سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

عشق؛ نوشته ی : گی دو مو پاسان


علی اصغر راشدان


• تراژدی یک عشق را که به تازگی رخ داده، در روزنامه می خوانم. جوان به دختر و بعد به خود شلیک کرده، می گویند همه ی اتفاقات رخداده مربوط به عشق بوده. هیچکدامشان را نمی شناسم، آنها به عنوان افراد ذهنم را مشغول نمی دارند. ذهنم تنها متوجه عشق شان است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۲ دی ۱٣۹۵ -  ۱ ژانويه ۲۰۱۷


 
Guy de Maupassant
Liebe
گی دوموپاسان
عشق
ترجمه علی اصغرراشدان



       تراژدی یک عشق راکه به تازگی رخ داده، درروزنامه میخوانم. جوان به دختروبعدبه خودشلیک کرده، می گویند همه ی اتفاقات رخداده مربوط به عشق بوده. هیچکدامشان رانمی شناسم، آنهابه عنوان افرادذهنم رامشغول نمی دارند. ذهنم تنهامتوجه عشق شان است، نه به این دلیل که به حیرتم انداخته وبه فکرم واداشته یابرانگیخته وتکانم داده – به این دلیل که یک ماجرای شکارفراموش نشدنی دوران جوانیم راکه مفهوم عشق راازآن آموخته ام، درخاطرم زنده کرده...این عشق درآن زمان مثل نخستین مسیحی صلیب خداوند، درآسمان وجلوی چشمهام ترسیم شده.
      من به شکلی ریشه ای یک آدم حساس اولیه ومعتقدم زندگی درعمقش آب فراوانی دارد...اماهمان که بوده ام، مانده ام وخواهم ماند: یک مشتاق شکار؛ طبیعت وحشی، خون روی پروخون روی دستهام...این تجربه راکه داشته باشم، همه چیزهای دیگربرایم یک سان است.
    حادثه عشق دوران جوانیم چگونه بوده است؟ حول وحوش اواخرپائیزناگهان شدیدترین یخبندان فرارسیدودعوتنامه ای ازعموزاده ام کارل راویل دریافت کردم:
« بیااینجا، دراولین فرصت میریم شکاراردک. »
      عموزاده ام آن زمان یک احمق وبه اندازه یک خرس نیرومند، همرنگ شاه بلوط وچهره اش راریشی کامل پوشانده واربابی واقعی بود. مادرزادی بیسواد، امابامزه ودوست داشتنی وتوام باشوخ طبعی بود. یکی ازافرادی بودکه مردم راقابل تحمل میکنند. بین یک دره وسیع که رودخانه ای وسطش جریان داشت، درنوعی قلعه یاخانه اربابی زندگی میکرد. اطراف تپه هاراجنگل پوشانده بود. درختستانهای قدیمی ومتعلق به املاک ودرمیانشان درختهای باشکوهی بود. آدم امروز هنوزهم درآنجابه بهترین پرندگان وحشی تمام منطقه برمیخورد. شانس داشته باشد، میتواندیک عقاب هم شکارکند. آدم آنجا بااملاک قرنهای گذشته وتمام انواع پرندگان مهاجری برمیخوردکه ازفرودآمدن درمناطق پرجمعیت مان اجتناب میکنند. سکوت گوشه جنگل راکه برای پناهگاه استراحت کوتاه شبانه هدیه شان شده، درحافظه محفوظ میدارندوهرسال دوباره ظاهرمیشوند.
      پائین دره چمنزاروسیعی درجای آبهای خشکانده شده بودکه پرچین درازی ازدیگر زمین هاجدایش میکرد. تالابهای پهناورتررودخانه رامی ساختندکه تااین نقطه ی منطقه باتلاق نامرئی کانال کشی شده بود. این باتلاق بهترین منطقه ی شکاریست که شناخته ام وتخم چشم عموزاده ام بودومثل کسی که ازیک پارک نگهداری کند، ازآن حافظت میکرد. باتلاق پوشیده درمیان نیزارهای عظیم، زندگی خودراداشت. نیهادربالای مرداب زمزمه ودربادهاخش خش میکردند. عموزاده ام میان نیزارراه باریکه ای کشیده بودکه آدم میتوانست باقایقهای مسطح ازمیانشان عبورکند. این قایقهابامیله چوبی هدایت وجلورانده میشدند. آدم توقایق رورودخانه بیحرکت که می سرید، نیهای وحشی دورکلاهش پرسه میزدند. ماهیهامثل برق توگله ابرها غژی میکردندومی گذشتند، چنگر(پرنده ی آبزی)طوری شیرجه میرفت که آدم درزیرآب به سختی نقطه سیاه سرش راازصورتش تشخیص میداد.
    آب برایم هیجان انگیزاست، مطمئنادریاهم، گرچه آدم به معنی واقع که بشناسدش، خیلی نیرومندوهیجان انگیزتراست...ونیزرودخانه دوست داشتنی گذرنده که هرلحظه ناپدیدمیشودومکان خاصی ندارد...اماباتلاقهارابیشترازهمه دوست دارم که درآن زندگی معمائی حیوانهای آبزی بیشترین نقش رابازی میکند. باتلاق جائی ازبرزخ است، نه تنهازمین است ونه تنهاآب، زندگی خاص خود، ساکنهای یک جاساکن خود، مهمانهای تازه رسیده مداوم خود، صداوهمهمه ی خاص خودوخلاصه کلام، موجودیت خاص خودرادارد. علاوه براینها، این راهم دارد...رازهای خودرا. هیچ چیزناراحت کنندترنیست، درآن زمان باتلاقی وحشتناک بود. بهم خوردن آرامش باتلاق ازکجاناشی میشود؟ آزآنهاکه روی سطح پوشیده آب زادوولدمیکنند؟ سروصدای بی پایان میان نیها، فقدان روشنائی خفه کننده...سکوت معمائی شبهای بدون باد؟...شکل عوض کردن مه، مثل لباس تدفین، بالای کاه بن های دسته شده...باطنینی به سختی قابل شنیدن دردوردست، کاملاگذراکه به سختی شنیده میشودوبه شکل بخاردربالاآویخته. حالانزدیک است ومثل شلیک توپ یاغرش رعدوبرق وتندرپرصداست؟ همه اینهاباهم عمل میکنندوازباتلاق دنیائی فریبنده می سازندکه انسان میخواهددرآن محل پنهان شود، چراکه درفونداسیونش رازی وحشتناک وناگشودنی نهفته است ؟
   نه این، که دراینجارازی دیگرآشکارمیشود، عمیق ترورازآمیرتر...بامه غلیظ سنگین که شایدخودرازخلقت است! که به نوعی روآب ساکت نایستاده است، دررطوبت سرشاروبارآورزمین وخورشیددرخشان باباراضافی واشتیاق جوانه زندگی؟...
    حول وحوش غروب رسیدم. پاهامثل سنگ یخ میرد. شام درسالن صرف میشد. درداخل هیچ چیز عوض نشده بود. دیوارهاولوازم وسقف، همه جاازپرنده های پروار پوشیده بود. چنذتائی بابالهای بازآویخته، انگارشناوربودند. دیگرانی روشاخه هانشسته، ناخنهای وسط شان رابه دیوارچسبانده بودند: شاهین، حواصیل، جغد، بوف اروپائی، لاشخور، بازشکاری، گایروعقاب. عموزاده ام توکت پوست خرسش شبیه هیولابه نظرمیرسید.کنارمیزروبه روی هم نشسته، انگارمیخواستیم مسئله مهمی رارتق فتق کنیم.
    بایدصبح زودقبل ازسه ونیم بیرون میردیم وحول وحوش چهار ونیم میرسیدیم به محلی که بایدمراسم رابه جامیاردیم. عموزاده ام پیش ازتاسیسات یک کلبه داشت، بایدبه آنجامی رسیدیم. کلبه ای بلوکی ازتکه های کلفت یخ. آنجابه بادهای یخ رننده برخوردیم که پیش ازشروع روزشروع به وزیدن میکرد. احترام زیادی برای عموزاده ام قائل بودم. ازبادگزنده یخ میردیم. جائی ازپوستش راباکاردتیزی برید. باتیغه شمشیری یخزده توپشمهادرازکشیدومثل برآمدگی جای نیش وگازانبر، گازمیگرفت وهمزمان یخ و آتش راباهم میخورد.
عموزاده ام دستهاش رامالش دادوگفت:
« همچین یخ بندونی روتاحالاهیچوقت تجربه نکرده م – ساعت شش غروبه ودوازده درجه زیرصفر! »
    بلافاصله بعدازشام روتخت درازکشیدم وبادرخشش شعله های داخل شومینه روشن خوابم برد. باضربه ساعت سه بیدارشدم. یک پوست خواب روخودم کشیدم. عموزاده ام توپالتویی ازپوست خرس پیداش میشود. بعدازنوشیدن هرنفردوقهوه داغ، قبلش هم دواستکان مشروب نوشیده بودیم. بیرون که میزدیم، نگهبان مزرعه هردوسگمان «پلانگئون »و« پیرروت »راباخودبیرون کشید.
سرمای بیرون تامغزاستخوان رسوخ میکرد. درچنین شبهای سردی زمین قدیمی انگارمیخواست یخزدگیش راتاانتهانشان دهد. هوای یخزده کاملادراوج وکاملافشرده بودوانگاررودستهاراخراش میدهد؛ نفس تکان نمیخورد. آنها؟ آنهاسفتند، چراکه تیرومندند. انگارمدام رشدکرده اند، تامغزدرخت هانفوذکرده اند، گیاهان، حشرات ونیزپرندگان کوچک رامی جوندونابودمیکنند – آنهاازهواسقوط میکنند، روزمین به سختی سنگ رهاومثل یخ بیرحم زیرشان سخت میشوند. ماه درآخرربعش قراردارد. متمایل به سرازیری،پریده رنگ، متلزلزل، شبیه مریضی درآن بالاآویخته. انگاردیگرنمیخواهدازجایش تکان بخورد، انگارهوای یخزده تیزدرجایگاهش به بندش کشیده وهمانجایخزده. پرتوئی ابرمانندویخزده می پراکند.
    ماهردونفر، کارل ومن، باشانه های بالاکشیده، دستهاتوعمق جیب، تفنگهای زیربغل، کناربه کنارهم رفتیم. نگهبان نیم چکمه های پوشیده درپشم پایمان کرده بود، رواین حساب نمیتوانستیم روی سطح آب یخزده سربخوریم وبیصداقدم برمیداشتیم. نفس شگهاشبیه بخارسفیدی ازابر به نظرم رسید.
    خیلی زود باتلاق شروع شد. راهگذری دربین نیزارکه خودراداخل خشکی پائین جنگل پیش میکشید، ماراباخودمیبرد. ساعدهامان به رگه دسته برگهای بلندبرکه میخورد، آهسته خش خش میکرد. حس کردم قلبم به تپش درآمدوتبی میلرزاندم...
    این تب مریض احوالم که میکند، خیلی زودپامیگذارم رویک زمین بوته زار. امروزهم قضیه هنوزشدیدترازآن زمان درهم می پیچاندم، بعدازآن باتلاق مرده بود، یک کشنده زیرپاهامان خفته.داخل یک جنگل یخزده نی روی باتلاق، به صورت عرضی شروع کردیم به رفتن. راهگذرناگهان خم برداشت، همان کلبه یخی که مردبرای کمک به ما آماده کرده بود، درچشم انداز پیداشد. داخل شدم. هنوزوقت داشتیم. اولین پرنده یک ساعت بعدآماده می شد. خودراتورواندازی پیچیدم تادوباره گرم شوم.
   داخل کلبه به پشت درازشدم وماه سرازیرشده رانگاه کردم که ازپشت سطوح جانبی شفاف این کلبه قطبی به روشنی مشخص بود. خودراتغییرداده بود: ناگهان دارای چهارنوک شده بود...
       سرمای یخ باتلاق زیرم، وزش بادیخزده دراطراف وهوای یخزده، خیلی زود چنان حالتی مرگ آوردرمن به وجودآوردکه شروع کردم به سرفیدن.
   سرفه من عموزاده کارل راترساند،گفت:
« مایه شرمندگی بود، اگه امروزبه خاطر شکارنیامده بودیم، اماتونبایدسرمابخوری، آتش روشن میکنیم. »
    گذاشت که نگهبان مزرعه یک دسته نی دروکند.
    مردوسط کلبه رابانیهاپوشاندوسقف رابازکردکه دودخارج شود، شعله دربرابردیوارهای کریستالی بالاکه گرفت، هیس هیسی قابل شنیدن به وجودآمد، چیزی بودشبیه عرق کردن قالب های یخ. کارل ازبیرون صدایم کرد:
« بیابیرون ایناروتماشاکن! »
    رفتم بیرون پیشش وچیزی کوبنده راتجربه کردم: کلبه، این مخروط یخی، شبیه سنگهای عظیم قطبی میدرخشید....هسته ای بودکه اطرافش میدرخشیدوچشمک میزد...انگارقلبی شعله وربودبیرون زده ازسینه ی یخزده باتلاق. درداخل امادستهای هردونفرمان به شکل دوسنگواره عظیم خیال انگیزدرازشده وخودراگرم میکردند...
    به تصویرخیره شدم. ناگهان درآن بالا، درفضاصدائی عجیب بلندشد. نوعی دادوفریادشناوردراطراف پرسه میزد. آتش درکلبه یخی پرنده های مهاجرخفته راوحشترده کرده بود. هیچ چیزجالب ترازاین نیست که انسان این اولین ضربه بیدارکننده زندگی راپیش ازروشنای آخرروزهای زمستانی بالاآمده دراینجاوآنجای افق، نمی بیند، مثل یک باد، درهمه جاخودرابالاکشیده، درفضای تیره قابل شنیدن می شود. ساعتهای یخزده پیش ازطلوع روز – من هرازگاه صدای پرندگانش، صدای بال کنترل شده وفریادپرندگانش راشنیده ام. برای من مثل آه کشیدن زمین ازعمق قلبش است! کارل گفت:
« آتش راخاموش کن، صبح است. »
   روزشروع به خاکستری شدن کرد. اردکهارابه شکل لکه هاوذرات دیدم که مثل گردشگران زیرگنبدافلاک پیداودوباره توتاریکی لغزیدند. شعله برق زد، کارل شلیک کرده بود، هردوسگ باهم تونیزارپریدند.
    حالاهردوباهم شلیک میکنیم، حالاکارل، بعدمن، درفواصل کوتاه وهروقت پرنده های مهاجربرفرازنیزارشناورمی شد. پیرروت وپلوگئون نفس نفس زنان می دویدند، غنیمت خونین راگرفته وبرمی گشتند. چشم های کوچک پرنده هابه من خیره می شد.
    حالاهواروشن بود. آسمان زلال میشدوآبی؛ خورشیدرولبه دره درخشید. آماده برگشت به خانه شدیم که دوپرنده باگردنهای کشیده وبدون تکان دادن پروغرش کنان از روسرمان میگذشتند. من شلیک کردم. یکی ازپرنده هادرست جلوی پاهام افتاد. خودکائی بودباسینه نقره ای. ناگهان پرنده ای روسرم جیغ کشید. صدایی شبیه شیونی درهم دریده رابیوقفه تکرارکرد. پرنده دومی که ازتیررس من گریخته بود، برگشت توآسمان آبی به پروازدرآمدودراطراف قوس برداشت ودورزد. خودش بود، همراه کشته شده اش راآویخته دردست من تماشامیکرد. کارل روپاهاش زانوزد، تفنگ راآماده شلیک کرد، تیزروبه بالاخیره شدومتنظرماندتاپرنده به منطقه شلیک نزدشود.
گفت « توماده شوزدی، نرش خیلی دورازماپروازنمیکنه. »
    همانطوربود، پرنده نرماندواطراف سرمان دورزدوشیون کردنش راادامه داد. درتمام زندگیم مویه های ضجرآورموجودی مثل شیون های دردآورآن پرنده وپروازتنهایش درفضا، برایم قلب شکن نبوده. برای من به منز له ی سرزنش بود...
      یکریزودوباره جلوی تفنگ ساچمه گذاری شده چرخیدوپروازش رادنبال کرد. گاهی هم به نظرمیرسیدمیخواهدپروازش رابه تنهائی ادامه دهدوبه دورهابلغزد. امابعدنمیتوانست مصمم به این کارشود، عقب برمی گشت وماده اش راجستجومیکرد. کارل گفت:
« اونوبگذارروزمین، نرش فوری میاد اینجا. »
پرنده نرواقعاآمد. به خطری هم که تهدیدش میکرد، توجه نکرددیگر. قلب پرنده کارتمایلش رانسبت به دوست ماده اش که من کشته بودم، به مرحله ای مقاومت ناپذیرکشاند.
    کارل شلیک کرد؛ انگاررشته ای پرنده رادنبال خودکشیده بود. تیربه هدف خورد. چیزی سیاه تونیزارسقوط کرد. پیرروت کشیدوآوردجلوی من.
   پرنده سردشونده راکشیدم طرف دیگرپرندگان شکارشده ی توی کیسه....وهمان روزراه آفتادیم طرف پاریس ...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست