سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بازرس بلیط ، نوشته: دژوکستولانی
ترجمه


علی اصغر راشدان


• کرنل ئستی گفت «باید براتان تعریف کنم، اخیرا یک نفر در اجتماعی اطمینان داده که به سرزمینی که زبان شان را نمی دانسته، هیچوقت سفر نمیکرده. من باهاش توافق کردم . اما برای منهم سفرکردن و دیدن همه جور آدم از دیدن اشیا توی موزه ها خیلی جالب تر است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۹ مهر ۱٣۹۵ -  ۱۰ اکتبر ۲۰۱۶


 

Dezso Koszttolanyi
Der Schaffner
دژوکستولانی
بازرس بلیط
ترجمه علی اصغرراشدان


(۲۹مارس ۱٨٨۵- ٣نوامبر۱۹٣۶،شاعرونویسنده مجارستانی بود.)


    کرنل ئستی گفت«بایدبراتان تعریف کنم،اخیرایک نفردراجتماعی اطمینان داده که به سرزمینی که زبان شان را نمی دانسته،هیچوقت سفرنمیکرده. من باهاش توافق کردم .امابرای منهم سفرکردن ودیدن همه جورآدم ازدیدن اشیاتوی موزه هاخیلی جالب تراست. وقتی حرفهاش راگوش میکنم، چیزی نمی فهمم وگرفتارحسی میشوم که انگارناشنوای روحیم وفیلم صامت می بینم - بدون موزیک وتوضیح دهنده بین بخشها. این قضیه برام خیلی رنج آوروکسل کننده ست .
    همه چیزراتوضیح که داده م، برام این مسئله پیش میایدکه مثل همیشه وبرای همه جهان، عکس قضیه هم صادق است . درخارج ودراطراف جهان گشتن لذتی آنقدرتحمل ناپذیرداردکه آدم میتوانددرمقابل لق لقه ی دهنهابی تفاوت باشدودربرابرمخاطب، مثل ابلهی خیره بماند . چه تنهائی برجسته ای دوستان، چه استقلال وبیخیالیئی! آدم یکباره خودرانوزادی کم سن وسال حس میکند. اعتمادی توضیح ناپذیررادربزرگ سالهابیدارمیکندکه لبریزازهشیاریست. آدم حرف زدن رارهاوبه جاش عمل میکند. همه نادیده هاوناشنیده هارامی پذیرد.
    من اندکی ازاین نوع تجربه هادارم - همانطورکه میدانید، باده زبان حرف میزنم. اما   تنهایک باریگانه ازراه ترکیه به بلغارستان سفرمیکردم، روهمرفته بیست وچهارساعت توبلغارستان بودم، انهم تنهاتوی قطار. اتفاقی که برام پیش آمد، شبیه سایه های ساکتی بود. هرلحظه میتوانستم بمیرم،یا رگی توقلب یامغزم منفجرشود.مطمئنم هیچکس دیگر،هرگزچنین تجربه ای نخواهدداشت .
    بگذریم، شب بود، نزدیکهای نیمه شب. قطارسریع السیربین کوههاوروستاهای ناشناس مسابقه میداد. بایدحول وحوش یک ونیم میبود. نمیتوانستم بخوابم،             توراهروایستادم که هوای تازه استنشاق کنم. خیلی زودحوصله م سررفت.             اززیبائیهای روبه رو تنهالکه های سیاهی میدیدم. وقتی یکی چراغی رامثل نقطه ای به طرفم تاباند، انگارواقعه ای رخداد. تمام مسافرهاتو خوابی بودندکه حق شان بود. هیچکس توراهرونبود .
   برگشتم که برگردم به جایگاهم، بازرس بلیط فانوس دردست پیداش شد، یک بلغاری زمخت باسیبیل سیاه، انگارگشت شبانه ش راتازه تمام کرده بود. بلیطم راخیلی پیش دیده بودودیگرکاری باهام نداشت. فانوسش راگذاشت، برای خوش بشی دوستانه خیره نگاهم کردوکنارم ایستاد. انگارحوصله اوهم سررفته بود .
   نمیدانم چرا، اماتصمیم گرفتم وگپ زدنی وسیع وطولانی راشروع کردم. یکجوری به زبان بلغاری پرسیدم سیگارمیکشد. تمام چیزی که اززبان بلغاری میدانستم، همین بود. آن راهم توایستگاه ازیک تابلواطلاعات یادگرفته بودم. علاوه برآن،پنج شش کلمه، مثل:دوست داری یانه،بله یانه. تمام آگاهیم اززبان بلغاری همینهابودندوبس. قسم میخورم، هیچ چیزدیگری نمیدانستم .
    بازرس بلیط دستش رابه طرف لبه آفتابگیرکلاهش بالابرد. مشغول بیرون آوردن سیگارشدم، یکی تعارفش کردم. باابهت تمام یکی باچوب سیگارطلائی برداشت .   کبریت بیرون آوردوآتش زد. نفسی عمیق کشیدم. شعله آبی کبریتش رابه طرفم گرفت ، کلمه طوطی واری که درتمام زندگیم شنیده بودم را بازبانی فهم ناپذیرشبیه خیلی ممنون گفتم.
    به این صورت پک زدیم ودودکردیم ودودراازبینی هامان بیرون دادیم و یک سرگرمی   راشروع کردیم. امروزهم فکرش راکه میکنم، ازیادآوریش به خودمیبالم، تاهنوزهم عزت نفسم راتمجیدوباچیزی به نام دانش آدمی این صحنه راترسیم میکنم. چیزی که بعدبانوعی نگاه تیزروحی درمن جوانه زده،عرض وجودومثل درخت بالنده پربرگ وباری رشدکرده وتوانسته م درسایه ش ازصدمات سفرمصونیت یابم. پیش ازآن که خودرابه صبح زودبکشانم، تجربیات روزانه م تکمیل نبود.
    بایدبپذیریدکه حضوربرابرمن ازاولین لحظه مطمئن وخالی ازخطابود. هدفم باورپذیرکردن بازرس به این امربودکه متولدبلغارستانم وزبان بلغاری راحداقل به خوبی یک پرفسورادبیات دانشگاه صوفیه میدانم. به همین دلیل به مرورهرچه بیشتربه خودم مسلط شدم. بالاترازهمه این که من من نکردم. تنهاچیزی که به من مربوط نبود، امایک سان بود. برای خارجیهامعمولیست، تلاش میکنندبه زبان کشوری که درآن سفرمیکنند حرف بزنند.اماباهمه تلاش شدیدپرزحمت شان، چه خیانت برابریست خارجی بودنشان. مردم بومی ومتولدهای محلی هم صرفاباسراشاره وباایماواشاره حرف خودراقابل فهم میکنند. چندکلمه شنیده شده ازواژه های تراش خورده ی عریان ازثروت گنج پنهانی که زبان مادری درآنهابه ودیعه گذاشته راهم خواب آلوده بیرون میریزند. آدم باید کلمات آنهاراباگزیدن زبان بیرون بکشد. روهمرفته، آنهادربرابرفرمولهای برگزیده و ساختارهای ادبی متعادل خجالتیند وازشان دوری میکنند. درموقع مناسب حرف نمیزنند، چراکه خوب عمل میکنند. اماوقتی روی یک سکوساعتهای متوالی سخنرانی میکنند، یابایدیک کتاب بیست صفحه ای بنویسند، شنوندگان ومنتقدهائی هم خواهندداشت- حتی نه کاملاهم بی پایه - گواهش هم این که آنهاواقعااززبان مادریشان شمائی مه آلوددارند .
   من وبازرس بلیط، درسکوت رازآمیزآن دوستی بزرگ ودرک واقعی که درطول زندگی به صورت یک پیمان روحی به وجودمی آید، سرخوشانه سیگاردودمیکردیم. من جدی ودوستانه بودم. هرازگاه اخمهام توهم میرفت، دوباره- به دلایل گوناگون- تبسم میکردم.بازرس بانگاهی دقیق پاسخ میداد. گفتگو به طریقی جذاب و تاحدممکن پیوسته بالای سرمان درفضاشناوربودوبایدبه نوعی حرکت تبدیل میشد. من خمیازه وآه کشیدم. ناگهان دستم راروشانه ش گذاشتم، چشمهای قهوه ئیش رابالاگرفت، طوری که هردونفرمان علامت سئوالی عظیم شدیم. بازرس سرش را عقب کشید وپچپچه کرد«چه؟»- برای این فرم دوستی، احتمالاهمه نوع یادآوری دوران کودکی جالب یاطرزرفتاریکی ازدوستهاش دراوبرانگیخته شدکه عادت داشت پرس وجوکند، اشیای خانه چگونه بااو برخوردمیکنند. جوان سن خورده، بایدخندیده باشد. شروع به حرف زدن کرد. چهارپنج جمله گفت. بعدلال شدومنتظرماند.
    منهم منتظرماندم. اودلیل خودش راداشت. من بایدفکرمیکردم که جواب چگونه بایدباشد. بعدازدرنگی کوتاه تصمیم گرفتم.گفتم«بله.»
   تجربه به من آموخته، وقتی به گفتگوئی خوب گوش نمیسپارم یامطلبی رانمی فهمم، درخانه هم همیشه میگویم «بله». این قضیه تاحالاهیچوقت کمترین باری بردوشم نبوده. چیزی راکه بایدردمیکردم، ظاهراحتی یک بار هم نشنیده م.درچنین مواردی آدم میتوانددیگران رامتقاعدکندکه ازقضیه برداشتی تحقیرآمیرداشته. این «بله»بزرگترین «نه»هم هست.
      این استدلال کاملاتوجیه پذیروبه صورتی درخشان بوسیله پیرهاموردتائیدبود. بازرس خیلی بیشترمایل به حرف زدن شد. متاسفانه دوباره لال شدومنتظرماند.         حالاباطنینی پرسشگرانه وکمی نامفهوم وسرگشته گفتم«بله؟»
    به خودم اجازه اینطورحرف زدن راکه دادم، سردی پایان یافت، یخ بازرس آب شدوبه حرف درآمد. حدودیک ربع ساعت حرف زد. دوستانه، احتمالاسرگرم کننده هم . دراین بین و موفع پاسخ گوئی هم سرم راروبه پائین نگرفتم .
    به این صورت اولین موفقیت قاطعم رابه ثبت رساندم. همانطورکه کلمات ازدهنش بیرون میزد، همانطورکه دست تکان میدادوورمیزد، روشن بودکه دیکرحتی یک باردرروءیاهم مراخارجی به حساب نمی آورد. این باورودرخشش آهن انگارنزدیک شده بود. توانستم طوری اززیرباروظیفه شاق فوق توان پاسخ دادن موقتاشانه خالی کنم. توانستم باته طلائی سیگارم دهنم راببندم وتامدتی نشان دهم که دهنم مشغول است ونمیتوانم درست حرف بزنم. باهمه اینها، هنرمندانه به خودم اجازه ندادم ازخودباختیگیم غفلت کنم. هرازگاه بایدآتش گفتگورایکجوری جلامیدادم .
   باچه شیوه ای این قضیه عملی میشد؟نه باکلمات.مثل یک هنرپیشه ویک بازیگرکارکشته تمام اندامم رابه کارگرفتم. چهره م، دستهام، گوشهام، حتی دندانهام هم به طورکامل کارمیکردند. متوجه هم بودم که دراجرای نقشم افراط نکنم. بادقت میمیک بازی کردم، امانه باتوجهی تکاندهنده که پیشاپیش مشکوک است و توجهی خاص که یکباره فروکش کندوسرگردان شود. دوباره شعله ورشدن وسوختن اجاق صبحت. متوجه دیگری هم بودم. یک بارهم بااشاره مشخص کردم که مطلبی رانفهمیده م. طبیعتافکرمیکنید مطلب خیلی ساده ای بوده.اشتباه میکنید، دوستان،این قضیه سخت ترین بخش گفتگوبود. درواقع ازپچپچه هاش کلمه خسته کننده ای درک نمیکردم، رواین حساب بایدمواظب میبودم که اعترافم صادقانه وقانع کننده جلوه کند. امابه سیاهی برخوردم. بازرس به سادگی آخرین جمله ش راتکرارکرد. سرتکان دادم، انگارخواستم بگویم:
«آه،پس که اینجور،بله.»
حالامسئله واضح میشد.
      دیگرلازم نبودآتش گفتگوباچنین چوبی کوچک جلاداده شود. خودش مثل یک تکه هیزم زبانه میکشید. بازرس حرف زدوحرف زد. ازکجا؟ به نظرخودم هم فوق العاده آمد. شایدازنظم ترافیک، یادرباره خانواده وکودکانش، شایدازکشت چغندر. همه ی احتمالات میرفت. تنهاخدای مهربان میتواندبگویددرباره چه حرف میزد. به هرحال، ازجملات آهنگینش حس کردم داستانی دوستانه،شادوطولانی ودرهم تنیده دربهترین بسترحماسه ای مرکزی جریان داردوباوقارتاپایان ادامه میابد. روهمرفته عجله نداشت. گذاشتم شاخه به شاخه بپردو مثل چشمه ای جوشان بجوشد،دوباره قوس بردارد ودرجریان راحت گسترده داستان روبه عقب غل غل بزند. اغلب می خندید. ظاهراداستان پرکشش بودوتقریبابخشهائی خوشمزه داشت. افراداحتمالاپرشهامت وبی ثبات بودند. همراه نگاهی سطحی به طرفم چشمک زدوخندید. منهم باهاش می خندیدم، امانه هربار. گاهی اصلاحواسش به من نبود. نمیخواستم گفتگوازبین برود. تنهابایک مشت ستایش طلائی،دلپذیروشوخی آمیزی که ازعمق قلبم بیرون میامد، سخنرانیش راچاشنی میزدم .   
    بایدساعت سه میبود، نیم ساعت دیگرهم گپ زدیم که قطارسرعتش راکم کرد. به یک ایستگاه رسیدیم. بازرس فانوسش راجمع وجورکرد. به خاطرباسرعت پیاده شدنش عذرخواهی کرد.گفت دوباره میایدتاداستانش راتمام کند. گفت نقطه اصلی این بخش «اولکز»وبهترین بخش است.
   خودرابه پنجره تکیه دادم. کله ی وزوزکننده م راتوهوای سردغرق کردم. آسمان خاکستری محووگله به گله صبح گلگون عرض وجودمیکرد. یک ردیف روستای خوش بوی خامه ای رنگ جلوی نگاهم بود. چندزن چارقدبه سرروستائی توایستگاه منتظرایستاده بودند. بازرس به زبان بلغاری، باهمان زبانی که بامن وباموققیتی بزرگ حرف میزد،باهاشان صحبت کرد. مسافرهابلافاصله متوجه شدندوبه طرف واگن درجه سه درانتهای قطاررفتند.
    بازرس چنددقیقه بعدکه هنوزخنده ازرولبهاش محونشده بود،دوباره کنارمن بودوبالبخنددنباله حرفش راگرفت.خیلی زودرفت سراغ نقطه مرکزی ئی که قولش راداده بود.خنده ش دوباره اوج گرفت.دوباره شکمش راتکان تکان داد.آدمی فوق العادبزرگ وشبیه شیطانی سرخ شده بود.یک ریزشیهه می کشید،جیب تنگش را راجستجوکرد،یک بسته کش داربیرون کشید،یک نامه مچاله شده کثیف که انگاربه طورطبیعی متعلق به تاریخ بود – احتمالانشانه دنباله یک گفتگوی نهائی -،نامه راتودست من فشرد.بایدمیخواندمش.بایدچه می گفتم؟خدای من،چه میتوانستم بگویم؟نامه درهم برهم باخودکارنوشته شده باالفبای کیریل راجلوم گرفتم ونگاهش کردم.آدمی مثل من – متاسفانه نمیتوانستم بخوانم.تونامه فرورفتم.دراین فاصله کمی فاصله گرفت ومنتظرنتیجه ماند.«بله»،زیرلب زمزمه کردم«بله،بله.»- بخشی بااندکی طنین صدای یک محقق، بخشی باطنین صدائی متین وبخشی باطنین صدائی پرسشگرانه، درعین حال سرم راتکان دادم، به این معنی که میخواهم بگویم: «مقوله ای خاص »یا«وحشتناک»یا«زندگی همین»است دیگر، توزندگی موقعیتی نیست که بخواهدبه سروسامانی بیانجامد. یک نفرکه میمیرد، آدم میگوید: زندگی همین است دیگر. متوجه نامه شدم، آن رابوهم کشیدم، اندکی بوی کپک میداد. نمیتوانستم کاردیگری باهاش بکنم، پسش دادم.
    تودفتریادداشتش همه چیزپیدامی شد. یک عکس ازتوش درآورد، سکی رانشان میدادو برای من کمترین هیجانی نداشت. بالبهای درهم فشرده وهیجان سگ دوستان عکس راپائیدم. متوجه شدم بازرس عکس رادوست ندارد. انگاربه تمام معنی ازسگ عصبانی بود. ذهن منهم تیره شدوبه سگ براق شدم. شگفتیم راوقتی به اوج رساندکه ازکیسه کرباسی دفتریادداشت چیزی تودستمال کاغذی پیچیده درآورد،به من دادوگفت: خودت بازش کن. بازش کردم. دوعدددکمه براق ظاهرشد،دودکمه عاجی، دودکمه عاجی پالتومردانه. گذاشتم که دکمه هاجرینگ جرینگ وبازی کنند، مثل این که آدم خاصی هستم وکاملاعاشق دکمه.بازرس ازدستم گرفت وباسرعت تودفتریادداشتش پنهان کرد. انگاردوست نداشت دیگری ببییندشان. چندقدم راه رفت، برگشت وخودرابه دیوارواگن تکیه داد.
   اوضاع رادرک نمیکردم. باسرعت به طرفش رفتم. چیزی دیدم که خون تورگم یخزد. چشمهاش تواشک غرقه بودند. مرددرشت اندام وخپله گریه میکرد. اول به شکلی مردانه اشکهاپائین میریختند. بعدبالبهای درهم فشرده وشانه های زلزله گرفته می گریست.
    حقیقت رابگویم:عمیقاسردرگم شدم. گرفتارگمگشتگی غیرقابل حل زندگیم شدم. معنی آن وضع چه بود؟ معنی آنهمه حرف زدن همراه باخنده وبعدگریه چه بود؟ هرکدام بادیگری چه ارتباطی داشت؟ نامه باتصویرسگ،تصویرسگ بادکمه های عاجی سبزوهمه چه ارتباطی بابازرس داشتند؟قضیه یک شیدائی بودیادقیقابرعکس، سرریزیک حس سالم انسانی؟ تمامش روهمرفته به زبان بلغاری یازبانی دیگر،یک معنی داشت؟وضع نومیدکننده بود.
محکم روشانه هاش زدم، چراکه نگرانش شدم.به ریان بلغاری سه مرتبه توگشش دادزدم:
«نه،نه،نه!»
اشکهاش فروکش کرد. به روالی دیگر،حتی باکلمات یک هجائی،من من کردکه میتوانست به این معنی باشد:
«ازهمراهیت ممنونم.»
   به این معنی هم میتوانست باشد:
«ژولیده ژامبون خرگوش،رذل تبه کار.»
    آرام آرام به خودش آمد. آهسته هوارااستنشاق کرد، دستمال سفره راروصورت وبالای بینش کشیدوشروع به صحبت کرد. حالاصداش بلکل روالی دیگردداشت. کوتاه وسریع پرسید. انگارسئوالش به این معنی بود:
« وقتی گفتی بله، چراهمزمان گفتی نه؟ چرا چیزی راکه موافقش بودی ردکردی ؟ نقش مظنون رابازی کردن بس است دیگر،حالابگو:بله یانه؟»
   سئوال هایکریزومثل انفجارشلیک یک تفنگ باسرعت وقاطعانه توسینه م نشستند. راه گریزی نبود .
    ظاهراتوتله افتاده بودم. انگارخوشبختیم راازدست داده بودم. اماغرورم نجاتم داد. برتری خودرا حفظ کردم . بازرس بانگاههای یخزده نگاهم کرد . انگارکه اوضاع زیرتاثیروقارمن وسئوالها دورازشانم باشد، جریان رابه سودخود برگرداندم وباقدمهای بلندبه قسمت خودبرگشتم.
    سرم راروی متکای کوچک مچاله شده تکیه دادم،درازکشیدم وبلافاصله مثل کسی که قلبش ازکارافتاده باشد ،خوابیدم. حول وحوش ظهرباگرمای پرتونورافکن بیدارشدم. یک نفربه شیشه واکنم کوبیده بود. بازرس داخل شد. یادآوری کرد بایددرایستگاه بعدپیاده شوم. ازمواردی خاص ناراحت بود، مثل سگی باوفاایستاد. دوباره صحبت کرد. آهسته، دنباله داروتوقف ناپذیر. احتمالاسعی میکردشرمزدگی شبانه رابزداید. شایدبه چیزهائی متهمم میکردکه خودم هم نمیدانستم. هنوزنشانه ندامت عمیق ودرددرونی راروچهره ش داشت. رفتارمن سردبود. بهش اجازه دادم تنهائی چمدانهام راپائین بیاوردوبه طورکامل جابه جاکند.
    بعدازهمه اینهاودرآخرین لحظه ترحمم رابرانگیخت. بعدازتحویل مردخدمتکاردادن وسائل جمع شده ام، پله هاراپائین رفتم. نگاهی گنگ به طرفش انداختم که به این معنی بود:
«چه کرده ای که خوب نیست، جنون هم انسانیست واین بارهم تورامی بخشم.»
    وبه زبان بلغاری صداش زدم،تنهابایک کلمه«بله!».
    اثری جادوئی داشت، بازرس خودرادرهم فشرد. خودرایافت،دوباره کاملاپیربود. خنده ای تشکرآمیزچهره ش رادرخودگرفت. سلام محکمی ازنوع سرگرم کننده ش داد. جلوی پنجره ایستادوتمام وقت باخوشحالی به من خیره ماند. سرآخرقطارحرکت کردوبرای همیشه وبه صورتی ابدی ازجلوی نگاهم ناپدیدشد….»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست