یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

دوران مدرن* (۲)
حکومت مدرن، از کودکی تا بلوغ


پرویز دستمالچی


• حکومت پیشامدرن بی اطلاع از وضعیت "رعیت" بود و او را اصولا "داخل آدم" نمی دانست، حکومت مدرن او را "منبع" قدرت حکومت کرد، اما بی حقوق، و دمکراسی پارلمانی مدرن (جامعه باز) از رعیت "شهروند" صاحب حقوق پیشاحکومت ساخت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٣ شهريور ۱٣۹۵ -  ۱٣ سپتامبر ۲۰۱۶


دوران مدرن، عصر جدید، دوران رهایی و استقلال علم از قیمومیت دین سالاران و دگمهای "مقدس"، دوران کپرنیکوس و گالیله است که "علوم" مقدس و الهی را به مبارزه می طلبند و خرد مستقل و بیرون از حوزه دین را جایگزین دگمها می کنند. خردی که بر علم قابل اثبات تکیه می کند. انسان سده بیست از دانش کپرنیکوس و گالیله هزاران گام فاصله گرفته و پیش رفته است. میان خورشید مرکز جهان کپرنیکوس تا جهان بیکرانی که خورشید ما تنها یکی از میلیاردها ستارگان آن است، تفاوت از زمین تا آسمان است. اما، انقلاب علمی کپرنیکوس و گالیله برش تاریخی و انقلابی از دگم دینی و پایه گذاری دانش بر اساس خرد، بر اساس دانش قابل اثبات و بر اساس تجربه بود که در ادامه آن بشریت امروز به جایی رسیده است که از منظومه شمسی خارج می شود تا کهکشانها را درنوردد (انقلاب علمی،). کپرنیکوس و گالیله زمینه ای را بوجود آوردند ( شک به علوم الهی، تکیه بر خرد انسان) که پایه سایرعلوم شدند.
انقلاب علمی موجب گسست نگرش حاکمیت کلیسا(دین) بر فلسفه و اندیشه انسان شد. نگرش کلیسا(دینی- مذهبی، ماوراء طبیعی)، انسان، طبیعت و جهان را نظمی آفریده خدا با قوانین (دگمهایی)" الهی"و ثابت می دانست. پیشرفت علوم به تدریج نشان دادند که انسان، طبیعت و جهان دارای قانونمندیهای ویژه خوداند و رابطه علت و معلولی دارند. این شناخت موجب شد که انسان از پنداری که هر"چیز" را نتیجه اراده الهی می دانست به نگرشی دست یابد که منتج از مکانیسم، قانونمندی و جبریتهای (دترمینیسم های) خودِ پدیده است و با هم رابطه علت و معلولی دارند، یعنی بدون این، آن دیگری ممکن نمی شود. و انسان، برای خودمختاری خویش و رهایی از دگمهای برای فراز گویا بر فراز او، به دنبال کشف قـانونمندی ها رفت. یعنی انسان شروع به توضیح طبیعت و جهان، و نیز روابط و مناسبات اجتماعی- اقتصادی- سیاسی، از راه خرد و علم کرد و در پی آن به نقد " کتاب مقدس" و مقدسان پرداخت. این امر یک دگرگونی بنیادی در معرفت و شناخت انسان و اساس تمدن نوین بشر است: گذار از نقل و ایمان دگم به خرد و دانش و علم، و پذیرش تنها آنچه از نگاه علم قابل اثبات است، چه در تطابق با امر "مقدس" باشد یا در تضاد و تعارض با آن، که اصولا در تضاد و تعارض بود و هست.
دوران مدرن، عصر انفجار دانش است. در آن دوران چاپ سه هزار جلد از ترجمه "کتاب مقدس"(صنعت چاپ) در زمانی اندک، انفجاری در گسترش دانش بود، دانشی که هرکس بتواند به آن دست یابد که در تداوم آن امروز دست یازیدن به دانش و اطلاعات از راه اینترنت است. ترجمه "کتاب مقدس" به زبان مردم (آلمانی) و پخش آن در تیراژ غیر قابل تصور (سه هزار نسخه که برای امروز اصولا رقمی نیست) برای اولین بار در تاریخ این امکان را فراهم آورد که فرد مومن خود مستقیم و مستقل با "خدایش" رابطه برقرار کند، یعنی کتاب مقدس را بدون واسطه دین سالاران بخواند و از این راه از شر واسطه کلیسا در تفسیر و تعبیر خواست "الله" رها شود. هرکس می توانست خوانش خود را از خواست الله داشته باشد. و این اولین گام بزرگ در راه شکستن اقتدار کلیسا و شکستن انحصار کلام الهی در دست والیان زمینی الله، اولین گام بزرک برای فکر مستقل، برای جنبش روشنگری و دگم زدایی، برای اندیشه های بیرون از چهارچوب" احکام و موازین" شرع، برای سکولاریسم از پائین بود. خرد به جای نقل و ایمان کور نشست.
دوران مدرن، عصر کشف قاره آمریکا، کشف راههای جدید دریایی، رواج تجارت برده توسط اروپائیان به قاره آمریکا، نابودی و قتل عام بومیان آن سرزمینها به دست اروپائیان (بیش ازهمه دو کشور پرتقال و اسپانیا)، غارت ثروت آنها و انتقال آن به اروپا و پاگیری مناسبات سرمایه داری در اروپا و فروپاشی روابط و مناسبات فئودالی، و فروپاشی اقتدار جهان وطنی کلیسا و شکلگیری واحدهای ملی است.
انسان بیش از ده هزارسال در فقر و بدبختی زندگی می کرد و با وجود آنکه حکومت سابقه پنج هزار ساله داشت، تا دویست سال پیش نه از ملت ( به معنای امروز و با حقوق به رسمیت شناخته شده پیشاحکومتی) خبری بود، نه از رفاه و نه از حق حاکمیت انسان یا مردم بر سرنوشت خویش. جامعه دو بخش داشت: فرمانروایان و فرمانبران، اربابان و رعایا، در اشکال گوناگون.
دوران کودکی عصر مدرن در سیاست، عصر تعریف نوین از حکومت است. حکومت به عنوان نهادی مستقل و برای خویش که علائق آن تابع علت و معلولهای خویش است. انسان می اندیشید که اگر فیزیک بدون خدا ممکن است، پس حکومت بدون او چرا ممکن نباشد. این امر به معنای اولین پایه های جدایی حکومت از دین و"علمی" کردن سیاست بود. هدف نهایی از سیاست، همان زنجیره بی پایان علت و معلولها در علوم طبیعی است. حکومت، به عنوان نهاد مستقل و نوین قدرتی سازمان و سامان یافته. نیکولای ماکیاولی که پایه گذار فلسفه سیاسی دوران کودکی عصر مدرن در سیاست است، در رابطه با استقلال وعلائق حکومت آن چیزی را پایه نهاد که پانسد سال پس از او خمینی گفت: "برای حفظ حکومت اسلامی حتا می توان احکام اولیه اسلام را نیز تعطیل کرد". یعنی، سیاست بدون خدا و بدون فضیلت های اخلاقی. سیاست تنها به معنای ابزار دست یازی به قدرت و حفظ حکومت به هر شکل و ترتیب. هدف، کسب و حفظ قدرت، توجیه گر هر جنایتی شد. حکومت نه به معنای دمکراسیهای مدرن امروز، که به معنای پانسد سال پیش که نه قانون می شناخت و نه حقوق، نه ملت معنا داشت و نه سعادت برای او. ولایت فقیهیان برای قدرت و حفظ حکومت، دسته دسته اعدام کردند و با سفارت و گروگان گیری قراردها و تعهدات بین المللی را زیر پا گزاردند، سیاست بر اساس قدرت و برای حفظ حکومت کردند. به جنگ تجاوزکارانه ای که می توانست پس از دو سال پایان داده شود، هشت سال ادامه و هزاران نفر را به کشتن دادند تا حکومتگران فرصت یابند پایه های لرزان قدرت خود را مستحکم کنند. برای حفظ حکومت و قدرت، به نام اسلام و برای خدا، هزاران نفر را اعدام و به سدها نفر تجاوز کردند. برای اسلام و خدا یا برای قدرت و ثروت؟
ماکیاولی که خود مشاور پاپ بود، می دید که حفظ قدرت با چه جنایاتی همراه است، و همگی به به نام خدا و مسیح. دین که در دوران پیشامدرن هنوز سنتا محتوای سیاست را تعیین می کرد، برای حفظ قدرت و ثروت، دست به هر جنایتی زد، البته با توجیه دینی، در راه و برای رضای "خدا"، خدایی که به تودهها پشت کرده و با دین سالاران و ستمگران پیمان بسته بود. واقعیت تاریخ (و ایران) نشان می دهد آن کس که حکومت می کرد و بهرمند از نعمات "الهی" بود، نه خدا، بل دین سالاران بودند. ماکیاولی با تزهای خود نظریه پرداز آن "چیزی" شده بود که عملا انجام می گرفت. برای او کسی که می خواست حکومت کند باید " بتواند به هر رنگی در آید، مکار چون روباه، درنده چون شیر، و نیز مانند هر دو بی خدا باشد". از نگاه او، حاکم باید برای حفظ حکومت حقیقت را فدای دروغ و مصالح حفظ قدرت حکومتگران کند. اخلاق، حق و قانون را کنار نهد، زیرا علائق حکومت بر فراز اخلاق و "خدا" عمل می کند. درست مانند ولایت فقیهیان. برای ماکیاولی حفظ قدرت سیاسی و اهداف حکومت توجیه گر ابزار مورد استفاده حکومتگران است، زیرا معجزه ای وجود ندارد و سیاست پهنه علت و معلولها است. باید تصمیم سیاسی را مستقل از فضائل اخلاق، دین و قانون و تنها برای کسب و حفظ قدرت نمود. از آنزمان، از دوران کودکی استقلال سیاست و حکومت از اخلاق و دین تا دست یازیدن به دوران بلوغ و مدرن سده بیست، پانسد سال زمان لازم بود تا سیاست و حکومت در حین جدایی از دین و اخلاق ملتزم و وابسته به اصولی خدشه ناپذیر، ملتزم به حقوق بشر شود تا نتواند جنایت را با نیاز حکومت(گران) توجیه کند.
در جمهوری اسلامی، در ولایت فقیه، از نگاه معنا و فلسفه حکومت، جامعه به پانسد سال پیش بازگشت، به دوران سیاست بدون قانون و فضیلتهای اخلاقی، به دوران ماکیاول، به دوران نازیسم. حقوق بشر و خدشه ناپذیری شرف و حیثیت انسان، از نیمه دوم سده بیست، پس از تجربه تلخ حکومتهای توده ای تامگرا، پس از پایان جنگ دوم جهانی، قطب نما و راهنمای سیاست و حکومت شد تا علائق مستقل حکومت توجیه گر ابزار جنایت نشود.
از نگاه ماکیاولی که اصولا به انسان بدبین بود، " انسانی که همواره خواهان خوبی ها باشد، اجبارا در میان توده عظیم انسانهای بدخواه از میان خواهد رفت". بدبینی ماکیاولی به انسان درنده خو برای او معنای راهبردی داشت. از نگاه او، چون انسان بد است، حکومت(گران) مجازاند برای سرکوب آنها از هر وسیله ای استفاده کنند. برای ماکیاولی، ضرورت حکومت نه خدمت به مردم، که مهار"طبیعت وحشی" انسان است. هدف از حکومت، تنها خود حکومت نیست، بل حکومت بالاترین ابزار سیاست است و تمام ابزارها باید در خدمت حفظ آن باشد:" تعطیلی حتا احکام اولیه اسلام برای حفظ حکومت اسلامی" باشد، زیرا از نگاه او، زندگی و آزادی انسان هرگز موضع سیاست نبوده است، بل حکومت و حکومتگران، یعنی قدرت و حفظ آن به هر قیمت (دوران کودکی عصر مدرن سیاست).
اینکه حکومت خود هدف نیست، بل باید وسیله و ابزاری در خدمت سعادت انسان باشد، حدود سد و پنجاه سال بعد از سوی توماس هابس طرح می شود: حکومت به عنوان نهادی که باید انسان را از"جهان شر"، و نیز از شرورتهای خود او، حفظ کند. و چند دهه بعد، جان لاک به آن اضافه می کند که حکومت باید ضامن حقوق شهروند، از جمله حق مالکیت او باشد. و سرانجام ژان ژاک روسو حفظ آزادیهای شهروندان را وظیفه اصلی و اساسی حکومت تعریف می کند و با انقلاب (استقلال) آمریکا و فرانسه و اعلام استقلال ملت به عنوان موضوع اصلی و اساسی سیاست، دوران مدرن سیاست و تصور از حکومت به عصر بلوغ خود می رسد و از سیاست و پندار ماکیاولیستی، به عنوان نهادی برای خویش و برای سرکوب "انسان وحشی"، برای همیشه فاصله می گیرد. در سده بیست حکومت بدل به نهاد لازم و ضروری برای اداره امورعمومی جامعه می شود و به ویژه پس از جنگ جهانی دوم، با درس و آموزش از پدیده های فاشیسم، نازیسم و نیز سایر حکومتهای تامگرا، و در پی آن با تدوین و تصویب اعلامیه جهانی حقوق بشر، به اوج خود می رسد: حکومت به عنوان نهاد لازم و ضروری برای اداره امور عمومی جامعه، و برآمده از اراده ملت که عالی ترین هدف آن تامین سعادت انسانها است. شهروندان باید حکومت را کنترل کنند، و نه برعکس، و تقسیم قوا و کنترل دمکراتیک آن اصل اساسی حکومتهای مدرن می شود.
اما، از حق حاکمیت مطلق (اکثریت) ملت (روسو) تا به رسمیت شناختن حقوق خدشه ناپذیر پیشاحکومت تمام شهروندان متساوی الحقوق در برابر قانون (به رسمیت شناختن و تضمین حقوق تمام اقلیتها)، از تعریف محدود ملت تا رسیدن به ملت به معنای جمع "هر کس"، دو سده لازم بود. در این دوران، حکومت از ارگان بر فراز انسان به ارگان اداره امورعمومی جامعه و منتج از اراده انسان تبدیل می شود. از نظامهای تامگرا تا دمکراسیهای پارلمانی متکی به حقوق بشر دو سده مبارزه و حتا جنگ داخلی لازم بود تا بشریت موفق شود از بدترین شکل حق حاکمیت ملت به بهترین (نسبی) دست یابد. دوران مدرن هم "هولاکوست" را با خود آورد وهم حقوق بشر را، و سرانجام حقوق بشر بر تبعیض و هولاکاست پیروز شد. دوران مدرن، هم فردیت انسان را با خود به همراه آورد و هم تنهایی او را. او را خود مختار و حاکم بر سرنوشت خویش کرد و در پی آن مسئول.
حکومت پیشامدرن بی اطلاع از وضعیت "رعیت" بود و او را اصولا "داخل آدم" نمی دانست، حکومت مدرن او را "منبع" قدرت حکومت کرد، اما بی حقوق، و دمکراسیای پارلمانی مدرن(جامعه باز) از رعیت "شهروند" صاحب حقوق پیشاحکومت ساخت. در حکومتهای تامگرا تعیین کننده برای سیاست هنوز منافع و علائق حکومت(گران) بود و ارزش انسانها در"سود" آنها برای حکومت. در نظامهای"توده ای" تامگرا، این پندار واهی وجود داشت (و هنوز دارد) که گویا می توان طبیعت انسان را بنابر میل و اراده عده ای"رهبر"، زمینی یا آسمانی، به هر شکل و با هر محتوایی دگرگون کرد. به زبان امروز، انسان و جامعه را بنابر میل و اراده خود "مهندسی" کرد، از بالا و به هر قیمت. از نازیسم تا استالینبیسم، از خمینی(ولایت فقیهیان) تا داعش و...، همواره از انسان سخن می گویند، اما همگی مطلقا عاری از انسانیت بوده اند و هستند. "پاک سازی جامعه" یکی از شیوه و روشهای رایج در این حکومتها است: پاک سازی از دشمنان نژادی یا طبقاتی، دشمنان دینی- مذهبی یا قومی و...، هدف از"پاک سازی"، یکدست کردن جامعه بود و هنوز در برخی از جوامع هست. در ولایت فقیه می هند امت یک دست و یک فکر و یک فرهنگ و... بسازند، فردیت را از میان ببرند. همه می بایست چون"رهبر" شوند تا امکان تسلط کامل جسمی- فکری بر حکومت شوندگان فراهم آید. در اینجا، یکی به نام "جبریت تاریخ" عمل می کند و دیگری "جبریت الهی" و سومی با جبریت طبیعی"تنازع بقاء". در چنین نظامهایی اندیشیدن فردی اصولا نوعی "بیماری" است. در دوران "رفیق" استالین، انحصار تفسیر و تعبیر از مارکس و انگلس از حقوق خدشه ناپذیر او یا دستگاه حزب طراز نوین بود و دستگاه مخوف امنیت مراقب بود تا کسی از راه درست تعیین شده از بالا به کژراهه ضد تاریخی نرود. همه چیز، درستی و نادرستیها را، حکومت(گران) تعریف و تعیین می کرد. و در ج.ا.ا.، در ولایت فقیه، حق تفسیر"احکام و موازین شرع" تنها در اختیار رهبر مذهبی نظام (جانشین امام پنهان در زمان غیبت) یا اکثریت فقهای شورای نگهبان (چهار فقیه از شش فقیه منتخب رهبر) است. ناسیونال- سوسیالیستها (نازیسم) یک دین سیاسی درست کردند که گویا بی طبقه بود، و بنیادگرایان اسلامی دین را سیاسی کردند که گویا(با وجود تمام بی عدالتی های اساسیش)عین عدالت است. حکومت مدرن امروز، دمکراسی پارلمانی متکی به حقوق بشر، جامعه باز، خط بطلان بر روی تمام این اندیشه ها و اشکال سیاسی حکومت کشیده است.
دوران مدرن، سرانجام، عصر انقلاب در علم و دانش و در صنعت، دوران تسلط انسان بر طبیعت است. دوران به کارگیری ماشین به جای ابزارهای ساده تولید، از اختراع صنعت چاپ تا رایانه. اگر سد سال پیش (نمونه) رفت و برگشت یک نامه میان ایران و آمریکا حدود شش ماه زمان لازم داشت، امروز چند ثانیه کافی است. در سال ۱۴۹۵ با تاسیس دادگاه عالی در امپراتوری مقدس روم، اساس یک حکومت مدرن، تقسیم قوا و حکومت قانون پایه گذاری می شود. از این زمان به بعد است که در چهارچوب امپراتوری (روم)، قضات فصل الخطاب برای زندگی مشترک انسانها در زمان جنگ و صلح می شوند: "صلح و زندگی مسالمت آمیز از راه قانون" جای حقانیت زور و جنگ، را می گیرد و بدل به معیاری می شود که تا به امروز معتبر و معیار کار دادگاههای بین المللی است. به این معنا که صلح را می توان و باید از راه قانون و نه از راه جنگ تامین کرد. در آن زمان، امپراتوری مقدس ملت آلمان مرکب از چند سد واحد کوچک سیاسی و مستقل شاهزاده نشین هایی بود که هر یک "ساز" خود را می نواختند. تشکیل "دادگاه عالی " امپراتوری آلمان، از یکسو تشکیل نهادی برای حل و فصل اختلافات میان واحدهای کوچک (شاهزاده نشینها) باهم، و از سوی دیگر نهادی برای حل اختلافات با قیصر بود تا به هنگام اختلاف میان پادشاهان (شاهزاده نشینان)، یا پادشاهان و قیصر، حقوقدانان فصل الخطاب باشند و نه خود قیصر یا پادشاهان و سرداران سپاه. و برای اولین بار حقوقدانان به جای سرداران نشستند و در باره جنگ و صلح تصمیم گرفتند. حکومت بر اساس حق و قانون و نه جنگ و زور می شود.
تشکیل "دادگاه عالی"، امکانی می شود برای پائینیان تا از خودسریهای بالائیان تا اندازه ای بکاهند یا از آنها پیشگیری کنند. از این دوران به بعد است که اولین پایه های انحصار "اعمال قهر" در دست حکومت پایه گذاری و زورگویی شاهزادگان محدود می شود. آنها دیگر نمی توانند بدون مجوز قانونی از سوی دادگاه عالی به زور متوسل شوند. تا آن زمان اختلافات میان آنها نه بر اساس قانون که بر پایه زور و اعمال قهر حل و فصل می کشد، حق با کسی بود که زور بیشتری داشت. "زورمندان" همواره در تمام درازای تاریخ "حق" داشته اند، زیرا "حق و حقوق" آنها محصول زور بود و نه عدالت واقعی و قضات بی طرف. تا دست یازی به عدالت راهی طولانی در پیش است و باید بر تلاشها ادامه داد.

* با نگاه به ویژه نامه "تاریخ"، تولد دوران مدرن، اشپیگل، ۲۰۰۹
تماس با پرویز دستمالچی: dastmalchip@mail.com 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست