کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۲)
اسماعیل خویی
•
از آن همه عاشقانِ زیبایی ها ،
جان های جوان ، مستِ توانایی ها ،
زان پس که شنید شیخ از ایشان : "نه ، نع ! "
مانده ست به جا پشتهی سرپایی ها.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۹ شهريور ۱٣۹۵ -
۹ سپتامبر ۲۰۱۶
این کُشته ، چو من ، عاشقِ کاری بودهست؛
دلْ بستهی پیمان و شعاری بودهست؛
وین گردنِ اینجاش کبود آن جا سرخ
درحلقه ای از طنابِ داری بودهست.
این کُشته مجاهدی ست هفده ساله،
رخسارهی او گرفته از خون هاله.
افزارِ نجاتِ خلق می دید اسلام :
غافلکه شدهست آلتی قتّاله.
این کُشته، که کاکلاش نسیم افشاندهست،
در بحرِ خدا و خَلق کَشتی راندهست.
-"انکار کنی مجاهدین را؟"
- "نه ، نع!"
-"اعدام کنیدش: سرِ موضع ماندهست!"
این کُشته، که لبخندزنان خوابیده ست،
تا ظن نَبَری که خوابِ خوبی دیدهست:
لبخند زدن بر سرِ دار آغازید:
شادان که به اسلامِ شما شاشیدهست!
از پاچهی شلوارِ خود آبی پاشید
برهر که به زیرِ دارِ او می-باشید.
معلوم نشد که با زمین داشت جدال،
یا بر سرِ آسمانیان می-شاشید.
درگوشهی کُشتارگهی از زندان،
چَشمانَش و جانَش چو لبانش خَندان،
شد بر سرِ دارِ خویش و، بی هیچ سخن،
شاشید به ریش و ریشهی آخوندان!
این یار نه در راهِ خدا می-میرد،
بَل در رهِ آزادی ی ما می-میرد.
می میرد و جانش از شعف سرشاراست:
زآن روی که داند که چرا می-میرد.
-"جان ها به فدای خاکِ پاکش بادا !
چون من، همه عاشقان هلاکش بادا !
جان داشتم و به راهِ ایران دادم:
ماندهست تنام، که کودِ خاکش بادا !"
می خواست که ایران شود ایرانِ نُوین ،
هم سوی گرفته نقشِ آزادی و دین :
جُرم اش این بود و کیفرِ خویش بدید
از داوری ی شیخ به دیوانِ اوین.
شیخ اش خواند "جانوری درّنده"!
شرمش نآید از آن لبِ پُرخنده.
بنگر به نگاهش ، چو خرامد سوی دار،
تا بینی بر دمیدنِ آینده.
-"ما کز گِل و آرمان سرشتی داریم،
در پهنهی خاک، سرنوشتی داریم:
افلاک تو را و خاک مارا، ای شیخ!
ما دوزخیان نیز بهشتی داریم."
-" در سینهی ما به غیرِکینِ تو مباد:
نفرینِ تو باد و آفرینِ تو مباد!
ای دینِ تو بس بَتَر زِ هر کُفر که هست،
هر کُفر که هست باد و دینِ تو مباد!"
- "ما را بکُشید، هان، خدا را، بکُشید:
زود آمدگانِ دیرپا را بکُشید!
ما سبزهی آبدیدهی این چمن-ایم:
سَرسبزتر آییم چو ما را بکُشید."
از بیدادِ قرونِ وسطایی ها
با پیشروانِ نسلِ فردایی ها
دیدم به اوین نشانه ـ گوید شاهد ـ
انبوهه ی درهمی ز سرپایی¬ها
دختر،که عروس و حجله اش زندان است.
مَهریهی او صحیفهای قرآن است.
فرداش به دستِ خویش اعدام کند
دامادِ جوانمرد که زندانبان است.
این دخترِ تازه رو به دیوار نوشت:
توفان دِرَوَد شیخی کـ او باد بِکِشت.
- " اعدام کنیدش، نه، ولی، دوشیزه:
تا رَه نبرد، خدا نکرده، به بهشت! "
- " دوشینه زنم شد، ارچه پاکیزه نبود.
دامادِ شما را بدی انگیزه نبود.
به خواستِ اسلام و خدا ، دخترتان،
چون بر سرِ دار رفت، دوشیزه نبود!"
اینان که رضایتِ خدا می-خواهند،
بیش از جان، چی زجانِ ما می-خواهند؟
دینْ شان بنگر: دخترمان را کُشتند
و زما پولِ گلوله را می-خواهند!
-"به لعنتِ حق دچار باید گردد.
او عبرتِ روزگار باید گردد.
پتیاره چپی هست و زنا هم دادهست:
البته که سنگسار باید گردد."
از تیر ، اگر چه پُر ز خونش دهن است ،
پیشانی ی باز او ببین : بی-شکن است.
از نورِ پگاه روشن ، این پیشانی
آیینهی پاکِ آرزوهای من است.
باریکِهی خون، روان زپیشانی-ی او،
پنهان نکند جمالِ انسانی ی او.
این کُشته، چو شرعِ شیخ را نیک شناخت،
غُرّید بر او که: دینش ارزانی ی او!
افتاده و از سرش فتادهست کُلاه،
وامانده دهان به ناسزا یا قهقاه.
او شاهگرا نبود، امّا می-گفت:
-"شیخ آمد و صد بار بَتَر کرد از شاه".
در راهی باریک و دراز و تاریک،
می بود روانه ، پیشتازانه، چریک ،
گُلبانگِ دهانْش : "زنده باد آزادی!"
تا... بانگ زجلاد برآمد : "شلیک !"
بعد از رگبار ، بانگِ تک تیر آید،
بی فاصله ای ، صدای تکبیر آید :
یعنی که کشند روبهان نعرهی شوق،
با قامتِ هر شیر که در زیر آید.
هر شب، اعدام دستهها دسته شود.
چشم و دلم از دیدنشان خسته شود.
ای کاش شود باز درِ زندانْمان ،
یا روزنِ سلّولم هم بسته شود.
آغشته به بوی مرگ شد خلوتِ من:
سلّولِ سیه برده زمن طاقتِ من.
نظّاره شدن به مرگِ یاران تا کی؟!
ای کاش هم اکنون برسد نوبتِ من.
- "از بام مرا شکنجه تا شام کنند.
بی خوابی را عذابِ شب هام کنند.
من پیرم و از شکنجه جانم به لب است:
ای کاش مرا زودتر اعدام کنند."
- "من خام نی ام، که همرهِ عام شوم،
با عام، به کامِ دامِ اوهام شوم.
این زندگی از هزار مردن بَتَر است:
بگذار هزار بار اعدام شوم."
گهواره ی موج را به خواب آوردن،
یا خواب به چشمِ آفتاب آوردن
آسانترک است برمحال اندیشان
تا زیر شکنجه ی تو تاب آوردن
دوشینه شِمُردَم: نَوَدُ و یک تَک تیر،
پیش و پسِ هر تیر، صدای تَکبیر.
اُفتاده به جانَت خورهی شیخ، امّا
حاشا که بَراَندازَدَت، ای نسلِ دلیر!
از آن همه عاشقانِ زیبایی ها ،
جان های جوان ، مستِ توانایی ها ،
زان پس که شنید شیخ از ایشان : "نه ، نع ! "
مانده ست به جا پشتهی سرپایی ها.
حزب الله ایستاده برجا درصف:
نوسازترین تفنگهاشان برکف.
آمادهی شلیک و هدفْ شان، آنک:
پیشاهنگانِ مردمِ مُستضعف.
شب تا به سحر صدای رگبار آید:
یعنی که سپاهِ جَهل در کار آید.
پُرسم : "برِ چیست این؟" و پاسخ دانم :
از حنظلِ کین چه می شود بار آید؟
نوز از تنِ جان باختگان خون آید.
جان هاست ز زخم ها که بیرون آید.
وز روزنِ سلّول، شمارِ ایشان،
هربار که می شماری، افزون آید.
کُشتارگهی شدهست زندانِ اوین.
از روزنِ سلّول، خودم دیده ام این:
هرشب ، تا صبح، پاسداران زین جا،
دزدیده ، بَرَند کُشته ماشین ماشین.
-" در راهگذر زِ نعشکِش خون ریزد،
وین در دلِ رهگذار شَک انگیزد."
این گفت و برآن شد که ، از این پس ، با تیر
کس را نَکُشد : فقط به دار آویزد.
برسقفی کاستوار بر ایمان است
صد حلقه طناب دار آویزان است.
چشمانِ خدا روشن! کاین کُشتنگاه
تالار نمازخانهی زندان است!
آخوند چو گشت رهبرِ عالیجاه،
دیگر نتوان شناخت شیطان زاللّه.
چون دینِ خدا جای سیاست گیرد ،
زودا که شود مسجد او کُشتنگاه.
ژرف اَر نگری، بهمن و مرداد یکی ست.
نزدِ شه و شیخ، داد و بیداد یکی ست.
مسجد شده مسلخ، نه شگفت است اگر
گلزارِ شهید و لعنت آباد یکی ست.
مادر به نماز و کودک اش در بازی :
با مُشتی خُرده ریزِ رنگین راضی.
انسان می بین و پاکیی ذاتی ی او ،
شادان از کم نیازی و بی-آزی.
|