•
« لیوانت ته کشید، بریزم؟»
« بریز،دستت بی بلا، داشم.»
« باز داغ کردی و ادای جاهلارو در میاری ؟»
« تو اداره مجبورم با لفظ و قلم حرف بزنم، کنار میز میخونه دوست دارم اونجور که دوست دارم گپ بزنم.»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۴ مهر ۱٣۹۵ -
۵ اکتبر ۲۰۱۶
« لیوانت ته کشید،بریزم؟»
« بریز،دستت بی بلا،داشم.»
« بازداغ کردی وادای جاهلارودرمیاری ؟»
« تواداره مجبورم بالفظ وقلم حرف بزنم، کنارمیزمیخونه دوست دارم اونجورکه دوست دارم گپ بزنم.»
« داشتم میگفتم، جمعه شبی میره میخونه، مست وعربده کشی میکنه، کارش به خرخره کشی باچنتاحصیرآبادی میکشه، میکشوننش بیرون، میبرنش یه گوشه دورافتاده، قلمتراشوتادسته توسینه ش فرومیکنن، آخم نمی گه، انگارده ساله نفس فراموش کرده. پاهاشودرازمیکنن، انگارپشتشورودیوارتکیه داده وراحت نشسته. صبح گرگ ومیش رفتگربه کلونتری خبرمیده، تاهنوزم نفهمیدن کارکیهابوده. کوی نهم آبان یه دریاوبی حساب ازاینجوراتفاقات توش داره..»
« اداره برنامه شهرک سازی نهم آبانوریخت ویه گله حصیرآبادنشینوازتموم شهرتوش جمع کرد. یه عده انگشت شمارراننده، مستخدم وکارمنددون پایه رواون تو جمع کردکه کارمنداحصیرآبادیاروبافرهنگ کنن .کارمندام شدن همرنگ حصیرآبادنشینا. حسن یزید ، رفیق مام یکی ازحصیرآبادنشیناشد. میخواست ادای اونارودربیاره.»
« درواقع تووهم فکرات این بلاروسرش آوردین .»
« به من میگی بالیوان اول مست میکنی ؟»
« چن سال چپ وراست توگوشش خوندین که این امپریالیستا خونخواروجنایتکارن. این مدیرکلام تمومشون دست نشونده ی امپریالستان .»
« صبرکن داشم. امپریالیستاومدیرکلاچی ربطی به گداگدوله های حصیرآبادی دارن ؟»
« کله شوپرازخزعبلات وتبدیل به یه مهاجمش کردین، گفتین بایدباچنگ ودندون حقتوبگیری .»
«گفتیم حقتوباچنگ ودندون ازعوامل امپریالیست بگیر، نه ازحصیرآبادنشینای بدبخت ترازخودت، ماروگرفتی آ!»
« وقتی یکی بهت زورمیگه، چی فرقی بین عوامل امپریالیست وحصیرآبادنشینه ؟»
« حصیرآبادنشین واسه تامین کفش وکلاوخرج روزانه خودوزن وبچه ش گاهی مجبوربه زورگوئی میشه. من کی گفتم بره باهمچین آدمائی خرخره کشی کنه که دخلشوبیارن؟»
« یکی روکه کله شو مسموم وحالیش کنی بایدباچنگ ودندون به جنگه، باهمه می جنگه. قاتل حسن یزید همین شماضدا مپریالستاهستین .»
« نخیر، توومدیرکل اموراداریت، آقای غفارزاده هستین .»
« نفهمیدم، گوزبه شقیقه چی ربطی داره ؟همیشه جواب منطقی که نداری، میزنی به صحراکربلا. بفرمامن وآقای غفارزاده مدیرکل اموراداری چی هیزم تری بهت فروختیم؟»
« قضیه پارسالویادته؟»
« کدوم قضیه پارسال ؟»
« قضیه روزی که مدیرکلای اداره تواطاق آقای غفارزاده جلسه داشتن وقراربوددرباره حکمای قراردادی یه سال عقب افتاده ورسمی شدنمون حرف بزنن .»
«یادمه،که چی؟»
« یادت نیست که حسن یزیدبالگدکوبیدرودر، درچارطاق بازشد، تمو م قدجلوی دروایستادوهرچی به دهنش اومد به آقای غفارزاده ومدیرکلاگفت وازاداره بیرون زدوپونزده روزپیداش نشد؟بعدکه کاردیگه پیدانکردوگشنه موندبرگشت اداره .»
« من وآقای غفارزاده چی گناهی کردیم این وسط ؟»
«اگه توپونزده روزدفترحضوروغیاب رو به جای حسن یزیدامضانمی کردی، خیال ورش نمی داشت که همه جابایدهارت وهورت وباج خواهی کنه.»
« من مجبوربودم، دستوآقای غفارزاده، مدیرکل اموراداری رواجراکردم .»
« حکایت درویش وپسربچه سعدی رویادته؟چی جوری مجبوری بودی؟»
« آقای غفارزاده بهم گفت: بالائیابرنامه دک کردن منودارن. این پسره جوون خوش قلبیه، کارشم خوبه، مخالفا مسمومش کردن، مثل پسرخودمه، غیبتشوگزارش نکن، دفترحضوروغیاب روبه جاش امضاکن. پیداش کن وبگوبیاداداره سرکارش...»
|