کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۱)
اسماعیل خویی
•
-"تو دین که نداری؟!"
-"نه، منام یک کمونیست."
-"یعنی که خدا نیست و اسلامی نیست؟"
- "یعنی که جهان هست و در آن انسان هست،
وِ انسان به جهان تواند انسانی زیست."
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱٣ شهريور ۱٣۹۵ -
٣ سپتامبر ۲۰۱۶
من با تو نگویم که چه یا چون بنویس:
از حال درون یا که ز بیرون بنویس.
بنویس بدانچهت آید از دل بیرون،
ای شاعرِ قتلِ عام با خون بنویس.
چون گام در این خانهی شر بگذارید،
انگار که گام در سقر بگذارید:
جایی که سرود دانته کـ : "ای آمدگان!
اُمّید نجات پُشتِ دَر بگذارید."
اندوهِ هزار ساله دارم در دل.
ای کاش نبیندم غم دیگر دل.
من پیرترم هزار سالی امروز،
با داغِ هزارها جوانم بر دل.
با این همه خون که از تناش گشت روان،
رفتهست ز اندامِ وطن توش و توان.
با این همه، باش تا ز جا کَنده شود
سیلابهی شیخْ اوژنِ جان های جوان.
از کینه و بُغض و خشم آکنده شدیم.
بر مرکَبِ انقلاب تازنده شدیم.
فریاد زدیم: شاه مردمْ خوار است!
شیخ آمد و ما زشاه شرمنده شدیم!
می گفت که : "شاه شهرها ویران کرد.
گورستان بود آن چه آبادان کرد."
امّا ، به حقیقت ، سخن از شاه نگفت :
برنامهی کارِ خویش را اعلان کرد!
چون برسرِ کار آمد آن اژدرْ خوک،
صدره به سلوک بدتر از جمله ملوک ،
زنجیرهی زندگانی ی ما گردید
سوک از پی سوک از پی سوک از پی سوک.
- "ای شیخ ! منام گبروَشی ایرانی :
خصمِ ستم و خرافه و ویرانی.
تازی نتوانست مسلمان کُنَدَم :
تو نیز به خُشک زُورَقی می-رانی ! "
زندانی ی شیخ راست فرجامْ اعدام:
آغاز شکنجه و سرانجام اعدام.
چون بیند عاشقانِ مردم صَف صَف،
غُرّد به دل آخوند که : "اِعدام ، اِعدام !"
حزب اللّهی! ای پُرِ تاپاله سرت!
نفرین به برادرانت و راهبرت!
دینت تبری شد و کمرْمان بشکست:
قُرآنِ تو بادا که زند بر کمرت!
با نامِ طهارت و نِجاسَت باشد
کهش برهمه کارها ریاست باشد:
شیخ است وحکومتِ خَلا بُنیادش
معجونی از دین و سیاست باشد.
-"در معبر اسلام، همه سنگ و سَدَند:
بد، بد، همگی بدند و بَدتر زِ بَدند.
بررخ نکشیدمان حقوقِ بشری:
کـ اینان که کُشیم نه بشر، بل، که دَدَند."
دارد گله با امام رفسنجانی
از شور و شرِ جماعتِ زندانی.
فرماید امام: "شرّشان را بکَنید،
بی دغدغه، با محاکماتِ آنی!"
- "آنان که ز چشمِ غرب در ما نگرند
گویند که اهلِ شرع ضدّ بشرند.
لکن حق است کافران را بکُشیم :
کـ¬ اینان نه بشر ، که بدتر از جانورند."
-"زان پیش که می کشیمشان هم-چون سَگ ،
هی کرده سوی دوزخشان جُمله به تگ ،
(بیمارانْمان نیاز دارند به خون:)
باید که کِشیم خونِ ایشان از رگ."
-"اسلام، اگرچه دینِ رحمت باشد،
با خصم نفرموده که رحمات باشد.
با آیهی اُقتلوا حسابش پاک است
هرکو ما را مایهی زحمت باشد."
" آن را که به کلّه، جای مغز، آهک نیست
در منطقِ دین و شرعِ انور شک نیست.
کودک نکشد شریعتِ ما ، امّا
کودک که ترقّـه درکند کودک نیست! "
-"اعدام کنیدش، همه انکار است او:
انکارکنان ، مدام درکار است او.
بیند که به ما زنده شد اسلامِ عزیز:
از ما همه، با این همه، بیزار است او."
-"هرکس که شود به نامِ اسلام اعدام
برضدِ خداوندِ جهان کرده قیام.
درفلسفهی حقوقِ خود، نشناسد
زندانی و مُجرمِ سیاسی اسلام."
- "در شرعِ خدا، "سیاستی" گر باشد،
در معنی ی ریشه ای ی "کیفر" باشد.
این است که هر سیاستی، در اسلام،
در دستِ قضاتِ شرعِ انور باشد."
زندانی ها ستاده برجا، دو صَفی:
این است نُمادِ ترس و آن جان به کَفی.
- "تو گفتی آری. به سوی این صف رو!
- تو گفتی نه. برو !... صفِ آن طرفی."
-"تو دین که نداری؟!"
-"نه، منام یک کمونیست."
-"یعنی که خدا نیست و اسلامی نیست؟"
- "یعنی که جهان هست و در آن انسان هست،
وِ انسان به جهان تواند انسانی زیست."
-"فرض است به مومن که نمازی باشد."
-"شَرط آن که نماز غیر بازی باشد.
من خوانم اگر نمازی، از تَرسِ شماست..."
-"جُرمِ تو همین زبان درازی باشد!"
-"خوانی تو نماز؟" متّهم ماند به جای
خاموش ، که یعنی: "به تو چه ، بی سروپای؟!"
-"می خوانی؟"
گفت شیخ و
-"ای خَر، به تو چه؟!"
این بارش ، در جواب ، غُرّید خدای.
گفتاکه - "نماز رُکنِ دین باشد." گفت:
-"دین نَبْوَد دینی که چنین باشد! " گفت:
-"فرمود خدا، خود، که مرا سجده برید."
-"یعنی که خدا همین زمین باشد،" گفت.
قاضی ی بهانه جو از او کرد سئوال:
- "آیا خوانی نمازِ خود در همه حال؟"
او هیج نگفت و قاضی اعدامش کرد:
غافل که مسلمان است، امّا کَرولال.
-"خیزی به نماز؟"
- "روز و شب، با اخلاص!"
-"لعنت به گروهَکات کنی؟"
-"لعنتِ خاص!"
قی کرد، ولی، به پاسخِ "یارانات
را نیز تو حاضری زنی تیرِ خلاص؟"
ای عاشقِ انسان ! به نمازت چه نیاز؟
هان ! سربفراز ، چون مسیحا ، به فراز.
از بس که خدایی است مهرِ تو به خلق ،
باید که نماز هم بَرَد برتو نماز.
اینان که به راهِ آرمان بی باکاند ،
از جنسِ حقیقت اند ، یعنی پاکاند.
خورشید نماز می بَرَد برجانْشان:
هرچند ، به تن ، فتادگان برخاکاند.
آن دَم که زتن جانش می گشت جدا،
با چشم به سوی آسمان داد ندا:
-"با نامِ تومان کُشند و خود خاموشی:
کی، کو، توکجائی، تو چهای، آی خدا ؟!"
-"این کُشته منم، با تنِ غربال شده:
برخاکِ اوین، چو خاک ، پامال شده.
با این همه ، حال و روزِ من بدتر نیست
ز آیندهی جمعی خرِ دجال شده!"
این کُشته که بر زمینِ زندان خفتهست،
با لاله که بر سینهی او بشکفتهست،
با راهبرانِ حزبِ کین و غم و مرگ
از مهر و سرور و زندگی می-گفتهست.
این کُشته ، که بر روی زمین اُفتادهست
- زان پس که گذارش به اوین اُفتادهست-
آزادی را بوده مُنادی ، امّا
در بندِ مُنادیانِ دین اُفتادهست.
این کُشته، چو من، عاشق ایران بوده ست.
در پهنهی چالِش، از دلیران بودهست.
نزدیکش - نک جُرم! - نه "تازی" ، کامروز
"تازی زده" معنای "اَنیران" بودهست!
این کُشته هَفَشت تیر خوردهست ، امّا
با تیرِ خلاص جان سپردهست ، امّا
لبخند به لب : چرا که کردهست اقرار،
نام از رُفقای خود نبردهست ، امّا.
این کُشته بدیلِ رستمِ دستان بود:
در بزمِ دلیری، سرِ سرمستان بود:
خواهندهی آزادی ی ایران ، وآن گاه
خودگردانی برای کُردستان بود.
این کُشته نمی خواست کسی کُشته شود؛
یا دستِ کسی به خونی آغشته شود:
نک بختِ خوشاش! که پیش از آن درغلتید
کاین گونه زکُشته پُشتهها پُشته شود.
" ای کُشته! که را کُشتی تا کُشته شدی زار...."
(ناصرخسرو)
با ساده دلی ش آمد و خوش باوری اش:
جُرماش همه نوخواهی و نوآوری اش.
این کُشته کسی نَکُشت تا کُشته شود :
گو ناصرخسرو نکند داوری اش.
این کُشته دلی داشت چو دل های بزرگ:
آمادهی دل زدن به دریای بزرگ:
دریای بزرگِ مرگ بلعیدش، لیک
برجاست از او اُمیدِ فردای بزرگ.
این کُشته سرآمدِ دلیران بودهست.
هنگامِ نبرد، شیرِ شیران بودهست
درسال، جوان ترِ جوانانِ وطن،
امّا، بهکمال، پیرِ پیران بودهست.
این کُشته، که برخاکِ اوین اٌفتادهست،
یک تن زِ شمارِ مردمِ آزادهست.
فریاد زد- : " آزادی، نان، مسکن! " لیک
گفتند شعار ضِدِّ دین می داده ست!
این کُشته، که چشمانِ درشتش باز است،
جانش به پرِ نگاه در پرواز است،
تا پرسد از او که شیخ را بهرِ چه ساخت،
گویی که به دنبالِ جهان پرداز است.
این کُشته، تنی ز عاشقانِ مردم،
افتاده و درخدا نگاهش شده گُم،
می گفت که: "شیخان همگی دیواناند،
کمبودهی جملگی همین شاخی و سُم!"
این کُشتهی یک شَریر یا جانی نیست.
جُز آنِ مُعلّمی دبستانی نیست.
می گفت که: "سنگسارو شلاق زَدَن
اسلامی هست، لیکَن انسانی نیست."
این کُشته، که دین شناسی اسلامی بود،
در پیروی از شریعتی نامی بود.
می گفت: "دراسلام نداریم آخوند":
غافل که، هم از نخست، اعدامی بود.
این کُشته تنی ست از هزار اعدامی،
کاین هفته رسیدند به مرگ انجامی :
ایران شده در نبودِ ایشان ، یک سَر ،
ماتمکدهی جوانی و ناکامی.
این کُشته پزشکِ بس نکوکاری بود:
هر زندانی برای او یاری بود.
والا شدنش در اوجِ انسانیّت
بالا شدنِ او به سرِ داری بود.
در زندان، نامِ "آبْ درمانی" از اوست.
سالم شدنِ هزار زندانی از اوست.
سالم شدگان گرچه همه کُشته شدند،
لبخندِ سپاسِ قومِ ایرانی از اوست.
این کُشته جوانکی فدایی بودهست.
خلقان را در پی رهایی بودهست.
دین را نه نُشادُری ، بَل ، اَفیون می دید :
خبطی که از اوّل ابتدایی بودهست.
برخی از سروده ها را باصدای شاعر بشنوید:
www.youtube.com
|