یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

پیرامون انتخابات و نقش روشنفکران


پیمان جاوید


• نظام حاکم بر ایران به دلایل بسیاری توانایی و تمایل جذب مشارکت مردم و نخبگان را ندارد... تنها برخی خواص با مشخصات ویژه‌ی«خودی»ها می‌توانند در سطحی محدود و از پیش تعیین شده وارد بافت قدرت شوند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۷ دی ۱٣٨۵ -  ۱۷ ژانويه ۲۰۰۷


شرکت در بحث پیرامون انتخابات:

در جوامع بسته و استبداد زده‌ای چون ایران که فضای عمومی سرد و خاموش، و حس رغبت عمومی (و حتی خواص) به مشارکت اجتماعی و مدنی، بسیار نازل و دنیای سیاست مخوف و امر سیاسی، متعلق به حوزه‌ای مسموم، مذموم، تهدید‌آمیز و یا خارج از دسترس جلوه می‌کند، در بازه‌های زمانی کوتاهی حول وقایع سیاسی به ظاهر مهمی چون انتخابات، مجالی فراهم می‌شود تا با اذهان بی‌خبر، راکد و ترس‌خورده و یا سرخورده‌ای که موقتا از هیجان کاذب تزریقی دستگاه تبلیغاتی حکومت تکانی خورده‌اند و اندک کنجکاوی، حساسیت و یا توجهی به دنیای بیرونی از خود بروز می‌دهند، ارتباط برقرار کرد و با طرح سوال و دعوت به بحث در خصوص مسایل جاری و تعمیق این بحث‌ها، با آنها به گفتگو و تعامل پرداخت. این چشم‌انداز اگرچه در سطح وسیع و در ارتباط با توده‌ی مردم، خیالی به نظر می‌رسد، اما تحقق آن در جمع فرهیختگان (قشر تحصیل‌کرده) پیرامون هریک از ما و یا در حلقه‌های روشنفکران و نخبگان و نیز در رسانه‌های شبه قانونی دور از انتظار و دسترس نیست.
به هرحال هرجمعی برای بقای خود نیاز به تحرک و پویایی دارد و بدیهی است که در غیاب حداقل زمینه‌های اجتماعی واقعی برای این پویایی و تحرک، باید از هر فرصتی بهره جست. مانند حرکت در سرما برای گریز از انجماد!
پس می‌توان زمینه‌ی اجتماعی حاصل از هیاهوی انتخابات کذایی را به عرصه‌ای برای تمرین گفتگو و تعامل مدنی تبدیل کرد. اما این لزوما به معنای پذیرش شرکت در انتخابات نیست. چراکه عدم پذیرش انتخابات می‌تواند هم وجهی منفعل و هم وجهی فعال داشته باشد. به گمان من برخورد انفعالی در چنین مواردی نفی حضور خود است. از سوی دیگر گاهی می‌توان وارد بازی حریف شد ولی با قواعد خود بازی کرد و در جهت جابجایی عرصه‌ی بازی و تاثیرگذاری بر روند آن و تعریف قواعد جدید کوشید. در این مورد خاص وارد شدن به بازی به معنای دوری از بی‌تفاوتی و انفعال نسبت به پدیده‌ی انتخابات از طریق داخل شدن به یا در انداختن بحث‌ها و گفتگوهای جمعی است. با قواعد خود بازی کردن از دید من یعنی محفوظ دانستن حق رای ندادن برای خود در عین وارد شدن به فضای تعامل و بحث‌های جمعی پیرامون انتخابات (یا به بهانه‌ی انتخابات). تاثیر نهادن بر روند بازی هم به معنای طرح چالش و گسترش آن در محیط ارتباطی پیرامون از طریق ارائه‌ی دیدگاه‌های مغایر با کلیشه‌های رایج است، به عبارت دیگر استفاده از فضای اجتماعی فراهم آمده می‌تواند در خدمت نقد انتخابات صوری و نمایشی و متولیان آن در ساختار قدرت قرار گیرد که با استفاده‌ی ابزاری وقیحانه از مفاهیم و نمادهای دموکراسی (در عین عدم پایبندی آشکار نسبت به آن) و با تظاهر به وجود دموکراسی و تاکید دروغین بر نقش مردم در تعیین سرنوشت اجتماعی- سیاسی خود، به ملوث کردن مفهوم دموکراسی و تقلیل اعتبار اجتماعی آن می‌پردازند. مورد حاد چنین پدیده‌ای در دوره‌ی زمامداری خاتمی و حواریون‌اش به وقوع پیوست که برآمدن احمدی‌نژاد از عوارض آن بوده است. استفاده از این فضا همچنین می‌تواند در خدمت نقد دیدگاه‌های طیفی از اپوزیسیون قرار گیرد که براساس تحلیل محدود و یا ناقصی از شرایط اجتماعی- سیاسی و (ظاهرا) به نیت خروج از انسداد سیاسی- اجتماعی پیش رو، به نفع تقویت جناح ظاهرا معتدل‌تر درون ساختار قدرت، راهکارهایی عمومی و پراتیک برای مشارکت مدنی (یا شبه مدنی) ارائه و تجویز می‌کنند. (در این مورد آنها هم همانند حکومت، نقش مردم را تنها به حضور در انتخابات تقلیل می‌دهند) و از سوی دیگر در مرثیه‌خوانی پس از اعلام نتایج، «نانگرش» تحریم را عامل موثری در شکست کاندیداهای موردنظر اصلاح‌طلبان معرفی می‌کنند. خلاصه آنکه با ورود و حضور فعالانه در بحث انتخابات و ترغیب دیگران به شرکت در آن می‌توان حداقل در سطح روشنفکری به پالایش و والایش گفتمان سیاسی یاری رساند و پتانسیل و ظرفیت اندیشه و عمل روشنفکرانه را در مباحث سیاسی- اجتماعی ارتقا داد.
فراموش نکنیم که تعمق در همین پرسش ساده و تکراری و اما بنیادین شرکت یا عدم شرکت در انتخابات موجب درافکندن پرسش‌های جدی در خصوص ساختار و ماهیت نظام حاکم و نیز رابطه‌ی فرد و اجتماع و نقش و یا مسئولیت روشنفکران در فرایند تحولات اجتماعی - سیاسی می‌شود.

۲- پیش شرط ورود به بحث انتخابات و لوازم و تبعات آن:

پس از تجربه‌ی انتخابات نهم ریاست جمهوری، شاید بتوان مواضع نظری پراکنده و متفاوت و یا متعارض روشنفکران و فعالان سیاسی- اجتماعی خارج از ساختار قدرت را پیرامون موضوع انتخابات در دسته‌بندی کلی زیر خلاصه کرد:

- عده‌ای به تحریم انتخابات قائل‌اند و در عین وانمود کردن به اینکه شرکت یا عدم شرکت در انتخابات فاقد اهمیت واقعی است، سعی در دعوت دیگران به این تحریم می‌کنند. آنها امیدوارند با تحریم عمومی انتخابات و افت چشمگیر مشروعیت حاکمیت، زمینه برای عقب‌نشینی حاکمیت و طرح مطالبات رادیکال و تحولات کلان بعدی فراهم آید. (بگذریم از خیل وسیعی که تنها در واکنش به خشم یا سرخوردگی عمیق خود از تحولات سالیان اخیر یا یکی دو دهه‌ی پیش از آن، از شرکت در انتخابات خودداری می‌کنند و با این کار به سهم خود از نظام سیاسی حاکم انتقام می‌کشند)

- عده‌ای که انتخابات یا هر پدیده‌ی سیاسی- اجتماعی دیگری را به واقع نادیده می‌گیرند و با دور نگه داشتن خود از هیاهوی عمومی در فضای شخصی منزه‌طلبانه خود تنفس می‌کنند و صحبت از این امور را دون شان خود می‌دانند.

- عده‌ای که تحریم انتخابات را عملی منفعلانه و بعضا غیرمسئولانه و حتی خیانت‌بار می‌دانند و در عین اذعان به استبداد فراگیر حاکم، راه خروج از این بن‌بست را پایبندی جمعی به روش‌های حداقلی مصلحت‌جویانه (ولی واقعی و عملی) می‌دانند که شرکت در انتخابات هم از جمله‌ی همین روش‌ها (گرچه فعلا تنها روش موجود و ممکن) معرفی می‌شود. از این منظر تقویت مصلحت اندیشانه‌ی جناح معتدل‌تر حکومت گامی کوچک اما موثر و واقع‌بینانه در حرکت به سوی تحولات اصلاح‌طلبانه است.

اما واضح است که برای گزینش و ارایه‌ و ترویج یک راهکار در عرصه‌های کلان سیاسی- اجتماعی نخست باید تحلیل شخصی منسجم و عمیقی از شرایط جامعه و روند تحولات آن داشت. هرچند نتیجه‌ی این تحلیل در افراد مختلف به صورت خروجی‌های متفاوتی عرضه شود.
دوم اینکه باید قائل به کنش‌مندی اجتماعی به طور کلی بود. یعنی به عنوان فردی از جامعه به حداقلی از وظیفه‌، نقش و یا کارکرد اجتماعی داوطلبانه و مستمر برای خود باور داشت. درکی از وظیفه‌ی اجتماعی که با آن حس منیتی که تنها در برهه‌ی انتخابات و به واسطه‌ی مواجهه با هیجان عمومی و یا نظرات معارض سر باز می‌کند به کلی متفاوت است. شکی نیست که حس مسئولیت اجتماعی با نیت‌مندی یا امیدواری تحول‌خواهانه همراه است.
بدیهی است که اگر رویکردی، صرفنظر از محتوا و یا جهت‌گیری آن، فاقد این پیش‌شرط‌ها باشد حتی در صورت امکان برقراری ارتباط با آن، بحث و دیالوگ ثمربخشی در پیش رو نخواهد بود (گرچه این ارتباط کم‌ثمر هم از نبود آن بهتر است)

٣- خاستگاه درک شخصی و جایگاه آن در رویکرد عملی ما:

شاید تناقض‌آمیز جلوه کند اما به باور من تحلیل شخصی ما از واقعیات کلان سیاسی-اجتماعی مقدم بر رویکرد عملی ما در عرصه‌ کنش‌های اجتماعی-سیاسی نیست. (گرچه به هرروی داشتن چنین تحلیلی و تصحیح و پالایش مداوم آن یک ضرورت است. حداقل برای حفظ امکان گفتگو و تعامل با دیگران در مورد مسایل سیاسی-اجتماعی) هر یک از ما دارای تاریخچه‌ای از تجربیات و ذهنیات و عواطف شخصی به همراه جایگاه اجتماعی-طبقاتی معینی است که مجموعا چارچوب منحصر به فردی برای نحوه نگرش ما به دنیای پیرامون (و حتی به خود) فراهم می‌آورد. در این چارچوب هر باور یا اندیشه‌ای سوای جنبه‌ی بیرونی و عقلانی خود، سویه‌ای درونی و تا حدی ناپیدا دارد که همان بار عاطفی عجین شده با آن است. بنابراین هر اندیشه‌ی خاص در مراحل پیدایش و تولد خود از دالان‌های پیچیده‌ی عاطفی- روانی عبور می‌کند (دالان‌هایی که ابعاد و محدوده‌ی آنها متاثر از تاریخچه‌ی زیستی-تجربی و سابقه‌ی حیات ذهنی- روانی فرد و بنابراین مرتبط با جایگاه واقعی و مشخص او در حیات اجتماعی است). علاوه بر این، اندیشه در مراحل پس از تولد و ظهور علنی خود نیز متاثر از نوع تجربیات فرد و در مواجهه با «دیگران»، بار عاطفی- روانی جدید و تاحدی سیال کسب می‌کند. این دو عامل بخش مهمی از سویه‌ی پنهان آن باور یا اندیشه را تشکیل می‌دهند.
از سوی دیگر به گمان من هر فرد در مجموعه رفتارها و جهت‌گیری‌های بیرونی خود (خواه در عرصه فردی و خواه در عرصه اجتماعی) ناخودآگاه براساس حس «رضامندی»شخصی حرکت می‌کند که بسته به مرتبه‌ی فکری و درجه‌ی خودآگاهی او، این رضامندی می‌تواند از سطح آسایش‌طلبی صرف تا سطح رضامندی اخلاقی در نوسان باشد. دلیل این امر تا حدی ساده است: هر سیستمی برای بقای خود ناچار است تناقضات درونی و تنش‌های ناشی از آن را به حداقل برساند. (درمورد موجود انسانی می‌دانیم که تنش‌های درونی زیاد، تحمل روانی فرد را به شدت به چالش می‌کشند)
نتیجه آنکه بسیاری از افکار ما ناخودآگاه در جهت کسب حداکثر رضامندی شکل می‌گیرند و بنابراین ممکن است خلق آنها ناخواسته در خدمت توجیه ماهیت یا محتوای زیستی-وجودی ما باشد. به همین دلیل ما عموما تمایل داریم در فلان مورد به نحو خاصی فکر کنیم به عبارتی ما خود را متمایل به آن فکر حس می‌کنیم. پس چندان عجیب نیست که اعمال یا رویکردهای بیرونی ما نیز به نوعی در جهت «تایید» ما و به عبارتی در توجیه تاریخچه‌ی زیستی و مجموعه باورهای شخصی ما قرار گیرند. (حس رضامندی و تمایل به حفظ یکپارچگی روانی) می‌توان گفت تفکرات و اعمال ما در نوعی رابطه‌ی تاییدآمیز دوسویه نسبت به هم قرار دارند. به بیان دیگر این تصور عمومی کاملا ساده‌انگارانه و یا خوش‌بینانه است که بپنداریم تنها در اثر تفکر عقلانی منطقی و مستدل، ما با حقایق تازه‌ای مواجه می‌شویم که به تدریج آنها را در جهت تصحیح باورهای پیشین خود به خدمت می‌گیریم. این فرایند تا حدی رخ می‌دهدف اما عموما بخش اندکی از ماجراست. در واقع حد بالایی از خودآگاهی و هوشیاری مداوم و شهامت درونی لازم است تا ما بتوانیم با کمرنگ کردن سویه‌های عاطفی – روانی تفکر، سهم عقلانیت را در قضاوت‌ها و باورهای فکری خود افزایش دهیم.
تا اینجا تنها از «منافع روانشناختی» تاثیرگذار بر فرایند تفکر و قضاوت یاد کردیم که خلوص تفکر عقلانی را به چالش می‌کشند. البته تاثیر بیرونی این عامل بیشتر در زندگی خصوصی فرد مشهود است، با این وجود به مثابه یک مکانیزم در هرگونه تفکری منشا اثر می‌شود. از سوی دیگر هر فرد به واسطه‌ی موقعیت بیرونی خود و جایگاهش در شبکه روابط و مناسبات اجتماعی- اقتصادی، هم دارای یک سری چشم‌اندازها یا افق بینش فردی و هم دارای منافع شخصی معینی است که هر دو عامل در نحوه‌ی درک او از واقعیات پیرامون و به عبارتی در کیفیت و سمت و سوی درک او تاثیر می‌گذارند و به واقع محدودیت ایجاد می‌کنند. [چیزهایی از قبیل محیط اجتماعی زندگی، شان و جایگاه اجتماعی، نوع حرفه‌ی معیشتی، سطح سواد و تحصیلات، میزان اوقات فراغت، خاستگاه خانوادگی، میزان دسترسی به منابع فکری و آموزشی و خبری، سطح و نوع روابط با دیگران، میزان امنیت شغلی، کیفیت روابط خانوادگی، میزان امنیت عاطفی و ...] بنابراین درک فکری یا شناخت فردی ما، از این محدودیت‌های بیرونی نیز متاثر می‌شود. بدین معنا که جایگاه اجتماعی ما (در معنای کلی) حد افق بینش ما را تعیین می‌کند و متاثر از منافع شخصی ما (در پیوند با حفظ یا ارتقای آن جایگاه) ذهن ما در همان افق بینش محدود، دست به گزینش می‌زند، طوری که نهایتا کمترین تعارض و تنش عاید ما شود (صورت بیرونی اصل رضامندی). بدیهی است که این فرایند به طور بی‌وقفه و تا حد زیادی ناخودآگاه رخ می‌دهد. اما قطعا تفکر و تامل خودآگاه و توام با جدیت می‌تواند در سمت و سو و شدت آن (یعنی در کیفیت خروجی نهایی) موثر باشد. در این عرصه نیز رویکردهای عملی ما ضمن متاثر بودن از و یا انطباق با باورها و تفکرات‌مان، به تثبیت و یا تقویت آن باورها یاری می‌رساند.
خلاصه آنکه افکار و قضاوت‌های شخصی ما در خصوص دنیای پیرامون، متاثر از تاریخچه‌ی زیستی- روانی ما و محدود به جایگاه واقعی ما در شبکه‌ی مناسبات و روابط اجتماعی و نیز منافع بیرونی ماست. این افکار و قضاوت‌ها رویکردی عملی و خارجی را موجب می‌شوند که این رویکرد هم به نوبه‌ی خود موجب تحکیم و تقویت همان باورها می‌گردد. (گرچه رویکرد عملی ما در مواجهه با واقعیات بیرونی بازتاب‌ها یا بازخوردهایی منطقی- عاطفی خواهند داشت که به طور بالقوه می‌توانند در بازنگری و تصحیح آن رویکرد موثر باشند، اما از آنجا که بررسی و تحلیل این بازخوردها نیز به عهده‌ی همان ساختار پیچیده‌ی ذهن- روان ماست، نمی‌توان چندان به خود به خودی بودن چرخه سعی و خطا و بازنگری و تغییر فکری تعالی یابنده دل خوش ساخت. اگر به راستی این گونه می‌بود، بخش بزرگی از آدم‌ها در سنین میان‌سالی به حد بالایی از تفاهم فکری با یکدیگر دست می‌یافتند.
در اینجا شاید به نظر برسد که با یک چرخه‌ی جبری مواجه‌ایم که راه خروجی را پیش روی‌مان نمی‌گذارد. در واقع هم خروج از این چنبره‌ی ناپیدا ابدا کار ساده‌ای نیست به همین خاطر ساده‌انگاری و یا جزم‌اندیشی با حیات فکری بسیاری از آدم‌ها عجین است. اما در صورت وقوف بر مجموعه‌ی عوامل و فرایندهای فراعقلانی دخیل در روند تفکر و با نیت‌مندی آگاهانه به کاهش تاثیرات آن، شاید راه‌هایی برای برون‌رفت از این چرخه‌ی پنهان بیابیم:

- نخست آنکه باید تفکر در موضوعی مشخص را از روند نیمه هوشیار به روندی هوشیار بدل کنیم. به این معنی که عزم کنیم در مورد آن موضوع بیندیشیم. واقعیت آن است که ذهن ما خواسته و ناخواسته در مورد اشیا و پدیده‌های بیرونی پیش روی ما به درک و شناختی مقدماتی می‌رسد (چرا که دسته‌بندی کردن اشیا و امور کارکرد اساسی ذهن انسانی است) اما این درک و شناخت به معنای واقعی کلمه مقدماتی و اولیه است و به شدت متاثر از تنگناها و محدودیت‌های فراعقلانی تفکر است. پس عزم به تفکر در موضوعی مشخص پیش‌شرط اساسی برای رسیدن به تحلیلی نسبتا منطقی از آن موضوع است. (گرچه این تفکر هم کاملا از تاثیرات محدودیت‌های یاد شده برکنار نبوده و لذا جامع نخواهد بود) پس آنچه که به عنوان تحلیل نظری از آن یاد می‌کنیم حاصل وجه آگاهانه تفکر در امری معین است.

- دوم آنکه باید به طور مداوم در موضوعات مورد نظر با دیگران وارد دیالوگ و تعامل فکری شویم. چرا که با این کار هم در افق‌های فکری آنها سهیم می‌شویم و موقتا از افق بینش چارچوب فردی خود فراتر می‌رویم و هم اینکه بازتاب‌های منطقی- عاطفی این گفتگوها (درصورتی که مصر به یادگیری و بسط شناخت خود از موضوع باشیم) ما را به بازاندیشی و بازنگری در تفکرات قبلی‌مان پیرامون آن موضوع وا می‌دارد و به این ترتیب امکان می‌یابیم از محدودیت‌های ذاتی تفکر و شناخت خود فراتر برویم. در حقیقت تاکید بر گفتگو به دلیل سهیم شدن در تجربه‌ی زیستی و افق بینش دیگران (تغییر چارچوب نظرگاه شخصی) و نیز به دلیل جدیتی است که چالش‌های موجود در این گفتگوها، در تفکر ما نسبت به موضوع مورد بحث ایجاد می‌کنند.
اما سومین راه برای برون رفت از چرخه‌ی مذکور، درگیر شدن در اعمال داوطلبانه از جمله عمل اجتماعی بر مبنای معیاری ترجیحا مستقل از مجموعه ذهنیات فردی است چرا که اعمال هم، چنانچه گفته شد بر تفکرات ما تاثیر می‌گذارند (گرچه این تاثیر متقابل بیشتر در حیطه‌ی تایید و تقویت است) حال اگر معیار آن عمل فردی آگاهانه و داوطلبانه، معیاری اخلاقی (با درکی کانتی از معیار اخلاقی به مثابه امری پیشین) باشد، می‌توان امیدوار بود که عمل ما از چرخه‌ی خودفریبی (یعنی تایید متقابل دائمی فکر و عمل) فاصله بگیرد. به گمان من پیشینی بودن معیار اخلاقی، تاحدی به آن نسبت به شبکه‌ی پیچیده‌ی ذهنی- روانی ما استقلال می‌دهد.

۴- آیا راهکار واحدی وجود دارد؟

تا اینجا گفته شد که تحلیل نظری یک موضوع - به دلیل تاکید بر تفکر انتزاعی و حرکت توام با خودآگاهی بر بستر منطق استدلالی- جایگاهی متفاوت با درک مقدماتی آن (که در سطحی نیمه‌هوشیار رخ می‌دهد) دارد. با این وجود «تحلیل» هم برکنار از خطاها و محدودیت‌های ساختاری تفکر نیست. از این رو تعامل و گفتگوی مستمر با دیگران و عمل اجتماعی آگاهانه و داوطلبانه (براساس معیارهای اخلاقی) و بررسی و بازاندیشی صادقانه‌ در بازتاب‌های این تعاملات و تجارب اجتماعی، می‌تواند به تصحیح و تکمیل تحلیل‌های نظری ما کمک کند.
با این وجود باید گفت رویکردی که در عمل نسبت به یک پدیده‌ی اجتماعی اتخاذ می‌کنیم صرفا مبتنی بر تحلیل ما از آن نیست، یعنی -چنانچه قبلا هم اشاره شد- تحلیل لزوما مقدم بر رویکرد عملی ما نیست، بلکه می‌توان گفت رویکرد عملی ما در وهله‌ی اول برخاسته از مجموعه‌ای از سوابق ذهنی و روانی و عواطف و احساسات مبهم درونی ما نسبت به آن پدیده و همچنین متاثر از فضای احساسی و روانی ناشی از روابط با آدم‌ها و محیط پیرامون در آن مقطع زمانی معین است. (حتی واقع بودن در یک فضای گفتمانی غالب هم در تحلیل‌های فردی ما موثر است) علاوه بر این مجموعه‌ای از ملاحظات حسابگرانه‌ی معطوف به منافع شخصی (در معنای وسیع آن) در اتخاذ نوع رویکرد عملی موثرند. همچنین ملاحظات اخلاقی، ایدئولوژیک یا مذهبی و ... بر این اساس به باور من تحلیل‌های ما در وهله‌ی اول کوشش آگاهانه‌ی ما برای توضیح عقلانی یا مدلل کردن آن رویکردی است که بنا به رشته‌ای از دلایل پیچیده و بیشتر پنهان، متمایل به آن هستیم. در حقیقت تحلیل‌های ما، مواجهه‌ی بخش عقلانی- منطقی ذهن ما با بخش پنهان و پیچیده‌ی آن است. با این حال این مواجهه اغلب به صورت توجیه نظری و منطقی رویکردهای بیرونی ما ظاهر می‌شود. شاید دقیقا به همین دلیل است که تحلیل‌های ما تا حدی بیانگر و معرف شخصیت درونی ما هستند. به هر حال آنچه در غالب بحث و گفتگو از یک موضوع معین (مثلا یک پدیده‌ی اجتماعی مثل انتخابات) بین طرفین مبادله می‌شود همین تحلیل‌هاست اما آگاهی نسبی از این فرایند و وجود ارتباط عمیق بین تحلیل‌های فردی و ساختار پیچیده‌ی ذهنی- روانی و جایگاه فرد در شبکه مناسبات اجتماعی، به ما کمک می‌کند تا بپذیریم که :

- نخست آنکه افراد مختلف نمی‌توانند از یک موضوع معین، تحلیل یکسانی داشته باشند. لذا راهکار عملی یکسانی برای همه در آن موضوع متصور نیست.
- دیگر آنکه در تعیین رویکرد بیرونی به مسایل پیرامون از طریق تحلیل نظری آنها (از جمله در مسایل اجتماعی) برای احساسات و عواطف افراد هم باید وزن و جایگاه درخوری قایل شد. کسانی که با قاطعیت بر منطقی بودن اقدام خود تاکید می‌کنند و دیگران را به حس‌گرایی متهم می‌کنند، از این امر غافل‌اند که آن نتیجه‌ی منطقی‌ای که بر اساس تحلیل شخصی خود به آن رسیده‌اند، ابدا به دور از زمینه‌های عاطفی و احساسی و روانی نبوده است. این گفته به معنای آن نیست که آنها لزوما در مسیر استدلال‌های خود خطایی منطقی مرتکب شده‌اند، بلکه به معنای آن است که در ساده‌ترین حالت آنها برخی ابعاد یا جنبه‌های موضوع مورد بررسی را به دلیل محدودیت ذاتی افق بینش خود ندیده‌اند، یا بنا به همان دلایل فراعقلانی و عاطفی- روانی ندیده گرفته‌اند و یا برعکس جنبه‌هایی را فراتر از حد واقعی آن برجسته کرده‌اند (با چشم‌پوشی از سهم حسابگری‌ها و ملاحظات مرتبط با منافع و موقعیت فردی)
- دیگر آنکه با لحاظ کردن سهم احساسات و عواطف و پیشینه‌ی حیات ذهنی- روانی و سایر تجربه‌های زیسته‌ی فرد، افراد ملزم می‌شوند تا در میزان پافشاری بر تحلیل‌های شخصی خود بازنگری کنند. لذا قطعیت‌ها و جزم‌گرایی‌ها کاهش می‌یابد. ضمن اینکه فرد می‌آموزد در تحلیل‌های آتی خود نیز با نیم‌نگاهی به نقش مجموعه عوامل پیچیده‌ی فراعقلانی، در صدور احکام نهایی محتاط‌تر عمل کند.
- از همه مهمتر اینکه با پذیرش محدودیت‌های ساختاری تفکر و تحلیل و رویکردهای فردی، شخص در می‌یابد تنها راه وسعت دادن به این شناخت و بهبود رویکردهای بیرونی، دیالوگ و تعامل با دیگران است و این پیش‌زمینه‌ای اساسی برای باور به ضرورت گفتگو در پیشبرد امر اجتماعی است.

با این وجود نهایتا به دلیل تفاوت خاستگاه‌ها، موقعیت‌های زیستی، منافع فردی و پیش‌زمینه‌های ذهنی-روانی و تربیتی، نوع تحلیل و رویکرد بیرونی هر فرد نسبت به یک موضوع معین(مثل شرکت یا عدم شرکت در انتخابات) مختص به خود اوست و راهکار واحدی متصور نیست که نزد همه از میزان اعتبار یکسانی برخوردار باشد. بنابراین ضمن استقبال از تعامل و گفتگو با دیگران برای رشد افق فکری و رفع نقاط کور بینش شخصی، به گمان من هر کس باید شهامت آن را داشته باشد که از رویکرد شخصی خود در ارتباط با تمامی وجود و هستی درونی و بیرونی خود- نه صرفا در محدوده‌ی لفاظی منطقی مبتنی بر یک تحلیل نظری- دفاع کند و بر اساس آن وارد عرصه‌ی عمل اجتماعی گردد. (گرچه ورود به عرصه‌ی عمل اجتماعی خود پیش از این با شرکت در دیالوگ عمومی آغاز شده است)
درعبارات فوق در بحث دفاع از رویکرد شخصی خود، تاکید بر عبارت «با تمامی وجود و هستی درونی و بیرونی خود» از آن روست که اولا پرهیز از خودسانسوری موجب غنای دیالوگ، اثر بخشی بیشتر آن در رشد طرفین و درک بهتر هر یک از آنها از خودش می‌گردد. پذیرش خود به تمامی، سرآغاز فراتر رفتن از خویش است. ثانیا بدین طریق زمینه‌ی بحث‌ها واقعی‌تر می‌شود و نظرات از دنیای انتزاعی الفاظ فاصله می‌گیرد. بدین معنا که هر فرد (یا نگرش) نماینده‌ و بازتابنده‌ی نحوه‌ی درک و نوع رویکرد مجموعه‌ای از افراد واقعی با موقعیت‌های زیستی- اجتماعی مشابه خواهد بود.

۵- بیان نظرگاه شخصی:

یک نتیجه‌ی طبیعی بحث‌های فوق می‌تواند این باشد که به عنوان بخش پایانی این نوشته، با بیان «نظرگاه شخصی» خودم پیرامون شرکت در انتخابات، مصداقی از مدعیات ارایه شده را به مخاطبانم عرضه بدارم، تا به این طریق از آنان دعوت کنم از این نظرگاه نیز به موضوع مورد بحث بنگرند. نیازی به تاکید دوباره نیست که این نظرگاه در عین اینکه تحلیل نظری و رویکرد عملی مرا به پدیده‌ی انتخابات بیان می‌کند، در عین حال حدی از نگرش و درک من از خودم را نیز در بر دارد. (مواجهه‌ی بخش عقلانی- منطقی ذهن با بخش پنهان روانی- عاطفی آن)
برای وفاداری به همان مقدمات و پایبندی به ترتیب زمانی فرآیند شکل‌گیری این رویکرد، لازم است ابتدا نتیجه‌ی نهایی یا تصمیمی را که متمایل به آن هستم بیان کنم، سپس تحلیل نظری توجیه کننده‌ی آن را:
«در انتخابات شرکت نخواهم کرد، همان طور که در انتخابات قبل شرکت نکردم.»
طبعا دلایلی که سعی می‌کنم رویکردم را با آنها توضیح بدهم، تماما منطبق بر منطق استدلالی عام نیستند، بلکه برخی از آنها صرفا متکی بر نوعی منطق شخصی و احساسی است که در خاستگاه و پیشینه‌ی زیستی و تاریخچه‌ی حیات ذهنی – روانی من ریشه دارد:

۱- حاکمان کنونی ایران مدت‌هاست که تنها یک اولویت می‌شناسند: حفظ قدرت . البته این در مرام حاکمان پدیده‌ی غریبی نیست، اما موردی که ما با آن مواجهیم عبارتست از حفظ قدرت به هر قیمت ممکن و با هر ابزاری. این اولویت که با عبارت حفظ نظام و یا انقلاب پوشش داده می‌شود، گاه با برقراری فضای رعب و وحشت و سرکوب و ترور تحقق یافته است، گاه با تدوام جنگ با کشور همسایه و در لوای آن تداوم فضای سانسور و خفقان و سرکوب مخالفان، گاه در غالب دوره‌ی سازندگی و ورود نظامیان به عرصه‌ی اقتصاد، گاه با دولت اصلاحات و «مردم‌سالاری دینی» همراه با قتل‌های زنجیره‌ای و سرکوب خونین دانشجویان و تعطیلی مطبوعات (هیچ گاه از یاد نمی‌برم که خاتمی - رئیس جمهور مردمی- در مصاحبه‌ای عنوان کرده بود اگر بنا باشد بین مردم و نظام یکی را انتخاب کند، قطعا «نظام» را انتخاب خواهدکرد)، گاه در غالب دولت پوپولیستی به شدت عوام فریب متکی بر نظامیان و گاه با تهدید برخاسته از امید دستیابی به توان هسته‌ای ....
به هر حال این ساختار در روند تحولات خود همواره با دو چیز همساز بوده است: یکی ترویج اسلام ایدئولوژیک (و به مدد آن پرورش و تقویت لایه‌ای محافظ از پایین‌ترین لایه‌های توده‌ی عوام، شامل شبه نظامیان سازمان یافته و عناصر ارزشی تشکیل دهنده‌ی ساختار بوروکراتیک) و دیگری واگذاری امتیازات کلان اقتصادی به دول قدرتمند جهان (در عین وفاداری پیوسته به شعارهای مرده باد علیه آنان)
فراموش نکنیم که در تمام این مدت رویه‌ی ظاهری نظام سیاسی در ایران، حکومت جمهوری مبتنی بر دموکراسی پارلمانی بوده است. اگر چه وجود نهاد ولایت مطلقه فقیه اندکی برای این رویه‌ی سیاسی ناسازه به نظر می‌رسد، اما هرگاه لازم باشد با یادآوری و تکرار شعار: «میزان رای ملت است» بر وجه جمهوریت نظام و حق مردم در تعیین سرنوشت خود تاکید می‌شود و به این ترتیب شکلی کاملا صوری از دموکراسی پارلمانی دستمایه‌ی توجیه لفظ «جمهوری» در عبارت «جمهوری اسلامی ایران» می‌گردد.
اما با وجود قوانین بازدارنده و نهادهای مقتدری که تحت عنوان نظارت بر انتخابات، کاندیداها را از فیلترهای خاصی عبور داده و معدودی افراد « صلاحیت دار» را به عنوان گزینه‌های ممکن برای انتخاب به مردم تحمیل می‌کنند، همین دموکراسی صوری و نیم بند هم کاملا مخدوش می‌شود و از معنای حداقلی خود تهی می‌شود. بنابراین شرکت در انتخاباتی که در چنین بستری برپا می‌شود، برای من عبث و حتی توهین آمیز جلوه می‌کند، چرا که با این کار خود را در خدمت آن «اولویت» خدشه ناپذیر و نیز تایید سلسله مراتب رسمی قدرت سیاسی در ایران می‌بینم.   

۲- نظام حاکم بر ایران به دلایل بسیاری توانایی و تمایل جذب مشارکت مردم و نخبگان را ندارد (سالهاست که ترکیب ثابت و چند صد نفره‌ای از «آقایان»، اغلب پست‌های مدیریتی کلان و تا حدی میانی کشور را بین خود رد و بدل می‌کنند و بسیاری از آنان همزمان چندین پست مهم را در اختیار دارند) پس تنها برخی خواص با مشخصات ویژه‌ی«خودی»ها می‌توانند در سطحی محدود و از پیش تعیین شده وارد بافت قدرت شوند. علاوه بر این ساختار و پیشینه‌ی این نظام به گونه‌ای است که افراد و نگرش‌های مستقل، حتی در صورت ورود یا نفوذ به شبکه‌ی مافیایی قدرت، تنها می‌توانند جذب این شبکه شوند وگرنه به سرعت طرد یا حذف ‌می‌شوند. از موارد پرشمار «جذب» که بگذریم، موارد حذف هم کم نیستند: کسانی چون زنده‌یادان دکتر کاظم سامی، دکتر علیرضا نوری، دکتر دادمان و... و حتی تا حدی اکبر گنجی) بنابراین برای مثال این انتظار به نظرم کمی توهم آمیز است که انتخاب کاندیداهای مناسب برای شوراهای شهر، بتواند به پایه‌گذاری نهاد مدنی موثری در حمایت از برخی حقوق شهروندان بیانجامد. در حقیقت ظرف شوراها بسیار کوچکتر از آن است که به سودای بهره‌برداری از محتوای احتمالی آن، گرم کردن تنور انتخابات و به ویژه انتخابات خبرگان را به جان بخریم. این توضیح از این بابت بود که اخیرا با نگرشی برخورد کرده‌ام که بنا به برخی دلایل مصلحت اندیشانه (از جمله حفظ حداقل استانداردهای فرهنگی - مدنی و اقتصادی-اجتماعی زندگی شهری، به انتخابات شوراها «آری» می‌گوید و به خبرگان «نه» و معتقد است که با این روش علاوه بر تامین مصلحت یاد شده، با کمرنگ شدن انتخابات خبرگان در مقابل شوراها، پیام معناداری هم به حکومت ارسال می‌گردد. در پاسخ به این دیدگاه فعلا تنها به ذکر این نکته بسنده می‌کنم که در فضایی که بنا بر فتاوی برخی علمای دینی، تقلب در انتخابات برای حفظ نظام جایز و حتی واجب شمرده می‌شود (روزنامه «آینده نو»- ۲۱ آذر ماه)، چه تضمینی وجود دارد که حضور مردم در پای صندوق‌های رای و به نام شوراها، به کام خبرگان نرود؟!

٣- دیدگاهی که برمبنای معیارهای حداقلی معتقد است در شرایط حاضر باید با شرکت در انتخابات و رای دادن به کاندیداهای معتدل‌تر به حفظ و تثبیت دستاوردهای موجود (؟! ) همت گماشت و از بسته‌تر شدن بیشتر فضا جلوگیری کرد، با وجود اینکه به درستی بر ضرورت حرکت تدریجی و نیز مخرب بودن بسته شدن فضای سیاسی-فرهنگی تاکید می‌کند، در نهایت از این اشارات موجه، راهکار درستی را استخراج نمی‌کند، چرا که اساسا مرتکب دو اشتباه بنیادین می‌شود:
- نخست آن که در این دیدگاه به جای این که تاکید بر مردم و نقش اساسی آنان در تحولات آتی جامعه باشد، محوریت با نقش حکومت و ترکیب افراد تشکیل دهنده‌ی آن است و لذا نقش مردم تا حد رای دهندگانی که هر از چندگاهی می‌توانند تا حدی در تعیین آن اجزا موثر باشند تقلیل می‌یابد. یعنی به جای آنکه به کنش انتخاباتی مردم از منظر نحوه‌ی تاثیر گذاری آن بر دیدگاه عمومی جامعه (یا لااقل بخش تحول‌خواه آن) نسبت به جایگاه، توان و نقش خود بیندیشد، تنها به تاثیر آرای مردم در تعیین ترکیب نهایی کندیداهای منتخب می‌اندیشد. چنین دیدگاهی خواه ناخواه به امکان اصلاحات از بالا – و البته تدریجی- باور دارد و فراموش می‌کند (یا نادیده می‌گیرد) که چنین تحولی تنها در صورتی امکان پذیر است که علاوه بر خواست مصرانه‌ی بخش قابل ملاحظه‌ای از ترکیب حاکمان، فشار موثری و مداومی هم از سوی بدنه‌ی اجتماع اعمال شود. البته آنها قطعا منکر این ضرورت نیستند، بلکه فعلا به اجبار، تقدم را به عامل اول می‌دهند، غافل از آنکه شبکه پیچیده‌ی قدرت(آن هم از نوع جهان سومی آن) از توان «جذب» (و یا حذف) بسیار بالایی برخوردار است. به خصوص وقتی که پشتوانه‌ی حمایت مردمی از جریان مورد نظر اندک باشد. به یاد داریم که ستاره‌ی بخت خاتمی و مدعیان اصلاح طلبی در ساختار قدرت و لذا میزان تاثیر گذاری آنها در پیشبرد «پروژه‌ی اصلاحات» هنگامی رو به افول نهاد که موج حمایت مردمی از آنان فروکش کرد و به سرخوردگی مبدل شد (این امر که به ویژه پس از فجایع کوی دانشگاه در ۱٨ تیرماه سال ۷٨ و پیامدهای آتی آن به وضوح مشهود گردید، پیش از هر چیز به دلیل عدم باور یا پایبندی واقعی آن طیف به اصول دموکراسی و شعارهای مطروحه بود)
- دیگر آنکه نگرش مذکور خواه ناخواه قدرت حاکمان را امری مطلق می‌پندارد( که شدت و ضعف اعمال آن بر مردم تنها به ترکیب افراد و گرایش‌های حاضر در ساختار قدرت بستگی دارد) و در واقع از این امر غافل می‌ماند که همواره میزان قدرت حاکمان در موازنه‌ای سیال با قدرت مردم تعیین و یا محدود می‌شود و قدرت مردم نیز در سطح مطالبات آنها و میزان انسجام و ایستادگی آنان در پی‌گیری آن مطالبت نمود می یابد. بنابراین هر رویکرد‌ اجتماعی که حس خودباوری جمعی و سطح بینش عمومی مردم را در زمینه‌ی شناخت نیرو‌ی تاثیرگذاری بالقوه‌ی خود در روند موازنه‌ی قوای یاد شده با حاکمان ارتقاء دهد، در خور توجه و قابل تایید است. در حالی که نگرش مبتنی بر ضرورت«انتخاب بین بد و بدتر» مدام ترسی را القاء می‌کند که بر پایه‌ی آن استفاده از فرصت پیش آمده برای جلوگیری از محقق شدن چهره‌ی مخوف‌تر حکومت تجویز می‌شود. بنابراین این نگاه آن قدر در اقتدار حکومت خیره مانده که پتانسیل‌های مبارزاتی مردم را از یاد برده است.

۴- اغلب ما در رندگی فردی خود از دو سو سخت تحت فشاریم: از سویی فشار معیشتی که به ناحق بخش بسیار زیادی از انرژی، توان و وقت‌مان را تلف می‌کند وناشی از زندگی در فضای اقتصادی کاملا بیمار یک سرمایه‌داری وابسته‌ی جهان سومی - از نوع نفتی آن – است و از سوی دیگر ما به لحاظ فکری و روانی از تنفس در فضای فرهنگی- اجتماعی فاقد آزادی و به شدت عوام فریبانه و خفقان زده تحت فشاریم، بی‌آنکه این امکان را بیابیم که با ایجاد حداقلی از تشکل‌ها یا حتی محافلی خاص خود، از منافع صنفی خود در برابر هجوم اقتصاد نئولیبرال و نیز از هویت فردی و جمعی خود در برابر سیل همسان ساز «فرهنگ و ارزش‌های رسمی» آزادانه دفاع کنیم. بنابراین همه‌ی ما به باور من در معرض نوعی ازخودبیگانگی و الینه شدن مضاعف قرار داریم. حداقل از این نظر که بین باورها و خواست‌های درونی ما با اعمال و رفتار واقعی ما در دنیای بیرون، دوگانگی و تضاد چشمگیری وجود دارد و این تضاد، فرساینده و نابودگر منش مستقل فردی ماست. طبعا آنکه بهتر می‌اندیشد و مسلح‌تر پا به عرصه‌ می‌نهد، مقاومت بیشتری خواهد داشت. این مقاومت گرچه در سطح کلان در قالب مبارزه‌ی اجتماعی تحقق می‌یابد، اما نقطه‌ی شروع آن به باور من نحوه‌ی مواجهه‌ی هر یک از ما به عنوان یک فرد انسانی با زندگی شخصی روزمره‌مان است. از این منظر ابزارهایی که - حتی به طور نمادین- این «حس مقاومت» به معنای پای‌فشاری بر هویت و ارزش‌های فردی را در من تقویت کنند، از دید من ارزشمند و با اهمیت‌اند. از این جمله است حق رای ندادن در یک ساختار تماما معیوب و معوج و ضد انسانی.

۵- « رای دادن یا ندادن؟ مساله این است! » اما واقعا «مساله» این نیست. این موضوع شاید برای کسانی مساله باشد که حضور و کنش‌مندی اجتماعی خود را تنها در فرصت‌های رسمی ارائه شده می‌جویند و در سایر مقاطع به این دلیل که فضا برای مشارکت اجتماعی و تاثیرگذاری سیاسی، مدنی یا فرهنگی فراهم نیست، در غار تنهایی زندگی شخصی و حرفه‌ای خود می‌خزند. (به راستی آیا توهم یا خوش‌خیالی کودکانه نیست که در یک کشور استبداد زده متوقع باشیم که فضا و تریبون لازم برای افشاگری و بسیج سیاسی یا حتی کار فرهنگی و مدنی در اختیار ما قرار دهند؟! آیا واقعا آزادی‌خواهی و تحول‌طلبی بدون پایبندی به صرف انرژی و هزینه، ناسازه‌ای خودفریبانه نیست؟ شاید بهتر است این مثل قدیمی را همواره به یاد داشته باشیم که «حق گرفتنی است» ) اما آن کس که با التزام به کنش‌مندی اجتماعی، فرآیند مقاومت فردی و سهیم شدن در مبارزه‌ی اجتماعی را در تمام زندگی خود پی‌می‌گیرد، از این «مساله» پا فراتر می‌نهد. او حتی از همین مساله به مسایل مهمتر نقب می‌زند و از فضای عمومی ایجاد شده پیرامون این مساله، به طرح مسایل مهم‌تر می‌پردازد. برای او «رای ندادن» هم شکلی از کنش‌مندی اجتماعی و در ادامه‌ی آن محسوب می‌شود.
در اینجا به آن دیدگاه قدیمی می‌رسیم که می‌گوید تحریم انتخابات عملی منفعلانه و غیر مسئولانه و ناشی از جزم‌گرایی فکری و به دور از واقع نگری است. در پاسخ باید بگویم اگر رای ندادن تنها عمل اعتراضی و تنها کنش‌مندی اجتماعی فرد محسوب شود، تا حدی این اوصاف درست است (گرچه منصفانه‌تر این است که ریشه‌های این سرخوردگی واکاوی شود) اما اگر رای ندادن و دعوت به تحریم انتخابات، در ادامه‌ی کنش‌مندی اجتماعی فرد و در جهت بنیان نهادن و دامن زدن به روحیه‌ی مقاومت مدنی و در پی آن ایجاد حس همبستگی و خودباوری جمعی در مقیاس کلان باشد، در این صورت نه تنها رویکردی انفعالی نسیت، بلکه مسولانه‌ترین رویکردی ‌است که در عین باور به ضرورت حضور و مشارکت اجتماعی، از اتخاذ و ترویج «راه‌حل» های ساده برای مشکلات بسیار بغرنج پیش‌روی این مشارکت خودداری می‌کند. این را هم بگویم که رویکرد «تحریم فعال » لزوما مبتنی بر امید بستن به کاهش مشروعیت نظام نیست (چرا که این امر از مدت‌ها پیش متحقق شده است)، یعنی رویکردی معطوف به خروجی صندوق‌های رای و تاثیر آن در سیاست‌های آتی نظام نیست، بلکه با تمرکز توجه و نگاه خود به مردم، به دنبال راهی موثر برای برون رفت از بحران عمومی مشارکت (نه در امر حکومت، بلکه در امر اجتماعی به معنای عام آن) است. بحرانی که نتیجه‌ی طبیعی آن تن دادن به بازی حریف و «رضا دادن»های مکرر به انتخاب بد در مقابل بدتر است. شکی نیست که این بحرانِ حضور و مشارکت در امر اجتماعی، ناشی از غلبه‌ی فضای پراکندگی و انفعال و یاس و سرخوردگی در بین عموم مردم و به ویژه فرهیختگان و روشنفکران است (به ویژه تحت تاثیر سیاست‌های فاجعه‌بار دوره‌ی «اصلاحات») و پیش و بیش از هر عامل دیگر، سرنوشت اجتماعی – سیاسی مردم را به مخاطره می‌افکند. از این منظر رویکرد «تحریم فعال » معطوف به بنا نهادن و پایه‌ریزی «مقاومت مدنی دموکراتیک» است. گرچه بر این امر واقف است که تحقق آن مستلزم پیمودن مسیری بسیار دشوار و طولانی است. اما شکی نیست که «دشوار‌های بزرگ راه‌حل‌های دشوار می‌طلبند». به هر حال با این توضیحات واضح است که این شائبه‌ی ناشی از نگرش‌های سیاه و سفید کاملا برخطاست که می‌گوید با اتخاذ رویکرد تحریم انتخابات، تنها آلترناتیو ممکن، امید بستن به تحولات ناگهانی و تغییرات انقلابی است.

۶- در پاسخ به رویکردی که شرکت در انتخابات شورا‌ها را تجویز می کرد (و قبلا انتخاب «معین» و سپس رفسنجانی را توصیه می‌کرد) باید این نکته‌ی پایانی را هم اضافه کنم که اگر من مطمئن باشم (نه به یقین، بلکه حتی با حدی از اطمینان نسبی) که با انتخاب چنین افراد یا چنین طیفی و راهیابی آنان به ساختار قدرت (آیا هیچ گاه به واقع از آن دور بوده‌اند؟!) و در پی تاثیر گذاری‌های آنان بر روند تصمیم‌سازی‌ها و سیاست‌های دولتی، فضایی فراهم می‌شود که من بتوانم در دفاع از آزادی زرافشان(که پنجمین سال زندان را به جرم دفاع از موکلین‌اش در پرونده‌ی قتل‌های زنجیره‌ای سپری می‌کند) و در طلب آزادی بیان، در دفاع از حق مدنی برخورداری از تشکل‌های مستقل و آزادی فعالیت‌های مدنی، در حمایت از دانشجویان زندانی یا مورد تهدید، در اعتراض به دستگیری‌های مکرر منصور اسانلو و دفاع از همه‌ی فعالین صنفی و سندیکایی، در حمایت از حق طلبی قومیت‌های ستمدیده‌ و مورد تبعیض و در اعتراض به دامن زدن به شکاف‌های قومی، در حمایت از صدها هزار کارگر بیکار شده و خانواده‌هایشان، در اعتراض به سیاست‌های فاجعه بار اقتصادی برخاسته از رویکرد نئولیبرالیسم وطنی، در دفاع از هزاران کارگر افغانی در معرض چپاول و تحقیر و تهدید دایمی، در دفاع از مبارزات و مطالبات برحق زنان و حمایت از هزاران زن آسیب دیده از خشونت‌های عریان و میلیون‌ها زن در معرض خشونت‌های دایمی، در حمایت از کودکان بی‌سرپرست و کودکان کار، در اعتراض به تخریب فاجعه‌بار محیط زیست و نابودی برگشت‌ناپذیر منابع طبیعی، در اعتراض به چپاول و نابودی شتابناک میراث فرهنگی، در اعتراض به واردات بی‌رویه‌ی کالا و نابودی فاجعه بار کار و تولید و کشاورزی و بحران اشتغال ، در اعتراض به سیاست‌ خارجی ناکارآمد و غیر عقلانی و مغایر با منافع اقتصادی – سیاسی و شان فرهنگی ایرانیان، در دفاع از صلح و مخالفت با جنگ طلبی و گسترش تسلیحات اتمی ... فقط تا حدی آزادانه فریاد بزنم، بی‌شک در انتخابات شرکت می کردم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست