روایتی دیگر از یک حادثه
باقر مرتضوی
•
فرهنگ دیروز فقط می توان همان تاریخی را نوشت که تا کنون به خورد ما دادهاند و یا دارند می دهند، برای نوشتن تاریخ واقعی باید جسارت اخلاقی داشت؛ واقعیت را ورای حسابگریهای روزمره نوشت
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱ بهمن ۱٣٨۵ -
۲۱ ژانويه ۲۰۰۷
انتشارات فروغ در آلمان اخیراً کتاب خاطرات آقای حمزه فراهتی را در ٥٢٨ صفحه منتشر کرده است. انتشار خاطرات، هر آنچه که باشد، در این برهه از تاریخ اجتماعی ایران، کاریست مفید که باید تشویق گردد. خاطرهنویسی از جمله نخستین گامها در روندیست که به هویتیابی می انجامد. و ما می خواهیم چیستی و کیستی خود را، در پی شکستهای پی در پی، به دنبال آنچه که نتوانستیم در جنبش مشروطه به آن دست یابیم، امروزه حداقل برای خود روشن گردانیم. در این راه اما صداقت لازم است، باید از سنتی که ریشههایی عمیق در فرهنگ ما دارند و در اصل در ما نهادینه شدهاند، دل کند. باید نقد تاریخ را با نقد از "من" در پیوند قرار داد، باید شهامت داشت و "من" را از هرچه ریا و دروغ و فریب و روزمرهگی رهانید، باید پذیرفت که تا "من" از منیت رها نگردد، "ما" نخواهد توانست خود را در آیینه تاریخ بازیابد. باید شیوهای دیگر یافت و آیینهای شفافتر برگزید. قصد اگر این باشد که خود و جامعه خود را دگربار کشف کنیم، پس شهامت را باید پشتوانه شناختی کرد که فرصتطلبی را در آن راه و جایی نباشد.
حمزه فراهتی خاطرات خویش را از سه دهه فعالیت سیاسی خود به رشته تحریر درآورده است. می توان آن را همچنان که خود انتظار دارد، "داستانگونه" خواند و بر زمین گذاشت، می توان اما با وسواس آن را خواند، آنچه را که او بر کاغذ نیاورده و انتظاری را که می توان از نویسنده در بازگویی نانوشتهها داشت، عمده کرد. من نمی خواهم به این بپردازم که چرا فراهتی خشم سالها فروخورده خویش را چنان بر سر صمد بهرنگی می کوبد که حتا ارزش ادبی او را نیز در تاریخ ادبیات معاصر ایران، هیچ می انگارد. من او را درک می کنم اما نمی توانم نپرسم که چه شد، پس از بازداشت اول، آنگاه که صمد بهرنگی در ارس غرق می شود، با اینکه فراهتی افسر ارتش است و در بازرسی از خانهاش کتاب کاپیتال مارکس و نشریات بودار کشف می شود، پس از چند روز از زندان آزاد می شود و بر سر کار بر می گردد؟ من نمی توانم از فراهتی نپرسم که چرا از آذربایجان شوروی، آنگاه که به عنوان مسئول سازمان اکثریت با مسئولین دولتی آذربایجان در رابطه بود، چیزی نمی نویسد؟ چرا فقط "گلاسنوست" و "پروسترویکا" را در رابطه با دولت شوروی و حزب کمونیست آن می ستاید، اما از چگونگی آن در سازمان خود حرفی بر زبان نمی راند؟ چرا این روش را خود پیش نمی گیرد و "شفافیت" و "روشنگویی” را در مورد سازمان خود پی نمی گیرد؟ چرا اصلاً هوس خروج از شوروی به سرش می زند؟ آیا هنوز در سازمان اکثریت فعال است و اگر نه چرا از آن خارج شده؟ در مدرسه حزبی به چه کاری مشغول بوده؟ بر کدامین صندلی در دادگاه میکونوس قرار داشته، اتهام یا شاهد و اصلاً چرا؟ روند تودهای شدن و یا روسی گشتن سازمان به چه شکل بوده است و "کا گ ب" تا چه اندازه توانست سازمان را به خدمت خود درآورد؟ در مراسم جشن عروسی سعید سلطانپور چه گذشت و چرا به بازداشت و سپس مرگ سعید انجامید؟ این را از این نظر می گویم که می بینم برای افرادی چون "ساریقلیخان" و "دلی جواد" قلم حمزه از نوشتن کم نمی آورد و شخصیت آنان با شرح و تفصیل، به همراه عکس چاپ می شود، اما بسیار مطالب جالب و لازم که به حتم حمزه از آنها اطلاع دارد، مسکوت گذاشته می شود. پرداختن به این موضوعات، حداقل کاری بود که از او انتظار می رفت. اینها مواردی هستند که به درد جنبش و تاریخ می آیند. انتظار من از او نیز در همین راستاست، نه بیشتر.
من قصد ندارم این کتاب را در این مختصر نقد کنم. این کار را بر عهده کسانی می گذارم که منتقد تاریخ معاصر ایران هستند و یا افرادی که به شکلی، در این فراز و فرود با آقای فراهتی همگام بودهاند. و یا اعضا و فعالین سازمان چریکهای فدایی خلق و به دنبال آن فدائیان اکثریت که آقای فراهتی از با سابقهترین و فعالترین افراد آن بوده و یا هستند. اما آنچه من تصمیم دارم در باره آن بنویسم، به هشت صفحه از کتاب بر می گردد، و آن زمانی است که آقای فراهتی و دوستانش پس از رهایی از زندان، تصمیم می گیرند به خارج از کشور سفر کنند تا رژیم محمدرضاشاه را در سطح جهانی افشا کنند. من شاهد گوشههایی از این فعالیت بودهام. این هشت صفحه سراسر تحریف است و ناقص، و یا دروغی که نمی توان در برابر آن سکوت کرد. بر این اساس تصمیم گرفتم تا روایت خود، یعنی آن چیزی که من از نزدیک شاهد آن بودم، را در برابر روایت آقای فراهتی از تاریخ بگذارم، به این امید که حقایق آشکارتر گردند.
سال ١٣٥٦، سال اوج مبارزات دانشجویی در خارج از کشور بود. علیرغم انشعابات و چندپارچگی در صفوف دانشجویی و عدم همکاری بین نیروهای انقلابی، همه آنان اما در برابر مخالفت با رژیم شاه و افشاء سیاست امپریالیسم همنظر بودند. در چنین شرایطی بود که چهار نفر از زندانیان سیاسی تازه از زندان آزادشده به خارج از کشور آمدند. حضور آنان نیز در شتابی که جنبش دانشجویی در آن سالها در خارج از کشور داشت، موثر بود. در آن زمان من به عنوان یکی از اعضای "سازمان انقلابی” و همچنین دبیر کنفدراسیون دانشجویان (CIS) فعال بودم.
اگر درست یادم باشد، پاییز ١٣٥٦ بود. کاری موقت در شرکتی یافته بودم که با "منزا"ی (غذاخوری دانشجویی) دانشگاه کلن فاصله چندانی نداشت. نزدیک ظهر رفیقم حمید به سراغم آمد که؛ چهار نفر که لباسهای برزنتی بر تن دارند، در "منزا" سراغ تو را می گیرند. چنین اتفاقاتی زیاد می افتاد. من بارها افتخار میزبانی رفقایی از "سازمان انقلابی” را که از داخل کشور و یا منطقه به مأموریت خارج می آمدند، داشتهام. فکر کردم شاید در این رابطه باشد. با عجله خود را به منزا رساندم، آن چهار نفر را یافتم، اما هیچکدام از آنان را نمی شناختم. قبلاً نیز آنان را ندیده بودم. خود را معرفی کردم، یکی از آنان خود را حمزه معرفی کرد و گفت؛ "آدرس تو را در ترکیه از خواهر بهرام مهین گرفتهایم". بهرام مهین و خواهرش، هر دو از رفقای سازمانی و قابل اعتماد من بودند. پیشنهاد کردم، به خانه برویم. آنها نیز با کمال میل پذیرفتند. پیاده به طرف خانهام راه افتادیم. در میان حرفها، حمزه رو به من کرد و گفت؛ این دوستمان سعید را می شناسی؟ گفتم، نه. گفت سعید سلطانپور شاعر است. من سعید را از شعرهایش می شناختم، بارها و بارها شعرهای او را خوانده و یا گوش کرده بودم، هیجانزده شدم، دست در گردن سعید انداختم و صورتش را غرق بوسه کردم. اشعار سعید تأثیر ژرفی در دانشجویان خارج از کشور داشت، زیبا و انقلابی بودند، شور و هیجان بر می انگیختند. متناسب با اوضاع آن زمان بودند. من عاشق شعر "چهار حرف" او بودم که در "شبهای شعر کانون" در انجمن گوته، با صدایی رسا و پُرطنین خوانده بود. از اینکه در کنار سراینده آن شعرها بودم، به خود می بالیدم. از همین زمان بود که حدود یک سال فعالیت و تماس مشترک ما با هم آغاز شد.
چند روز بعد من به سازمان خودم، "سازمان انقلابی حزب توده" جریان را اطلاع دادم. زندهیاد هوشنگ امیرپور، از اعضای رهبری سازمان که پس از انقلاب توسط رژیم جمهوری اسلامی اعدام شد، به جمع ما پیوست. بعد از مدتی بهرام مهین نیز به ما ملحق شد. در این فاصله دو تن از چهار دوست میهمانم، منیرزاد و پاکزاد آلمان را به قصد انگلستان ترک کردند. حمزه ماند و سعید. حمزه بهرام را از پادگان تبریز می شناخت. بهرام رفیق دیرینهام را من از دبیرستان منصور تبریز می شناختم. زنده یادان، کرامت دانشیان و یوسف آلیاری نیز با ما دوست و همکلاس بودند. بر خلاف ادعای فراحتی در این کتاب،(ص١٢٠) آلیاری نه سپاه دانش، بلکه از دانشجویانی بود که پس از بازداشت و زندان، به عنوان سرباز صفر به خدمت سربازی اعزام شده بود. بهرام بعداً به ترکیه رفت، در جنبش دانشجویی ترکیه، آن زمان که نظامیان با تانک به دانشگاه یورش برده بودند، فعال بود. او را به همراه شانزده دانشجوی دیگر ایرانی به اتهام کمونیست بودن از ترکیه اخراج کردند. او بعدها با پاسپورتی جعلی دوباره به ترکیه بازگشت و همچنان در آنجا به سر می برد و بر خلاف گفته حمزه در ایتالیا سکونت نداشت. (ص٢٧٥) همسرش در ایتالیا زندگی می کرد و او هر از گاه به نزد همسرش می رفت.
روزهای نخست، صبحها پیش از خوردن صبحانه، کنار دریاچه (Haus am See) می رفتیم و می دویدیم، پس از آن راهی استخر (Kalker Bad) می شدیم تا شنا کنیم. من دونده خوبی نبودم، اما آنها دو دور می دویدند که تقریباً پانزده کیلومتر بود.
بحثهای سیاسی ما اما در آن روزها با دوستان همچنان ادامه داشت. ما بر این نظر اصرار می ورزیدیم و پیشنهاد می کردیم که؛ بهتر است دوستان دوباره به ایران بازگردند و در جلب مردم به مبارزه بکوشند. آنان می توانند در ایجاد شرایط انقلابی نقش بزرگی داشته باشند. ما در آن زمان، مبارزه ضد دیکتاتوری شاه را جدای از مبارزه با امپریالیسم، به ویژه امپریالیسم آمریکا و شوروی، نمی دیدیم. بر سر شوروی بحثهای فراوان داشتیم. سعید معتقد بود که نظرات احمدزاده درست است. شوروی نه سوسیال امپریالیست، بلکه ریویزیونیست است. حمزه اما کشور شوروی را ایدهآل خود می دانست، عاشق کشور شوراها بود، هیچگونه انتقادی از شوروی را تاب نمی آورد.
در میان بحث و ورزش جالب اینکه هرگاه فرصتی پیش می آمد، سعید شعر "موجی بر موج..." را که از سرودههای زندان بود، برایم می خواند. اصرار داشتم آن را از بر کنم و او با حوصله فراوان کندی مرا در به حافظه سپردن تحمل می کرد. هنوز هم آن را هر از گاه به یاد او زمزمه می کنم و یا برای دوستانم، به یاد سعید، می خوانم.
زندگی شیرین ما با سفر حمزه و سعید به ایتالیا فصلی دیگر آغاز کرد. طبق گفته بهرام که خوشبختانه زنده است؛ سازمان انقلابی در شهر رم، در کنار ساحل، میان جنگل، خانه مجللی برای رفقا تهیه کرده بود. آنان شبی را در آن به سر می برند، فردا به بهرام می گویند که جای خوب، اما ناامنی است و بهتر است در مرکز شهر ساکن شوند. بهرام خود ساکن رم نبود، دوستان را در خانه بهمن ریاحی، از کادرهای سازمان انقلابی، اسکان می دهد و آنان به مدت شش ماه در آن خانه ساکن بودند. بهمن نیز در سال ١٣٦٠ به دست رژیم جمهوری اسلامی اعدام شد.
حمزه و سعید پس از شش ماه اقامت در رم تصمیم می گیرند به انگلستان بروند. در این فاصله با هم در ارتباط بودیم. یا سعید تلفن می کرد و یا من به سعید زنگ می زدم. در تاریخ پنجم ماه مه سال ١٩٧٨ فراخوانی به امضای سعید سلطانپور، حمزه فراهتی، محمد منیرزاد و مهرداد پاکزاد در لندن انتشار یافت. در این فراخوان همه نیروهای مترقی خارج از کشور برای پیکاری گسترده علیه رژیم شاهنشاهی فراخوانده شده بودند. سعید خود تلفنی از ما خواسته بود تا در این نشست شرکت کنیم. آن زمان من دبیر دفاعی و مسئول ملیتهای کنفدراسیون CIS (سازمان دانشجویی سازمان انقلابی) بودم. من به همراه دبیر تشکیلات کنفدراسیون در این جلسه شرکت نمودم. حمزه می نویسد که در این جلسه؛ "بهمن نیرومند، مهدی خانبابا تهرانی، کامبیز روستا، خسرو شاکری و تعدادی دیگر که نامهایشان به خاطرش نمانده است" شرکت داشتند.(ص ٢٨٩) در واقع اما، در این جلسه از تمامی سازمانهای مترقی خارج از کشور، طبعاً سازمانهای دانشجویی، نمایندگانی حضور داشتند. از آن جمله؛ اتحادیه کمونیستها، سازمان مارکسیست- لنینیستی توفان، حزب کار توفان، سازمان انقلابی، طرفداران سازمان فدائیان خلق، طرفداران جبهه ملی و شماری از افراد و شخصیتهای سیاسی.
به علت وجود اختلافات نظری و سیاسی بین سازمانهای موجود، قرار بر این شد تا کلیه گروهها با حفظ نظرات سیاسی خود، دانشجویان و ایرانیان مقیم خارج را برای مبارزهای مشترک فراخوانند. در عین حال هر کدام از این سازمانها پذیرفتند که مسئولیت سازمانی در برگزاری جلسه را تقبل کند. قرار شد در شهرهای زیر جلسه برگزار شود: منچستر، استکهلم، آمستردام، پاریس، هامبورگ، کلن، فرانکفورت، برلین، وین، ژنو، رم، میلان و فلورانس. در تقسیم کار، مسئولیت جلسه برلین بر عهده سازمان ما گذاشته شد.
جلسه لندن به اتفاق آرا در تصمیمات زیر به توافق رسیدند:
١- "کمیته از زندان تا تبعید" در سراسر جهان فعالیتهای وسیعی را در دفاع از زندانیان سیاسی میهن آغاز کند. برگزاری جلسات وسیع، به زبانهای فارسی و غیرفارسی درافشای جنایات رژیم فاشیستی و وابسته، افشای ارتش پوشالی آن و گزارش از زندان و شکنجه زندانیان سیاسی باشد.
٢-کلیه بخشهای دانشجویی حاضر در جلسه توافق کردند که جلسات در شهرهای ذکر شده تحت نام و هدایت "کمیته" برگزار گردد و سخنران جلسه از اعضای این کمیته باشد.
٣-کلیه شرکتکنندگان در جلسه نیز توافق کردند با تمام نیرو و امکانات، در هرچه باشکوهتر برگزار شدن این جلسات، در دعوت و بسیج ایرانیان و خارجیان بکوشند.
٤-شرکتکنندگان توافق کردند، در همبستگی خویش با این کمیته، فراخوان آن را به طور وسیع پخش نمایند. در عین حال در دعوت مردم به این جلسات می توانند نظر خود را در محتوای آن بیان دارند.
٥- به عنوان همکاری و حمایت از فعالیتهای کمیته، مسئولیت تدارک این جلسات میان کمیته و بخشهای دانشجویی تقسیم گردید.
سازمان ما خود آن زمان در شماره ٣١ اردیبهشت ١٣٥٧ نشریه "١٦ آذر" فراخوانی در دفاع از این فعالیتها منتشر نمود.
متعاقب این فعالیتها ما جلسه برلین را تدارک دیدیم، اما دوستان "کمیته" از ما خواستند، گرداننده جلسه بهمن نیرومند باشد. ما اگر چه اینگونه دخالتها را خلاف قرارهای نشست لندن می دانستیم، آن را پذیرفتیم. حمزه می نویسد؛ "در برلین ریاست جلسه بر عهده بهمن نیرومند قرار داشت که در آن روزها با فداییها خیلی گرم و صمیمی بود". (ص ٢٩١) اما او از یاد می برد که این عهدشکنی را خود و دیگر یارانش به ما تحمیل کردند. متأسفانه اکنون، پس از گذشت سی سال، او هنوز هم نمی خواهد عمل غیردمکراتیک آن روزهای خودشان را نقد کند. آنچه از آن روز بر ذهن دارد این است که؛ "طرفداران مائو و تئوری سوسیال امپریالیسم غیر از خودش [خودشان] کس دیگری را قبول نداشتند." (ص٢٩٠ ) نمی دانم چرا از این جلسه، با همه مهر و محبتی که حمزه نسبت به شوروی و حزب توده دارد، از کیومرث زرشناس، مسئول سازمان جوانان حزب توده و از فعالین دانشجویان ایرانی در خارج از کشور که چهرهای شناختهشده بود، نام نمی برد. می نویسد؛ "یکی از تودهایها که احتمالاً به تازگی تصادف کرده و پایش گچ گرفته بود، خود را به زحمت و با کمک عصا پای میکروفون کشاند ". (ص٢٩١) شکی نیست که حمزه او را به خوبی به یاد دارد و اسمش را نیز می داند، اما چرا از بردن نام او ابا دارد. شک می کنم در اینکه، نکند اعدام شدن کیومرث زرشناس به دست جمهوری اسلامی علت باشد. جالب اینکه سئوال زرشناس نیز چیزی نبود که در یادها نمانده باشد. او از کمیته پرسید که نظر آنان در باره تخممرغ چیست؟ همین، و این به این علت بود که بر صدر کمیته نشستگان خود را عقل کل می پنداشتند و در باره همه چیز صاحب نظر بودند و نظریه صادر می کردند.
ما در جلسه کلن فعالیتهای گستردهای داشتیم. حسین آقابیگ، از فعالین سازمان ما که خواننده و نوازندهای زبردست در موسیقی آذربایجانی است، را از نیویورک به کلن دعوت کردیم. او با آواز خویش به این جلسه شوری فزاینده بخشید.
پس از برگزاری چند جلسه اما اوضاع دگرگونه شد. "کمیته" آشکارا مبلغ سازمان چریکهای فدایی خلق شد و سخنگوی آن سخنانی بر زبان آورد که تا آن موقع در نشریات رفقای چریک، در مشی مسلحانه چریکی طرح نشده بود و هیچ ربطی به آن سازمان نداشت. از آن جمله؛ "خلق نباید زیر پای خودش را خالی کند"، "در خلاء نمی توان انقلاب کرد و به خاطر پر کردن این خلاء باید از شوروی کمک گرفت" و "خطر کمیته مرکزی حزب توده در این است که کمکهای شوروی را تصاحب می کند. باید آن را افشاء و منفرد نمود تا شوروی دیگر نه به آنها، بلکه به دیگر نیروها کمک کند". این مواضع نمی توانست با نظرات ما همخوان باشد و ما نمی توانستیم تحت این حرفها با "کمیته" به همکاری خویش ادامه دهیم. در این مسیر رفقای "کمیته" به آنجا رسیدند که مبارزه بر علیه شاه را تحتالشعاع افشای سازمان انقلابی حزب توده قرار دادند، گفتند:
- "فعلاً CIS نمی گوید که شاه مستقل و ملی است ولی خط مشی جمهوری تودهای چین ارتجاعی است و هر کس از آن دفاع نماید بناچار در موضع ارتجاعی قرار می گیرد".
- رهبری CIS ارتجاعی است و ما به خاطر طرح مسائل خویش با تودهها، تاکتیکی آنها را دعوت کردیم".
- منظور ما از سیس دبیران کنفدراسیون نیست بلکه یک سازمان سیاسی به خصوص و خط مشی آن است".
- سیروس نهاوندی پلیس است و سازمان انقلابی یار و همکار سیروس نهاوندی”.
و دهها نمونه دیگر که باعث شدند تا ما راه خویش را از آنها جدا نمودیم. به دنبال این حوادث من دیگر حمزه فراحتی را ندیدم.
کمکم شرایط تغییر یافت، مردم در ایران به خیابانها ریختند و آشکارا بر علیه رژیم بانگ اعتراض برداشتند. در شهریور سال ١٣٥٧ من نیز به ایران بازگشتم. پس از انقلاب، روزی در تهران، در خیابان پهلوی سابق و خمینی کنونی، کسی از پشت دست بر چشمانم گذاشت، دستها را کنار زدم، سعید سلطانپور را خندان و شاد در برابر خویش دیدم. همدیگر را در آغوش کشیدیم، هر دو خوشحال از اینکه انقلاب پیروز گشته. سعید گفت، فعلاً خانه و کاشانهای ندارم تا میزبان تو باشم، دار و ندارم را که فروخته بودم، در خارج خرج کردم، اما دوست دارم به ناهار دعوتت کنم. در نزدیک دانشگاه به یک دیزیفروشی رفتیم. ضمن خوردن صحبت به روزهای خارج از کشور رسید، گفت هنوز هم ناراحتم که تو را اذیت کردیم. می کوشید اظهارات آن روزها را با مشی سازمان توجیه کند. گفتم آن روزها گذشت، انها را فراموش کن، فعلاً در ایران هستیم. آینده باید ثابت کند که واقعیت هر کدام از ماها چه هست. گفت؛ در درون سازمان اختلافات جدی وجود دارد، اشرف دهقانی نظراتی مطرح می کند که قابل تأمل هستند، اگرچه هنوز نمی توانم آنها را بپذیرم. در عین حال حرفهای طرف مقابل را نیز قبول ندارم. به نظرم سعید تمایل بیشتر به نظرات اشرف دهقانی داشت. وقتی بعدها شنیدم که در انشعاب سازمان، سعید جانب اقلیت را گرفته، اصلاً برایم تعجبی نداشت. دو ساعتی با هم بودیم، به تبریز دعوتش کردم، گفت شاید بیایم.
با گسترش فشار و خفقان و بدتر شدن اوضاع، دگربار به خارج از کشور گریختم. در اینجا بود که خبر اعدام سعید را شنیدم، انگار پتکی بر سرم فرود آمد، روزهای گذشته به آنی در پیش چشمم جان گرفتند، و حالا او دیگر برای همیشه نبود، اما شعرهایش و یادش، عشق بیکرانش به تودههای زحمتکش و کینه عمیقش نسبت به ستمگران، چیزی نبود که به آسانی از یاد برود. سعید در یاد من، تا آنگاه که زنده باشم، به زندگی خویش در من ادامه خواهد داد.
حمزه فراحتی را اما دگر بار در تبریز، در دانشگاه دیدم. اعلامیه پخش می کردم، به سراغم آمد، انگار نه همدیگر را قبلاً دیده و نه می شناسیم، بی هیچ مقدمهای گفت؛ باقر! باز از این چرتها پخش می کنی؟ من با این حرفها غریبه نبودم. او حال چریکی بود مسلح با افراد تنومندی که وی را در پناه خویش گرفته بودند. تنها چیزی که آن دم به ذهنم رسید این شعر بود؛
من از روئیدن خس بر سر دیوار فهمیدم/ که ناکس کس نمی گردد از آن بالانشینها
سیمای سعید در برابر چشمانم جان گرفت و در برابر آن شعر، این شعر به ذهنم راه یافت؛
من از افتادن گل به روی خاک دانستم/ که کس ناکس نمی گردد از این پایین فتادنها
اکنون پس از گذشت آن سالها و آن روزها، کتاب خاطرات حمزه پیش روی من است. می نویسد: "در تبریز قلی با سماور در حال جوش و آدرس بهرام مهین، همان سپاهی دانش که اکنون در ایتالیا زندگی می کرد، منتظرشان بود. برای محکمکاری چند آدرس دیگر از جمله آدرس خواهر بهرام در ترکیه را نیز به آنها داد". حمزه از خواهر بهرام در ترکیه آدرس مرا در آلمان گرفته بود که یک راست به خانه من آمدند. حمزه می نویسد؛ "بهرام عضو سازمان مائوئیستی CIS بودکه اساساً با فدائیان کارد و پنیر بودند." (ص٢٧٦) البته بهرام از کادرهای سازمان ما در آن زمان بود اما اگر نگوئیم دروغ است، باید بگوئیم بسیار غلوآمیز است که گفته شود روابط ما در آن زمان با چریکهای فدایی "کارد و پنیر" بوده باشیم. از آن گذشته، همان یک مورد بهرام نمی تواند خود نفی این نظرات باشد؟ دیگر دوستان حمزه متأسفانه زنده نیستد تا گواهی باشند بر این تهمتها، اما از این سوی هنوز جان بدر بُردگانی یافت می شوند تا بتوانند روایتی دیگر از واقعیت را خلاف روایت حمزه به تاریخ گزارش دهند.
متأسفانه این فرهنگ ماست که می کوشیم در مبارزه انحصارگر باشیم. آنچه را که گند و کثافت است، همیشه نثار "دشمنان" سازمانی خود می کنیم. این رفتار تازهای نیست، پدیدهای است تاریخی در نهاد ما. ما همیشه کوشیده و می کوشیم تا با محو و نابودی دیگران برای خویش هویتی بیابیم. نمی توانیم حضور دیگران را در کنار خود تاب آوریم، قادر نیستیم مخالف را تحمل کنیم، رواداری نیاموختهایم و دمکراسی تمرین نکردهایم، اگر چه خود را دمکراتترین فرد جهان می دانیم. برای نمونه، در گذشته پیش از انقلاب، سازمان چریکهای فدایی خلق حاضر نبود در نشریات خویش یادی از کشتهشدگان سازمان انقلابی چون صفایی و واعظزاده و دیگران بکند، پس از انقلاب نیز، تا آنجا که در یاد دارم، یادشان از کشتهشدگان سازمان انقلابی به این شکل بود که اسامی مهوش جاسمی و شکوه طوافچیان را در شمار شهدای خویش بنویسند. حال همین فرهنگ خود را در نوشتههای حمزه نشان می دهد. حمزه شش ماه در خانه بهمن ریاحی صبوری زندگی کرد، حمزه بارها با هوشنگ امیرپور، از کادرهای رهبری سازمان انقلابی، همنشین بود و با او بحث داشت. هر دوی این دوستان توسط جمهوری اسلامی اعدام شدهاند. حمزه به عمد در کتاب خویش حتا از به زبان آوردن نام آنان نیز حذر دارد. و راستی چرا؟
گر نبیند به روز شپپره چشم/ چشمه آفتاب را چه گناه
شپپرههایی که به دفاع از حقیقت، به نام جنبش، خود می نمایانند، آگاهانه خاک به چشم واقعیت می پاشند. حمزه می نویسد؛ در جلسه پاریس،"...رفته رفته علاوه بر مذهبیهای دوآتشه، سر و کله طرفداران مائو و تئوری سوسیال امپریالیسم" پیدا شد. (ص ٢٩٠) این دیگر شاهکار است. حمزهای که از بدو ورودش به خارج از کشور، به مدت هشت ماه در منزل مائوئیستها زندگی می کرد و در جلسه لندن با آنها و در کنار آنها به تصمیماتی رسیده بودند، حال پس از سی سال، چیزی وارونه می نویسد و بدتر اینکه تأکید دارد؛ "هیچ یک از آنها جز خودش کس دیگری را قبول ندارد." او آگاهانه حتا از یاد می برد که جلسه برلین را در اصل، طبق قرار، سازمان انقلابی تدارک دیده بود و این حمزه و دوستانش بودند که حق دمکراتیک دیگران را برخلاف رأی و قولهای پیشین زیر پا گذاشتند. می نویسد؛ "چند اعلامیه تند و تیز از طرف مائوئیستها علیه آنها صادر شد"، اما بر خلاف گفته او می توان دهها سند در طرفداری از آنها توسط مائوئیستها که آن زمان صادر شده بود، ارایه داد. من خود با تورقی در شمارههای "ستاره سرخ" ارگان سازمان انقلابی، از شماره فروردین سال ١٣٥٠ تا بهمن سال ١٣٥٥ چهارده مورد مقاله در حمایت و یا گرامیداشت شهدای چریکهای فدایی خلق پیدا نمودم. حمزه اما آگاهانه ترجیح می دهد تا از زد و بندهای پشت پرده که برای شب برلین تدارک دیده بودند، سخنی به میان نیاورد. حمزه و دیگر اعضای کمیته از زندان تا تبعید هشت ماه میهمان سازمان انقلابی بودند، در این مدت هیچ اشارهای به اینکه سیروس نهاوندی پلیس است ابراز نداشتند، آنگاه در پشت تریبون به جای یورش و افشاگری بر علیه رژیم، که قرارمان بر این بود، سازمان انقلابی را آماج یورشهای خود قرار دادند. آنان در واقع از نام سیروس نهاوندی استفاده ابزاری کرده تا هر چه بیشتر بر سازمان انقلابی بتازند.
نمی دانم که آیا اکنون نیز حمزه فراحتی به سازمان اکثریت تعلق دارند یا نه، من اما دیگر بر خلاف سابق هیچ تعلق سازمانی ندارم. آنچه در این نوشته از سازمان انقلابی بر زبان آوردم، نه دفاع از آن سازمان، بلکه بیان گوشههایی از واقعیت بود که من شاهد آن بودم. شاید چیزهایی دیگر نیز در این میان باشند که من خبر ندارم. در این مورد طبیعیست حمزه و یا سازمان انقلابی (حزب رنجبران) باید بیشتر بدانند. حرفهای من در اصل تأیید رفتار آن سازمان نیز نمی باشد، که این خود بحثی دیگر می طلبد و نمی خواهم در اینجا به حاشیه رفته باشم.
حمزه به درستی در سقوط حکومت پوشالی شوروی اعتراف می کند؛ "...به این ترتیب بود که اعتراض به دزدیها، جنایات و پیگردهای بیوقفه در جامعه شوروی، حتا مدتها قبل از گلاسنوست و پروستریکا در سازمان شروع شد و بلاوقفه ادامه یافت و نهایتاً، واقعیت گمشده، واقعیت خطا بودن دیدگاهها و نظرگاهها، که تا پیش از آن حتا منتقدترین منتقدان سوسیالیزم هم از اعتراف به آن، حتی در خلوت ذهن خود نیز هراس داشتند، رفتهرفته مانند هیولایی هفتسر، سر بر آورد تا همه چیز و همه کس را در خود ببلعد. واقعیتی تلخ و دهشتناک، زیرا که آغشته به خون یاران بود، زیرا که بهترین سالهای زندگی در آن گم شده بودند" (ص ٤٩٦) حمزه کاش اندکی از این اعتراف به صداقت را در مورد نوشتهها و یادماندههایش از تاریخ را به کار می گرفت و چنین زشت لجنمالش نمی کرد.
فکر می کردم که حمزه باید آدم "سادهای" باشد، اما فکر نمی کردم چنین مهارتی در پروندهسازی داشته باشد. شاید هم از آموختههای اوست در "مدرسه حزبی پوشکینا" که بتواند با مهارت بسیار همه چیز را بگوید تا آگاهانه و زیرکانه آنچه را که باید بگوید، نگوید. و نهایت این که با فرهنگ دیروز فقط می توان همان تاریخی را نوشت که تا کنون به خورد ما دادهاند و یا دارند می دهند، برای نوشتن تاریخ واقعی باید جسارت اخلاقی داشت؛ واقعیت را ورای حسابگریهای روزمره نوشت.
زیرنویسها:
١- حمزه فراهتی، آن سال ها و سال های دیگر، انتشارات فروغ، آلمان، دسامبر ٢۰۰٦. از آنجا که شاید کسانی در فکر تدارک این کتاب برآیند
و دسترسی به آن نداشته باشند، آدرس و شماره تلفن انتشارات فروغ را ذکر می کنم:
Forogh Book
Jahnstr. ۲۴
۵۰۶۷۶ Köln, Germany
Tel: + ۴۹ ۲۲۱ ۹۲٣۵۷۰۷ – Fax: + ۴۹ ۲۲۱ ۲۰۱۹٨۷٨
E- Mail: foroghbook@arcor.de
٢- در این سال ها بارها اتفاق افتاده که دوستانم را که از شهرهای دیگر به کلن آمده بودند، برای گردش به این مکان برده ام. ناخودآگاه از خاطرات گذشته نیز سخن به میان آمده. در همین رابطه دوستم، مهران پاینده می گفت، بنیاد سعید سلطانپور را در برلین بنیاد گذارده اند و تصمیم دارند گفته ها و نوشته های سعید را گرد آوری کنند. از من نیز خواست تا یادماندهایم را از این دوران در اختیار این بنیاد بگذارم.
٣.- این فراخوان در نشریه ١٦ آذر، شماره ٣١، اردیبهشت ١٣۵٧ آمده است.
٤- گزارش این جلسه در نشریه ١٦ آذر ( CIS ) شماره ٣١ نیز آمده است.
۵- برای اطلاع بیشتر به نشریه ١٦ آذر شماره ٣٢، تیرماه ١٣۵٧ رجوع شود.
٦- برای نمونه به شماره های ٦۰¬/٤٦/٤٣/٣۵/٣٢/٣۰/٢١/١٨/١٣/١٢/١١ نشریه ستاره سرخ و همچنین «هفت سال ستاره سرخ»، لوحه شهیدان، صص ۵١٨- ۵١٣، خرداد ١٣۵٦ رجوع شود.
|