هنر، نزد ایرانیان است و بس!
[ادبیّات اساطیری و برآیندهای فلسفی آن]
آریابرزن زاگرسی
•
«هنر» در بستر فرهنگ سیمرغی ایرانزمین، فروزه ای پیدایشی – زایشی می باشد و مایه های آن به چرب زبانی و مدارایی و خوش سخنی و لطافتهای رفتاری آمیخته می باشد که در پدیدار و افشانده شدن از وجود آدمی به آرامش بخشیدن روح و روان دیگران می انجامد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۰ دی ۱٣٨۵ -
۱۰ ژانويه ۲۰۰۷
تراژدی واقعیّت غمبار و تاسف انگیز میراث فرهنگی ایرانزمین و وامانده گی آثار نوابغ و شاعران و سخن سرایان و متفکّران ما بر خلاف بسیاری از کشورهای باختر زمینی و یونان باستان در این است که اگر سراغ آثار شاعران نامداری همچون « هُمر و هزیود و سوفکلس » و کثیری امثال اینان بودند و هستند متفکّران و فیلسوفان ژرفاندیش و ایده آفرینی که به سهم و وسع فهم و شعور و ذهنیّت فلسفی خودشان به « دریافتن و فهمیدن و بازشکافی و اندیشیدن فلسفی و تاثیر پذیری و انگیخته شدنهای فکری » از شاعریهای آنان رو آوردند و شاگردان فهمیده و با مغز آن متفکّران، همچنان به حفّاریهای فکری در معادن « ادبیّات اساطیری » مشغولند، در عوض در سرزمین ما از استثنای درخشان و ژرفاندیشنده ای مانند « استاد منوچهر جمالی » که بگذریم و همچنین ملعون و مطرود بودن او را موقتا نادیده بگیریم؛ زیرا کم مایگان و چیز نویسان و آتوریته خواهان مدّعی و وکیل و وصی فرهنگ ایرانی با قصد و هدف، سالهاست که تقلّا می کنند محصول تفکّرات و فلسفیدنهای او را مغرضانه در قرنطینه و بایکوت و انزوا و گور به گور سپاری مدفون کنند تا بتوانند به چیز نویسیهای بی مایه و فکر خودشان میدان بدهند و به با قشنگ نویسیهای تکراری و اطو کشیده، دلخوش باشند، بایستی رادمنشانه اعتراف و صمیمانه و توام با گستاخی و تلخزبانی بر این مُعضل تاکید مبرم کرد که آثار و شاهکارهای پُر مایه ی شاعران و متفکّران و نثر نویسان ما، هیچگاه در این یکصد سال اخیر، چنان بختی را نداشته اند که « مغزهای فلسفی و متفکّران مایه دار » به چند – و – چون و بازشکافی و عبارتنبدی فلسفی محتویّات آنها در مفاهیم خویشآفریده، همّت کنند؛ یعنی آن شاهکارهای بی نظیر و مملوّ از « ایده های بکر و استخواندار فلسفی » که می توانند برای پی ریزی و تدوام شیرازه ی باهمستان ایرانی، نقش بسیار کلیدی ایفا کنند و به مُعضلات و مصیبتهای مردم اجتماع ما از دامنه ی کشور داری گرفته تا پولیتیک و اخلاق و دین و قانون و اقتصاد و غیره و ذالک »، پاسخ در خور بدهند. این درد خانمانسوز و ریشه بر انداز از کژ بختیهای مردم ماست که نه تنها پدیده ای به نام « تحصیل و آموزش فرزندان این آب و خاک مدام به تاراج رفته » در سرزمین مادری و سرزمینهای باختری، بار و بر ارزشمندی برغم بر باد دادن ثروتهای بی شمار، برای ملّت ایران نداشته است؛ بلکه عواقب شوم متابعت پذیری و دنباله روی و مقلّدی تحصیل کرده گان از مکتبهای جور وا جور مغرب زمینی به متلاشی کردن ساختار اجتماع و فرهنگ ایرانزمین نیز شدّت مضاعف داده است. اگر در مقاطعی از تاریخ ایران و پروسه ی رو به قهقرا راندن فرهنگ اجتماع ایرانی، نهالی و شاخه ای سر سبز نیز بر درخت فرهنگ هر لحظه در معرض، قطع و بریده شدن رویید؛ بلافاصله از سوی حُکّام بی لیاقت و فرّ، چنان نهال و شاخه ی بار آور، یا ریشه کن و بریده شد یا آنقدر در حلقه ی « حاسدان و کم مایه گان و هرگز یک آفرین خشک و خالی مگو »، محکوم و منزوی ماند تا پوسید و نابود شد.
از دوران بر پا کردن « دارالفنون تا دانشکده های امروزی ادبیّات و وجود رشته های ایرانشناسی در بسیاری از دانشگاههای جهان »، تمام همّ و غمّ اساتید در رویکردشان به میراث کتبی پیشینیان فقط به « تعلیق و تحشیه نویسی و توضیح اختلاف نسخ و شرح لغات و پرداختهای دستور زبانی و تنقیح خطاهای نوشتاری کاتبان و پاکیزه و سره نویسی و تکرار هزار بار جویده شده ی گفته های اساتید اقدم و ریش سفید و پیش کسوت »، مختوم و محدود و محکوم شده است. نام چنین گرد و غبار روبیها و شتر عصّار خانه بودنها را نیز البته که به زعم خودشان « خلّاقیّتها و خدمات عظیم فرهنگی !؟ » گذاشته اند. برای ما امروزیان که در باتلاق سیاستزده گیها و سیّاسیگریهای حاکمان دیکتاتور، همچنان غوطه ور مانده ایم و برای درمان دردهای سر به فلک کشیده مان تا همین امروز به هر درمانخانه ی غریبه ای سر زده ایم و انواع و اقسام داروهای ایدئولوژیکی و مذهبی و نظریّه ای و مثلا شفا بخش را یکباره قورت داده ایم، پذیرش این حقیقت، هنوز که هنوز است خیلی ناگوار می باشد؛ یعنی این حقیقت که « ادبیّات اساطیری هر ملّتی » از زیر بناهای فلسفی و سر چشمه های تفکّر در دامنه های مختلف برای رتق و فتق کردن مسائل باهمستان آنها می باشد. برای ما امروزیان، ادبیّات، همچنان قشنگ نویسی و دکوراسیون و کاغذ دیواری و ظاهر آرایی و به به و چهچه زدنهای بعد از شکم سیری می باشد. ما به خود تحمیل و تلقین کرده ایم که اصل و کلید هر درد وامانده و ریشه سوزی همان « سیاست و حرص مدام زدن برای قدرت » می باشد و بس. به همین دلیل است که با مشغول کردن خود به جنجالهای سیاسی می خواهیم مثلا به آن دردها و واقعیّتهای جگر خراشی خاتمیّت بدهیم که مردم سرزمینمان در چنگال اختابوسی آنها، قرنهاست اسیر و قربانی و محکوم و ذلیل و آزرده هستند.
ما نمی خواهیم بپذیریم و یاد بگیریم که برای اندیشیدن در همان عرصه ی « سیاست / پولیتیک / کشور آرایی » بایستی « فلسفه ای » باشد که بتوان با تکیه به مبانی تئوریک و نظری آن به روبرو شدن و فهمیدن و دریافتن و موضعگیری در برابر واقعیّتهای مجهول و بسیار غافلگیر کننده و دارنده ی چهره های شگفت انگیز رو آورد. ما سیاست را بدون بینش فلسفی به دنبالش هستیم و پیداست که با چنین کور چشمی نیز هرگز و هیچگاه نخواهیم توانست، خود را و ملّت درمانده مان را از باتلاق مصائب به در آوریم. فهم و شعور می خواهد تا بتوان تمییز و تشخیص داد که ما برای پی ریزی فلسفه ی ایرانی به « افلاطونها و ارسطوها و کارل مارکسها و مارتین هایدگرها و ایمانوئل کانتها و فریدریش نیتچه ها و ماکس وبرها و ژاک درایداها و میشل فوکوها و جان لاکها و دیوید هیومها و جان دوئیها و رورتیها و کثیری امثال اینان » محتاج نیستیم که بخواهیم با استناد کردن به آرای عبور کرده از هزاران واسط چیز نویس در باره ی آنها به گلاویز شدن با مسائل و دشواریهای هلاکت آور مردم و سرزمین خود رو آوریم. فهم و شعور می خواهد تا بتوان تمییز و تشخیص داد که ما « فیلسوفان و متفکّران خود » را بایستی از همین خاک کوچه و بازار و گوشه و کنار سرزمین خودمان بجوییم و به پروریدن و بالاندن و گسترده اندیشی افکار نیمه مختصر و ناتمام و نارس آنها همّت شبانه روزی با شور و اشتیاقی توام با مهر ورزی کنیم. شعور و فهم و فرهیخته گی می خواهد تا بتوان تمییز و تشخیص داد که کدام مقوله در دامنه ی « ادبیات » می باشد و کدام مقوله از دامنه ی ادبیّات بر می آید و به گستره ی فلسفیدن می پیوندد. شعور و فهم و فرزانه گیهای ژرفاندیش می خواهد تا بتوان تمییز و تشخیص داد که برای کشور داری و حضور توام با مسئولیّت در دامنه ی تشکیل دولت نبایستی به دنبال جمع کردن « همعقیده گان و هم مرامها و هم ایدئولوژیها و هم مذهبان و همگونه گان و آمینگویان عقیدتی » بود؛ بلکه باید به دنبال کشف و پروراندن و نگاهبانی و گسترده دامن کردن « آن شعور و فهم و بینش فردیّت و شخصیّت مستقل اندیش » انسانها بود تا بتوان با تکیه کردن به شانه های فهم و شعور و هنر و دانش انسانهای مستقل اندیش و ناوابسته به منفعتخواهان و قدرتپرستان توتالیتر خواه به ساختن آلونکی آبرومند برای ملّت خود در عرصه ی جهانی امیدوار بود. کشور داری به شعور و فهم و پخته گی فکری و بینش برخاسته از تجربیات هزاره ای مردم ایران منوط می باشد؛ نه با آویزان شدن به قدرتهای بیگانه و گوسفند وار به دنبال رسولان رنگارنگ باختر زمینی افتادن.
ما متفکّران و فیلسوفان خود را باید بتوانیم در سرزمین خودمان و از میان فرزندان مردم خودمان پیدا کنیم. با متابعت کردن و دنباله روی از رسولان مردم دیگر سرزمینها، ما هرگز نه تنها خودمان رستگار و مستقل نخواهیم شد؛ بلکه ملّت خود را نیز در اعماق فلاکتها و صدمات و قهقرائیهای قرن به قرن به غُل و زنجیر خواهیم کشید و مستبدان بی لیاقت و فرّ را بر سرنوشت و جان و زندگی آنها، قاهر اقتلویی خواهیم گذاشت. شعور و فهم و فرزانه گیها و هوشیاری و چشمها و مغز بیدار می خواهد تا بتوان تمییز و تشخیص داد که « فیلسوف و متفکّر سرزمین من » باید و می تواند همان فرزند آب و خاک سرزمین من باشد تا دردهای مرا بداند و بتواند با مغز اندیشنده ی خودش به راهیافتهای اساسی و کلیدی برای من و مردم امیدوارمان تکیه کند. همان مردمی که با تمام امیدهایشان در طول تاریخ از طرف تمام مدّعیان دروغین این آب و خاک از سلاطینش گرفته تا پرولتر پرست و شمشیر کش الهی اش فقط فریب و سر خورده است. حضور و تاثیر معنوی و فکری و فلسفی فیلسوفان و متفکّران سرزمین ما را نبایستی در خاک سرزمینهای بیگانه جُست و دائم به آنسوی آبها چشم دوخت و خیره بین ظهور حبل المتینهای نجات شد؛ زیرا متفکّران و فیلسوفان ما در یونان نیستند. در آلمان نیستند. در فرانسه نیستند. در آمریکا نیستند. در انگلستان نیستند. در ایتالیا نیستند. در هیچ کجای جهان نمی توان « تفکّر و فلسفیدن » را گدایی کرد. فلسفیدن و تفکّر بایستی از زهدان تجربیّات مایه ای یک ملّت در باهمستان تاریخی و هزاره ای آنها ریشه بگیرد و در مفاهیم و زبان مردم همان ملّت، عبارتبندی شود تا بتواند کارساز بدبختیها و فلاکتها و مصیبتهای آنها نیز باشد. فلسفه ی ایرانی در مومن شدن و گردن نهادن به شمشیر اسلامیّت نیست. در بازگشت حبل المتینی و نوستالوژیکی به اصول ززتشتیگری نیست. در میترائیسم نیست. در هیچدام یک از « ایسمهای باختر زمینی از مارکسیسم گرفته تا اگزیستانسیالیسم و مدرنیسم و پُست مُدرنیسم و امثالهم » نیز نیست که نیست. ریشه و خاک و منبع و سرچشمه ی فلسفیدنهای ایرانی همانا « ادبیّات اساطیری و تجربیات مایه ای » مردم سرزمین ماست که هزاره هاست از سوی مقتدران حاکم و متوکّلان مذاهب و ایدئولوژیهای قدرتپرست و ضدّ فرهنگ از هر سو، لت و پار و واپس و گورچال شده است و همچنان با قصد و غرض نادیده گرفته می شود.
ناگفته نگذارم که هر چند « تنقیح متون کلاسیک » در گامهای نخست، اهمیّت دستمایه ای و ملاطگونه دارند؛ امّا اینکه بخواهیم بپذیریم « ژرفاندیشده ترین آثار شاعران و متفکّران سرزمین ما » فقط و فقط به همین دامنه ی « چیز نویسیهای تعلیق و تحشیه ای » اختتام می یابد و تاریخ و فرهنگ ایرانی، هیچ چیز دندانگیری که بویی از « فکر و فلسفه » بدهد در سراسر فراز و نشیبهای حوادث هفت هزار ساله اش نداشته است. اینکه شبانه روز با بی شرمی در هر کوی و برزن، جار بزنیم که ما ملّت، از روز ازل، هیچ نداشته ایم و « داشته ها » فقط و فقط مختص « باختر زمینیان و یونانیان » می باشند. اینکه ما کف بر لب بیاوریم و یقه درانی کنیم که به دلیل « هیچی نداری خودمان »، اکنون تکلیف و وظیفه و هنر و تلاشمان بایستی این باشد که محصولات فکری باختر زمینیان را در زبانی الکن و تصنّعی و ترجمه ای و مکانیکی با لغتپرانیهای بی مغز و محتوا، همچون خشکبار و آلات و ادوات تکنیکی به ایرانزمین سرازیر و انبار ذهنیّت مردم را با حضور آنها تلنبار کنیم و چنان « تحفه ها و سوغات فرنگ » را مثلا « بومی !؟ » کنیم تا یک شبه پا به پای باختر زمینیان، « مدرن و مدرنیته ای و سر انجام، پست مدرن » شویم، آنگاه بایستی با تاسف و پوزخندی تحقیر آمیز به چنان مدّعیان بی مغز و شعور گفت و برایشان استدلال آورد تا زمانی که مردم همیشه قربانی حُکّام حریص و قدرتپرست و اساسا در سرزمینی به نام « ایران »، افرادی پیدا می شوند که انواع و اقسام « خود نامدهیهای دهن پُر کنی مثل: فردوسی شناس و شاهنامه شناس و شاهنامه پژوه و حافظ شناس و مولوی شناس و عطّار شناس و امثالهم » به خود می آویزند و با منتشر کردن چیز نویسهای خالی از فکر و خردلی اندیشه ی میکروسکپی به پوک و بی بو و خاصیّت کردن آثار کلاسیک ادبیّات ایرانزمین، همّت آکادمیکی می کنند و همچنین دیگرانی که به این توهّم ریشه بر افکن و خانمانسوز مبتلا هستند که با چهار تا پنج سال درس خواندنهای حفظیّاتی در رشته های جامعه شناسی و فلسفه و اقتصاد و روانشناسی و غیره و ذالک در یکی از دانشگاههای خودی یا بیگانه، لام تا کام میراث فرهنگی یک ملّت را در تمام جلوه های متنوّع آن فهمیده اند و دریافته اند و سپس تشخیص داده اند که ما هیچ نداریم، بایستی اعتراف کرد که در سایه ی اعتقاد و توسیع چنین خودفریبیهای اسف انگیز هست که دوام و استیلای قدرتپرستان بی لیاقت و فرّ و استحکام حکومتهای مستبد و خونریز و ضدّ فرهنگ و جان ستیزی مثل « ولایت فقاهتی » در سرزمین ما، اجتناب ناپذیر خواهد ماند؛ ولو ظواهرشان متحوّل شوند؛ ولی محتویّات ضدّ فرهنگی آنها همواره، مستدام و مستقر خواهند ماند؛ زیرا حُکّام بی لیاقت می توانند به چنان دیدگاههای مُتعه گان و چیز نویسان و اساتید و فعّالین دنباله رو تکیه کنند و بر ملّت صغیر و حقیر پنداشته، حکومت کنند. تز زهر آلود و خانمانسوز « بومی کردن محصولات فکری و مکتبهای جور واجور باختر زمینی » که چیزی در همان مایه های « اهلی کردن مردم مثلا وحشی و عقب مانده ی خودمان » می باشد، شعار آنانیست که سالیان زیادی از عمر خود را در توهّم « انترناسیونالیسم پرولتری » بر باد دادند و ملّت را در تاریکیهای ذهنی و آموزشی و پرورشی و سیاهی خرافچالهای متابعتی، اسیر و در بند نگاه داشتند. این گونه مدّعیان خدمتگزاری با تمام آن مبارزات خود همچنین زنگار گرفته گی پوست زمخت عارضه های غالب شده بر روح ملّت را در اسارتهای مذهبی و شریعت مآب حوزوی، شدتّ دادند تا روزی که توانستند امکانهای سیطره یافتن یکی از متحجّرترین فرمهای استبدادی را ( = ولایت فقاهتی – الهی ) بر سرنوشت ایران و ایرانی، حاکم مطلق و جلّاد خونریز کنند. امروزه روز نیز هم اینان هستند که به زبانی و در لباسی دیگر به دنبال همان « مقاصد و اهداف توهّم آلود خود »، همچنان دوان دوان، قنطور نویسیهای اینترنتی و نشریّه ای می کنند. در حاکمیّت چنین فضایی است که دیگر نمی توان سکوت کرد و دندان بر جگر گذاشت و به بهانه ی « رعایت حرمت پیش کسوتانی » که هیچگاه « بزرگ و پیش کسوت » نبوده اند و هرگز از همان « چیز نویسی حوزوی / مقلّدی » نه تنها خودشان و شاگردانشان را به در نیاورده اند؛ بلکه تمام دود چراغ خوردنهایشان نیز در « حول و حوش تا نوک دماغ خود را دیدن »، متمرکز بوده و همچنان متمرکر مانده اند. این جاست که باید با تمام درد جانسوز خود فقط فریادهای جگر خراش کشید، شاید گوشهای پُر شده از سمنت کژفهمیها و بی اعتناییها، تکانی و لرزشی در وجدانهای هنوز فرو خفته در خود فریبیهایشان احساس کنند. شاید!.
شاعران نامدار و ژرفاندیش و ظریف بینی همچون: « فردوسی و رودکی و خیّام و عطّار و سنائی و مولوی و ناصر خسرو و سعدی و بیدل و عراقی و منوچهری و عبید زاکانی و عرفی شیرازی و کلیم همدانی و صائب تبریزی و مسعود سعد سلمان و اسعد گرگانی و خواجوی کرمانی و طالب آملی » و صدها متفکّر ژرفمایه ای بسان اینان که آثارشان از گنجهای سلیمان و داراییهای قارون و خزانه های مملوّ از زمرّد و یاقوت و طلا و عقیق فراعنه و جواهرات خروار خرواری مثل کوه نور و تخت طاووس و دریای نور نیز به مراتب ارزشمند تر و گرانبها تر می باشند، تا امروز بدبختانه در گوشه ی کتابخانه های مختلف جهان فقط بر چهره ی آنها، گرد و غبار نشسته و از متولّیانی به متولّیانی دیگر، انتقال داده شده اند. کافی بود چنین بزرگانی در سرزمینهای باختری به دنیا آمده و اندیشیده بودند، آنگاه بود که هر سال، هزاران کتاب و رساله در باره ی ابعاد مختلف آثار و اندیشه های آنان، نوشته و منتشر می شد. درد جانسوز ما ملّت فقط حکومتهای بی لیاقت و ضدّ ایرانی و تاریخ و فرهنگش نیستند. درد ما فقط « سیاست و قدرت خالص » نیست. درد ما به وسعت میهنمان می باشد و قدمت تاریخ کهنسالمان. اگر آثار شاعران نامدار یونانی همچون « هُمر و سوفوکلس و هزیود و دیگران » در باختر زمین توانستند بدون تحریفها و تقلیبها به دست متفکّران و فیلسوفان و هنرمندان و نویسنده گان و شاعران و موسیقیدانان و نقّاشان باختر زمینی برسند و در بازشکافی محتویّات فکری و فلسفی آنها با موانع خانه خراب کن حُکّام بی لیاقت و فرّ و متولیّان کینه توز روبرو نشوند، در عوض، شاعران و نثر نویسان ایرانی، چنان بختی را نداشتند؛ زیرا در سرزمین ما، اجتماع زرتشتیها و موبدان مغرض ( = نیاکان آخوندهای امروزی )، خود را قیّم و نماینده ی فرهنگ ایران می دانند. اسلامیستهای خونریز با شمشیر اقتلو اقتلو، خود را قیّم قهّار و نماینده ی منحصر به فرد فرهنگ ایران می دانند. قدرتپرستان شیّاد، خود را قیّم بلامنازع و نماینده ی بر حقّ فرهنگ ایران می دانند. چیز نویسان جاه طلب و خود فروش در هر مجلس شهرتی و کاباره ای و آکادمیک نما و ایراندوست نما؛ ولی لجنمال کن تاریخ و فرهنگ ایرانی، خود را بالفطره، وکیل و وصی و مدعی العموم فرهنگ ایران می دانند. از مضحک بودن قضیه و گریه آور بودن واقعیّت اسف انگیز ادّعاگرایان همین گفتنی باشد که اینهمه مدّعیان و اساتید تاق و جفت و ضدّ و نقیض فرهنگ ایران، هیچگاه آن فرصت را و شرایط و آتمسفر و فضا و امکانها را فراهم و ایجاد نکرده اند و هنوز نیز نمی خواهند قدمی برای ایجاد و آفرینش چنان فضایی بردارند تا خود فرهنگ ایرانی از زبان « باغبانان و پرورنده گانش که همان بزرگان نامدار باشند »، به سخن در آید؛ بلکه قیّمها و متولّیان بوده اند و هنوز هستند که خواسته اند محتویّات ذهن ناپخته و خام و بسیار بدوی و سطحی و بی مغز و مایه ی خود را به نام آن بزرگان در هر کوی و برزن از مام وطن گرفته تا سرزمینهای باختری، گسترش دهند و به دیگران تحمیل و تلقین کنند که « آن نامدارن بی همتا »، چنین و چنان گفته اند و ما که متخصّص و خبره و « شناساننده ی بی بدیل چنان بزرگانی » هستیم، برداشتها و حرفهایمان در باره ی « آثار و افکار آنها »، هرگز جای چون و چرا ندارند. همین طیفها بودند و شاگردان آنها هنوز هستند که ایرانزمین و ایرانی را با ترّه هات بافیهای بی مغز و فکر خودشان در باره ی « میراث ادبیّات منظوم و منثور و تصاویر اسطوره های ایرانی » در قلمسوزیهای فوق العاده آکادمیکی و سطر به سطر منبع شماری فاکتی - متابعتی! به خاک سیاه « حقارتها و صغارتها و متابعتها و مقلّدیها و دنباله رویها و سر افکنده گیها و نوکر صفتیها و ذلالتها و دربدریها و اسیر هر چی آقا گفتنها »، محکوم و در بند کرده اند.
از حقّ نباید گذشت که تنها کتاب با ارزش و شایان تامّلی که پیش از رویداد نکبت بار « انقلاب اسلامی »، نوشته و منتشر شد؛ ولی هیچگاه بخت آن را نداشت که توزیع عمومی و در باره ی محتویّاتش بحث روشنگرانه شود، همان کتاب: « حماسه ی داد / نوشته ی زنده یاد فرج الّله میزانی » می باشد. در محتویّات این کتاب ارزشمند و شایان آفرینها، اگر تمام آن پوست و پَر ایدئولوژیکی و بعضا شعار گونه ی حزبی اش را به کنار بزنیم، باید گفت که یکی از عالی ترین پژوهشهایی می باشد که تا پیش از رویداد 1357 در سرزمین ما از طرف یک انسان حزبی؛ ولی با شعور و دارنده ی بینش فردی در باره ی « فردوسی و محتویّات شاهنامه » به رشته ی تحریر در آمده است. کثیری از جزوه ها و کتابها و رساله هایی که در باره ی « شاهنامه و شخص فردوسی » تا آن زمان نوشته شده بودند، اگر بتوان در برخی از آنها، پاراگرافها یا جمله هایی ارزشمند پیدا کرد، در مقایسه با کتاب « حماسه ی داد » باید گفت که خرواری کاغذ سیاه کردنهای پوچ و بی بو و خاصیّت بوده اند. درد این جاست که چنان روشهای پوچ کننده ی آثار شاعران و نثر نویسان ایرانی هنوز که هنوز است از سوی « متولیّان و موکّلان ادبیّات فارسی » با خروارها تعلیق و تحشیه های کسل کننده و گمراه کننده و تحمیق کننده ی فهم و شعور انسانها با آب و تابها و ظاهر آراییهای رسم الخطّی و اعراب گذاریهای میلیمتری نوشته و منتشر می شوند. البته این خدمات! فرساینده ی عمر گرانبهای اساتید محترم را بایستی سوای آن « تحریفها و تقلیبها و تحذیفها و تحمیلها » به حساب آورد که متون کتبی و نوشتاری فرهنگ ایرانی از کهنترین ایّام تا همین امروز، قربانی دائم فضل فروشیهای موکّلان چیز نویس بوده اند.
بیش از این بر زخمگشایی نپایم و باز گردم به اصل مسئله. ذهنیّت ما ایرانیان به طور کلّی – مهم نیست کجا مقیم باشیم و به چه عقیده و مذهب و ایدئولوژی و نظریّه ی آکبند راسیونالیستی و آکادمیکی، ایمان راسخ و حبل المتینی داشته باشیم - به لایه هایی از معانی کلمات آغشته است که امکان یافتن « پیوند بی واسطه و سر راست » را با « آثار و افکار و ایده های » تمام متفکّران و شاعران سرزمین خودمان از دست داده ایم و از این راه، نه تنها خود را تا امروز فریب داده ایم و قربانی فریب خوردنهای خود شده ایم؛ بلکه ملّت و نسلهای ایرانزمین را نیز قربانی همین خود فریبیهای قرن به قرن ذهنیّت تقلیبی خودمان نگاه داشته ایم. ما حتّا در رویکردمان به تحوّلات فرهنگی و تاریخی مردم باختر زمینی یا دیگر سرزمینهای آسیایی نیز با عینک همین ذهنیّت تحریفی و تقلیبی و انجمادی به کلاف سر در گم و پیچیده گی سر سام آور ذهنیّت و روان تاریک و دود آلود خودمان، سعی شبانه روزی کرده ایم و همچنان با شور و شوقی « مدرنخواه و مدرنیته گرا » به فریب خویشتن و مردم خود مشغولیم و احساس شیرین خدمتگزار فرهنگ و خلق بودن را نیز داریم!.
ذهنیّت خارا سنگی و بسیار کلافگونه ی ما ایرانیان معاصر که هنوز شخم نیز نخورده است، در قدیفه ای از معانی ضدّ و نقیض، پیچیده و مُهر و موم می باشد؛ طوری که نمی توانیم معنای دقیق و روشن و زُلال مفاهیم و کلمات و واژه گان را بفهمیم و دریابیم؛ زیرا « شفّاف اندیشی » به این بازبسته است که ما هنر « مرز بندی و تفکیک کردن » را بدانیم. در آغاز بایستی هنر گسستن از ذهنیّت هزاره ای را در وجود خودمان واقعیّت پذیر کنیم تا کم کم، آفتاب خرد و صدق از ژرفای وجودمان بر آید. ولی ذهنیّتی که به عادتخواره گی مبتلاست و همچنان بر همان مداری می چرخد که در چنبره ی محفوظات تعلیماتی از دوران دبستان تا آخرین مراحل تحصیلات آکادمیکی، میخکوب مانده است، خود به خود پیداست که از درک معانی واژه گان و فهمیدن ریشه های تصاویری و تجربیّات مایه ای نهفته در آنها ناکامیاب خواهد بود. ما وقتی سراغ آثار « شاعران و نثر نویسان » سرزمین خود می رویم، کم اتّفاق می افتد که در نخستین گام از خود بپرسیم، من چگونه می توانم با فلان شاعر، پیوند زبانی و فکری و روحی ایجاد کنم از بهر فهمیدن افکار و بینش و تجربیّات گمشده ی نیاکانمان. برای ما، همه چیز بدیهی و پیش پا افتاده است و تصوّر می کنیم که دانستن زبان فارسی یا عربی یا بلد بودن فرض کنیم زبانهای متعدّد بیگانه ؛ یعنی فهمیدن و فوت آب بودن بی چون – و چرای آثار تمام متفکّران و شاعران و فیلسوفانی که در آن زبانها به سخن در آمده اند. اصلا و ابدا این شک و احتمال خطا پنداری را به خود نیز راه نمی دهیم که « زباندانی » هرگز و هرگز به معنای « زبانفهمی » نیست که نیست. ما دور و بر خود، صدها دانشنامه و دائره المعارف و لغتنامه و امثالهم جمع آوری می کنیم و با اطمینانی خاصّ خود ، آنچنان در حوض « علّامه گیهای فضل فروشانه » غرق و غرّه می شویم که نمی توانیم و نمی خواهیم بپذیریم، تک بیتها و تک مصرعهایی که در طول یکصد سال گذشته همچون آدامس از دست و دهان یکدیگر قاپیده ایم تا از وجودشان چماق تحقیر خودمان و فرهنگ مردم میهنمان را بسازیم، آنقدر به جویدن لاستیک شده ی آنها خو گرفته ایم که دیگر باور نمی کنیم، چنان تک بیتها و تک مصرعهای برگرفته از آثار شاعران سرزمین خود، کدامین معانی ژرف و کلیدی را دارند.
در « شاهنامه ی فردوسی »، این تجربه ی بسیار عمیق و هویّتی ایرانی، اندیشیده و باز آفریده می شود که: « هنر، نزد ایرانیان و بس ...... نگیرند شیر ژیان را به کس ». صرف نظر از اینکه ما « نزد » را « نیز » بنویسیم یا بخوانیم. یا اینکه با حذف و اضافه کردن حرفی یا کلمه ای، وزن شعر، آیا به هم می خورد یا نه؟. آیا با قالبهای عروضی می خواند یا نه؟. یک چیز را هیچوقت نمی فهمیم و متوجّه ی آن نیز نمی شویم و آن اینکه اختلاف نگارشی و بحثهای پولمیکی و بی محتوا و قیل و قالهای فضل فروشانه در باره ی نکات دستوری و خوانشهای لفظی و لهجه ای، هرگز به معنای « اندیشیدن در باره ی محتویات شعر نیست. ». ما با این ذهنیّت وامانده ی خود، « هنر » را در نگاه اوّل و از قالب ذهنیّت امروز خود در مناسبتها و معانی مختلفی به کار می بریم و حتّا شنیع ترین و نکوهیده ترین رفتارها و واکنشهای اسف انگیز و بی آبروییهای هموطنانمان را با طعن و تمسخر و گوشه و کنایه در ردیف « هنر » می شماریم و با استناد کردن به همین تک مصرع از « شاهنامه ی فردوسی » به ریش یکدیگر می خندیم و خبر نداریم که مستقیم و غیر مستقیم، چه سفاهتها و تبهکاریهایی را در حقّ خودمان و مردم و فرهنگ سرزمینمان مرتکب می شویم.
« هنر » در بستر فرهنگ سیمرغی ایرانزمین، فروزه ای پیدایشی – زایشی می باشد و مایه های آن به چرب زبانی و مدارایی و خوش سخنی و لطافتهای رفتاری آمیخته می باشد که در پدیدار و افشانده شدن از وجود آدمی به آرامش بخشیدن روح و روان دیگران می انجامد. چنین هنری، هیچ ربطی به توانائیهای مادّی و تخصّصها و چیره دستیها و تکنیک دانیها و ابزار شناسیها و تحصیلات آکادمیکی داشتن و علّامه ی فلان دانشگاه و دانشکده و حوزه بودن و غیره ندارد که ندارد و برداشتی اینگونه داشتن از کلمه ی « هنر » به شدّت در تضاد با معنای فرهنگی و تجربی و پسزمینه های اساطیری آن می باشد. نیندیشیدن در باره ی فرهنگ مردم خود و شناخت عمیق نداشتن از تصاویر اساطیر ایرانی و همچنین فقدان ذهنیّت فلسفی که بتواند در باره ی تصویر بیندیشد و معانی تجربیات نهفته در کلمات را از درون آنها استخراج و استنباط کند، باعث شده است که ما تا همین امروز در فهم این تک بیت از « شاهنامه ی فردوسی » و بسیاری از اینگونه تک بیتها و تک مصرعها، برداشتهایی به غایت خطا آمیز و رسواگرانه داشته باشیم . در حالیکه، اندیشیدن در باره ی مصرع دوم بیت به ما می گوید که آن « هنر ایرانی » چیست؟. شیر در فرهنگ ایرانزمین، یکی از سمبلهای « درّنده خویی » و خونریزی و توحش می باشد. بنابر این، « هنری » که بتواند درّنده خویی و جانستانی و جان آزاری را « رام » کند، هنری نیست که ما بخواهیم آن را با « تکبّر و خود بزرگ بینی و نژاد پرستی و آریا گرایی و خزعبلاتی از این دست »، اینهمانی معنایی بدهیم؛ بلکه « هنر ایرانی » همین بود و اگر هنوز رگه ای از خون ایرانی بودن در وجودمان غلیان کند، همین است که با پدیدار کردن « فروزه های لطافت وجود خویش » به خنثا و در بند کردن خشن ترین انسانها و حیوانات کوشش می کرد. به کس نگرفتن شیر ژیان، حکایت از « جهالت داشتن نسبت به خطر یا نشان دهنده ی حماقت فردی و جمعی » نیست؛ بلکه دقیقا آگاهی ژرف داشتن از خطریست که ایرانیان، خودشان را در مقابله با آن، مسئول می بینند. به همین دلیل با « هنرهای پیدایشی- زایشی » خویشتن که فروزه ها ی « مهر و داد و راستی » باشند به رام کردن شیر درّنده خو ( = هر گونه رفتار و گفتار آزارنده ی جان و زندگی ) نیز می توان امیدوار بود.
هنرمندی ایرانی از « قداست جان و زندگی » ریشه می گیرد که حاضر نیست « شیر ژیان را = اصل آزار به طور کلّی » در برابرش خاموشی گزیند و گوشه نشین شود و نان به نرخ روز خور و کثیرالنّبش شود و جانستانی را بپسندد. هرگز!؛ زیرا آزردن جان و جانستانی به اندازه ای در فرهنگ ایرانی، منفور و نکوهیده بوده است که حتّا موبدان زرتشتیگری نیز که در تقلیب و لت و پار کردن فرهنگ ایرانی، بی تقصیر نبوده اند، برغم میترائیسم غالب شده بر ذهنیّت و فرهنگ ایرانی، حاضر نبوده اند با سمبل شیر و شمشیر، پیوندی مثبت داشته باشند. هنوز که هنوز است مردم ایران، « حقّانیّت داشتن به حکومت و فرمانروایی و قدرتمندی کشور داران » را بر شالوده ی « معیار قداست جان و زندگی » هست که می سنجند و ارزشیابی می کنند و خود به خود پیداست، حکومتگرانی که « جان و زندگی را » بیازارند و خونریزی کنند و ستمگری و شکنجه را بپسندند مثل ولایت فقاهتی، هیچ حقّانیِّتی به حکومت کردن ندارند و بایستی در راستای متلاشی کردن سیستم مخوف و جانستان آنها، همّت بی دریغ کرد. پیکار با شیر، سمبل فقط واتاب دهنده گی « دلیری انسانها » نبوده است؛ بلکه بیش از هر چیز، نشانگر وفاداری و ارجگزاری به « قداست جان و زندگی » و تلاش برای باز داشتن نیروهای آزارنده از آسیب زدن به جان و زندگی به طور کلّی بوده است. به همین دلیل نیز بوده که ایرانیان هنوز بر این اندیشه و اعتقاد قلبی و فکری، پایدار مانده اند تنها کسانی به « شاهنشاهی و فرمانروایی بر ایرانزمین » حقّانیّت دارند که بتوانند بر « اصل آزار جان و زندگی = شیر ژیان »، چیره شوند و چیره شدن به معنای کُشتن و خونریزی نبوده است و نیست؛ بلکه به معنای « در بند کردن و دفع آزارگر و بیدار بودن در برابر خطر و نگاهبانی ممتد از جان و زندگی » می باشد. پرنسیپ قداست جان و زندگی که ایرانیان، ارجگزاری و نگاهبانی از آن را « هنر خود » می دانستند، با برداشتهای ذهنیّت مغشوش و ناپویا و ناروشن و فرو ماسیده در نیندیشیدنهای قرن به قرن امروزی ما از « معنای هنر در نگرش و زبان نیاکان و باز آفرینی آن در شعر فردوسی » هرگز و هرگز همتراز و همخوان نیست که نیست. ما پیش از آنکه نیاکان خودمان و میراث فکری و تجربی آنها را به مسخره کنیم، بایستی آن شعور و فهم را داشته باشیم که ذهنیّت امروز خود را با دلیری و رادمنشی، « لایروبی سنجشگرانه » کنیم تا در رویکرد خودمان به میراث پیشینیان و گنجینه ی بی مانند فکری آنها با قضاوتها و داوریهای نیندیشیده و نپخته ای که می کنیم، سطحی بین بودن بسیار سخیف خود را رسوا نکنیم و فرهنگ و تاریخ ملّت خود را نیز در انظار جهانیان، اینقدر حقیر و ذلیل و بی خاصیّت، جلوه ندهیم؛ زیرا با تحقیر کردن و پوچ جلوه دادن تاریخ و فرهنگ مردم سرزمینمان، هیچگاه، « بُزرگمنشی و فرزانه گی خود » را جار نزده ایم و تافته ی جدا بافته بودن از مردم خویش را نیز اثبات نکرده ایم.
در شاهنامه ی فردوسی ، باز با تک بیتی دیگر روبرو می شویم که بهانه ای شده است برای مسخره کردن یکدیگر و تحقیر و کوبیدن فرهنگ و تاریخ ایرانزمین. « توانا بُوَد هر که دانا بُود ..... ز دانش، دل پیر، بُرنا بوُد ». همانطور که گفتم ما ایرانیان با آن ذهنیّت امروزی خودمان که مملوّ از معانی تقلیبی و تحریفی و اماله ای و تزریقی می باشد، ناخود آگاه با شنیدن و خواندن کلمه ی « توانا »، آن را در معنای « قدرت = Pouvoir / Macht / Power » می فهمیم و « دانا » را در معنای « علم / Wissenschaft / science » می فهمیم. ولی تمام این معادلنویسیهای فاجعه بار و مطلق مزخرف، فقط و فقط ، ما را در نفهمیدن و در جا زدنهای هزاره ای و هرگز پیوند فکری نیافتن با متفکّران و شاعران و نویسنده گان سرزمینمان، محکوم و اسیر می کنند. « توانا » در گستره ی فرهنگ جهان آرا و سیمرغی ایرانزمین، کسی نیست که امر می کند و قدرت و اراده ی مستبد خود را بر دیگران اجرا می کند و به دنبال جهانخواری و جهانگیری و سیطره خواهی می باشد و دائم در فکر این است که بر دیگران، حاکم و قهّار و آمر مطلق بماند؛ بلکه « توانا در فرهنگ سیمرغی ایران و زبان فردوسی توسی »، انسانیست که فروزه های اصالت فردیّت خود را پدیدار می کند و بر پیرامونیان می افشاند تا زیبا آراینده ی وجود آنها و جهان و زندگی شود. توانمندی در فرهنگ ایران، هرگز « قدرتمندی » نیست که نیست و با شدّت تمام در تضاد با آن نیز می باشد. « دانایی »، نیرو و پستانسیل « متحوّل کننده و دگرگشت پذیرنده و رستاخیزی و نو زایشی » می باشد. توانا، انسانیست که تخمه ی وجود خویش را که به « حقیقت نامتعارف و فردی خودش » آبستن می باشد، در واقعیّت زندگی و اجتماع می زایاند و نهال آن را با هوشیاری و درایت و آگاهی فرا می بالاند تا نتایج و میوه های ارزشمند آن، هم برای خودش، هم برای دیگر انسانها، مفید و ارزشمند باشند. توانایی؛ یعنی آگاهی به دست آوردن از اینکه انسان، تخمه ایست که هر دم می تواند، رستاخیزی نو از وجود خود را داشته باشد تا بسان مار بتواند « پوست اندازی » کند و به اعتقادات و ایدئولوژیها و مذاهب و نحله ها و نظرّیه های آکبند و قالبها و کلیشه های در بست، برای همیشه و ابد، مومن و وابسته و معتقد انتحاری باز نماند؛ بلکه پروسه ی گسستن را در وجود خویش، شاداب و رستاخیزی نگاه دارد.
هزاره ها ایرانی می اندیشید که انسان، « تخمه ای از بذر افشانیهای هستی خدا » می باشد و فقط به انگیزنده ای و تلنگری نیاز دارد تا بتواند توانمندیهای بالقوّه ی خود را شکوفا کند و چهره ی حقیقت مختص خود را که برگی از نامتعارفیهای خدای رنگین کمانی (= سیمرغ گسترده پر ) می باشد، در واقعیّت باهمستان انسانها بزایاند و آشکار کند. بنابر این، « دانه بودن انسان »، اینهمانی با خدای پنهان و درون انسان دارد که بایستی در آزمونهای روزگار، زاییده شود و به اوج بلندی جوییهای خودش دست یابد تا دوباره، تخمه ی خدا بر چکاد او بر دمد و آماده ی رستاخیز و زایشی دیگر شود. به همین دلیل، آگاه شدن از « دانه بودن خویش »، اصل و پرنسیپی هست که انسان پیرانه روح و پند دهنده و آزمون گریز را می تواند در وجودش، اخگرهای شعله ور ایجاد کند و روحیه ی آزمونگرایی و جست – و – جو را در روان و مغزش به جوش و خروش در آورد و او را به کنکاش مجهولات بیانگیزاند تا در وجودش، نیروی « بُرنایی و جواندلی » به خوشزیستی و دیر زیستی در گیتی بیانجامد. پیری روح و مغز و روان آدمی، همانا معتکف شدن و در غلتیدن به چاه قضا و قدری بودن و تسلیم شدن در برابر حکمت بالغه است که جهان را یکدست می بیند و آن را خالی از هر گونه مجهول شایسته ی جُستن می شمارد و از رفتن به دامنه ی هفتخوانهای معمّایی برای آزمودنهای نو به نو فردیّت خود می پرهیزد و گریزان می باشد.
در خاتمه تذکر دهم که اندیشیدن در باره ی « خوشه ی معانی کلمات یک زبان » بایستی بتواند ما را در باز آفرینی آن تصاویری مدد کنند که ایده آل مردم ایران در معنای وسیع بینش فرهنگ باهمستان وجودیشان بوده اند و در طول تاریخ از سوی سلاطین و دبیران و موبدان و ذینفعان حاکم به فرمهای مختلف، تقلیب و لت و پار و گور به گور و آسیب دیده اند. ما زمانی جوینده گان خویشاندیش و گستاخ و ایده آفرین و دلیر هستیم که با اندیشیدن در باره ی تصاویر اسطوره های ایرانی در پروسه ی ژرفنگریهای ظریف گونه و توام با پرسشگری عمیق و زلزله افکن در ضخامتهای اعتقادات زنگار گرفته بتوانیم « فلسفه ی زندگی باهمستان اقوام و قبیله ها و نژادها و اقلیّتهای گوناگون و ملیّتهای مختلف ایرانزمین را در طول تاریخ هزاره ها » دریابیم و راز در کنار هم بودن و آفرینشهای شگفت انگیز آنها را بشناسیم و بفهمیم تا بی میانجی و یکراست به « نو زایی عصر خویش »، انگیخته و هوشیار و بیدار شویم. جست – و – جو در ویرانه های پازل فرهنگ ایرانی و واژه گان زبانهای مردم ایران و متون لت و پار شده ی موزائیک فرهنگ جهان آرای ایرانی بایستی بتواند ما را از « خواب اصحاف کهف » نیندیشیدنها و متابعتها و مقلّدیها و صغارتها و حقارتهای خود خواسته و ناخواسته به در آورد و « رستاخیر فرهنگ سیمرغی ایرانزمین » را امکانپذیر کند. از این رو، رویکرد ما به « میراث فرهنگی و ادبیّات منثور و دیوان شاعران ایرانی » نبایستی فقط و فقط به تعلیق و تحشیه نویسی محکوم بماند؛ بلکه باید بکوشد در امتداد و گستره ی « رستاخیز فرهنگ ایرانی » به جنبش و تکاپو بیفتد تا بتوان بر شالوده ی چنان سمتگیری، ارزشمندی « پژوهشهای مدّعیان و آکادمیکرهای تاق و جفت خودی و بیگانه » را به محک زد. از این رو، پژوهشهایی که ما را به « رستاخیز فرهنگ باهمستان سیمرغی » راهنمون و مددکار نشوند، پشیزی ارزش ندارند؛ ولو نویسنده گان چنان پژوهشهایی، استادترین استادان مجموعه ی دانشگاههای سراسر جهان باشند. ///
تاریخ نگارش: پنچم ژانویه سال 2007 میلادی
|