شب کفتارها
مرضیه شاه بزاز
•
دعوت شام را با اکراه پذیرفته بودم، یکی از گرمترین روزهای تابستانِ جنوب بود، هوا شرجی بود و تن چسبناک، ابری بود و ماه پیدا و پنهان و رود همچنان بی اعتنا به دل نگرانی های من و تو می رفت که خود گرفتار بود و این رفتن، گریزی بود، نه رهایی؛ کاری که من در تمام زندگیم با خود کرده ام.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۶ شهريور ۱٣۹۵ -
۶ سپتامبر ۲۰۱۶
دعوت شام را با اکراه پذیرفته بودم، یکی از گرمترین روزهای تابستانِ جنوب بود، هوا شرجی بود و تن چسبناک، ابری بود و ماه پیدا و پنهان و رود همچنان بی اعتنا به دل نگرانی های من و تو می رفت که خود گرفتار بود و این رفتن، گریزی بود، نه رهایی؛ کاری که من در تمام زندگیم با خود کرده ام. صدای جیغ و داد بچه ها در استخر طبقه ی پایین، هوا را عمودی می شکافت و یکراست به تراس جلوی اتاقم می آمد که داشتم آنرا ترک می کردم، فریادِ بچه ها، صدای تازه شدن جهان بود، اما در پوششی زخیم از ترس و نامشخص بودنِ آینده . معاونِ عظمای کل کمپانی و مدیر یکی از بخشها، مرا به کنفرانسی دعوت کرده بودند و حالا از من خواسته بودند تا در ادامه ی روزی پر از چاخان و سخنرانی های قصارِ پوچ در محضر خفه کننده ی آدمهای خُبره و مصنوعی، زهر مار را در بشقابی لوکس، و شوکران را در جامی از کریستالِ خالص صرف بنمایم.
گارسن کوبایی از نیمه تاریک پشت بار بیرون زد، پیش بند سرخش تمیز بود و گونه های سبزه اش با درخشش ماه و بوی رودخانه و هوای شرجی قاطی می شد و مرا یاد پسرهای دبیرستانی آبادان می انداخت، بچه های دبیرستانی که بیشترها تنها دو تفریح داشتند، یکبار صبح، یکبار بعد از ظهر، دور و برِ دبیرستانهای دخترانه وول بخورند و متلکی بگویند، یا با ادایی مضحک، نامه ای پیش پای دختری بیاندازند. این پسر کوبایی که هرگز کوبا و فیدل را ندیده چطوری از فیدل اینقدر متنفره، هر وقت پیش بیاد، با پیرها و هم سن و سالهای خودش جمع می شوند و دست به دامان مقامات محتشمِ سیاسی امریکایی از آنان ملتسمانه می خواهند که دولت جلیله و عفیفه و محترم امریکا به تحریمِ کوبا ادامه بدهد و مبادا رابطه ای دوستانه بین دو کشور برقرار گردد تا پا پتی های جزیره ی نیشکر، بتوانند از داروهای موٍثر امریکایی درمان شوند، انگار که در دستورعملِ دولت جلیله جایی برای سلامت مردم کوبا وجود دارد! با خود می گویم تنفر هم لابد مثل تمام مرضهای دیگر باید ژنتیک باشد و در روانِ پسرک خوش قد و قامت سبزه رو، ژنِ پدر بزرگِ تازه از کشتی پیاده شده اش مثل کرمی ملتهب بالا و پایین می رود، و ایمان بیآوریم به فصل کشف ژن، که آشِ فروید عزیزچندان دیگر داغ نیست و دارد سرد می شود. پسر گردن دراز آبادانی از وقتی به دانشگاه رفته بود کلی عوض شده بود، وقتی از تهران بر می گشت اگر تصادفی در خیابان می دیدیش، باورت نمی شد، موهایش را کوتاه کرده بود با سبیل پرپشت، سرش را پایین می انداخت و با قیافه ای جدی، متفکرانه از خیابان رد می شد، با رِقتی باورنکردنی (از چشمهایش می فهمیدی) به پاپتی های محل نگاه می کرد و هر بار که از دم در مسجد رد می شد، تفی بزمین می انداخت (بارها دیده بودنش)، ایمان بیآوریم به فردا و مسجد، به آغازِ هژمونی خلق و دمپایی. سپور محله بهترین رفیقش شده بود و پدر خرده بورژوایش را مدام محکوم می کرد. خواهرش یواشکی کتابهایش را به من قرض می داد و می گفت وقتی اقای مهندس صدایش می کنند، خوشش نمی آید. بیچاره مادرش، آنشبی که . . . در چشمهای پسر کوبایی خیره شده ام. با نگاهی چاپلوسانه و مصنوعی از حال و روزمان می پرسد و می فرمایند که اگر "لیدی" میل به نوشابه ای دیگر دارد، اقلن پسر آبادانی این شانس را داشت که مجبور نشود پیش بند ببندد و پیش کس و ناکس دولا و راست بشود و هی لبخند بزند حتی اگر در همان لحظه شکم درد دارد و یا .. . . تازگی ها امضای پدر و مادرش را پای اعلامیه ای دیدم "می بخشیم، اما فراموش نمی کنیم". باز همان پرسش قدیمی ذهنِ پریشان من، معنی " بخشیدن" چی هست، به هر دلیلی زندگی را از یک انسان گرفتن، چطوری بخشودنی است؟ چطوری جبران پذیر است، بخصوص در حد شخصی؟ الان که خودش نیست و مطلقا نابود شده، چطوری بسوی نابود کنندگانش دست مهربانی دراز کند و نابود کردنش را با بزرگوارای ببخشد؟ مگر پدر و مادر، صاحبِ فرزند خود هستند که برای از دست دادن جانِ فرزندانشان تصمیم بگیرند که نابود کننده اش را برای گرفتن زندگی از او ببخشند یا نه، من فکر می کنم، تنها کسی که می تواند ببخشد یا نبخشد، همان جانباخته هست و الان که او نیست، بسیار مسئله پیچیده شده و غیر قابل حل، پدرو و مادر می توانند برای گرفتن فرزندانشان از خود، برای سلبِ حقِ داشتن آن فرزند، قاتلین را ببخشند و یا نبخشند و اگر خواستند برای مبارزه با حکومتِ قاتل بپا خیزند ولی اینکه حق داشته باشند که نابودی اش را ببخشند، هوم؟ بسیار غریب است و بی معنی، بچه که مِلک نیست، با اینکه می دانیم که پدر و مادر، فرزندانشان را بیش از جان خود دوست می دارند، هنوز هم فرزند، مِلک پدر و مادر نیست، تازه، نبخشیدن به معنای کشتار که نیست، و یا مثلن داستان آنتیگون . . ..چقدر دلم می خواهد پسرکوبایی را سئوال پیچ بکنم، ولی اتوماتیک وار فقط سرم را به بالا تکان می دهم و از اینکه چند دقیقه ای ذهنم به موضوعی دیگر مشغول شده، خشنودم.
مدیر عامل دوستانه چشم در چشمم دوخته، در انتظار جوابی به پرسش اش. دارم نگاهش می کنم، سر بیضوی کچل با گوشتهای آویخته و سرخِ گونه هایش، مِن و مِن می کنم:
- چند وقتی است که می خواهم فقط پروژه ها را مدیریت بکنم و تمایلی چندان به تصمیم گیری برای پرسنل و رسیدگی به آنها را ندارم و معذورم و البته . . . .
هنوز حرفم تمام نشده، آتشین سخنرانی می کند:
- وظیفه ی اولیه یک مدیر، مدیریت منافعِ کمپانی اش است والا هر کسی می تواند پروژه های تکنیکی را سر وسامان بدهد. یک مدیر خوب باید همیشه به هر قیمتی، مدافع منافع کمپانی باشد و … وظیفه ی شما الان در این برهه ی حساسِ زمانی و اقتصادی تهیه لیستی از کارکنان شرکت هست که به دلیل کمی بازده یا گردنکشی از قوانین کمپانی یا مدیریت باید در دو هفته ی آینده اخراج بشوند، لیستی حداقل از ده در صد کارکنان شرکت.
نگاهم را می خواند و این بار با لحنی محکم:
- در غیر اینصورت، اگر در این موقعیت، مدیری به شرکت یاری نرساند، جایی برای او در کمپانی وجود ندارد
انگشتش را بالا می برد و درست روبری صورتم تکان می دهد.
- انتخاب خودت هست.
هوم، چه سریع لحنِ دوستانه اش، دشمنانه و آمرانه شد و با خود فکر می کنم یک آدمِ "موفق " در یکروز به چند ماسک احتیاج دارد؟ پسرک کوبایی را گریزی از اجدادش نیست و . . . . .
هوای شرجی، رودخانه، و مه سفیدی که از آب بر می آید و بر فراز خاک، به تماشای معاشرتهای اجباری و تحمیلی خاکیان می نشیند. . . . سعی می کنم هر فرصتی که دست می دهد چند قدم از آن دو عقب بمانم ، نگاهم را با نگاه مِه یکی می کنم خیره به آن دو مرد، که چند قدمی جلوتر از من راه می روند، هر دو کمی قوز کرده ، سرهایشان به هم نزدیک، آهسته با هم می گویند، دو سر بی مو، دو هیکل قوز کرده، در کنار رودخانه ای که دل خونی از همه ی ما دارد باز به توطئه مشغولند. رودخانه ای که هر زمستان بر برفهای سفید رشته کوهِ بالا به مدیتیشن می نشست و هر بهار از عطر پونه ها سرازیر می شد، شیرین و گوارا. اکنون زباله های تمام کارنجانجات کاغذ سازی در آن تخلیه می شوند و تازگی ها برای تجارت بیشتر، به گود کردن آن پرداخته اند تا کشتی های باربری برای برگشت، به انتظار موج ننشینند، ماهیانی دو سر در آن زندگی می کنند که نفس رودخانه از نفسشان گرفته و بالا نمی آید، بیزار از آلودگی خود، راه به جایی نمی برد جز اینکه در حصار ساحلش، زیر جثه ی سنگین کشتی های باری به تلاطم بیفتد. هر دو، قدم آهسته می کنند و می چرخند و به من نگاه می کنند، حرفهایشان را زده اند، قدرتشان را به رخ ام کشیده اند و حالا می خواهند با هم بخندیم تا غذای کوبایی هضم و جذب شود. و آخرشب:
- شب بخیر، یادت باشد که همه ی ما در زندگی کاری خود به لحظه هایی بر می خوریم که باید قاطع تصمیم بگیریم و یادت باشد، یک کمپانی تجاری با موسسه ی خیریه متفاوت است، یکی از ضعیف ترین روشهای مدیریت، ترحم است که بسادگی شرکتها را ورشکست می کند، کار صدقه نیست، یادت باشد همچنان که بارها پیش از این به تو گفته ام شما یکی از با ارزشترین مدیران دی پی ای هستی، و البته که می فهمم تصمیم سختی است، ولی با ظرفیتهای بالای تو، بخوبی از پسِ چنین کاری بر می آیی، و بدان که تنها نیستی، تازه، در نهایت برای همه خوب خواهد شد، چه آنهایی که می روند و چه آنهایی که می مانند.
هوم؟ چه آنهایی که می مانند؟ بالشها ی پر قوی هتل پُر ستاره، چه سفت و خاردار شده اند، هوای مطبوع آن، خفه و نفس گیر است، باید تا هفته ی آینده یک لیست و یک برنامه ی عملی و زیرکانه برای اخراج ده درصد کارکنان شرکت تحویل مدیریت بدهم تا اگر پذیرفته شد، تا دو هفته ی دیگر عملی شود. هر چه شد، شد، خون من که سرختر از بقیه نیست، خانواده هم یکجوری سر می کند، من که تصمیمم گرفته ام هرگزبه کسی صدمه نزنم، چطوری می توانم چنین کاری را بکنم، هر چه بادا باد، من اهلش نیستم، زندگی سی چهل نفر راویران کردن، آسان نیست. اما مخارج سنگین و بازارِ بدِ کار، تازه فقط چهارماه مانده که مزایای بازنشستگی و مرخصی های طولانی تر شامل حال من نیز بشوند، اگر نکنم و محترمانه اخراجم بکنند، با آنهمه مخارج و بدون بیمه و نقشه چه باید کرد؟ تازه اگر من نپذیرم، یک نفردیگر اینکار را می کند و نتیجه برای همان سی چهل نفر یکسان خواهد بود. من فقط یک ابزارم، تصمیم را گرفته اند و اگر من نپذیرم، تنها به تعداد اخراجی ها یکی اضافه می شود و اگر بکنم، شاید بتوانم شغل چند تایی را برایشان حفظ کنم، آره، می توانم با بازی کردن با اعداد شغل چند نفری را که می دانم وضع بدتری از دیگران دارند را حفظ کنم. و خواب مفهومی است مغشوش و دست نایافتنی و بیخوابی نفرینی ابدی.
ساعت سه صبح است. در کنار رودخانه قدم می زنم، مه سفیدِ سر شب، خاکستری و اکنون مردابی یکپارچه شده است، بر فراز ساحل، بیحرکت در خواب، تا در سپیده باز چشم بگشاید و با ناخشنودی، تکاپوی باربرها و کشتی ها را به تماشا بنشیند که دامان مادرش را پیش از این آلوده اند و باز بیشتر می آلایند. تصمیم ام را گرفته ام، همکاری کردن یا نکردن من چیزی را تغییر نمی دهد، سعی می کنم شالهای رنگارنگِ توجیه از نخِ احتیاط و ترس ببافم. کمی به رود نزدیک می شوم تا آب را شاهد بیگناهی خود بگیرم، شگفتزده می شوم، در تاریکی شب، حرکت آب را می بینم و نه خود آب را. جا می خورم، سرم را به سطح رود نزدیکتر می کنم، درست می بینم، تنها حرکتی روان است و آب ناپیدا. گیج، روی بر می گردانم و هنوز دو سه قدم برنداشته ام که از بوته های انبوه ساحلی صدایی مهیب می آید و ناگهان جثه ای بزرگ از بین بوته ها بدر می زند، میخکوب می شوم، جانوری است به اندازه ی خرسی بزرگ در شمایل تقریبی ببری. میخکوب شده ام و او نزدیک می آید، هیکلِ چاق و ورزیده ای دارد، بد هیبت، از صورتش فقط دو چشم دیده می شوند، صورتی رنگ و ترسناک که می درخشند، به فرم دو کلاهِ آی کلاه دار، مستقیم به طرفم می آید و موازی با من می ایستد، ترس از مرحله ی فریاد گذشته، بیصدا نگاهش می کنم و نگاهم می کند. راه می افتم، راه می افتد، قدش به شانه ام می رسد، سرش به طرف من چرخیده، انگار در صدد فرصتی است تا که پاره ام کند. شتابان در تاریکی شرجی به طرف هتل می روم، موازی با من، خرناس کنان می آید و با هر قدم تنش به تنم می خورد ، بوی گندش داغم را پر کرده، چشمهایش به من خیره، نزدیکتر از سایه ام با من می آید. درِ هتل را شتابان باز می کنم تا تند برویش در ببندم، فرز با من داخل هتل می شود، نگهبان هتل را می بینم و می خواهم که فریاد بزنم، اما صدایی از گلویم بیرون نمی آید، نگهبان چرتش پاره می شود و به من نگاه می کند، انگار نه انگار، لبخند می زند و سرش روی سینه اش خم می شود و دوباره می خوابد. روی تخت می افتم و جانور درست کنارم دراز می کشد، بوی گند و خرناسش خفه ام می کند. بعد از نیم ساعتی بیدار می شوم، جانور غلتی زده و تمام هیکل گنده اش روی سینه ام افتاده، با دهان باز خوابیده و دندانهای بلند و زردش نمایان، نفسم برنمی آید، بلند می شوم و بزحمت خودم را از زیر چند تُن وزن بیرون می کشم و می نشینم.
در اتوموبیل را باز می کنم و ننشسته، سریع در را می بندم. شاد از اینکه از دستش خلاص شده ام ، نفسی می کشم و راه می افتم تا هر چه بیشتر از آنجا و جانور دور شوم، به فکر تهیه ی لیست هستم، حالا که قبول کرده ام، راه برگشتی نیست، سه نفر را هرجوری هست از قلم می اندازم، اخراجشان بیش از دیگران به آنها ضربه می زند، اولی خانم سین هست با بچه ی مریضش و شوهر بیکارش، می دانم که براحتی کار پیدا نخواهد کرد، آقای جیم دوست نزدیک من است و سالهااست که دوستی خاصی بین ما جاری است، و سومی آقای دال هست، بسیار با هوش است و زیر بارِ حرف زور نمی رود، آدمی عصبی است و اگر . . . ماشین تکانهای شدید می خورد و تعادلش را از دست می دهد، صدایی از عقبِ ماشین می آید و ماشین الاکلنگ می شود و جانور از صندلی عقب به جلو می آید، چطوری جانور به این بزرگی در اتوموبیلی به این کوچکی جا شده، نمی فهمم. می آید و نصف تنه اش بروی من می افتد، جاده را درست نمی بینم، چپ و راست می روم، ماشینهای دیگر بوق می زنند، به خاکی کشیده می شوم، خرناس می کشد و نفسم بالا نمی آید.
صبحها که به اداره می روم، جانور زودتر از من سوار ماشین می شود، دمی از من جدا نمی شود، همه ی همکارها خودشان را به ندیدن می زنند و از من فاصله می گیرند، کسی حالم را نمی پرسد، برای کارهای اداری، سعی می کنند با فاصله ای غیر عادی، مختصر و سرد کارشان را بکنند و از من دور بشوند، اما بارها غافلگیرشان می کنم که دارند با همدیگر پج و پچ می کنند و زیر چشمی به من نگاه می کنند، جانور بد جوری خودش را به من می چسباند، پوست زبر و بوی گند و سنگینی وزنش.
لیست را به مدیرعامل که دادم، چشمهایش را ریز کرد و با نگاهی مشکوک پرونده ای را بیرون کشید:
- چطوری خانم سین ، آقای دال و جیم در لیست نیستند با آنهمه سوابق درب و داغون
آسمان و ریسمان را به هم می بافم، با نگاه تیز و کارکشته اش خونسرد امر می کند:
- اسم این سه نفر را بالای لیست بگذار، وقتی مسئولیت کاری را بعهده می گیری بهتر است کامل و درست انجام بدهی.
در شگفتم، منکه آخر سری قبول کردم که این کار را انجام بدهم، چرا لحن حرف زدن مدیر عامل با من به طرز بی سابقه ای غیر محترمانه شده؟
روز بیستم: لیست تکمیل شد، یکروزه سی و پنج نفر اخراج شدند، با قیافه های بهت زده، ساکهایشان را بر دوش گرفتند و با پاسبانهای مسلح بدرقه شدند، از دو هفته ی پیش، جانور بزرگتر و بسیار سنگین تر شده و وقتی تنها می شوم، با تمام هیکش می نشیند روی سینه ام، بارها گریه می کنم، گاهی هم از درد فریاد می کشم، ولی وزنش همچنان سنگین تر می شود و تازه چشمهایش بسیا رمخوفتر شده اند، نمی توانم به کسی شکایت بکنم، تازه حسابی تنها شده ام. چند روزی است به اداره نرفته ام، دو روز است که حس می کنم جانور مرا حسابی می پاید و انگار که نقشه ای جدید در سر دارد. امروز تصمیم گرفته ام که فردا به اداره بروم.
دارم پیغامهای کامپیوتری ام را می خوانم که به این ایمیل می رسم از شخصی با نامی نا آشنا و یا مستعار:
خانم عزیز، باید به شما تبریک بگویم که توانستید در زندگی دیگران نقش موثری داشته باشید، دوست دارم به شما خبر بدهم که خانم سین همان روز پس از اخراج خود، باز برای عمل چندم دختر سیزده ساله اش به بیمارستان می رود، نتیجه ی عمل چندان موفق نبوده است، همانطور که می دانید، خانم سین بیمه ی خود و خانواده اش را با از دست دادن کارش از دست داده و همچنان که خبر دارید شوهرش به دلایل بسیار بیکار است، دیروز وقتی که برای چند ساعتی از مراقبتهای دخترش در بیمارستان به خانه آمده، از فرط خستگی و نومیدی با تفنگِ عتیقه ای یک گلوله به سر خود شلیک کرده است، خوش باشید.
صدای نفسهای بلند و تند جانور از آنطرف اتاق می آید، هیکلش سه چهارم اتاق را پُر کرده، چشمهایش زبانه می کشند و خیره بر من، خیز بر داشته و دارد با تمام جثه اش با چنگ و دندان به من حمله ور می شود.
آتلانتا، اوت ۲۰۱۶
divanpress.com
|