نگاهی به مصاحبه آقای کمال اطهاری (۱)
سیامک طاهری
•
یکی از مختصات نوشته های آقای اطهاری این است که وقتی از چپ سخن می گوید، انسان نمی فهمد که از کدام چپ سخن می گوید و برای من همیشه این فکر تداعی می شود که ایشان بیشتر در حال تصفیه حساب با گذشته خویش است تا نقد سیاسی چپ. و گاهی نیز این فکر به ذهن متبادر می شود که ایشان اصلا چپ ایران را نمی شناسد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۶ مهر ۱٣۹۵ -
۱۷ اکتبر ۲۰۱۶
نمی توان به نقد مصاحبه آقای کمال اطهاری پرداخت بدون آنکه به مقدمه آقای حمید آصفی نظری نیافکند.
ایشان در ستایش آقای اطهاری از جمله چنین می نگارند:
"او در سنت چپ می اندیشد. اما یک چپ انتقادی است که نه دچار جزمیت و دگماتیسم ناشی از شیفتگی های ایدئولوژیک می شود و نه شناخت عینی و ملموسش از شرایط درونی و ملی اش را با تکلف در قالب های از پیش تعیین شده می ریزد. از این روست که او در جای جای این گفتگو به نقد کم مایگی و جزمیت و وارونه فهمی و تقلیل گرایی و ساده سازی بخشی از چپ ایرانی می پردازد و به خصوص نسبت به هم سو شدن ناخواسته چپ ارتدوکس با محافل استبدادی و پوپولیست هشدار می دهد."
یعنی از همان آغاز مخالفان ایشان به طور ضمنی در مظان اتهام "جزمیت و دگماتیسم ناشی از شیفتگی های ایدئولوژیک" و "عدم شناخت عینی و ملموس از شرایط درونی و ملی" و "تکلف در قالب های از پیش تعیین شده" و "به هم سو شدن ناخواسته چپ ارتدوکس با محافل استبدادی و پوپولیست" قرار می گیرند.
به این ترتیب ناقد نظرات ایشان پیشاپیش باید پذیرای این اتهامات وارده باشد. در انتها ی این پاراگراف نیز ایشان درقالب یک عالم دلسوز به چپ ایران توصیه می کند که:
"چپ ایرانی نیازمند خانه تکانی های فکری و سیاسی فراوانی است"
اما آیا این فقط و فقط این اتهام های آقای آصفی است و یا ریشه در تفکر آقای اطهاری و تاثیرپذیری آقای آصفی از افکار و دیدگاه های آقای اطهاری دارد و ردی از نگاه ایشان در این ارزیابی می توان سراغ گرفت؟ این مطلبی است که خواننده خود باید از ارزیابی این مصاحبه دریابد و من قصد ورود به آن را ندارم.
مصاحبه کننده در جای دیگری نیز چنین ادامه می دهند "اطهاری فلسفه سیاسی و اقتصادی و شیوه های انتظام بخش اقتصادی لیبرالیسم را به تفکیک و به دقت توضیح می دهد و بستر پیدایش و تغییرات تدریجی شان را می کاود. در همین راستاست که بعضی از بدفهمی ها و ظاهربینی ها و ساده سازی های برخی تلقی های چپ را از این مکتب نقد می کند..."
اما ببینیم که جناب اطهاری چه درس های قابل آموختنی برای چپ ایرانی دارد!
ایشان سخنان خود را پس از مروری کوتاه بر اندیشه های جان لاک و منتسکیو و اشاره ای به مارکس با توضیح بخشی از اندیشه های آیزا برلین می آغازد و می کوشد تا آیزا برلین را درحد مارکس و دیگر متفکران مطرح بالا کشد.
اما آیزا برلین کیست؟
آیزایا برلین در ۱۹۰۹ – پا به عرصه وجود گذاشت و در ۱۹۹۷ چشم از جهان فرو بست. او در خانوادهای ثروتمند یهودی در پایتخت لتونی – که در آن زمان بخشی از روسیه تزاری بود - بهدنیا آمد. پدرش، تاجر ثروتمند چوب بود. خانوادهٔ برلین در ۱۹۱۵ به روسیه نقل مکان کردند. وی در سال ۱۹۲۱ به همراه خانوادهاش به انگلستان مهاجرت کرد. او در ان جا به دبیرستان، کالج و سپس دانشگاه رفت و در آنجا تاریخ و زبانهای باستانی و سیاست و فلسفه و اقتصاد خواند. در جنگ جهانی دوم او مسئولیتهایی در سفارت بریتانیا در آمریکا به عهده داشت و سپس سفری به اتحاد جماهیر شوروی کرد و در آنجا با شماری از روشنفکران روسی ضدانقلاب به خصوص آنا آخماتوا و بوریس پاسترناک آشنا شد. ملکه او را به لقب سر مفتخر ساخت. او پس از مرگ در قطعهٔ یهودیان آکسفورد به خاک سپرده شد.
این تنها دوستی او با نویسندگان ضدانقلاب اتحاد جماهیر شوروی نبود که از او یک فرد با اندیشه های کور چپ ستیزانه می ساخت، مطمئنا دوران زندگی کودکی و بزرگسالی او در خانواده ای تاجر با سنت های یهودی و نیز زندگی در انگلستان و خدمت گذاری برای رژیم انگلیس و ملکه و دریافت نشان سر ـ آن هم به عنوان یک زن – نیز در این مساله دخیل بوده است. شاید مهمترین نکته ای که در مرکز ثقل اندیشه های ایزا برلین قرار دارد این مساله است که بین آزادی و عدالت هیچ همپوشانی و سنخیتی وجود ندارد و انسان ها باید از بین این دو یکی را برگزینند.
به گمان من اندیشه های آیزا برلین را نمی توان لیبرالیستی دانست او آن چنان ضدچپ است که در پاره ای جاها در این زمینه پهلو به پهلوی نازی ها می زند.
به داوری من، او یک لیبرال فاشیست است. یعنی لیبرال در ادعا و فاشیست در محتوا.
اولین سووال از آقای اطهاری این است که، اگر آموزه هایی برای چپ ایران دارند، چرا سخن خود را با چنین افرادی می آغازند تا چنین ادعایی را در ذهن متبادر کنند که گویا چپ ایران از آیزا برلین هم باید بیاموزد.
بخصوص که ایشان در جایی پایینتر می نویسند:
"فراموش نکنیم که خلاف برخی ساده انگاری ها در چپ، لیبرال ها نیز می توانند نظریه پرداز عدالت باشند."
ایشان در همانجا چنین ادامه می دهند:
"جان رالز که تاثیرگذارترین فیلسوف سیاسی لیبرال در قرن بیستم است، در چارچوب قرارداد اجتماعی (نه برای دستیابی به آرمان) بحث عدالت را (عدالت به مثابه انصاف) پیش می برد. وی که از برلین هم درس آموخته، شاید به معنایی مفاهیم برلین را بسط می دهد و می گوید فضیلتِ روابط اجتماعی عدالت است. برای اثبات، این استدلال را طرح می کند که به آن شرایط آغازین می گویند: اگر انسان ها یک مرتبه یک پرده جهلی در مورد گذشته بر ذهنشان بیفتد و گذشته شان را فراموش کنند ولی عقلشان سر جایش باشد و بخواهند در مورد آینده تصمیم بگیرند، یا بخواهند قرارداد اجتماعی ببندند بدون اینکه بدانند در مورد گذشته چه جایگاهی داشتند و موقعیت اجتماعی شان چه بوده است، اولین قراردادی که می بندند این است که همه در بیان اندیشه باید آزاد و برابر باشند برای عقد قرارداد اجتماعی؛ که این تقدم برای عقد قرارداد کاملا درست است چون کسی که آزادی اندیشه نداشته باشد قرارداد درستی نمی تواند ببندد. دومین قرارداد را در مورد عدالت می بندند که می گویند قرارداد ما باید به گونه ای باشد که وضع هیچکداممان از گذشته بدتر نگردد (که البته نمی دانند در گذشته چه بوده اند) مگر اینکه به نفع اکثریت باشد. یعنی در واقع قراردادی می بندند که در نهایت درش برای اکثریت برد باشد با ریسک حداقل. به این ترتیب این فیلسوف سیاسی لیبرال، اصل آزادی را به عنوان اصل اول قرارداد اجتماعی می آورد و اصل عدالت را به عنوان اصل دوم. این دو تا توافق عقلانی (بیرون از هر چارچوب ایدئولوژی) برای هر جمعی است که می خواهند یک قرارداد اجتماعی ببندند. یعنی شما نیاز ندارید که علم تاریخ بدانی یا ندانی، شیعه باشی یا سنی، این قرارداد را بطور عقلانی می بندی که عدالت باید رعایت بشود.
پس به عنوان یک لیبرال می توانید عدالت را هم وارد قرارداد اجتماعی بکنید و این درواقع قرارداد درباره مفهوم ایجابی آزادی است."
چنانکه می بینیم جناب اطهاری برای حیثیت بخشی به لیبرالیسم مقوله عدالت را هم – البته کاریکاتوری از آن را - از زبان لیبرال ها وارد بحث می کنند. فکر نمی کنم که بر آقای اطهاری پوشیده باشد که منظور از عدالت در ادبیات چپ برابری اقتصادی است و نه انصاف.
وگرنه وقتی که انوشیروان مزدکیان را به شدید ترین شکل قتل عام می کرد، این عمل را به نام انصاف انجام می داد، چرا که آنان از سویی حق ثروتمندان، برای داشتن ثروت را نقض می کردند و از سوی دیگر مخالف سیستم کاستی حاکم بر کشور بودند. اردشیر بابکان در وصیت نامه خود تاکید کرده بود که مقام و موقعیت هر یک از طبقات را ثابت و پا بر جا نگه دارید و می گفت: بترسید از سری که دم گشته و یا از دمی که سر گشته... و این از دید او همان انصاف و عدالت بود. چرا که در نظام کاستی آن روز دهقان زاده ای که سپاهی گردد و یا فرزند کفشدوزی که مدرسه برود ویران گر نظم زمانه و برابر با سر گشتن دم بوده است.
یکی از مختصات نوشته های آقای اطهاری این است که وقتی از چپ سخن می گوید، انسان نمی فهمد که از کدام چپ سخن می گوید و برای من همیشه این فکر تداعی می شود که ایشان بیشتر در حال تصفیه حساب با گذشته خویش است تا نقد سیاسی چپ. و گاهی نیز این فکر به ذهن متبادر می شود که ایشان اصلا چپ ایران را نمی شناسد. به عنوان نمونه به این نوشته ها توجه کنید:
"در واقع مارکس اصلا جامعه شیفته نیست، بر خلاف چپ هایی مکانیستی که وقتی می خواهند لیبرالیزم و نولیبرالیزم را نقد کنند با جامعه شیفتگی این کار را انجام میدهند یعنی با نفی آزادی فردی. ... وقتی شعاری (rhetoric) به لیبرالیسم برخورد کنید، دیگر نمیشود نفی در نفی اش بکنید و به دیکتاتوری می رسید. مارکس به ما می گوید همین آزادی لیبرالی را هم نباید با هدف عدالت بگذارید کنار. همین آزادی لیبرالی را، همین آزادی انتزاعی را ما حق نداریم بگذاریم کنار، بلکه می بایست ارتقایش بدهید ..."
آقای اطهاری عزیز! چه کسی گفته است که همین آزادی های موجود را هم باید نفی کرد؟ چرا روشن سخن نمی گویید؟ تا روشن با شما برخورد شود؟ تا آنجا که من تاریخ را می شناسم، همیشه این نیروهای حاکم بوده اند که در مقابل برابری خواهان آ زادی را محدود و یا اساسا نفی کرده اند. آیا مبارزان راه برابری انسان ها باید برای جلوگیری از نابودی "همین آزادی لیبرالی" دست از مبارزه بشویند؟
چرا چنین کلی و نامشخص سخن می گوئید؟
ایشان در مورد فلسفه اقتصادی سرمایه داری نیز چنین سخن می گویند:
"در مورد فلسفه اقتصادی لیبرالیزم هم نباید ساده انگاری کرد. مارکس از سر سهل انگاری به بورژوازی انقلابی نگفته است.
آلبرت هیرشمن در کتابش به نام هواهای نفسانی و منفعت جویی (با ترجمه محمد مالجو) فلسفه اقتصادی آدام اسمیت را ردیابی می کند و از قول او می گوید اگر انسان در بازاری که رقابتی است منفعت جویی کند مجبور می شود هواهای نفسانی اش را عقلانی کند تا بتواند در آن رقابت شرکت کند و منفعت ببرد و به این ترتیب یک درجه بشریت ارتقا پیدا می کند چرا؟ چون دولت های پیشاسرمایه داری با زور می آمدند از مردم مال و خراج (مازاد اقتصادی) می ستاندند یا غارت می کردند ولی اینجا همگی باید بروند در بازار رقابتی، و درست است که این پیروی از منفعت شخصی است ولی این یک درجه استعلای انسان است. یعنی بدین ترتیب با رهایی اقتصاد از زور (سیاست) در فئودالیسم و با ورودش به رقابت در سرمایه داری، کل جامعه ارتقا پیدا میکند."
بی هیچ شکی سرمایه داری در مقایسه با نظامات پیش از خود عاملی مترقی است!
اما امروز ما در برابر نظام امپریالیستی، قرار داریم که دست در دست تروریسم، جهان را در آتش و خون غرق ساخته است. آیا آقای اطهاری این نظم را هم مترقی می دانند؟
اینجا هم مشخص نیست که آقای اطهاری از کدام جامعه ای سخن می گویند. آیا منظور کشوری چون ایران است که ایشان از سرمایه داری کج وکوله آن دفاع می کنند و یا کشورهایی چون آمریکا و انگلستان و...
ایشان پایینتر چنین مرقوم می فرمایند:
"مارکس می گوید این سوسیالیسمی که در آن عدالت این طور تعریف شود که شما به هرکس پاداش به اندازه تلاش و استعدادش بدهید، همان عدالت بورژوایی است و بورژوازی هم از عهده اش بر می آید. نه اینکه بد باشد، این را بد نمی داند ولی کافی نمی داند و می گوید باید یک سیستمی باشد که رشد نیروهای مولده را سریع تر بکند که ما را ببرد به طرف جامعه فراوانی که آنجا هر کس به اندازه نیازش دریافت کند."
می دانیم در تعریف سوسیالیسم گفته شده است که هر کس به اندازه کارش و در تعریف کمونیسم گفته شده است، هرکس به اندازه نیازش!
حال آقای اطهاری به مارکس چنین نسبت می دهند که بورژوازی خودش ما را به سوسیالیسم رهنمون می سازد. وچنان جامعه ای را می سازد که هرکس به اندازه کارش دریافت می کند!
آیا به راستی چنین است؟ آیا این مارکسی که آقای اطهاری به ما معرفی می کند، همان مارکسی است که اندیشمندان طی سده های اخیر شناخته اند؟ آیا اکنون در کشورهای سرمایه داری پیشرفته هرکس به اندازه کارش دریافت می کند؟
قضاوت را به عهده خوانندگان بی طرف وا می گذاریم!
و سرانجام ایشان در دفاع از نولیبرالیسم چنین می نگارند:
"در واقع نولیبرالیسم شیوه ی انتظامِ بخش سرمایه داری در دوران پساصنعتی و جهانی شده است نه فقط سرمایه مالی. کسانی که شعاری و با ایدئولوژی اولیه به نولیبرالیزم برخورد می کنند معمولا همان کسانی هستند که تا دیروز جامعه مدنی را به عنوان یک نهاد صرفا بورژوایی رد می کردند و امروز دقت نمی کنند که امپریالیسم نو، به عنوان یک صورت بندی جدید در سرمایه داری، از یک سو متکی به یک جامعه مدنی قوی در کشور مرکزی است که بدون آن کشور مرکزی نمی تواند بقا داشته و اعمال هژمونی کند، و از سوی دیگر متکی به جهانی کردن روابط سرمایه داری به مثابه تولید ارزش اضافی است که بدون آن از لحاظ اقتصادی نمی تواند ادامه حیات دهد."
و در انتها ایشان پس از توضیحات نسبتا مفصلی در مورد پیشرفت های چین و هند و ویتنام نتیجه گیری می کنند که
"این همان امپریالیزم و سرمایه مالی است که هیلفردینگ گفته و این بورژوازی که برایش کار می کنید کمپرادور است و در خدمت سرمایه مالی و انقلابی ترین حرکت این است که به جنبش وال استریت در آمریکا بپیوندید؟!"
و
"وقتی با این نفرت کور نولیبرالیزم را رد کنیم، نولیبرالیزم قدرت می گیرد، باید نولیبرالیزم را نفی دیالکتیکی کرد، و این با نفرت نمی شود با دانش می شود، با درک ضرورت می توانیم نفی دیالکتیکی کنیم و درک ضرورت مایه آزادی است نه نفرت." و
"ساده انگاری عجیبی در مورد سرمایه مالی هست: نخست اینکه به سرمایه مالی خصلت کاملا مستقل از خدمتگزاری به کسب ارزش اضافی می دهند. دوم درباره سرمایه داری می گویند این جناح سرمایه داری مالی است که نظام سرمایه داری را می چرخاند. فراموش کرده اند وقتی واژه سرمایه داری را به کار می بریم سرمایه داری یعنی تولید ارزش اضافی و تولید و بازتولید گسترده. اگر بگوییم در نظام سرمایه داری بخش مالی فائق شده و دیگر در خدمت تولید ارزش اضافی نبوده و قماربازی و رانت جویی می کند، چنین نظامی مانع رشد نیروهای مولده بوده و درجا خواهد مرد. سری دیده می شود!
نخست باید به آقای اطهاری یاد آور شویم که از میان ۱۷۰- ۱٨۰ کشور جهان نزدیک به صد کشور جهان در فقر به سر می برند. نگاه کنید به عنوان نمونه در آسیا به بنگلادش، افغانستان، سریلاکا، پاکستان و... و تقریبا تمام کشورهای آفریقایی و نیز آمریکای لاتین. – در اینجا ما از فقر در کشورهای پیشرفته جهان و در راس آن آمریکا خودداری می کنیم. اینک از آقای اطهاری به عنوان کسی که باید از ایشان بیاموزیم می پرسیم که چرا از میان این همه کشورها فقط سه نمونه را انتخاب کرده اند. ضمنا به ایشان یاد آور می شویم دستکم دو نمونه از سه نمونه ای که ایشان مثال زده اند ـ چین و ویتنام ـ به هیچ وجه راه حل لیبرال دموکراسی را برای خود انتخاب نکرده اند و هردوی این کشورها یک دوره سخت گیرانه برابر سازی را از سر گذرانده اند. به عبارت دیگر همه افراد جامعه را سر یک خط آغازین قرار داده و سپس مسابقه دو را آغاز کرده اند. هردوی این کشورها نیز یک دوره برنامه ریزی متمرکز را طی کرده اند و هنوز نیز این کشورها از روش سوسیالیستی برنامه ریزی به میزان وسیعی سود می جویند (در کنار سود بردن از اهرم های بازار ). در هیچ یک از این دو کشور، خصوصی سازی صورت نگرفته است ـ تاکید می کنم خصوصی سازی و نه آزاد سازی ـ در مورد سوم هم باید گفت هندوستان یک دوره نسبتا طولانی از سود بردن از روش های کشورهای سوسیالیستی را طی کرده است. البته در مورد رشد استثنایی این سه کشور دلایل دیگری را هم می توان عنوان کرد مانند نیاز امپریالیسم به همکاری با چین در مقابله با شوروری و نیاز آمریکا به ویتنام در مقابله با چین و نیاز امپریالیسم به هندوستان در مقابل با شوروی و...
اساسا مشخص نیست که مخاطب آقای اطهاری کیست. گویی او با خویشتن گفت وگو می کند. اینان کیانند که با نفرت کور نولیبرالیزم را نفی میکنند، در حالی که باید آن را نفی دیالکتیکی کنند؟ اساسا تفاوت نفی دیالکتیکی با آنچه که ایشان آن را نفی کور می نامند چیست؟ این ها سوالاتی است که خود به خود از میان درسنامه! آقای اطهاری بیرون می جهد.
بر خلاف گفته آقای اطهاری باید گفت: "در نظام سرمایه داری بخش مالی فائق شده و دیگر در خدمت تولید ارزش اضافی نبوده و قماربازی و رانت جویی می کند، چنین نظامی مانع رشد نیروهای مولده" است و این را تنها چپ ایرانی نمی گوید، این را اسکار لافونتن رهبر سابق حزب سوسیال دموکرات آلمان هم می گوید، آنجا که می گوید، ما در دوران دیکتاتوری سرمایه داری کازینویی و قمارخانه ای زندگی می کنیم. و این تنها اسکار لافونتن نیز نیست که می گوید، بخش بزرگی از سوسیال دموکراسی اروپایی نیز امروز به این صف پیوسته است. نگاه کنید به حزب کارگر انگلستان! این اعتراضات حتی به آمریکا نیز سرایت کرده است و فریاد برنی ساندرز از این زیاده خواهی سرمایه داری مالی به هوا بلند است. حتی نفر دوم دولت آلمان پس از خانم مرکل در برابر زیاده خواهی بانک ها می گوید، اگر من هم یک بانک دار بودم که حقوق های بالا می گرفتم و در دفاتر راحت می نشستم، پیشنهادهایی مانند آن ها می دادم، ولی در کشور ما شمار زیادی از کارگران، پرستاران، معلمان و... وجود دارد. حتی ظهور و بروز پدیده زشت و بدنامی چون "ترامپ" هم نشان از گندیدگی سالاری این بخش از بورژوازی بر جهان را دارد. اما اینکه چرا این نظام "درجا نمی میرد" باید گفت که بیش و پیش از هر چیزی راز این بقا در سیستم نظامی گری آن نهفته است!
می دانیم که آمریکا مقدار زیادی پول کاغذی چاپ و توزیع کرده است و در مقابل صادر کردن آن به جهان کالا وارد کرده است. بیش از دو سوم دلارهای آمریکایی در خارج از آمریکا جریان دارند. در صورت بازگشت این دلارها به آمریکا فاجعه ای عظیم در اقتصاد آمریکا رخ می دهد که فقط با انفجار یک بمب اتمی قدرتمند قابل مفایسه است. از این رواست که امپریالیسم جنگ های گوناگون در جهان به راه می اندازد، از جنگ ویتنام و کامبوج و لائوس گرفته تا تربیت و مسلح کردن و صدور تروریست های مجاهد به افغانستان و از آنجا به سراسر خاورمیانه و از برپا داشتن رژیم های نژادپرست در زیمباوه و آفریقای جنوبی گرفته تا کودتا در ایران و اندونزی و... از سوزاندن پاتریس لومومبا در اسید تا کودتای شیلی و کشتار آزادیخواهان در شیلی و دیگر کشورهای آمریکای لاتین و از حمله به عراق و لیبی و یوگسلاوی و....تا حمایت از نیروهای همچون النصره و مسلح کردن آن ها به منظور نابودی سوریه و دسیسه برای تهی کردن سوریه از جمعیت و ... درست از همین رواست که آقای کلینتون می گوید، آمریکا نمی تواند یک کشور معمولی باشد، آمریکا باید همیشه سالار جهان باشد!
آری زندگی معمولی برای امپریالیسم به معنی مرگ در جا است و فقط با آتش افروزی می تواند ادامه حیات یابد. شکستن دست آتش افروز امپریالیسم یعنی بر سنگ زدن شیشه عمر این غول خبیث.
چگونه است که آقای اطهاری این همه را نمی بینند و خوش خیالانه هنوز به نظام امپریالیستی خوش باور هستند که ناجی بشریت از چنگال فقر و عقب افتادگی شوند.
در درسنامه آقای اطهاری هیچ نشانی از آموزه های جدید نیست. ایشان فقط برای لیبرالیسم به تبلیغ (پروپاگاند) می پردازند. گویی چپ ایران (و جهان ) باید یک شبه دست از برابری خواهی بردارند و یک شبه لیبرال شوند تا آقای اطهاری از سرزنش کردن آن ها دست بردارند. نه آقای اطهاری عزیز! ما آموزه های شما را لازم نداریم. ما به راه شما نمی رویم.
هرکسی به راه خویش می رود
ما به راه توده می رویم!
|