سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دختر حاج رسول


علی اصغر راشدان


• چی؟ دروغ میگم؟ به تو هم میگن خواهر؟ یه عمر با هم سر کردیم، حالام که ته خطیم، هنوز میگی دروغ میگم؟ از بس چاخان کرده م؟ با دستای خودت کفنم کنی اگه یه کلمه دروغم بگم. واسه چی میخوام سفره دلمو پهن کنم و درد دلامو بریزیم روش؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۵ اسفند ۱٣۹۵ -  ۵ مارس ۲۰۱۷


 
 

چی؟ دروغ میگم؟ به توهم میگن خواهر؟ یه عمرباهم سرکردیم، حالام که ته خطیم، هنوزمیگی دروغ میگم؟ازبس چاخان کرده م؟ بادستای خودت کفنم کنی اگه یه کلمه دروغم بگم. واسه چی میخوام سفره دلموپهن کنم ودرددلاموبریزیم روش؟   واسه این که حال وروزم خیلی خرابه، ممکنه همین امشب یافردابیفتم، ریغ رحمتوسربکشم ودیگه ازجام بلن نشم. وصیت کرده م بعدازمرگم همه کاره وقیمم توباشی. الان وصیتموزبونی بگم؟ واسه همین تیلیفون کرده م. اگه زبون به کام بگیری ونزنی توذوقم وهی نگی دروغ میگم، جیک وپوک همه چیزومیگم. اگه امشب یافردانفس فراموش کرده م، باخیال راحت وسبک دل بمیرم. به دخترحاج رسول چیقدمیرسه؟ کوفت. حق نداری بگذاری یه هل پوک بهش برسه. وقت داری همه چی رومفصل بشنفی؟ تاشب هیچ کاری نداری وگوشت دراختیارمه؟ خیلی خب، پس گوشتوخوب بچسبون روگوشی تاهمه چی رو بگم:
   خودت میدونی، باقرم چن سال توخط اول جبهه بود. شاهدبودی، مثل یه سهراب یل سالم برگشت. هیچ جاش یه خراش ورنداشته بود. هیچش نشده بود. باقرم نظرکرده ی ابولفرضه. چی فایده داشت، نیومده سلیطه مثل افعی ازرودامنم قاپیدش. چشمشوروتجارتخونه، خونه پنج طبفه وصندوق نسوزحاجی خدابیامرزدوخته بود. میخواست باپسرم معامله گری کنه لکاته. مام به ثروت بی حساب وخونه پنج طبقه وپولاوچکاوسفته های حاج رسول پدرش طمع بسته بودیم؟ خب مام آدمیم، آدم محل طمع وحرص وآزونسیانه دیگه. ازتوچه پنهون، من وحاجی مرحوم یه شبانه روزنشستیم وهمه چی روسبک وسنگین کردیم. خواستیم جوون زجرکشیده مون توجبهه هابه ثروت ونون ونوائی برسه ویه زندگی پرریخت وپاش داشته باشه. هیچ کی بد بچه شونمیخواد، خواهر. باباش حاج رسول قبلایه بخربفروش آهن تیکه وازفامیلای شوهرم، حاجی مرحوم بود. جیک وپوکشومی دونستیم. خیلی ازشبازن وبچه هاش سربی شوم می خوابیدن. انقلاب که شد، بابامبول وزدوبندوقاچاق فروشی، شدحاج رسول مشهورتموم منطقه. تویه چشم هم زدن کیابیائی هم زدکه تموم دوست وآشناوفامیل چشماشون ازحسودی چارتاشد. شانس ماجوریه که تودریام پابگذازیم، خشک وکویرنمک میشه. پسرای حاج رسول نااهل ازکاردراومدن، تموم ثروت بادآورده شوخرج هروتروهرزگی کردن وباددادن. اونهمه ثروت تویه چشم زدن انگاردودشدورفت هوا. ازقدیم گفتن بادآورده روبادمیبره. حاج رسول دقمرگ شد، زنشم چن وقت بعدرفت خذمت حاج رسول. بچه هاش دربه درشدن، هرکدوم رفت سراغ بدبختی خودش. یه خونه پنج طبقه بازمونده شم عروس هفت خط من باهزارترفندصاحاب شد. واسه چی خوش به حال پسرم؟ دست رودلم مگذار خواهر،ازش خون می چکه...قضیه خیلی مفصله. چونه م خسته ودهن وگلوم خشک شد. حالاکه میخوای همه چی روبشنفی وازته وتوی قضیه سردرآری، گوشی روبگذاررومیز، بروواسه خودت یه چای بریزوبیار، منم میباس یه لیوان چای بریزم وبیارم بگذارم کنارم وگاهی یه   قلپ بنوشم، گلوترکنم که بتونم تموم حرفام بزنم وقضیه روواسه ت روشن کنم....
   چای ریختی آوردی؟ گلوترکردی؟ منم نصف لیوان چایمونوشیدم ونفسم جااومد. قضیه خونه پنج طبقه ورثه حاج رسول کجاکشید؟ عروس سلیطه م خونه ای روکه پسرم باکاروزحمت خریده بود، فروخت ورفت ساکن خونه پنج طبقه حاج رسول شد. بالکاته گری رفت سراغ ورثه های دیگه، به هرکدومشون مبلغی دادوگفت خونه سرتاپاش غرق بدهکاریه. فروشم بره،جواب طلبکارارونمیده. منم غیراینجاهیچ جائی ندارم. اگه اینجافروش بره، بایدخودمووبچه هام خیابون خواب شیم. پول خونه پسر منوبه یکی یکی شون دادووکالت بلاعزل به اسم خودش گرفت، بعدم سندشیشدونگ منگوله دارخونه رو به اسم خودش گرفت. دوره ی آخرالزمونه، خواهر!...
    خوش به حال پسرم که صاحاب خونه پنج طبقه شد؟ حواست کجاست؟ لکاته ای که سرخواهروبرادراش اونجورکلاه بگذاره، به شوهرش رحم میکنه؟ انگارنفست ازجای گرمت بیرون میاد، خواهر! رفتارش باپسرم، یعنی شوهرش چیجوری بود؟ چایم سردشد، یه کم زبون به کام بگیر. گلوم دوباره خشک شد، گفتم که، انگاردارم ریغ رحمتو سرمی کشم، ته مونده لیوان چایموسرمی کشم وبقیه قضایارو واسه ت تعریف میکنم....
    رفتارش باپسرم وشوهرش چیجوری بود؟ پسرم ازسابقه ی جبهه ش مایه گذاشت ویه تاکسی آخرین سیستم گرفت. چن سال اول باهم خوب ومهربون بودن. پسردومشو به دنیاکه آورد، لکاته گریشو شروع کرد. کارائی باپسرم می کردکه هیچ فاحشه ای بامشتریاش نمی کنه. پسرم ازصبح تاده یازده شب تواین شهرشلوغ که سگ صاحابشو نمی شناسه، مسافرکشی میکرد. شب خسته وکوفته برمی گشت، شام خورده نخورده، مرده وارمی افتادومی خوابید. سلیطه جیباشومی گشت، تاقرون آخرروورمیداشت. تاکسی شباتوحیاط پارک بود، میرفت پول خردارم ورمی داشت. صبح دوتاپاشوتویه کفش میکردوخرجی میخواست. پسرم باعزوالتماس خودشوازدستش خلاص میکردومیرفت سراغ مسافرکشی. سالای آزگاربزن بکوب وخرخره کشی وجنگ وگریزداشتن. ده ساله پسرموپیروزمینگیرکرد. دیسک کمرگرفت، شبانه روزدردمی کشیدوناله میکرد. می آمدپیشم، دوادرمون وگریه می کردم. لکاته سرآخرضربه آخرشو زد. کمربه نابودی پسرم بسته بود. خون تودلش کرده بود. پسرم فکری شده بود. توخیابون رانندگی که میکردباخودش نبود، هوش وحواسش همه جابود، الارانندگی توخیابون واطراف وماشینای دیگه. تویکی ازهمین حواس پرتیابه یه بلیزرشاسی بلن کوبید، ماشینش مچاله وخودش کمرشکن شد. مقصراون بودوبایددویست وپنجاه هزارتومن خسارت میداد. پولی توبساطش نبود، همیشه جیباشوخالی میکرد. لکاته گفت اگه سفته بدی، پولوبهت میدم. پسرساده لوحم سفته های سفیدو امضاکردوگذاشت جلوش. چندماه بعددعواشون شدولکاته مبلغ سفته هارو دویست وپنجاه میلیون تومن نوشت وبردکلونتری که پسرموجلب کنه وبندازه توهلفدونی...پسرم ازترس مامورای کلونتری دایم فراریه، ازاین سوراخ تواون سوراخ قایم میشه. حالام اومده پیشم وخودشو قایم کرده. دیروزمامورای کلونتری اومده بودن وسراغشومی گرفتن. بادوزوکلک راهی شون کردم دنبال کارشون... بازم میگی دروغ میگم؟ خاک عالم توسرم، خواهرمم حرفاموباورنمی کنه! عجب روزگاری شده!....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست