از تبار سرودن
نگاهی به : "باید کمی بخوابم" سروده ی دکتر اسماعیل خویی
آذر کیانی
•
شعر " باید کمی بخوابم " شاعراستاد اسماعیل خوبی ، شادمانی و درد است در هیات واژگان و انعکاس ماهیت پارادوکسیکال موضوع شعر. شاعر می سراید تا محوریت شعر، حافظه ی روایتگر خودِ او باشد. چرا که کانون ادراکی این شعر درونی ست و حکایت هنریست از هنرهای زیستن ، که بواسطه آگاهی و درک منحصر بفرد شاعر سفیدی های متن زندگی او را از " آغاز "پر کرده است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۷ مرداد ۱٣۹۵ -
۱۷ اوت ۲۰۱۶
شعر " باید کمی بخوابم " شاعراستاد اسماعیل خوبی ، شادمانی و درد است در هیات واژگان و انعکاس ماهیت پارادوکسیکال موضوع شعر. شاعر می سراید تا محوریت شعر، حافظه ی روایتگر خودِ او باشد. چرا که کانون ادراکی این شعر درونی ست و حکایت هنریست از هنرهای زیستن ، که بواسطه آگاهی و درک منحصر بفرد شاعر سفیدی های متن زندگی او را از " آغاز "پر کرده است.
آغازم از شنیدن بود،
با گوشهای خودآگاهی:
آغازه ام
موسیقی ی صبورِ همین گندزار بود:
شبخوانی ی گروهی ی غوکانش را می گویم،
که تک نوازه های ویژه ی خود را هم داشت:
خرناسه های فردی ی خوکانش را می گویم.
ادراکات فراحسی از طریق خودآگاهی اتفاق می افتند و "گوش های خود آگاهی" در سطر دوم این شعر، مخاطب را در آستانه درکی متفاوت و البته عمیق از این شعر قرار می دهد. فضای شنیداری بعد از واژه ها " گوش های خودآگاهی " که راهنمای مخاطب است ، اگرچه کاملا درونی ست ولی بواسطه طرح آن توسط شاعر ،دیگر فضای پنهانی نیست و شاعر درون مایه های شعر را مقابل دیدگان مخاطبانی قرار می دهد که بواسطه درک سخت فضای خاص شعر، در فواصل مختلف دربرابر این متن قرار می گیرند و با کمی تلاش می توانند با دقت و تعمق در ارجاعات درون متنی و فرامتنی شعر ، در پیوند با فضای گسترده ی ذهن شاعر قراربگیرند و به فراخور حالات واژگان با درد و شادی شاعر همذات پنداری کنند.
تا چنین کُنَد، می بایست چشمه سار کوچک شاعر، روح او، گوهرزلال ، تا به زلال برسد ، ناممکن ها را ممکن و درمسیر نور ماه که " راهنما "ست ، راهی را بپیماید که فراز و فرودش از طبیعتِ راه خارج است. راهی که تا پایان در کجایی ِآغاز مانده بود.
و چشمه سارِ کوچکِ من
از گوهرِ زلالِ خودش بر می آمد،
تا جانبِ زلال روان باشد؛
و، تا چنین کند،
می بایست
بر بسترِ محال روان باشد.
در آبهای سربالا رفتن،
پس،
با پای سر
راهِ درازِ ناممکن را
سوی نگاهِ ماه پیمودم:
راهی که، در مخافتِ بی منطقش،
تا هست،
پایین تر از فرود و
بالاتر از فراز می مانَد:
راهی که،
همچنان
و تا به پایان،
انگار،
در کجایی از آغاز می مانَد:
ناخودآگاه گستره یی است که جغرافیا ندارد و زمان هم تحت تاثیر مفاهیم بی جغرافیا، ترتیب و ترتب خود را از دست میدهد و "گوش خود آگاهی" راهنمای درون است به ناخودآگاه شاعر.
یک راز می ماند. روح زلال که می رود و میگذرد از زمان تا ورای این " دم ها" رازگونه پاک بماند از پلشتی ها.
و این که در کجاشی این دم،
یا در کجاش بودی پیرارسال،
یا در کجاش خواهی بود پس فردا،
تا جاودانه، در خود، یک راز می ماند.
اما من از نهادِ زمینم بر می جوشیدم
که پاک بود،
زیرا که خاک بود؛
و ز هیچ چیز،
در جهانِ مادرانه ی زهدانِ او،
نبود
که پیرامونم،
مانندِ اندرونه ی خوکا ن،
ناپاک بود.
انتخاب واژه هایی که به لحن و موسیقی زبان مدد می رسانند تا کلیت ساختاری – روایی شعر با دانش مخاطب ارتباط برقرارکند، گاها نا آشناست و می تواند امکان یاد گیری در کلاس استاد باشد . " لوش " و در جایی دیگر " گما "واژه یست از این دست .
اما، هنوز برنیامده از خویش،
دیواره های لوشِ هزاران هزاره بود که
از چارسو
بر من
سدّ می بست
و غلغلِ جوانِ گلوگاهم را
در خود
می شکست.
ارجاعات مکانی و معنایی ، ساختار متن و سکوت های سپیدی که در تقطیع سطرها، زبان، لحن و فرم اتفاق می افتد ، استفاده گسترده از فضای درونی شعر را امکانپذیر میکند . شاعر با بکارگیری شهود، مخاطب را با جهانی آشنا می کند که فراتر از این جهانی ست که بطور روزمره با آن ارتباط دارد. شهود، پناهگاهی حقیقی ست و شاعر با هنرش دستیابی به آن را برای مخاطب میسر می سازد.
" بایست " الزام بازگشت به " گوهر" است . به همین دلیل به ناچار ، بدور از روح طبیعت ، "مادر زمین "، چشم در چشم ماه ، این "راهنما"، می رفت تا بی هنگامْ حضوری نداشته باشد در " ایستگاه فرجامین" . بایست درگذر از آزمون و خطا ، آفتاب بیاید دلیل آفتاب.
بایست،
تا به گوهرِ خود بازآیم،
یکچند می گسستم از مادرم زمین.
بایست
در چشمِ ماه بدوزم نگاه:
تا چاهِ خاستگاهی
در راهم
بدل نشود
به ایستگاهِ فرجامین.
بایست
از جهیدنِ غوکان
بی بال و پرپریدن می آموختم.
و،
تا آفتاب گواهی باشد بر بی گناهی ی من،
می بایست
در تابه های تبخیر
می سوختم.
از تخته بندِ گیرافتادگی
در لایه های ماندن و گندیدن
تا باز می توانستم بستانم آب بودنِ خود را،
بایست از آنِ خویش می کردم،
دیگرباره،
ناب بودنِ خود را.
دریافت تجربه های حسی و واقعی شاعر برای مخاطب نسبی ست . بواسطه ی اندیشه و درک متفاوت ، دریافت مخاطبان نیز متغیرخواهد بود، بخصوص وقتی که توجه کانونی شاعر برموضوع متمرکز است و برای مخاطب کلیت سوژه کاملا شناخته شده نیست ، اما با حس های او درگیر است.
شاعرسرودی ست که با سیلاب هجاها، حکایت عبور سخت و سهل توامان است از حالات شاعر، از بینشی به بینشی دیگر.
من یک سرود بودم،
آری:
سیلابی از هجا و رفتن و سرشاری:
هم آن هزاران باری
کز هزارچمِ تکرار بود
که می بایست بگذرم؛
هم آن یگانه هر بار
که دیداری داشتم
با آن یگانگی ی بی واژه:
دم ها که، سینه خیز، به کوهی از اندوه
بر می کشیدم خود را:
در زیرِ آسمانی گریان،
شلاقِ آذرخشانم
بر بندبندِ پیکرِ عریان؛
نیز
دم ها که
از ستیغِ شادی
سر ریز می شدم:
در آبشارِ رقصانی
از لذّتِ زلالِ خودافشانی:
شولای زرکشی م
از آفتاب
بر دوش و
بر گردنم
شالِ بهاربافته ی تیراژه.
آرزوی شاعر به کوتاهی آه گفته می شود. روح زلالی که از چشمه سار کوچک روان شده بود، رسید به دیدار با خود. دیداری یگانه. در آینه ی این دیدار ، ماندگاری و فرار، بودن و نبودن ، نیستن و زیستن ، فراز وفرود و در آخر آغاز و پایان را یکجا با خود دارد. نشانه های جاودانگی.
کوتاه تر از آهی چون آرزو دراز
بگویم،
پس:
من،
تا بوده ام،
به گوهر،
فوّاره ـ آبشارِ خودافشانی از تبارِ سرودن بوده ام؛
و، ماندگار و فرّار،
چون انفجاری از شعر،
آمیزه ی نبودن و بودن بوده ام.
و رفتنم هماره به خود بازآمدن
بوده ست:
چندان که نیستن را
دیگر
از زیستن نشناسم باز:
و یک شده است در من
آرامشِ شکسته پری در فرود و
رامش پرواز بر فراز.
و پرسشی ندارم و دلشوره ای
کاین آستانِ پایان است
یا عنفوانِ آغاز.
درجهان منحصربفرد شاعر، استاد اسماعیل خویی، شعر" باید کمی بخوابم " هم برپایه ی وجه تخیلی ذهن ایشان تاکید دارد هم بر تطابق استعاره ها با جهان بیرون. از این جهان شاعرانه، سروده یی برآمده است که با وجود تمام عناصر متشکلِ بکارگرفته شده، آگاهانه به کمک دریافت وشهود و با تمهیدات و براساس کارکرد فرم و اجرای زبانی خاص در درون ساختار و بافت متن ، فراتر از الگوهای ذهنی ست که عادت پذیری ِ استفاده از نُرم های رایج قالب ها و سبک ها را تحمیل می کنند. چیزی که این شعر را به دلیل تازه بودن از دیگرشعرها متمایز میکند ، نگاه بسیار صادقانه، شفاف و نیز حس های پاک و سیال معصومیت درون شاعر است که درسراسر شعر موج می زند. به همین سبب محل دیدار این شعر برای من در ناخودآگاه جمعی ست. همانجا که متعلق به جغرافیا و زمان خاصی نیست و شهود ،همیار مخاطبی ست که شاهد است تا ببیند/ آن زلال به آرامش رسیده ، دیگر در فکر دریا نیست. و ورای خاک و دریا ، در خود به آرامش رسیده است.
اکنون،
در این گشادگی ی هموار،
بر صیقلِ تفیده ی این شنزار،
تنها هزارپای یکی رودم:
و روزنی به سوی مغاکی می جویم
در خاک:
تا در گُمای ایمنِ آن سر فرو برم
و گُم شوم،
دوباره،
به زهدانِ مادرم.
شاید فقط به دریا نیست:
شاید که آبِ ناب
در خاکِ پاک
نیز
به آرامش می رسد؟
شاید
بیهوده نیست که خوابم می آید.
شاید
باید کمی بخوابم،
تا،
دیگر بار،
فوّاره وار
از دلِ خود
سر برآورم.
آذرکیانی
مرداد ماه نود و پنج
سروده ی دکتر اسماعیل خویی؛ "باید کمی بخوابم" را در نشانی ی زیرین بخوانید:
www.akhbar-rooz.com
|