•
سقف چکه می کند
و قطره ی آبی می سُرد از زیر پلکم و
بیدار می شوم و میبینم تنهام.
یعنی، من خواب بوده ام این همه، این جا؟ا
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۹ دی ۱٣٨۵ -
۹ ژانويه ۲۰۰۷
کنارم که می نشینی در اتوبوس
میگویم: « همیشه نشستهای و نمی روی از برم»
گفته را گفتهام و با خیال راحت
چشم برهم نهادهام که بخوابم
یک فوج پرنده
با بال هاشان سایه ریختهاند پیش پای ما.
تو در خنکای سایه می لرزیدی
و بازوان من هم گرمت نمی کردند.
اتوبوس هم آرام می رفت
گفتم: خورشید رفته است سفر
گفته را گفتم و پرتاب شدم ته درهیی که پیش از نشستن کنار تو،
افتاده بودم پیش پای مرگ آن جا،
سایهی مرا لرزی گرفته بود که نگو.
خودم هم نشسته بودم آن بالا و
از زیر پلک می دیدم که
تریک تریک می لرزم.
از روی نردههای تالار خم میشود پایین
دست می گیرد به عبنکش که نیافتد
و بلند، انگار که جار می زند، میگوید
«کجا میر ی سر ظهری؟
کیه همراه تو؟
میدونی که خلوته ته باغ؟»
ما میشنویم و به روی خود نمیآریم
انگاری نمیبیند مارا که این جا کنار هم نشستهایم در اتوبوس.
یک فوج پرنده هم آن بالا
و جاده هی پیچ میخورد تا ته باغ
باغ خلوت است و ما نیستیم در باغ
با انگشتِ نشانه، نشانه میروی سوی فوج پرنده ها
بال در میآوریم و میپریم همراشان
خورشید ایستاده بالاتر، آن بالا
روی زمین پچپچه میشود و میپیچد در تالار .
ما می شنویم و می گیریم گوش هامان را :
«این وقتِ ظهر، در را به روی غریبهها باز نکنی ها
دروازه بسته میشه امّا دهان مردم نه»
از شیشهی بغل دست مان
میبینیم جاده را
که دارد یخ می زند از سرما
پاک می کند شیشهی عینکش را و
خمتر میشود از روی نردهها
جیغِ پرندههای سایهبار که فروکش کرد، صداش میرسد به گوشمان که میگوید :
«دختر اگه شد
میشه یک پارچهی آتش، مثه خودت
پسر اگه بشه
مثل آرش میشه و می زنه با تیرش
ته دنیا را »
دل ریسه میرویم از خنده
و از همین جا
میدویم تا ته باغ
یعنی من خواب بوده ام این همه؟
اما نشسته بودی تو
و من گفتم که نمی روی تا سیر بخوابم.
از زیر پلک خیسِ نیمه بسته
کسی نبود در تالار.
می دیدم؟
دیده بودم و دویده بودم تا ته باغ، با انگشت رو به پرندهها.
ظهر که میشود
آب میشوند برفها از پشت شیشه ها
و تو خسته میشوی
و از آن سوی خیابان
میروی تنها
و نمیگویی که کجا، با کی.
میگذری با سر پنجه
میبینم از زیر پلک و انگاری میگذرد از دهنم که:
کنارم که نیستی
انگار در باغ نیستم، نبودهام هیچگاه،
و از زیر پلک نیم بسته میبینم
فوج پرندهها را
که بال میزنند و میگذرند از میان آتش و تیر آرش هم میگذرد از آنها.
جاده نمیرود و من تنها،
میدوم،
با انگشت، تا ته باغ به دنبال پرندهها.
وقتی که نیستیم.
پچپچه میشود در تالار
و شیشه ها،
یکی یکی ،
میافتند و سپید میکنند زمین را برفوار
سقف چکه میکند
و قطرهی آبی میسُرد از زیر پلکم و
بیدار میشوم و میبینم تنهام.
یعنی، من خواب بوده ام این همه، اینجا ؟ا
٨ جون ۲۰۰۵ ـ مریلند
|