داستان ناتمام استقبال باشکوه و عاق والدین
لقمان تدین نژاد
•
این بلندگوی لعنتی یک لحظه هم امان نمیدهد. از کلّهی سحر دارد یک نفس نعره میکشد. هوا گرگ و میش بود، ملّت هنوز داشتند نماز صبح میخواندند که صدای این لعنتی بلند شد، «یک، دو، سه، آزمایش میکنم. . . ،
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۶ شهريور ۱٣۹۵ -
۲۷ اوت ۲۰۱۶
این بلندگوی لعنتی یک لحظه هم امان نمیدهد. از کلّهی سحر دارد یک نفس نعره میکشد. هوا گرگ و میش بود، ملّت هنوز داشتند نماز صبح میخواندند که صدای این لعنتی بلند شد، «یک، دو، سه، آزمایش میکنم. . . ، یک، دو، سه، آزمایش میکنم. . . ، یک، دو، سه، آزمایش میکنم. . . » چند دقیقه نگذشت که نعرههای گوشخراش آن آسمانِ سحرگاهی را پر کرد. از سپیدهدم تا حالا از دَم شعار، از دَم تهییج، از دَم سرزنش، از دَم تهدید، از دَم قُتِلوا-یَقتُلوا، از دم عذابٌ عظیم-زجرٍ الیم، از دَم گزیدهی شعارهای آقا.
جوانک هرچند دقیقه تلاوتِ تو دماغیِ عبدالباسط را قطع میکند با اعتماد بنفس شعار میدهد، «حَّی علی خیرالعمل. . . » کمی مکث میکند و دوباره از ته گلو فریاد میزند، «حَّی علی الفلاح. . . . » مردم را دعوت میکند به تظاهرات. حتی اگر همسایهات هم نبود، او را از نزدیک هم نمیشناختی هنوز از یک فرسخی میتوانستی بگویی که چقدر خام است این جِغِله. از صدایش میتوانستی بگویی چقدر بیسواد است، چقدر پر مدعاست. از طرز شعار دادنش، از تاکید گذاشتن های افراطی بر بعضی کلمات، از تازه جوانی و احساساتِ سطحی که ناخودآگاه از جوهرِ صدایش بیرون میزند، از هماهنگهای ابتداییِ تارهای صوتیش که معلومست هنوز به رشد کامل نرسیدهاند. سگ مصّب مگر خفه میشود. همینطور پشت سر هم دارد گلو پاره میکند.
این ملت احتیاج به دعوت ندارد که. احتیاج به تحریک ندارد که. خودشان خدایی همیشه آمادهاند برای تظاهرات. سر از پا نمی شناسند بروند تظاهرات. کافیست ببینند بقّالِ بغلی کرکره را کشید پایین، یا حیاط دبیرستان خالیست، یا تک و توکی کارمند آمده است اداره.
خیابان مجاور همهمه است. زردیِ آفتابِ زمستانی تازه افتاده است بر خرپشته ها. پیر و جوان، تک نفری، خانوادگی، چند نفری، کارگر، دبیر، راننده تاکسی، بنگاهی، کَسَبه، عمدهفروش، دانشجو، پزشک، همه و همه فوج فوج دارند میروند بطرف قبرستان. یک کارناوالِ تمام عیار، با تمام هیاهوها و جنب و جوشها و شور و شلوغی های گرم و خوشایندِ خاص تاسوعا عاشورا. چه عجلهیی میکنند ملّتِ خوشخیالِ زودباور.
فریاد این بلندگو حقیقتاً زننده است. سگ مصّب اقلاً پانصد وات قدرت دارد. آخر برای چه؟ مگر این محلّه چقدر وسعت دارد؟ مگر چندتا آدم دارد؟ تازه مگر مسجد محلّهی بوریاچینان آنطرف خیابان نیست؟ هی صدای بلندگوها قاطیِ هم میشود، شعارها پژواک میدهند و توی هم میپیچند. خیلی وقتها اصلاً معلوم نیست چه میگویند. هر چند دقیقه بلندگوها با یکدیگر اِکو میدهند و سوت های گوشخراش میکشند آدم را دیوانه میکنند.
میگویم نکند این خادمِ پیرِ بدطینت و این جوانکِ نصفِ عقل باهم تبانی کردهاند سر بلندگو را مخصوصاً طوری چرخاندهاند که صدایِ آن درست کمانه کند در حیاط خانهی ما. که کنایهیی را رسانده باشند، که مرا از حال عادی خارج کرده باشند، که گوش مرا کر کرده باشند. اختیار داری. . . ! خُب معلوم است که همه را میشناسند. معلوم است که مدتهاست هنوز هیچ نشده همه را نشان کردهاند. سوابق سیاسی، اعتقادات، هواداری های حزبی سازمانی، کارهایی که از ابتدایی و دبیرستان تا حالا کردهیی، انشاهایی که در گذشته نوشتهیی، حرفهایی که اینور و آنور زدهیی، همه را دارند. تاریخچهی زندگی همه را در آوردهاند گذاشتهاند توی پرونده های مجازی توی حافظهها و بایگانی های نامرئیِ پشت ذهنشان. از حرف زدنهایشان نمی فهمی؟ از کنایه هایشان نمی فهمی؟ از نگاه هایشان نمی فهمی؟ از چیزهایی که پشت سر میگویند؟ تازه فقط تک و توکی از آنها به گوش تو میرسد. متوجه نمیشوی از طرزی که توی کوچه از کنار تو رد میشوند و مخصوصاً رویشان را میکنند طرف دیوار؟ فقط مانده است تُف بیاندازند زمین که حساب کار بیاید دستت. باش تا صبح دولتَت بدَمَد!
امروز روز موعود است. ملت از یک هفته پیش بیصبرانه منتظر چنین روزی بوده است. حقیقتاً باورشان شده که آقا وقت سحر طیالارض میکند یکهو بی مقدمه از آسمان شمالیِ شهر بی واسطه فقط با همان عبا و عمامه و نعلین نزول میکند وسط قبرستان مشرف به رودخانه. به همین راحتی، بی دردسر، بی هیچ زحمتی! برخلاف تمام قوانین فیزیک و مکانیک و ریاضی و جاذبه! عجب شانسی دارد آقا با این مریدها. ملّت از پیر و جوان، هر صنف و طبقه، هر عقیدهی سیاسی، دارند شهر را خالی میکنند بروند پابوس آقا. بروند برسند به فیضِ دیدار ایشان. بروند یک وقت این فرصت تاریخی را از دست ندهند خدا نکرده. عجله میکنند بروند یک جای خوب پیدا کنند که او را از نزدیک ببینند. البته اگر نشد از همان دور هم کفایت میکند. سایهاش را هم ببینند غنیمت است. مهم اینست که حضور داشته باشند آنجا. سعادت داشته باشند عبا و عمامهی سیّدِ اولاد پیغمبر را ببینند نور به قلبشان ببارد. از دیدن محاسن مبارک ایشان اشکشان بی اختیار سرازیر شود. بروند ایمانشان محکم شود، دلهایشان وا شود.
توی این چند روز گذشته از بچه های دبستانی گرفته تا جوانک های تازه بالغ تا جوانهای بیست تا سی ساله، تا بزرگتر ها، همه افتاده بودند توی خیابانها، کف بر لب. هیجان زده، هیستریک، خط و نشان میکشیدند هی مشت بلند میکردند رو به ساختمانهای شهرداری و شهربانی و اداره سِجِل احوال و دخانیات و آموزش و پرورش و غیره و غیره نعره میزدند،
«وای بحالت شامُراد اگر آقا فردا نیاد. . . ،
وای بحالت شامُراد اگر آقا فردا نیاد . . . »
و همینطور توی خیابانها جولان میدادند. چه کسی را داشتند تهدید میکردند؟ اصلاً چه لزومی داشت کسی را تهدید بکنند؟ مگر مدتها نیست که به اصطلاح انقلاب افتاده روی غلطک مثل بولدوزر هر روز دارد میکوبد میرود جلو؟ بدون هیچ مانع و رادعی. الان که سه هفته بیشتر است که به یک دلیل مشکوک در خیابانها یک دانه پاسبان، یک دانه سرباز، یک دانه جیپِ ارتشی دیده نمی شود. کِی بود که چند نفر سربازی که توی میدان نگهبانی میدادند در یک بعد از ظهر دُزدانه چادرشان را جمع کردند میدان را خالی کردند برگشتند پادگان؟ مگر همین دو هفته پیش نبود که یک وانتِ زامیاد ایستاد جلوی سازمان امنیت کارتن کارتن پر کرد مدارک برد یک جای نامعلوم. همان شب از عبدالرضا شنیدم که از جلوی خانهی حاج مَندیل بُنَکدار رد میشده دیده یک وانت از خیابان فرعی در آمده با یک بی احتیاطی و عجلهی آشکار صاف پیچیده رفته توی خانهی حاج مندیل. حاج مندیل در را از قبل باز نگاه داشته بوده و با چشمان مضطرب هی نگاه می کرده به اینطرف و آنطرف خیابان. بله همین حاجی، همین نماینده انحصاری بی.اِف.گودریچ، موتور سیکلت کاوازاکی، قطعات پیکان و یک مشت محصولات دیگر. عبدالرضا تصادفی از خیابان رد شده دیده بود. از نشانی هایی که میداد تردیدی نبود که وانت همان زامیادی بوده که تویش مدارک ساواک را بار زده بودند. همین حاج مَندیل، همین مرد مومن، همین که همیشه شاربش را میتراشد و ریشش را خضاب می بندد، که امروز مدارک ساواک را قایم می کند توی زیرزمین خانهاش، در گذشته هرسال سهم امامش را میداد قاچاقچی از راه هویزه و هورالعظیم میفرستاد نجف. منِ بچه دبیرستانی از این چیزها خبر داشتم تو حالا بگو ساواک خبر نداشته! به همین سادگی؟ آره؟
آن ساواکیِ قدبلند سیاه چرده، آره همان مسجد سلیمانی، حتماً دیدهیی در گذشته، ایستاده بود خیابان را میپایید با اضطراب. دو سه تای دیگر با عجله هی میرفتند توی ساختمان ساواک هی می آمدند بیرون، هی میرفتند تو هی می آمدند بیرون با کارتنهای مقوایی. خُب معلوم است که میدانستند چکار دارند میکنند. معلوم است که داشتند آماده میشدند برای اتفاقاتی که در شُرُف وقوع بود در روزهای آینده. یک ذره تردید نداشته باش که از مدتها پیش زمینهها چیده شده است که آقا امروز طیالارض بکند برای ما ملت فلک زدهی همیشه بدبختِ همیشه بازیچه. دارم از زبان مردم میگویم طیالارض والا این چرندیات که ارزش تکرار ندارند. یادت هست که بیچاره ها اول صورتش را دیدند که افتاده بود توی ماه؟ یادت می آید که همه چقدر مثل بچه ها ذوق زده شده بودند هی توی تاریکیِ پشت بامها صورت آقا را به یکدیگر نشان میدادند و عشق میکردند؟ امروز هم که قرار است برایشان طیالارض بکند. واقعاً که عجب تئاتر مسخرهیی درست کردهاند برای ما آدمهای ناآگاه، متعصب، زودباور، خوش خیال.
خیابانِ اصلی تبدیل شده است به یک پیاده رویِ شلوغِ درهم برهمِ بیحساب کتاب. هرکسی رد میشود هرجا میرسد آشغالش را همانجا پرت میکند توی جدول یا توی پیاده رو یا بغل خیابان. بچههای خردسال نشستهاند روی دوش باباهایشان هی مرتب وول میخورند و بازی و شادی میکنند، بچه های بزرگتر مرتب سربسر میگذارند و شیطنت میکنند. در قیافهی نوجوانهایی که پشت لبهایشان تازه سبز شده سایهیی از نوعی هدفمندی احساس میشود. نوعی احساس شخصیت. احساس رسالت. احساس یک قدرت تازه یافته. احساس یک پدیدهی بیسابقه. خنده ها، لبخندها، دست دادن ها، مصافحه کردن ها، و گفت و گو های پیش پا افتادهی بزرگترها کارناوالِ استقبال را هرچه شادتر ساخته است. مردی یک سینی بزرگ ورشو گرفته دستش شیرینی پخش میکند. هی بیدلیل لبخند می زند به کسانی که از سینی او شیرینی بر می دارند. چند لایه شیرینی روی هم تلمبار شده است. از دیوار مسجد شعار پارچهیی آویزان شده،
« جان ز تن رفتگان سوی تن آمد،
رهبر محبوب خلق از سفر آمد،
دیو چو بیرون رود فرشته در آید.»
چند نوجوان با ریش های تُنُکِ تازه سبز شده زیر شعارِ پارچهیی راهپیمایی میکنند،
« جاءالحق و زهقالباطل،
جان و دلِ حزبالله،
کرده هوای روحالله»
این روزها ملّت طوری که حرف میزنند راستی راستی باورشان شده که وقتی آقا بیاید، با صدای نوح، با طیلسان و تیشه ابراهیم، با عصای موسی، با هیأت صمیمی عیسی و با کتاب محمد، دشت های سرخ شقایق را میپیماید و خطبه رهایی انسان را فریاد میکند. باورشان شده که وقتی که آقا بیاید دیگر کسی دروغ نمیگوید. مردم دیگر لازم نیست به در خانههاشان قفل بزنند، همهشان برادر هم میشوند و نان شادیشان را با یکدیگر به عدل و صداقت تقسیم میکنند. دیگر صف بی صف. صفهای نان و گوشت، صفهای نفت و بنزین، صفهای مالیات، و صفهای نامنویسی برای استعمار تبدیل میشوند به یک خاطرهی تلخِ تاریخی در زمان های دور. آقا که بیاید صبح بیداری و بهار آزادی طوری لبخند میزند که بیا و ببین! یک خورده صبر کن! آقا همین امروز از همان اولی که نزول اجلال فرمودند وسط قبرستان حق را به جای خودش خواهند نشاند و ریشهی باطل و خیانت و نفرت را از روزگار خواهند زد.
مال همینست که ملت امروز اینقدر خوشحالی میکنند و چنین فضای کارناوالیِ شادی حاکم است بر خیابانها. این «یک روز بخصوص» امروز فقط یک سوفیالورن و یک مارچلو ماسترویانی کم دارد که ببینند همشهریانشان از دم شهر را خالی کردهاند با جان و دل راه افتادهاند بروند بایستند روبروی یک دلقک هی با هیجان گلو پاره کنند، « دوچه. . . ، دوچه. . . ، دوچه. . . ، ویوا. . . ، ویوا. . . ، ویوا. . . ،» حالا بگو امروز بایستند مقابل یک مرد خدا هی فریاد بزنند، « آقا. . . ، آقا. . . ، آقا. . . ، زنده باد. . . ، زنده باد. . . ، زنده باد. . . ،»
اینقدر این شعارها برای ملّت تکرار شده که همه باورشان شده که واقعاً حقیقت دارند. یکی از جوانهای محل دیروز وسط کوچه مرا نگاه داشته بود وقت مرا گرفته بود چنان برایم دور برداشته بود و چنان هی با هیجان و آب و تاب از بازگشت به صدر اسلام و مدینهی فاضله و سعادت بشری «تحت» احکام شرع مقدس حرف میزد که چندبار با خودم گفتم نکند دارد مرا مسخره میکند. یعنی ممکن است این جوان واقعاً اینقدر ابله باشد! هی میگفت، «تحت» این، «تحت» آن و از این قبیل «تحت» ها. بارها هی چیزهایی تکرار کرد مثل، «ما همه علی اکبر هستیم، مملکت مملکت امام زمان است حالا، در جادهی حق علیه باطل گام بر میداریم، دیوها دارند کشور را ترک میکنند فرشته ها بر میگردند. . . » و از این مزخرفات.
امروز مونث هایی که همیشه خودشان را بطرزی افراطی مچاله میکنند لای مقنعه و چادر سیاه چندان خودنمایی نمیکنند. فقط توی پیاده روها دیده میشوند. مونث هایی را میگویم که مقنعه هایشان را تا ابرو می آورند پایین و پنجه هایشان را با دستکش سیاه میپوشانند. حتی چانههای واماندهشان را هم میپوشانند. میترسند یکوقت باعث تحریک مردها بشوند آن دنیا وقتی که دارند از روی پل صراط رد میشوند کلّه معلق بیافتند زیر پا توی آتش جهنم، بروند محشور بشوند با عایشه و قطّامه و هندهی جگرخوار. برای همیشه گرفتار بشوند به عذاب های اَلیمی که آیتالله دستغیب و علّامه مجلسی دست اول از آن دنیا گزارش کردهاند توی تألیفاتشان. همیشه عبوس هستند و وقتی که چشمت به چشمشان میافتد ترس بَرَت میدارد که نکند یکوقت مثل قِرقی بپرند روی فرق سر تو و خونین و مالینت بکنند که چرا داری نگاه میکنی به نامحرم. یکهو ببینی یک گوشَت رفته، نصف دماغت رفته، یکی از چشمانت در آمده. نه. . . ، امروز میدانداری منحصر به مذکّر هاست. باید ببینی صحنهگردانها و انتظاماتیها را با آن قیافهها و ریشهای نتراشیده و لباسهای شلخته و لهجه های لاتی جاهلی و رفتارهای داش مشدی. باید ببینی چه اعتماد بنفسی دارند امروز. عین روزهای عاشورا تاسوعاست، با همان فضا، همان ملت عزادار، همان هیئت ها، و همان سر دسته های لات و اوباش، منهای سینه زنی و زنجیر زنی و قمه زنی و عَلَم و کُتَل های مرسوم. عین همان فضاست.
نمیدانم من این وسط چکارهام؟ اصلاً مرا چه به این هیاهوی مسخره؟ اصلاً من چه سِنخیتی دارم با این کارناوال و این جمعیت؟ کشته مردهی محاسن و عبا عمّامهی آقا هستم؟ خوشبین هستم که آینده های بهتری در راه است؟ خیلی خوشحالم از اینکه میبینم هنوز هیچ نشده چه تیپ آدمهای نازلی آمدهاند بالا؟ خیلی هیجان زده هستم از این تغییرات ناخوشایند؟ از این عقبگردهای زننده؟ به سردستگی آدمهای بیسواد؟ مشکوک؟ چرا. . . ، میدانم چرا اینجا هستم. کنجکاوی. . . ! که بعداً بگویم من آن تیارتِ مشکوک را از نزدیک دیدم. همه چیز را با دو چشم خودم دیدم. وسط ماجرا بودم. آمدهام برای عکس برداری. برای ثبت لحظه ها.
با این دوتا دوربین نیکون و چند لنزِ واید و تله فوتو که از گردن آویزان کردهام خیلیها فکر میکنند خبرنگار هستم، آدم مهمی هستم. بعضیها جور خاصی با تحسین و کنجکاوی نگاهم میکنند. بدون اغراق تقریباً هروقت میخواهم عکس بگیرم از یک صحنه، از مردم، از قیافههای جالب، از حالت ها، یکی دوتا آدم لوس از نوجوان و بچه گرفته تا بزرگتر بیمقدمه از یک جایی ظاهر میشوند وسط کادر که هی مسخرگی در بیاورند، هی انگشتانشان را به علامت پیروزی بالا ببرند، و هی جلوی دوربین جست و خیز کنند. آخر کدام پیروزی؟ پیروزی بر چی؟ آمدهام بخاطر شنیدن حرفهای مردم، لمس و ثبت و یادداشتِ روحیاتشان، ثبت هیستریِ تاریخیِ آنها، برای خاطره نویسی، سپردن به حافظه. این احساس فاصله و مطرود بودن ضمنی از جامعه، و حس غریبگی با این بازی ها و احساسات عوامانه و هیجانات سطحی احساس بدی به آدم می بخشد. خیلی بد. خیلی تلخ.
چند وقت پیش که رضا توی بقّالیِ حسین کُمبُل موقع خرید کبریت یک چیز ساده گفت در انتقاد از آقا، حسین با تغّیر جوابش را داد. آدم سادهاندیش را میبینی که فکر میکرد آنجا هم سرسرای دانشکده است؟ رضا سماجت کرد. باز از نظر خودش دفاع کرد. معلوم بود ملت خودش را درست نمی شناسد. معلوم بود نمیداند زمان عوض شده. در این هفت هشت ماه اخیر یکهو سیاست شده است مد روز. همه از دم سیاسی شدهاند. میدان را کاملاً از دست نویسنده ها و روشنفکران و دانشجویان مبارز و زندانیان معروف و احزاب و سازمانهای باسابقه در آوردهاند. همه نظر میدهند. همه تفسیر سیاسی میکنند. همه پیشگویی میکنند، در حد سیاستها و توازن قوایِ جهانی، منطقهیی، در حد پیمانهای ورشو و ناتو و سیتو و سنتو. در حد تاثیر انقلاب اسلامی بر بازار بورس نیویورک. ملت در این چند ماهه به یُمن وجود بی-بی-سی و گوش دادن به نوارهای کاسِت آقا و خواندن اعلامیههای احساسی-تهییجی ایشان جهش فکری عظیمی کرده است. کلّی رشد کرده دور شده است از سریالهای «مُراد برقی» و «تلخ و شیرین» و فیلمهایی مثل «اوستا کریم نوکرتیم» و «ذبیح» و «بدنام» و کاسِت های داوود مقامی و حبیب و یساری و آوازهای کوچه بازاری که تکثیر میشدند سرِ میدان سپه و پشت شهرداری. ملّت یک شبه ره صد ساله رفته است از جهت آگاهی های سیاسی.
حسین عصبانی شد فحشهای خوار و مادر داد، با داد و فریاد از پشت پیشخوان آمد بیرون. نمیدانم از کجا یک چماق کوتاه بلند کرده بود عجله میکرد که هرچه سریعتر بیاید مغز رضا، و لابد من را هم، بتکاند پهن کند وسط خیابان در راه آقا، در راه انقلاب، در راه اسلام. شرط می بندم چماق را آماده داشت پشت پیشخوان، از همان کنار دست خودش برداشته بود. و الا از کجا به آن سرعت چماق پیدا کرده بود. دو سه تا از مشتریها و چند نفر در پیاده رو ریختند ما سه تا را از هم جدا کردند. همانطور که او را محکم گرفته بودند و او هی تلاش میکرد خودش را خلاص کند بیاید مغز رضا را بتکاند وسط اسفالت هی مرتب داد میزد بهاییِ مادر اینطور، بهاییِ خواهر آنطور و فحش های رکیک دیگر.
بعد که من و رضا از غائله دور شدیم و به راه خودمان رفتیم یکهو یاد گذشتهی حسین افتادم. او در عالم خود راست میگفت، در جهان نسبیت ها و فرهنگ و تربیت مذهبی خود داشت درست عمل می کرد، غیر از این از او انتظاری نبود. پدر بزرگ همین آقا در زمان ناصرالدین شاه یکی از همسایه های بهایی را با طناب بسته بود به درخت، روغن چراغ ریخته بود پای آن و درخت را به آتش کشیده بود. یک همسایه را. یک همزبان را، یک همشهری را. یک نفر عین خودش را. پیشتر از آن هم که جدّ ِ اعلای پدرِ پدر بزرگ همین حسین در زمان شاه اسماعیل همسایهی خود را به قتل رسانده بود. چرا چون حاضر نشده بود شیعه بشود. همسایهیی که با او حتی وصلت هم داشته بود. او را با کارد سلّاخی، علی علی گویان، یا زهرا یا زهرا گویان بقول خودش به درک واصل کرده بود که برود محشور بشود با عمر و عثمان و ابوبکر. من هم عجب حافظهی کُندی پیدا کردهام این روزها. بدجوری همه چیز یادم میرود.
مگر همین دو سه هفته پیش نبود که جوانان انقلابی از دیوار خانه کشیدند بالا رفتند جوان سلطنت طلب را بزور از خانهاش بیرون کشیدند، نمیدانم یکهو از کجا طناب آوردند انداختند گردنش، با خودشان کشاندند توی کوچه ها ببرند از آیتاللهِ مُخبّطِ کرِ نیمه نابینا کسب تکلیف کنند برای قصاص او. شایع بود با ارتش همکاری کرده، شب گذشته نشسته بوده صندلیِ جلوی جیپِ ارتشی هی شعار داده بوده علیه آقا و انقلاب اسلامی. مسیرها را نشانشان میداده. جوان بیست و پنج شش ساله بیچاره هرچه فریاد میکشید، گریه میکرد، التماس میکرد، مردم هی بدتر او را با مشت و لگد میزدند. همانطور که او را با طناب میکشیدند و جلوتر می بردند هربار دو سه جوان از همان همسایه های چند خانه پایین ترِ او، همان همشهری ها، همان همکلاسی های سابق، همان دوستانی که زمانی باهم در زمینهای اطراف شهر فوتبال زده بودند، به تناوب با نوک چاقو یک ضربه میزدند بر کتف او و دوباره پس میکشیدند. نمیخواستند او را از پا دربیاورند. فقط ضربه میزدند، خشمِ خود را نشان میدادند، در یک لحظه پر میشدند از یک لذتِ حیوانیِ بخصوص و باز با یک حرکت سریع پس میکشیدند. دوباره برمیگشتند با نوک چاقو میزدند به مازهاش، شانهاش، کمرش. تا چند محله او را در تمام راه میزدند و به او فحش میدادند. بین راه جوان از ضعف و خونریزی بیحال شد. دیگر حتی قدرت نداشت التماس بکند . نتوانست سر پا بماند غلتید بر کفِ سردِ کوچه. جمعیت اما این بار او را مثل لاشهی یک جانور مرده همچنان با طناب کشیدند روی زمینهایی که هنوز از باران دیشب خیس بود. ناله های جوان قطع شد و نیم مرده نیم زنده باقی ماند در انتهای طنابی که به گردنش بسته بود. از همان اولی که ملت او را با آن وضع میکشیدند روی زمین شلوارش پاره شد از تنش در آمد و رانها و کَپَل های او بیرون افتاد. ایکاش دوربین با خودم داشتم عکس میگرفتم. خیلی حیف شد. سابیده شدن بیضهها و آلت تناسلی بر کفِ کوچه باید دردِ وحشتناکی داشته باشد. تا جوان را کشان کشان رساندند مقابل مسجد بازار بروند از آیتالله کسب تکلیف کنند او دیگر بکلی از حال رفته بود. چه بهتر. اقلاً درد را حس نمیکرد.
جوان خونین و مالین با رانها و کَپَل برهنه، چشمان بسته، سر و صورت و بدن خونآلود بیهوش افتاده بود جلوی مسجد بر کف سرد کوچهی سنگفرش تا برایش تعیین تکلیف بشود. لُختیِ بدن و پایین تنه و صورت خونین و گِل آلوده و موهای پریشان و لبها و عضلهی پارهی صورت او وضعیت تهوع آوری به او بخشیده بود. ملت خیلی خونسرد او را دوره کرده بودند نگاه می کردند و دربارهی وضع حاضر او و اتفاقات شب گذشته حرف می زدند. خیلی عادی. خیلی بی تکلف، خیلی بی اهمیت، عین یک سرگرمی. گاهی یک نفر می رفت جلوتر وضعیت او را بررسی می کرد ببیند هنوز زنده است یا نه بر میگشت گزارش می داد به بقیه یا برای خودش نظر میداد اَلَکی. کارگردانیِ عملیات را رها کرده بودند به اختیار جوانانِ معتقدِ انقلابی، از دانشآموزان و نوجوانان چهارده-پانزده سالهی انقلابی دبیرستانهای شهر گرفته تا دانشجویان با رسالت دانشگاه های آریامهر و علم و صنعت و غیره، از شاگرد بنّا های مومن گرفته تا کارگران کارخانهی نیشکر. آخر یک آیتاللهِ مریض احوالِ مُخبّطِ نیمه نابینا با گوشهای سنگین چه اتوریتهیی میتواند نشان بدهد در مقابل یک مشت جوان پر انرژیِ خشمگینِ انتقامجو؟ بسمالله القاصم الجبّارین! بسمالله القاصم الجبّارین! الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . خُب معلوم است که حکم از پیش صادر شدهی جوانانِ انقلابیِ مومن را تایید میکند. این جوانان انقلابی و این آیتالله مُخّبط به تایید متقابل یکدیگر احتیاج دارند.
جوانانِ انقلابی بعد از اینکه از منزل آیتالله بیرون زدند، جوان سلطنت طلب را بار دیگر کشان کشان بردند تا پُلِ اصلیِ شهر در همان نزدیکیهای مسجد بازار. چند نفری زدند زیر هیکلِ لُخت او از زمین بلند کردند. جوان نیمه بیهوش لبانش میجنبید و سعی میکرد چیزی بگوید. جوانان باهم کمک کردند هیکلِ او را بلند کردند بردند بالای نردهی پُل سرازیر کردند آنطرف که سقوط کند روی صخره های کنگلومرایی کنار رودخانه. اقلاً سی متر ارتفاع بود. یکی دو ساعت بعد از اتمام غائله بود که صدای جیپ های ارتشی آمد که می آمدند جسد مرد را از زیر پل بردارند. بعداً گفته شد که تا او را رسانده بودند به بیمارستان هنوز جان داشته.
ما هم عجب حافظهی کُندی پیدا کردهایم این روزها. ملّت خودمان را نمی شناسیم. عبرت نمی گیریم از روزگار. انتقاد از آقا؟ از نایب امام زمان؟ از کسی که شبهای جمعه ملاقات میکند با حضرت حُجّت از او رهنمود میگیرد؟ انتقاد از اولادِ پیغمبر؟
* * *
یک ساعت بیشتر کشید تا که خبر پیچید توی قبرستان. آقا تشریف آوردند. . . ! وَلوَله افتاده است توی مردم. قبرستان شده است یک پارچه شور. امروز نزدیکهای سَحَر از سمت پایگاه شکاری صدای هیسِ کشیدهی هواپیما می آمد که نشسته بود روی باند و هنوز موتورش را خاموش نکرده بود. صدای یکنواخت موتور هواپیما تا مدتها بگوش می رسید. همین نیم ساعت پیش یا کمتر یک هلیکوپتر هوانیروز دیده شد که از محوطهی پادگان آنطرف رودخانه بلند شد یک نیم دایره زد رفت ناپدید شد طرف دشتهای مسطحِ آن دور دورهای شمال شهر اطراف کوره پز خانه ها.
بعد از این جریانات بود که این بِلیزِر سیاه از ضلع شمالیِ قبرستان وارد شد و با حالتی تهاجمی راند روی قبرها. بدنهی سیاهِ بدیُمنِ ماشین هی بالا و پایین می رود روی فنرها. به یکی از شیشه ها عکس آقا را چسباندهاند. از اینجا که ایستادهام یکی دو نفر از اوباشهای بدنامِ محلّهی سیاهپوشان را میبینم که نشستهاند کنار یک معمم جوان روی سقف بِلیزِر. همراه با چند نفر دیگر با چماقهای کوتاه هی بیرحمانه میکوبند بر سر و شانهی ملّتی که هجوم آوردهاند بطرف ماشین. همزمان که با چماق میزنند لگد هم می پراکنند به سر و صورت ملّتی که از شدت هیجان و از خود بیخودی اصلاً در این دنیا و زمان حال نیستند. لاتهای روی سقف بلیزر از جهاتی حق دارند مردم را بکوبند. مجبورند. مردم با عشقی که به این مرد خدا دارند میریزند لباسها و عبا و عمامهی آقا را تکه تکه میکنند میبرند برای تَیَمُّن و تبرّک. آقا باید احساس خوبی داشته باشد از این محبوبیت و اینطوری که مردم بطرف ماشینش هجوم می آورند. از دور شبح سیمای آهنین او را برای یک لحظه از پشت شیشهی جلو دیدم. نگاه خشک خود را دوخته بود به جلو، ظاهراً بی توجه به ملتی که هجوم آورده بودند برای فیض دیدار او و که عین خیالشان نبود اگر له می شدند زیر چرخهای بلیزِر او. تکبر و تبختری که از نگاه پر اعتماد بنفس آقا می بارید بی اختیار مرا انداخت یاد فیلم «داستان آفرینش». هنرپیشه با تبختر تمام آهسته آهسته اسبش را راند تا بالای برج بابِل، در کمال خونسردی و با نهایت اعتماد بنفس دست کرد از پشت یک تیر در آورد، گذاشت توی کمان و در مقابل چشمان توده های میلیونی که از هرسو ستایشش میکردند تیر انداخت طرف خدا.
حالا تو در چنین وضعیتی به من بگو چطوری به این مردی که کنار دستم نشسته است روی لبهی قبر بگویم که آقا را یک هواپیمای دربست که معلوم نیست پولش را چه کسانی دادهاند رسانده است اینجا. طیالارضی توی کار نبوده. آقا را هلیکوپترهای ارتشی زیر رادارها و با قرار و مدارها و برنامه ریزی های دقیقِ از پیش تعیین شده آوردهاند پیاده کردهاند وسط قبرستان برای من و تو. که موعظه کند برای ما و از همان اول میخ را بکوبد. من چطوری به این مرد که با دو چشم خودش آقا را توی ماه دیده است بگویم قبل از اینکه آقا آماده بشود برای طیالارضِ حساب شدهی خود اول بین سران چندین کشور و چندین سفیر و کاردار سفارت و سازمانهای جاسوسیِ جهانی و منطقهیی و ژنرال های ارتشِ قدرتهای جهانی و خاورمیانهیی و سرتیپ سرلشکر های خودی هماهنگی صورت گرفته. آقا تا مطمئن نبوده که طیالارض نکرده. چطوری به او بگویم اول مرد مشکوکِ دست راست آقا با چندین سفیر و شخصیت های سیاسی خارجی و آیتالله و حجتالاسلامِ خودی هماهنگ کرده است تا رسیدهاند به اینجا و آنها اول بقول خودشان «اوکی» کردهاند که بله آقا حالا میتواند برای توده های مردم و مریدان خودش طیالارض بکند. هان؟ چطور به او بگویم که اگر مرا قبول ندارد خودش برود کیهان و اطلاعات و آیندگان را بخواند. شور این گاوبندی های پشت پرده چنان در آمده که حتی درز کرده است به مطبوعاتی که هیئت نویسندگان آنها پر است از طرفداران آقا و انقلاب و که مطمئناً خیلی از گزارش های مخرب و افشاگرانه نسبت به سیر واقعی تحولات انقلاب را سانسور میکنند. منطقشان هم اینست که الان اولویت با پیروزی انقلاب است و بعضی حقایق را نباید بنویسند که باصطلاح ضد انقلاب از آن سوء استفاده نکند. معتقدند که افشاگری ها باید بماند برای بعد از پیروزی وقتی که یک نوع آزادی کشور را فرا گرفت. من چطور به این جناب بگویم غرض از طیالارضی که شایع کردهاند برای ما همین جامبو جت های دربست شرکت های هواپیماییِ اروپایی و هلیکوپترهای هوانیروز ارتش شاهنشاهی بوده است؟ هان؟ تو خودت بگو!
***
آقا آن دور دیده میشود پایِ دیوارِ آجریِ امامزاده بالای منبری که تا آن بالا اقلاً هفت هشت پلّه میخورد. صورتش از اینجایی که من نشستهام خوب دیده نمی شود. ببینم شاید بشود دوباره جمعیت را بشکافم بروم جلو از او اقلاً چند لانگ-شات بگیرم. برای آرشیوهای خودم.
آقا مرتب دارد فریاد میزند و هی دستش را به علامت تهدید و زنهار تکان تکان میدهد در هوا. و مردم هم هی به هیجان می آیند و صلوات میفرستند و تکبیر میگویند. هر دو سه جمله حرف آقا را قطع میکنند و تکبیر میگویند. تردید ندارم که آقا خیلی کیف میکند از این توجهات.
ئِه. . . ، ئِه. . . ، ئِه. . . ، ئِه. . . ، حال و هوای آقا و مردم و قبرستان عین فضای نورمبِرگ است. حالا بگو چهل و چند سال دیرتر، بگو توی یک قبرستان سادهی فقیرانه بجای یک استادیوم عظیم با یک آرشیتکت عالی. بگو یکی خودش را مسخره کرده است که نژادش آریاییِ خالص است، دیگری به عالم و آدم فخر میفروشد که از نژاد سامی است، اولاد پیغمبر است، عربی را بهتر از فارسی میخواند و مینویسد، و از این قبیل فخر فروشی های مُرید خر کن. حالا بگو یک تودهی میلیونی یک جا با یک زبان هند و اروپایی گلو پاره میکند و برای فوهرِر خودش هایْل هایْل شعار سر می دهد، اینجا یک تودهی میلیونیِ دیگر به زبان سامی برای قائد عظیمالشأن خود، الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . . می کند. تهِ مطلب را که بگیری هردو یکی هستند. از این فاصله با لنز ۲۰۰ نمی شود چینهای درهم رفتهی وسط ابرو و خشم و غضبِ چشمان عقابی و برق ترسناک آنها را ثبت کرد. ملّت چه لذتی میبرند از رجزها و شاخ و شانه کشیدن های آقا. عمامهاش سیاه است. قبای خاکستری به تن دارد و دِشداشهی سفید با نعلین های زرد و نارنجی.
بلندگوها بدجوری با یکدیگر پژواک میدهند. بیشتر چیزهایی که آقا میگوید مفهوم نیست. آقا حرف که میزند مرتب انگشتش را به علامت تهدید بالا میبرد و خط و نشان میکشد. تا یکی از مقامات را تهدید میکند مردم پیروزمندانه به یکدیگر لبخند میزنند، به هیجان میآیند و محکمتر از همیشه نعره میکشند، « الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . » چقدر عاشق این عالِم رَبّانی هستند کسبه، آموزگارها، صحراکارها، دانشجوها، دبیرها، دکترها، همه. . . . آقا تا دست راستش را بالا میبرد و در هوا انگشت تهدید تکان میدهد جمعیتی که نشستهاند بین قبرها از جا نیم خیز میشوند، مشت بالا میبرند و از ته گلو شعار میدهند، نعره میزنند، رگهای گردنشان باد میکند، « الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . » یکبار که گفت میزند توی دهنِ نمیدانم کی مردم طوری هیجان زده شدند و چنان تحسین کردند و بی وقفه هی نعره کشیدند و الله اکبر الله اکبر سر دادند که حساب نداشت. داشتند کنترل خود را بکلی از دست میدادند. چه ظرفیت بالایی دارند این ملت برای تحریک شدن و به هیجان آمدن با یک حرف و دو حرف ساده، با یک تهدید و شاخ و شانه کشیدن. با خودم گفتم با این هیستری که مردم پیدا کردهاند همین الآن است که بلند شوند بریزند تمام ادارات را کُن فَیَکون کنند. این آقا واقعاً نبض مردم را خیلی خوب توی مشت خودش گرفته است. تجربهی چند صد ساله دارد. ملتش را خیلی خوب میشناسد برعکس من و آدمهای تئوریک-کتابیِ دیگر.
هرچقدر گوش میکنم تمام حرفهای آقا مفهوم نمی شود، باید از پژواک صدای بلندگوها باشد. اما نمیدانم چه سرّی هست که ملّت دور و بر من هر بار درست به موقع و با دقتِ یک ساعت سویسی مشت بالا میبرند و از ته گلو تکبیر سر میدهند. انگار هربرت فون کارایانHerbert von Karajan ایستاده است آن دور دورها تا باتونش را پایین میآورد گروه همسرایان همه ناخودآگاه یکصدا همراهی میکنند با ارکستر بزرگ. من خودم دارم میبینم که تمام مدت گرم حرف زدن هستند با کنار دستی هایشان. چطور است که همیشه درست سر موقع حرفشان را قطع میکنند و همراه با بقیه فریاد میزنند، الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . . ؟
قبرستان بی مقدمه انباشته شد از یک همهمهی مرموز. چه خبر شده؟ مردم بر میگردند جستجوگرانه نگاه میکنند به آدمهای دور و بر خود. از بالا تا پایین براندازشان میکنند. باهمدیگر چیزهایی میگویند. حتماً آقا باز یک چیزی گفته که من نفهمیدهام. یا حواسم جای دیگری بوده یا از پژواک ناجور بلندگوها بوده. از مردی که کنارم نشسته است میپرسم چی شده؟ مرد میگوید، «از بلندگو اعلام شد منافقین بین ما رخنه کردهاند. . . میخواهند انقلاب را منحرف کنند. . . ، یه چیزی تو همین مایه ها. . . . من خودم هم درست نفهمیدم. . . » گوشهایم را تیز میکنم. حواسم را متمرکز میکنم سرِ صدایی که از بلندگو می آید، «. . . بار دیگر اخطار میکنیم که خودشان داوطلبانه بدون ایجاد کوچکترین اخلالی از صفوف ما خارج شوند.» و با قاطعیت ادامه میدهد، «چنانچه تا پنج دقیقه دیگر وجود منحوسِ خود را از میان اُمّت مسلمان پاک نکنند هرچه دیدند از چشم خودشان دیدند. این آخرین اخطار است. . . ، نگذارید رحمت اسلامی جایش را بدهد به . . . » صدایی که از بلندگو می آید بازهم منافقین را تهدید میکند، «مردم مواظب این ضد اسلامهای نوکر شرق و غرب باشید، مواظب توطئه های این منافقین از خدا بیخبر باشید. . . » ملّتی که نشستهاند روی لبه های سیمانی قبرها یا روی علفهای خودرو همه بر میگردند جستجوگرانه با سوء ظن به اطراف نگاه میکنند.
آن دورترها سید اسدالله نشسته است روی لبهی سیمانیِ یک قبر. پشتش به من است. مرا نمی بیند با اینهمه بهتر است قوز بکنم پشت شخصی که جلوی من نشسته است. از همان اولِ کارناوال چشمم به او خورد در خیابان که داشت جلوتر از من میرفت. اگر میدانستم اینطور میشود سریع جایم را عوض میکردم. اگر مرا ببیند بی تردید با چند نفر از خودِ همین آدمهایی که اینجا اینطور دوستانه دور و بر من نشستهاند می آیند با شعار و مشت و لگد مرا از جمعیت میاندازند بیرون. از قیافهی یکدیگر متنفریم پنهان هم نمی کنیم. کلّهاش دارد روز بروز خلوت تر میشود. کاکلش از یکی دو سال پیش تا حالا اقلاً پنج سانتی عقب تر نشسته با آن موهای وزوزی. با آن عینک درشت ذره بینی قیافهی انزجار انگیزی پیدا کرده است. صورتش مسخ شده است با آن چینهای پیشانی و لکّهی قهوهیی زنندهی وسط آن. چندسال پیش در یک روز زمستانی که هنوز رابطهی ما دوستانه بود یکبار سر کوچه برایم تعریف کرد که یک شب تا دیروقت نشسته هی مهر نماز را گذاشته روی شعلهی چراغ علاءالدین هی داغ کرده و هی چسبانده به وسط پیشانی که هرچه سریعتر بسوزد و پینه ببندد. بالاخره هم موفق شده بود.
وضو که میگیرد پای حوضِ مسجدِ مخصوصاً بلند بلند استنشاق میکند، لای انگشتان پایش را خیس میکند میشوید، چندبار از ته گلو خِلط در میآورد و با صدای بلند تُف میکند پای شیرِ آب. وقتی هم که دستهایش را میگذارد بناگوش نیّت میکند صدای تکبیر او را از ته شبستان میشنوی، با طمانینه نماز میخواند، بعد از نماز حتماً تعقیبات میخواند و وقتی از مسجد بیرون میزند خیلی راضی و خوشنود بنظر میرسد. همیشه که از توی کوچه رد میشود جلوی مردم سرش را پایین می اندازد که مثلاً محجوب است و نمیخواهد نگاهش بیافتد به زن نامحرم. بگذریم که من خودم اینجا و آنجا بطور اتفاقی متوجه نگاه های زیر چشمی او به زنهای رهگذر بودهام. یک بار برگشته بود دزدانه خیره شده بود به چرخش هایِ هوس انگیزِ پشتِ زنِ چادری. از شانس بدِ سیّد من در همان لحظه از پیچ کوچه وارد شدم تا مرا دید دستپاچه تظاهر کرد که خیره شده است به بالای دیوارِ خانهی اوستا نعمت. به او که رسیدم بدون اینکه موردی باشد یا من چیزی گفته باشم بیدلیل سئوال کرد، «متوجه شدی سر در خانهی اوستا نعمت ترک برداشته؟» من جواب دادم، «اوه. . . میدونی از کی اینجوریه؟» فکر کنم خودش هم میفهمید که دارد خیلی بی ربط میگوید و من فهمیدهام که دارد چیزی را ماستمالی میکند.
چندسال پیش که هنوز اینقدر باهم بد نبودیم یک روز که داشت از توی کوچه رد می شد ازش پرسیدم، «محمدرضا می گفت میخوای دکونتو تبدیل بکنی به لوازم بهداشتی؟» خندهی شیطنت باری کرد و گفت، «نه بابا کی گفته. من تا آخر عمر میمونم تو کار «جواهر دان» فروشی. . . » بعد در مقابل نگاه استفهام آمیز من لبخندی زد یک نگاه شیطنت آمیز انداخت به اطراف کوچه مطمئن که شد کسی رد نمی شود دستهایش را کاسه کرد گذاشت دو طرف سینه و با لبخند گفت، «جواهر دون. . . ، گرفتی. . . ؟» و بعد بلند بلند خنده زد و از شدت خوشی با کف دست هی کوبید به رانِ خود. مرتیکهی لُمپن خودش را خیلی با مزه تصور میکرد که برای شورت و سینه بند واژه اختراع کرده است.
سیّد را در نوجوانی همیشه میدیدی دستمال و زیر پیراهنی و جوراب و شال و از این چیزها گرفته است دستش جلوی گاراژ مسافربری میدود دنبال مسافرهای دهاتی. کمک خرج خانوادهی پر جمعیت و پدر مریضِ از کار افتادهاش بود. بعدها که اوضاعش بهتر شد زیر پلّهی پشت مسجد جامع را اجاره کرد تثبیت شد بساط فروش شورت و سینه بند و تریکو و روبان و جوراب زنانه و این چیزها را منتقل کرد آنجا. همیشه ایستاده است پشت پیشخوان خانم های رهگذر را دزدانه از آن دور برانداز میکند از فرق چادر تا نوک کفش. دو سه بار شنیدم که زنهای همسایه بین خودشان حرف میزدند از بدچشمی های او شکایت میکردند. شایع است که خیلی از زنها بعد از یکبار خرید دیگر هیچوقت به دکهی او بر نمی گردند. اما همه که او را نمی شناسند توی این شهر. باید ببینی که این سیّد حالا چه انقلابییی شده است و چه سینهیی چاک میدهد برای آقا.
آقا هنوز دارد تهدید میکند، شعار میدهد، شاخ و شانه میکشد، و مردم هم همچنان با او دم میگیرند و هی الله اکبر الله اکبر میگویند. بلندگوها بدجوری پژواک میدهند. چه نیرویی دارد برای فریاد کشیدن و انگشت تهدید نشان دادن. آدم باید خیلی ساده باشد که نفهمد آقا دارد تئاتر میآید برای ملّت عاشق. بنظر من که خیلی عالی بازی میکند. آنقدرها مجرب هست که بداند توده ها همیشهی تاریخ از این بازیها و خشونت نماییها خوششان آمده است و از جباریت و قاطعیت و خشونتِ رهبرانِ خود به وجد و هیجان آمدهاند. بازهم استناد کرد به آیات قرآنی، «اشدّاء علیالکفّار» و چند آیهی طولانیِ دیگر. هی تکرار کرد، «نصّ صریحِ قرآن»، «نصّ صریحِ قرآن» و باز هم فریاد کشید و تهدید کرد.
امروز قرار بود روز استقبال باشد از یک عالِم روحانی، از کسی که شایع بود هفتاد هشتاد سال است نمازِ صبحش قضا نشده، شایع بود که هر شب جمعه میرسد خدمت حضرت حُجَّت دور از اغیار باهم خلوت میکنند حضرت اسرار الاهی را محرمانه به او میرساند. یک عالِم ربّانی که شایع است اسم اعظم دارد اما بخاطر یک سری محظورات مجاز نیست که یک تنه بزند در عرض پنج دقیقه حکومت را کُن فَیَکون کند و از عالم بالا دستور دارد که مردم خودشان بدست خودشان این کار را بکنند. بنظر من که تا حالا هرچه از دهنش درآمده حرفهای یک آدمِ عامیِ بددهن بوده، با همان تندخوییها و غضبناکیها و بی تربیتیها و بی نزاکتی های سنتی دیرآشنا. البته مردم جان میدهند برای همین عوامانه حرف زدنها و جمله بندیها و کلمات شلخته و غلط غلوط در حدِ فارسیِ کلاس ششم. اگر ادبی حرف می زد، اگر بالای دیپلم حرف میزد که عوام اینطوری نمی افتادند دنبالش. معلوم است خیلی بخودش اعتماد بنفس دارد. مردمی که نشستهاند بین قبرها بیصبرانه منتظرند جملهاش تمام شود که باز هم فریاد بزنند، « الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . ، الله اکبر. . . »
***
دوباره همان دو سه چاقوکِش معروفِ محله سیاهپوشان و یک عده جوان دیگر و یکی دوتا معممِ جوان آقا را دوره کردهاند دارند هدایت میکنند به طرف همان بِلِیزِر سیاه. آن دور دورها توی یک زمین بازِ بین کوره پز خانهها یک هلیکوپتر هوانیروز موتور خاموش نشسته است آماده. مردم همه شاد و خندان و پیروزمند از روی قبرها بلند شدهاند پشت خودشان را میتکانند دارند راه میافتند بیخیال و بیقید برگردند خانه هایشان یا وقت بگذرانند در خیابانها. یک عده که زور زده بودند بروند جلو بلکه از نزدیک به فیض دیدار آقا برسند دارند دست خالی بر میگردند. یکیشان دارد با هیجان تعریف میکند برای مرد همراه خود ، «. . . بخدا ده قدمیش بودم. . . حیف که نشد جلوتر برم. . . » و یکباره تُن صدایش تغییر کرد، بلندتر شد، و با هیجان عمیق تری ادامه داد، «. . . دیدم که چطور از ماشین رفت بالا. . . ! زد دامنِ عبایش را بلند کرد که خاکی نشود. . . !» و زد دامن کتش را گرفت که نشان داده باشد در عمل. مرد همچنان ادامه داد، «آره به مرگ خودم. . . ! جوونی که همراش بود زیر بغلشو گرفت کمک کرد بره بالا. . . !» چه حالی میکند از تعریف کردن بدیهیات. مرد چقدر از خود بیخود شده است از دیدن آن صحنه. بزرگترین حادثهی زندگیش است به گمانم.
***
مردم دارند شاد و خوش و خندان، برخی ها جوک گویان از خیابانها و کوچه های شلوغ بر می گردند خانههایشان. میروند که بعد از این نقطه عطف تاریخی و نزولِ اِجلال آقا بار دیگر با دلهای فراخ و سرهای سرفراز بروند سر زندگی هایشان حالا که آقا آمده است و سکّان را گرفته است در مشتهای پر قدرت خود. یک صف خلوت دیده میشود بغل دیوار مسجدِ بازار. مردمی که رد میشوند مکث میکنند کنجکاوی میکنند بعد بدون اینکه علاقهی چندانی نشان بدهند ادامه میدهند به راه خود و دور میشوند. به ندرت میبینی که یک نفر از رهگذران این پا و آن پا میکند، تردید میکند، دو سه قدم بالا و پایین میرود و در نهایت نه به زور نه به رضا با پارهیی اکراه به صف میپیوندد. بر سر در مسجد شعار آویزان شده، « یا ایها الذین آمنوا انّ من ازواجکم و اولادکم عدواً لکم فاحذروهم» داخل مسجد، بغل یکی از ستونها، یک میز کوچک زده شده دو سه نفر نشستهاند پشت آن ورقه میدهند دست آنهایی که می رسند به میز. شخصی که ورقه را میگیرد چند سئوال میکند از مسئولین پشت میز، ورقه را تا میکند میگذارد جیب راه میافتد به طرف تاق خروجیِ مسجد.
منتظر میشوم تا مرد میانسال کوتاه قد از پله های مسجد بالا بیاید برسد به کوچه. سئوال میکنم توی مسجد چه خبر است. میپرسم آن چند نفرِ دور میز چکاره هستند. با لحنی که از آن نوعی ناخشنودیِ پنهان میبارد محکم جواب میدهد، «مال تو نیست این صف پدر جان، بدرد تو نمی خورد، به سِن تو نمیاد بچه بزرگ داشته باشی.» مرد بدون اینکه بیشتر بگوید محل نمیگذارد و به سرعت دور میشود و زیر لب با خودش غُرغُر می کند، «تو که بچهی نااهل نداری. . .»
مرد بدتر کنجکاوی مرا تحریک میکند. منتظر یکی دیگر میشوم که از مسجد بیاید بیرون. جلو می روم از مرد جا افتاده که تازه پلّه های مسجد را بالا آمده سئوال می کنم. از دور نگاهِ سریعی می اندازد به چند نفری که آن پایین میچرخند دور میزِ مشکوک و برای افراد توضیح میدهند در مورد فُرمهای روی میز و ورقه را بسرعت میچپاند توی دستم. انگار میخواهد هرچه زودتر از دست آن خلاص شود. میگوید، «نگرش دار. من احتیاجی بهش ندارم.» و بسرعت دور میشود. انگار میترسد کاغذ را به او برگردانم. شروع میکنم به خواندن، «بسمه تعالی. . . »
حالا معلوم شد. . . صف صفِ عاق والدین است. دارند فُرم عاق والدین پخش میکنند توی مسجد. برای پدرانی که بچه های نااهل دارند، بچه هایی که پشت کردهاند به اسلام، بچه هایی که می نشینند اینجا و آنجا میگویند آقا دروغین است، یک شعبده باز ماهر است که خوب بلد است پرده بگذارد توی قبرستان و تماشاچیان را با داستانها و کلامِ خود سِحر کند. برای آنهایی که چشمشان از آینده و شعارهای زیبا و جامعه بی طبقه و حکومت مستضعفان و حکومت عدل علی و بازگشت به صدر اسلام آب نمیخورد. برای آنهایی که آقا را می بینند یک ساحرِ خوش سیما با چشمان نافذ-هراس انگیز که مثل مار کبرا با یک نگاه طرف مقابل را طلسم میکند و وا میدارد به هر کاری که خودش دلش بخواهد.
صف عاق والدین برای انداختن برادر علیه برادر، دایی علیه پسر خواهر، پسر عموها علیه یکدیگر. پدر علیه دختر، پدر علیه پسر. خواهر علیه برادر. . .
دور و بری های آقا واقعاً که چه نبوغی دارند در کار خودشان. فرم های عاق والدین را مخصوصا وقتی پخش میکنند که ملت هنوز داغ است از سخنرانیِ آقا. فرمها را مخصوصا از ستاد مسجد پخش میکنند که کارشان بُعد الاهی داشته باشد. رابطهی تنگاتنگ داشته باشد با نصّ صریح قرآن، اصول دین، با نماز، با اصول فقه، با حفظ دین و دنیا و آخرت. با نجات از آتش جهنم. اسم برنامهی شناسایی مخالفین آقا و نظام اسلامیِ ایشان را گذاشتهاند «عاق والدین» که وصلش کرده باشند به دین و ایمان مردم. که عنصر ثواب را وارد کرده باشند به خبرکشی و جاسوسی. هنوز خستگیِ پرواز از تن آقا در نیامده است که فریادهای «اولادُکُم عَدوّکُم»، «اولادُکُم عَدوّکُم»، «اولادُکُم عَدوّکُم» او آسمان قبرستان و آسمان شهر را پر کرده است. البته برنامه ریزیِ اینها درست است. دیگر سوار کار شدهاند و ردخور ندارد. از اینجا ببعد دیگر نوبت مخالفینِ واقعی اصلیِ آقاست.
از مسجد دور میشوم دوباره در امتداد رودخانه به همراه جمعیت به راه خودم ادامه میدهم و در طول راه گوش میدهم به حرفهای مردم و برداشتهایشان از اتفاق تاریخساز امروز. رودخانه همچنان مثل همیشه در بستر خود جاری است. قطراتِ آن رویهم میلغزند، گرداب میسازند، می خروشند، آرام میشوند، بهم میخورند، موج بر میدارند، و همچنان به جریان خود ادامه میدهند بدون اینکه فورمول پیچیدهی آن به هیچ زبان ریاضی و علمی قابل توصیف باشد. رودِ خروشان در آن دور دورهای افق میان جلگه میپیچد و از نظرها دور میشود بی آنکه خودش هم بداند به کجا می رود، در نهایت کجا به مصب خود می رسد، و چه هدفی نهفته است پشت گردش پیوستهی او . . . .
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۳ دسامبر ۲۰۱۵
|