مرد خریدار
برتولت برشت
علی اصغر راشدان
•
روزگاری در کشوری بزرگ مردی خریدار زندگی میکرد. انواع چیزهای بزرگ و کوچک را می خرید و دوباره با سودی خوب می فروخت. کارخانه ها، رودخانه ها، جنگلها و مناطق شهری، معادن و کشتی ها را می خرید. مردمی که هیچ چیز نداشتند تا بفروشند، مرد خریدار وقت شان را می خرید.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۲ آبان ۱٣۹۵ -
۲ نوامبر ۲۰۱۶
روزگاری درکشوری بزرگ مردی خریدارزندگی میکرد. انواع چیزهای بزرگ وکوچک رامی خریدودوباره باسودی خوب می فروخت. کارخانه ها،رودخانه ها، جنگلها ومناطق شهری، معادن وکشتی هارامی خرید. مردمی که هیچ چیزنداشتندتابفروشند، مردخریداروقت شان رامی خرید. یعنی دربرابرمزد، وادارشان میکردبراش کارکنند. به این صورت عضلات یا مغزشان رامی خرید. دربرابراداره گروهشان، مهارت دستهاشان رامی خرید، دربرابرغدا، نیروی حرکت پاهاشان رامی خرید. نقاشی هاوامضای دفترچه بانکی شان رامی خرید.
خریداری بزرگ بودوهمیشه خریدکننده ای بزرگترمی شد. خریدارهرچه بیشترووسیع تراحترامش بالامیگرفت وهرروزمحترم ترمی شد. اماناگهان گرفتاربیماری مهلکی شد.
روزی دوباره خواست چیزی بخرد، این مرتبه موردخریدچندمعدن درمکزیکوبود. درواقعاخودش نمیخواست معادن رابخرد، چندنفردیگرازخریدارخواستندمعادن رابراشان بخرد، چراکه اومیتوانست بهتربخرد. خریدارخواست به نام این افرادفریبکاری کند.
خریداردریک بانک خانه ای باخریداران اصلی قرارتشکیل جلسه گذاشت.
درجلسه ساعتهای زیادباهم گفتگووبحث کردند، سیگارهای کلفت دودکردندواعدادی روورقه هانوشتند.
خریداربزرگ برای دوستهای خریدارش تعریف کردکه ازاین معامله میتوانندچقدرپول به دست آورند. خریداربزرگ خیلی محترم بود. نایس ودوستانه ومثل خریداری گلگونه و باموهای سفیدوچشمهای براق به نظرشان رسید. درابتدابهش اعتقادهم داشتند. امااتفاق خارق العاده ای افتاد.
خریدارناگهان متوجه شدآقایان کنجکاونگاهش میکنندودرفاصله حرف زدنش، خودرااندکی عقب می کشندودورمیشوند. خودراوارسی کردکه نکندلباسش ایرادی داشته باشد. وضع لباسش کاملامنظم بود. آقایان ناگهان بلندشدند. حالاچهره های منظم شان وحشتزده به نظرمیرسیدوخیره نگاهش میکردند. جلوی نگاه خریداربزرگ وحشتزده بودند. خریداردیگربه عنوان خریدکننده بزرگ ونایس حرف نمیزدودوست داشتنی ومحترم نبود.
چرادیگرهیچکس حرفهاش راگوش نکرد، چرابدون یک معذرت خواهی ساده خارج شدند، نشسته برجایش گذاشتندورفتند؟
به ناچاربلندشد، کلاهش رابرداشت وپائین رفت که سواراتوموبیلش شود. راننده ش هم بادیدنش وحشتزده شد.
درخانه باسرعت تمام رفت سراغ آینه. توی آینه چیزی وحشتناک دید:
چهره ی ببری ازتوی آینه ی برابرش، خیره نگاهش میکرد. خریداربزرگ دارای چهره ی تازه ای شده بود! شبیه یک ببرشده بود!...
|