•
آخر برج اول تو اداره حسابداری رو به روی اسممان را تو لیست ده نفره امضا کردیم و سیصد تومان حقوق یک برج مان را نقد گرفتیم. اسم جغتائی را تو لیست ده نفره دیدم، فهمیدم هر دو تو یک برج استخدام شدیم. جغتائی چند رو زپیش یا بعد از من استخدام شده بود. هر دو آخر اردیبهشت یک برج کامل حقوق گرفتیم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۱ شهريور ۱٣۹۵ -
۱۱ سپتامبر ۲۰۱۶
آخربرج اول تواداره حسابداری روبه روی اسممان راتولیست ده نفره امضاکردیم وسیصدتومان حقوق یک برج مان رانقدگرفتیم.اسم جغتائی راتولیست ده نفره دیدم،فهمیدم هردوتویک برج استخدام شدیم.جغتائی چندروزپیش یابعدازمن استخدام شده بود.هردوآخراردیبهشت یک برج کامل حقوق گرفتیم.من نوزدهم اردیبهشت استخدام شده بودم.هاج واج ازکنارمیزامضای لیست حقوق کنارکشیدم.جغتائی نفرپشت سرم بود.لیست راامضاکردوحقوقش راگرفت.آمدپهلوم،آهسته کنارگوشم گفت:
«سردرگمی؟باحقوقت مسئله داری؟کم وکسری داره؟باهم بریم حسابداری درستش کنیم،بارئیس دفترحسابداری آشنام.»
«آره،یازده روزکارکرده م،یه برج کامل حقوق بهم دادن.انگاراشتباهی پیش اومده.»
«پشت لبت تازه کلک انداخته،بهت نمیادازدواج کرده باشی.بریم کافه پیاله همین کناراداره،آبجوهای بشکه ای نابی داره.به میمنت اولین حقوق دولتی لبی ترکنیم.»
باجغتائی به این شکل آشناشدم.رفتیم رستوران-بارپیاله لاله زارنو.هرکدام یک لیوان دسته داربزرگ آبجوازبختیاری گرفتیم.بیشترروزهایک ساعت نهاری رامیرفتم پیشش.نهارم یک ساندویچ تروتمیزلیونرویک لیوان آبجوی بشکه بود.آبجورانم نمک مینوشیدم وبه متلک های دوآتشه بختیاری به مشتریهاگوش می سپردم.اوایل بعضی هاش هم نصیب خودم میشد.خیلی جوان بودم،لاله های گوشم گل می انداخت وجواب نمیدادم.بختیاری متوجه شدودیگرخیلی کاریش باکارم نبود.
کناریک میزکرسیچه ماننددونفره گوشه ای رودرروی هم نشستیم.قلپ اول رانوشیدیم،گفتم:
«این معمای یازده روزکارویه برج حقوق چیه،آقای جغتائی؟»
«میگم،اول یه کم باهم آشناشیم.بارئیس دفترحسابداری همشهری وآشنام،باسفارش خودش استخدام شده م.هرکدوم ازده نفرلیست مون بااشاره وسفارش یکی استخدام شده.ته وتوی هرکدومشونواززیرزبون رئیس دفترحسابداری بیرون کشیده م. خودتم نورچشمی وسفارشی یکی هستی،یکی ازخوشگلای حوزه ی وزارتی.»
«ازکجابارئیس دفترحسابداری آشناواینجورنزدیکی که همه اسرارشوبهت میگه؟»
«توسبزوارباهم زندونی بودیم.توزندون خیلی دستشو گرفتم،حالاروحرفم حرف نمیزنه.هرکاروگرفتاری داشتی،بهم بگو.باهمه ی مدیرکلام آشناست وبده بستون داره.»
«قضیه این مواجب اضافی روواسه م روشن نکردی؟»
«دستوراشتغال به کاراین ده نفرازاول اردیبهشت ازحوزه مدیریت عامل صادرشده.یکی اول برج،یکی پنجم ویکی دهم یاپونزدهم وخودم شونردهم استخدام شدیم،سه روزپیش ازتو.دستورپرداخت حقوق هرده نفرازاول اردیبهشت صادرشده.عین خیالت نباشه.عهدوعیال وخرج چندونی که نداری،بااین یه برج حقوق کامل میتونی مدتی عیش اپیکوری کنی،اگه نکنی،بعدحرومزاده هائی دیگه به جات میکنن.
«یه سئوال؟جاهای دیگه چن لیوان آبجومینوشم،اینجورگرمم نمیکنه.بالیوان دوم پاک کله پامیشم.اینوچیجوری حل وفصلش میکنی؟»
«ته وتوی اینم درآورده م،بختیاری ناکس توهربشکه آبجودوتاشیشه عرق ۵۵خالی میکنه.»
«آقای جغتائی،توکه ته توی همه ی ده نفرلیستوتوجیبت داری،واسه چی تنهامنوکشوندی میخونه وواسه م درددل میکنی؟»
«ازروزاول تونختم،دایم کله ت توکتابه.خودمم کرم کتابم،شعرم میگم.»
«کجاهاچاپ میشه؟بیشترمجله های ادبی رو میخونم،شعری به اسم شماندیده م؟»
«باتخلص شبتاب شعر میگم.»
«آها،هفته پیش یه غزل ازشبتاب تومجله فردوسی خوندم.بوی غزلای حمیدی شیرازی روداره.ازآشنائیتون خیلی خوشحالم،آقای جغتائی!...»
«پس چی،خیال کردی کم الکیه م؟دایم توجلسه انجمن شعرمهدی سهیلی پرسه میزنم.خواستی،بیاباهم بریم.توچنتاازاینجورمحافل شعرکلاسیک اسم ورسمی دارم.»
«باچی جرمی زندونی بودی،آقای جغتائی؟»
« تونهضت مصدق.تازه معلم شده بودم.خفتموگرفتن وچپوندنم توزندون.چن ماه روغنموگرفتن.بعدم اززندون واداره فرهنگ پرتم کردن بیرون.متوجه شدم دوباره مقدمات گرفتن وتوزندون پوسوندنمومی چینن،شهرودیارموول وخودموتودریای آدم تهرون گم وگورکردم.توتهرون.پیش خیلی ازنهضتیارفتم،بعدازدربه دری وکارای پیش پاآفتاده ی زیاد،نهضتیافرستادنم پیش رفیق وآشنای قبلیم،همین رئیس دفترحسابداری وتواین اداره مشغول شدم.»
«آقای جغتائی،باچی مدرکی معلم شدی؟»
«تصدیق ششم ابتدائی دارم.امابه اندازه موهای پرپشت سرت کتاب خونده م ومطالعه کرده م.نمیگم موهای خودم،واسه این که چارلاخ موندارم.بچه که بودم قارچ کچلی کله مومثل کف دستت صاف کرد.»
«چن سال پیش توزندون افتادی،آقای جغتائی؟»
«سال شکست نهضت.بایدده سالی ازتوبزرگترباشم.توسال شکست نهضت چن ساله بودی؟»
«ده یازده ساله بودم.توشهرنشابورمیدویدم وزنده بادومرده بادمیگفتم،چیزی حالیم نبود.دکون حاجیای گردن کلفتوغارت که میکردن،هرچی گیرم میومد،میگذاشتم روسرویازیربغلم ودرمیرفتم طرف خونه.»
«ازامروزمادوتاهمشهری رفیق قسم خورده ایم.رئیس دفترحسابداری تومشت خودمه،هرگیروگرفتاری داشتی،یاهرکی گفت بالای چشمت ابروست،یواشکی به خودم بگو....»
*
جغتائی کنارمیزاداری بندنمیشد.گاهی توحسابداری یادبیرخانه اموراداری وکارگزینی،گاهی اندیکاتورنویس دفتراداره حقوقی،هرازگاه تودفترکمیسیون ماده دوازده بودیاکارهای دفتری اداره امورفنی راانجام میداد.توده سال اول کاراداریش ،تودفاترهرکدام ازاداره هامدتی که کارمیکرد،ناگهان یک هفته یاده روزگم وگورمیشد،بعدباگواهی پزشک ومرخصی استعلاجی ازاموراداری وکارگزینی پیداش میشد.اداره مربوطه کس دیگری جاش گذاشته بودوبرش میگردانداداره اموراداری وکارگزینی.سرآخراداره اموراداری وکارگزینی ازدستش به تنگ آمد،پیش نویس اخراجش رابرای حوزه مدیریت عامل درنوبت اقدام گذاشت.جغتائی باشاخک های تیزش متوجه قضیه شد.بلافاصله رفت سراغ رئیس دفترقبلی ومدیروقت حسابداری.مدیرحسابداری به مدیراموراداری وکارگزینی تلفن زدوگفت:
«سلام عرض شد!میتونم خواهش کنم نامه این همکارمون فعلامدتی تونوبت اقدام بمونه ورونه حوزه مدیریت عامل نشه؟... بله....متوجهم...باشه...بازم شخصاباایشون حرف میزنم...نتیجه شوشب وتواون مجلس خاص یه جوری توگوشتون پچپچه میکنم که کسی بونبره...باشه...خدمت سرکارخانم محترمتون عرض ارادت مخصوص دارم...اوامری باشه؟درخدمت جنابعالی هستم...»
مدیرحسابداری زنگ زد.مستخدم یک جفت چای رومیزکه گذاشت،بهش گفت:
«روصندلی پشت دربشین،تازنگ نزده م،کسی نیادتو.باآقای جغتائی جلسه اداری داریم.درراببند.بفرماآقای جغتائی.چای راتامیاره معمولاسرده،فوری ننوشی،ازدهن میافته.»
جغتائی یک حبه قندازتوقندان بلوربرق افتاده برداشت،تواستکان چای خیس کردوتودهنش گذاشت.یک سوم استکان چای راهورت کشید،لبخندرضایت آمیزی زدوخودمانی گفت:
«آقایواش یواش شرمنده م میکنی.تواین ده ساله خیلی کمک حالم بودی.»
مدیرحسابداری بعدازچای یک جفت سیگاروینستون آتش زد،یکی راگوشه لبش گذاشت ودیگری راتعارف جغتائی کرد.رفتارش باجغتائی خودمانی ترشد.پاهاش راروصندلی گردان روهم انداخت،پک پرنفسی به سیگارزد،دودش راقلاج قلاج روبه سقف فوت کردوگفت:
«هم میزمحفل قمارشبونه مونه.بارهادستشوگرفته م.باهم رودربایستی نداریم.گفت دفاترهمه اداره هاروپشت سرگذاشتی،دیگه جائی نمونده که برات حکم ادامه کارصادرکنه.بهم اختیارتام داد.منم به خودت اختیارتام میدم،هرراهی به نظرت میرسه وباب مذافته ومیتونی ازپسش وربیائی ودوسه ماه بعدفیلت هوای هندوستان نکنه وجیم نشی،بگوتابگم درصورت امکان حکمشوبرات صادرکنن.تاحالابرام تعریف نکردی چیجوریه که اصلاوابدانمیتونی پشت میزاداری ماندگارشی؟لابدیه اماواگری داری؟تعریف کن تامنم بدونم.ماکه چیزی ازهم پنهون نداریم...»
«راستش خودمم نمیدونم چی مرگمه.قبلااینجورنبودم.توزندونی که باهم بودیم،نمیدونم چی بلائی سرم آوردن،یاچی به خوردم دادن،بعدازاون دیگه آروم وخواب وخوراک درستی ندارم.هیچ جابندنمیشم،یه دفه به سرم میزنه بزنم بیرون.دست خودم نیست،هوائی میشم.خمیره من اصلاوابداواسه پشت میزنشینی ساخته نشده.آدمیزادبدبخت احتیاجاتاشه،وگرنه یه ساعتم پشت میزاداری نمیموندم....»
«جغتائی.بیشترازده سالم نمیشه میزواداره ومسئولهاش روبه بازی گرفت...خودت یه پیشنهادمعقول بده که نه سیخ بسوزه نه کباب...»
«به نظرخودم اگه مامورحفاظت اراضی بشم،بامذاقم سازگارتره.»
«میتونی ریش گروبگذاری که تواین کارموندگارشی؟پشت میزنشینیم نداری که خلقت تنگ شه وناغافل کارومسئولیتوول کنی وناپیداشی.صبح به صبح میائی اداره،کارت حضوروغیاب تو میزنی،یکی دوساعت بانامه رسوناوبچه های اداره چای تازه دم مینوشی،باهم،میگین ومی خندین.بعدم میرین سراغ وارسی اراضی دولتی اطراف شهر.هرروزمیرین یه طرف شهر.یه ماشینم دراختبارتونه.کارت حضوروغیاب آخروقت اداریم ندارین.اتفاقاپریروزامدیراموراداری وکارگزینی سراغ یه مامورحفاظت اراضی رو میگرفت که باآقای آسوده راهی سرزمیناکنه.»
«پس قضیه پیش نویس به حوزه مدیریت عامل منتفیه دیگه؟»
«اگه اینجام ازت اعلام نارضائی کنن،دیگه ازدست منم کاری ورنمیاد.یعنی میخوام بگم بعدازاین قسمت بایددورکاراداری روخط بکشی وکاردیگه پیداکنی که باروحیه ت سازگارباشه....
*
انگارازروزتولدخمیره ش رابرای همچین کاری قالب ریزی کرده بودند.یازده سال آزگارپروپاقرص توهمین کارماند.اصلاوابدابه سرش نزدوهوائی نشد..صبح هاراهی اداره میشد.کارت حضوروغیابش رامیزد.آقای آسوده میرفتندآبدارخانه.یکی دوتاچای تازه دم صبحگاهی مینوشیدند.قرارومدارهای بازدیدازکدام طرف شهروکدام اراضی راباهم میگذاشتند.سری به تعاونی مصرف میزدند.احناس تازه آورده رامی خریدندوتوصندوف عقب ماشین میگذاشتندوقاسم راننده به طرف اراضی دولتی حول وحوش شهرمیراند.
جغتائی اوایل دایم باآسوده بگومگوی قبضه قدرت داشت.دوسه سال گذشت،برکارهامسلط که تصمیم گرفت سنگهاش راباشاخ وشانه کشیدنهای دایمی آسوده وابکندوکارقبضیه قدرت رایکسره کند.آن روزصبح که گویاباخانمش بگومگوش شده بودوتوآبدارخانه خلوت کرده بودند،بااخمهای توهم به آسوده گفت:
«ساعت،منطقه،مسیرورفت وبرگشت رو باقاسم راننده تنظیم کن.من میرم توسالن اداره واگذاری اطلاعاتی درباره اراضی بازدیدشده ی هفته پیش کسب کنم، پرونده هاشوازبایگانی بگیرم،پرونده هاروبخونم وگزارش کارای روزانه ی هفته گذشته رو بنویسم.فکرکنم تاآخروقت اداری گیرباشم.بایدچنتاپرونده اراضی موردتجاوزقرارگرفته رودقیق تربخونم،یادداشت برداری کنم وگزارش مفصل تری واسه حوزه مدیریت عامل بنویسم.باقاسم برین.انگاریه عده دارن به اراضی موات حاشیه رودخونه کن تجاوزودست درازی میکنن،اگه بازم کسائی دورواطرافش پرسه میزدن،باتلفن ازاداره حراست درخواست مامورمسلح کنین.فرداصبح قرارمون همینجاتوآبدارخونه،یاسالن دبیرخونه.کارفوریم پیش اومد،بهم تلفن بزن،تواداره واگذاریم.»
آسوده مثل همیشه پوزخندزد؛بالحنی تمسخرآمیزگفت:
«چشم،جناب رئیس،اوامردیگه ای نیست؟»
«همه چی روبه مسخره نگیر.چن ساله باهم رواراضی پرسه میزنیم.تموم کله خالی کردناوخرحمالیابامنه.تشخیص اراضی موات،دایروبایر،باغات،تشخیص عمرخونه هاوساختمونای ساخته شده روزمینا،شناخت تاریخ کشت درختا رواراضی.سرآخرم بایدگزارش تموم این عملیاتوواسه حوزه ی مدیریت عامل من بنویسم.دایم واسه خودت باقاسم راننده یللی تللی میکنی،بعدم به ریش من می خندی.این که نشدرسم همکاری،آسوده»
«تندنرواستا!هیکل بولدوزری من نبود،دلالا،زمین خوراوآدماشون،به گفته خودت متجاوزین به اراضی،همون سال اول درسته قورتت میدادن.هرکسی روبهرکاری ساختن داشم.هرکدوم ازمتجاوزای اراضی اسم آسوده رومیشفه تنش عینهوبیدمیلرزه.واسه حاجیت قمپزنیا.توکارای نوشتنی رو میکنی،منم خرخره کشیاشو .این به اون در،نوکرتم.»
«امروز بایدتکلیف این بگومگوی چن ساله رو یه سره کنیم.تودرست میگی آسوده.اینهمه سال مطالعه پرونده ویادداشت برداری چشم منم ضایع کرده.دیگه چشم وچالم واسه خوندن پرونده اونهمه اراضی ونوشتن گزارشای دورودرازبه حوزه مدیریت عامل رونمیکشه.بعدازاین توکارای منو بکن ومنم کارای تورومیکنم.ازهمین امروزجامونوعوض میکنیم.بفرما،اینم صورت پرونده هائی که بایدازبایگانی بگیری،بخونی،یادداشت برداری کنی وگزارش مفصلشو واسه حوزه مدیریت عامل بنویسی.ازالان رئیس توباش.منم کارمندت.تنهابخشی باشیم تواداره که یه رئیس فقط یه کارمندداره!تودیپلم داری،من تصدیق شیش ابتدائی.حقته رئیس باشی.گردنمم ازموباریک تر،شیشدونگ درخدمتتم...»
«باباشوخی کردم،بازبه بال قباش برخورد!اینهمه مدت بهت گفته م که من بچه دروازه غارم،سوات مواتم کجابود که پرونده بخونم وگزارش مزارش بینویسم.برگای مرخصی،تقاضاهاوفرمای اداریمم خودت آقائی میکنی مینویسی.بازواسه م گذاشتی طاقچه بالا!خیلی خب،شیشدونگ نوکرتم،راضی شدی؟»
«توبادیپلم استخدام شدی ومن باتصدیق شیش ابتدائی!کی گفته تموم پرونده خونی وگزارش نویسیارومن بکنم!»
«صددفه بهت گفته م،من این دیپ سگ مصبوبانیش گزلیک گرفته م.دفتراوپائین ورقه هاروهم به زورامضامی کنم.این کاغذپاره هاروبریزتوپیت!جغتائی ازنظرمن یه عالم دهره،یه شاعره،یه ادیبه!تموم این مدیرکلابایدبیان پیشت لنگ بندازن،خط وربطت اینو میگه،من نمیگم داشم!»
«پس بایدبعدازاین هرچی گفتم،بی پوزخندومسخره بازی قبول کنی.سربه راه وپابه راه باشی.من رئیس باشم وتوکارمندم.هیچ نق نقیم درکارنباشه.قبول نکنی،به جون یه پسرودخترم که ازچشمام بیشتردوستشون دارم،دیگه دست به خودکارنمیزنم.عینهوتودایم واسه خودم یللی تللی میکنم.»
«نوکرتم،من که غیرقبول کردن چاره دیگه ندارم.اگه همکارابه ریش جفتمون نخندن؟»
«واسه بخندن؟»
«واسه این که یه کلاس شیشمی بشه رئیس یه دیپلمه!....»
«الان خودت گفتی تموم این کاغذپاره هاروبریزتوپیت،یادت رفت؟من که گفتم،این خودکار،اینم صورت پرونده های امروز.منم میشم کارمندت.»
«ول کن بابا!بازجوش آورد.برودنبال پرونده هاوتهیه گزارش.دیرشد،تابه اراضی دولتی تجاوزنشده،من وقاسم راننده میریم سراغ حفاظت اراضی.»
*
قاسم ماشین راروزمین خاکی کنارجاده اقدسیه نگاه داشت.هرسه نفرپیاده شدند.قاسم مثل همیشه درجاایستاد،آقادائیش رارودرجلوماشین تکیه دادسویچ رادورانگشت اشاره ش چرخاندوباغ بزرگ وزمین کناردیوارش رادرفاصله ی دورپائید.
جغتائی وآسوده صدمتری به طرف باغ وزمین کنارش پیش رفتندوایستادند:
جغتائی آطراف راپائیدوآهسته گفت:
«پچپچه هات باصاحب باغ به کجاکشید،هفته پیش؟»
آسوده زیرچشمی قاسم راپائید،هنوزتکیه به ماشین داده وایستاده بود.گفت:
«خیلی توپش پره،یه جورائی دستورمیده وتهدیدمیکنه.خیلیم دندونگرده.هرچی باخودش وآدماش چونه ریخته م،ازمبلغ پیشنهادی اولش یه قدم جلوترنیومد.حرف آخرشم اینه که اگه خیلیم دوروپرباغش به پلکیم،باسگای درنده وچماقداراش سروکارداریم.به نظرم رضایت بدیم وقال قضیه روبکنیم.آدم شریه،میترسم تموم کاسه کوزه هامونوبشکونه ناکس.»
«میخوادچی کارکنه؟»
«میگه فقط پونزده روزاین طرفایافتتون نشه،چشماتونوببیندین،بعدشم هرچی روزمین دیدین لب ترنکین.»
«نفهمیدی نقشه ش چیه؟»
«یواشکی توگوشم پچپچه کردکه به اندازه تموم زمین توباغش درخت ده ساله توبشکه کاشته داره.دوسه شب بابولدوزرروزمین چاله میکنه ودرختاروبابشکه میکاره توزمین وروش آب فت وفراون ول میده که کسی دوهفته نتونه پاتوزمین بگذاره.بعدشم که آباازآسیاافتاد،دیوارباغشوورمیداره وزمین روبادرختای ده ساله میندازه روباغش.دم بالائیارم دیده،میگه شومابخواین ونخواین،این کارعملی میشه،آبم ازآب تکون نمیخوره.»
«نتیجه پچپچه هات چی شد؟»
«گفتی کمه،رضایت نده،منم همین کاروکردم.اونم گفت دفه دیگه بیائین،خونتون گردن خودتونه.گفتم که،دست تودست بالائیاداره،داشم.»
«انگاروضع خطرناکه،چماقداراش بی مقدمه ناکارمون نکنن.این دفه قاسمم باخودمون ببریم،سه تائی روزمین موات دوری بزنیم وزودی برگردیم،بعدیه جورائی باهم کنارمیایم.»
راه رفته رادوباره برگشتندکنارماشین وقاسم،آسوده گفت:
«آق قاسم،امروزبامابیا،صب اداره حراست بهم ندادادامروزممکنه به این زمین موات چن هکتاری اقدسیه که سندش به نام دولت گرفته شده،تجاوزبشه.اونهاش،همون زمین موات جلوی دیواراون باغ اعیونی درندشته.سه نفری باشیم بیشترتوچشم میزنیم.»
«نه،آق آسوده من نمیام.مثل همیشه همین دورمنتظرتون میشم.»
جغتائی گفت«آسوده راست میگه،واسه چی نمیای قاسم؟»
«وظیفه من این قربیلکه.تااون سردنیام بخواین،میرسونمتون وبرتون میگردم هتل ننه.حفاظت اراضی جزءوظایف راننده نیست.»
آسوده گفت«بعدده سال سه نفری کنارهم بودن،نمیخوای یه دفه م به خواهش من بیای وباهم یه چرخ دورزمین موات بزنیم وبرگردیم؟نمیخورنت که،شنفتم شوفرجماعت خیلی لوطین.»
«این حرفاهمه ش تعارفه،آق آسوده.مزایاوپاداشاواضافه کاریاشو که میگیرین،یاموقع پچپچه کردن باارباب رجوع که هیچ وقت نمیگذارین من به زمین وشوماوارباب رجوع نزدیک شم،لوطی گری یادتون نیست؟»
جغتائی گفت«قاسم!می فهمی چی بلغورمیکنی؟یکی بشنوه،خیال میکنه ماسرگردنه گیریم که!یه کلوم دیگه ازاین حرفابزنی،میگم یه راننده دیگه باهامون بیاد.انگارزده زیردلت.روزی دوسه ساعت بامامیائی وجیم میشی میری سی خودت.دوست داری تاسه بعدازظهرتواداره به سیخت بکشن؟»
«تندنرو،آقای جغتائی،مثل کبک سرتونوکردین زیربرف،خیال میکنین قاسمم هیچ چی حالیش نیست؟خوبه همه ازتعاونی مسکن اداره آپارتمون گرفتیم وتویه مجتمع ودورهم زندگی میکنیم.خیالتوراحت کنم،زنادورهم جمع که میشن،ازسیرتاپیاز،حتی مسائل تورختخوابی شونم واسه هم تعریف میکنن.»
«مزخرف میگی قاسم،حاشیه نرو،حرف اصلیتوبزن.»
«تادوسال پیش چشم شازده پسرت تومحوطه دایم به دست این واون بود،یهو اوضاعش زیروروشد:بهترین خوراکا،ساندویچاوشکلاتارومیبره مدرسه،شیک ترین وگرونترین لباس وکفشووکیفوداره.بچه های دست به دهن ماهام توهمون مدرسه ن.خودت وخونوادت تومجتمع مسکونی انگشت نماشدی،ماروخنگ وخرفت فرض میکنی؟آسوده حواسش جمع بود.اصلامجتمع نشین نشد.همون اول آپارتمونشوفروخت،رفت یه جای دورازچشم تموم همکاراوآشناهایه آپارتمون خریدکه کسی ازکاراش سردرنیاره.»
صورت ولاله های گوش جغتائی وآسوده عینهولبوشد.جغتائی هاج وواج وبارگهای ورم آورده پیشانی به آسوده توپیت:
«اوهوی داش مشدی!فقط بلدی واسه من شاخ وشونه بکشی!راننده ت یه پول سیامون کرد،واسه چی لالمونی گرفتی؟»
قاسم گفت«جوش نیارآقای جغتائی.آسوده منوازتوبهترمیشناسه.میدونه بچه نازی آبادم.اون واسه ادمای بی جربزه هارت وهورت میکنه،واسه بچه های نازی آبادماستاشوکیسه میکنه.اون میدونه منم ازجنس خودشم.»
آسوده گفت«الان وسرزمین نمیشه خرخره کشی وتسویه حساب کردکه.فرداتواداره تکلیفومونوباقاسم یه طرفه میکنیم.»
جغتائی گفت«درست میگه.قاسم،این مزخرفاتوول کن،حالابیاباهم بریم سرزمین،چارقدمی میزنیم وبرمیگردیم.بالاخره توهم یه سیائی لشکری.»
قاسم گفت«دوست ندارم فدای تخم اسب حضرت عباس شم.تموم آدمای دنیام به اراضی موات دولتی تجاوزکنن،یه قدم ازکنارماشینم اونورترورنمیدارم.تازه،شومام عددی نیستین،دله دزداشین،اصل قرارومدارارواون بالائیامی بندن وهمه چی روبالامیکشن.»
|