سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

باغ بی درخت


علی اصغر راشدان


• مکانیک پرسید« باز کجاش اشکل پشکل پیداکرده، این ابوطیاره؟ »
تنظیم موتوری نزدیک اداره بود. همیشه میرفت آنجا، با مکانیکش خودمانی شده بود. خندید و گفت «نفوس بدنزن، داریم میریم مسافرت. »
« باز راهی کدوم طرفین؟ »
« میخوام تا خونسار تخت گاز یه نفس بکوبم رو سینه ی جاده، واسه همین آوردمش خدمت اوستای کار!» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۰ آبان ۱٣۹۵ -  ۱۰ نوامبر ۲۰۱۶


 
      مکانیک پرسید« بازکجاش اشکل پشکل پیداکرده، این ابوطیاره؟ »
    تنظیم موتوری نزدیک اداره بود. همیشه میرفت آنجا، بامکانیکش خودمانی شده بود. خندیدوگفت« نفوس بدنزن، داریم میریم مسافرت. »
« بازراهی کدوم طرفین؟ »
« میخوام تاخونسارتخت گازیه نفس بکوبم روسینه ی جاده، واسه همین آوردمش خذمت اوستای کار!»
« چی علت العللی داره حالا؟ »
«هیچی، این رخش علت العلل پیدانمی کنه که. »
« پس اینجاچی کارداری؟ »
« آوردمش یه دست نوازش روموتوروهمه جاش بکشی، توگوشش پچپچه کنی بالاغیرتاماروتوجاده نکاره وپیش رفیق اداریمون خیط وپیت نکنه. »
« ازتعارف بزن وبرمبلغ افزا،چیکارداره؟ »
« تنظیم موتوروبادچرخا،چک آپ آب وروغن وواسکازین وگریسکاری، تمیزکردن سرشمعا، اگه لازمه تعویض لنتا. »
   
    عصرپنجشنبه سوارپیکان تنظیم موتوروسرویس کامل شده شدیم وراندیم روسینه کش جاده. شش ساعت تمام نوارالهه، مرضیه ودلکش گوش ویک نفس گازدادیم.
    خسته واردخانه قدیمی پردرخت که شدیم، بوی کوکوی سبزی ونان تافتون وماست محلی چیده شده روسفره اطاق راپرکرده بود. نیمه بیدارشام خورده – نخورده به مادرش گفت:
« ماداغونیم، ازتهرون تااینجایه نفس اومدیم...»
مادرش سفره راجمع وجورکه میکرد،گفت « برنامه فرداتونم الان بگو تاصبح زودکه بلند میشم تدارک ببینم. »
« اصلاتوفکرمانباش، فردامیریم سلطون آباد، میخوام خرابه های عمارت آقاجونمو نشون رفیقم بدم. عصرم ازهمونجاراهی تهرون می شیم که شنبه تواداره باشیم. حالام رفتیم بخوابیم...»

    صبحانه راکه خوردیم، کوه پایه های دامنه سرچشمه رابیست دقیقه ای سرازیری راندیم. طرف چپ جاده کناردیوارکلوخی بیشترخراب شده ویک طاق ضربی پارک کرد. طاق ضربی نشانه ی دروازه ی پرطمطراقی بودکه حالانه درودروازه ای داشت، نه صاحب دروازه ای. ازمثلادوازه داخل شدیم. اینجاوآنجاته مانده ی آثاری ازعمارتی باشکوه عرض وجودمیکرد. گذشت زمان، حوادث، سیل وتوفان،بادوباران سقف هاراخراب کرده بود.دیوارهاراشسته وباخودبرده بود.تنهاازتالارمرکزی یک چهاردیواری مانده وسقفی روسرش داشت. جلوی جنوبی عمارت باغ مانندی مانده بودکه ازبی سرپرستی، تمام دارودختهاش ازبین رفته بود.کوله تنه هائی نزدیک زمین،نشانه هائی ازدرخستان داشتند. زمستان بودوسبزه ای درکارنبود. انگارهمه جای محیط درعزای عمارت میگریست.
    یک گوشه ی تالارمسقف یک چهاردیواری درست کرده وتوش زندگی میکرد. کنارپرده ورودی چهاردیواریش ایستادیم، ته کلبه بالباس رودشک خاکستریش درازشده بود. ماراکه دیددستپاچه بلندشدولنگ لنگان چندقدم جلوآمد، با حالتی خبردارایستاد. بیشتراسکلتی بودونه آدمیزاد، درازونی لبکی وپاره پوش .
گفت « به به! چه عجب،چشممو روشنی کردی، آقازاده! »
رفیقم بالبخندی طنزآمیزگفت« امروزبارفیق وهمکاراداریم اومدیم مهمونی مشدی. »
« قدم رنجه کردین. الان یه جوجه خروس سرمی برم وواسه تون روآتیش کباب میکنم. به خودم که اجازه نمیدم باآقازاده سریه سفره بشینم، اگه واسه شومادونفرکمه، دوتاسرمی برم. »
«نه مشدی، تامامیریم توباغ گشت وقدمی میزنیم وبرمیگردیم، توهمون یه جوجه رو روآتیش کنده های باغ آقاجونم واسه مون کباب کن. »
توحرفش پریدم « نه، رفتارووجنات وطرزحرف زدن این آدم روازگشتن توباغ زمستانی بی درخت بیشتردوست دارم. آبجوهاوپسته روازتوصندوق عقب بیار. همین کناردیوارمی شینیم وتماشاش میکنیم، بهمون خیلی خوشترمیگذره. »
   جعبه مقوائی دوازده تائی آبجوی هاینیکن راآورد. دردوشیشه رابازکرد، سرکشیدیم. گفت « مشدی، درشیشه آبجوواسه ت بازکنم؟ »
مشدی گفت « نه، من ازهمون قدیمابامشروب سری نداشته م. اهل دودودمم. می کشین؟ منقلو واسه تون آماده کنم؟ ملاحظه وترسم نداشته باشین، تریاکش طلای خالصه. کی ازآقازاده م بیتر.خیلی خوشحالم کردی . »
      مات قیافه، رفتاروگفته های مشدی شدم. حواسش به ماکه نبود، باخودش حرف میزد. پنج شش تامرغ وخروس جلوی عمارت بی درودیوارتوباغ بی درخت ول بودند. یکی ازجوجه خروس هاراگرفت. سرش راتویک دست وتنش راتودست دیگرش گرفت،گردنش راپیچاندوکشید،سرراازتن کند. تن جوجه خروس هنوزپرپرمیزد، گرگی چمباتمه زدوشروع به کندن پرهاش کرد. پرکه میکند،لبهاش تکان میخورد، آب بینیش روسلیبیل کم پشتش راه برداشته بود. لب زیریش بیش ازاندازه آویزان بود. باجوجه خروس سرکنده حرف میزد، انگارباهاش تسویه حساب میکرد. خیلی توخودش غرقم کرده بود.ازرفیق وهمکارم پرسیدم:
« این مشدی کیه؟ اینجاکجاست ؟ واسه م خیلی تماشائیه، مفصل قضایاروبرام تعریف کن. »
شیشه آبجوراسرکشیدوگفت« اینجاخونه آقاجونمه. »
« آقاجون یعنی چی ؟ »
« مابه بابابزرگ میگیم آقاجون. »
« آین آدم جالب چی ارتبارطی بااینجاوآقاجونت داره؟ »
« مشدی یه پسربچه وخدمتکارآقاجونم بوده. بعدازاینهمه مدت، هنوزتوحال وهوای همون سالاست. منوآقازاده میدونه وخیال میکنه بایدبهم خدمت کنه. »
« آقاجونت کی بودکه عمارت وباغ وخدمه داشت؟ »
« آقاجونم چشم راست نایب حسین کاشی بود. نهضت نائیبیان که فروپاشیدونایب حسین کشته شد، یه خورجین اشرفی ورداشت وفرارکردواومداینجاپیش خوانواده ش . ماموراورندون دنبال اوواشرفیابودن. شبونه توهمین تالاربه گلوله برنو بستنش. خیلی که دقیق بشی، جای شتک زدن خونشو رودیوارگچی تیره شده روبه رومییتونی بینی. »
« نایب حسین چیجوری نهضتش ازهم پاشید؟ »
« وثوق الدوله نامردماشاالله خان پسرنایب حسین روگول زد، اونووپدرشوگیرانداخت وباهشت نفرازهمراه هاشون اعدام کرد. زنده مونده های نایبی، ازجمله آقاجون من، هرکدوم یه طرف فرارکردن. »
« قضیه داره جالب میشه، ماشاالله خان کی بود؟ »
« ماشاالله خان پسروسپهسالارنایب حسین، پدربزرگ استادعظیم الشان جامعه شناسی امیرحسین آریانپوربودکه کتاب طغیان نائبیان رانوشته وتالیف کرده. »
« کتاب طغیان نائبیان روچن بارخوندم. خوندنش واسه همه ازنون شب واجب تره. ایناروتوازکجامیدونی؟ »
« بچه که بودم، بابام هرچی ازآقاجونم درباره نایب حسین کاشی وقیامش شنیده بود، شبای دراززمستونی کنارکرسی واسه م تعریف کرده. »
« مشدی آتیش واجاق رو علم کرده. »
«فکرکنم این آخرین بازمونده ی آقاجونمم، جون سالمی ازاین زمستون درنبره، بینیش تیغ کشیده، فقط چن کیلوپوست استخون ازش باقی مونده، آثارمرگوتووجناتش می بینم. »
« ازاستاداعظم جامعه شناسی زنده یادآریانپوروتالیف کتاب حماسه نائبیان بیشتربگو. شاگردش وهرازگاه تومجالسی درمحضرش بودم.« روزمافرداست، فرداروشن است.» همیشه تکیه کلامش بود. آن روز شوم راهیچوقت فراموش نمیکنم، جلسه گفتگووبحث تمام شد. استادتومحوطه دانشگاه تهران میرفت که خارج شود، دوسه نفرتعظیم وچاپلوسی کردن وگفتن یه معلول جنگی تواطاق به سفارش وکمک شما نیازفوری داره. استادروکشوندن تواطاق ودروبستن، به قصدکشت مشت ولگدتوپهلوها،سروسینه ش کوبیدن. ازاون به بعددیگه استاد،استادقبلی نشد. گرفتاربیماری لغوه شدوچن سال مریض احوال بودوسرآخرفوت کرد. »
« آره، قضیه توخیلی ازمحافل وانجمنای دانشگاهی وبیرون ازدانشگاه مطرح بود، یه عده ازدانشجوهاشم اعتراض وشلوغ کردن. دستگاه خیلی زودسروته قضیه روهم آورد ونگذاشت صداهابالابگیره . »
« توکه خیلی چیزارومیدونی، ریشه کتک خوردن وزمینگیرشدن استادکجابود؟ »
« قضیه برمیگرده به ده پونزده سال پیش ازحادثه. مفصله ونمیشه اینجاتشریحش کرد»
« تامشدی جوجه کبابوآماده میکنه ومیاره، چکیده قضیه رابگو، مفصلش بمونه واسه یه فرصت مناسب دیگه. »
« یارو، خودشوبه استادنزدیک کرد. بازبون بازی وچاپلوسی خودشوتوزندگی وکارای خصوصی استادجاانداخت ودنبال امورحروف چینی وکارای چاپی کتاب طغیان نائیبیان را افتاد. باانواع شیوه های اینجورخودفروخته های جاکش،سردرآوردکه نویسنده وتالیف کننده کتاب خوداستادامیرحسین آریانپوراست ونه اسم مستعارروی جلدکتاب...قضیه روبه امنیتیای دستگاه گزارش کردوازدوربراستادجیم شد.»
« یارو؟کیه؟واسه چی بهش میگی جاکش؟اسم دیگه ای نداره؟ »
«اون وقتاپادوی بعضی انتشاراتچیابود. من به خبرچینا،آدم فروشاوخودفروشامیگم جاکش، گرچه جاکش به اوناشرف داره. »
« آدموبه یادداستانای خانم مارپل میاندازی، خیلی خیال می بافی،یه کم بیاپائین. »
« خیال بافی ؟یاروازپادوی نشریات حالابه آلاف واولوف رسیده. سردبیرمثلانشریه شده. حالا که همه ی نشریات قتل وقمع شدن، نهاربازارمجالس داستان خوانی وجایزه دادنای اونجوری راه انداخته. جزءهمون محافلی شده که زنده یاداحمدمحمودروکشوندن روسکوی گرفتن جایزه اول، تولحظه آخر، جلوی اونهمه جماعت پیرمردمریض احوال روشکوندن، بابیشرفی تموم توبلن گوها اعلام کردن اشتباه شده وبرنده جایزه یه نفردیگه ست. »
« بینم،شیشه دومم ته شوبالاآوردی؟ انگاربازکله گرم کردی، یکی ازجابلسامیگی، یکی ازجابلقا! ایناچی ربطی باهم داره؟»
« سرنخ تمومشون بایه رشته نادیدنی به هم وصله. یاروی شاگردپادو حالامثلاواسه خودش وزنه ای شده. دکون دستگاه مجله ومحفل وشب داستان خونی راه انداخته، هرازگاه زیرزیرکی بلیط رفت وبرگشت وهزینه سفربه کشورای دیگه میکیره واونجاهام بساط شعبده بازیشو پهن میکنه. »
« دستگاه یه عالمه ازاینجورچن چهره هاداره. حالاواسه چی بن کردی به این یارو؟ »
« واسه این که خیلی خودشو زده به موش مردگی وادعاش میشه. روزای قتلای زنجیره ای کانون نویسندگان کجابود، این بلانسبت آدم؟ واسه چی توکانون نویسندگان راهش نمیدن؟ اصلاکدوم کتابونوشته ویالیف کرده این نان به نرخ روزخورآفتاب گردون؟ واسه چی به احمدمحمودوامثالش این امتیازاتونمیدادن ونمیدن. آدمی که اینارونمی بینه ونمیخوادبفهمه، خودشوبه کوچه ی علی چپ میزنه...»
«باباخیلی رفتی رومنبر، مشدی سینی جوجه کبابوجلوت گذاشته، داره سردمیشه،قیچیش کن دیگه مرگ ما!....»   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست