یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

فرهنگ سیمرغی


منوچهر جمالی


• مولوی و حافظ ، واعظِ تسامح و مدارائی و یا تساهل نبودند، بلکه این رفتار، از بُن ِ فرهنگ سیمرغیشان تراویده بود، که به کلی بر ضد اندیشه صراط مستقیم و مالکیت حقیقت مطلق و انحصاریست ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٣ بهمن ۱٣٨۵ -  ۲٣ ژانويه ۲۰۰۷


مولوی وحافظ ، واعظِ تسامح و مدارائی و یا تساهل نبودند، بلکه این رفتار، ازبُن ِ فرهنگ سیمرغیشان تراویده بود، که به کلی برضد اندیشه صراط مستقیم و مالکیت حقیقت مطلق و انحصاریست  
 
سراندیشه بنیادی فرهنگ سیمرغی آنست که ، تخم آفریننده جهان ، درجان هرانسانی غرس شده است . تخم آفریننده جهان ، بهمن است که درسیمرغ یا هُما ، دیدنی میشود ، ولی ناگرفتنی میماند . بهمن ، تخمیست که درسیمرغ یا هما ، میافروز وزبانه میکشد و تبدیل به « آتش، یا ارتا » میشود . این تخم آفرینده جهان (= بهمنی که هما میشود ) درجان هرانسانی ، نهفته است . این سراندیشه، درتصاویر گوناگون شکل به خود گرفته است . ۱- یکی تصویر دخمه سیامک است که در حصاری میباشد که با رزم و تهدید ، نمیتوان تسخیرکرد ، و   رد پایش درگرشاسپ نامه اسدی باقی مانده است . ۲-   و تصویر دیگری ، « دژ بهمن » است که کیخسرو، با گذاردن نامه ای دردیوارش ، آن را بدون زورمیگشاید ، و برپایه چنین کاری ، حقانیت به حاکمیت درایران می یابد، و به علت داشتن چنین بینشی ، به شاهی برگزیده میشود . هرکسی، دژ بهمن را بدون کاربرد زور و جنگ وارهاب بگشاید ، به بینشی راه یافته که حق دارد ، جامعه را ، بدون کاربرد   قهرو بیم افکنی و پرخاشگری ، سامان بدهد .   با لاخره تصویردیگرش که درادبیات ، برسرهمه زبانها افتاده است ، « جام جم » یا «جام کیخسرو » است که وقتی کسی بدون کاربرد قهروپرخاش، به گوراب رستم برود ، زیر سر رستم ، فرزند زال که پرورده سیمرغست ، می یابد ، و همه جهان را درآن میتوان دید . دریک جام   کوچک ، همه جهان ، نقش بسته است، ودراین جام ، همه جزئیات جهان، پیداست . دراین جام ، میتوان هر انسان دردمندی را درناپیداترین نقطه جهان ، دید و به یاریش شتافت . به همین علت نیز، نام « جام » درهزوارش ، مانمن ( مان ِ من = مینوی مینو ) است که همان« بهمن» باشد . جمشید که بُن همه انسانهاست، جام جم ، یا بینش بهمنی دارد . به عبارت دیگر، انسان ، جامیست که سراپای جهان را درآن میتوان ، دید و شناخت. این تصویر نهفته بودن ِتخمه جهان ،   یا « ارکه   درجان » ، تصویری ازانسان بود ، که فرهنگ سیمرغی ارائه میداد . به عبارت دیگر، ضمیر هرانسانی ، ناگرفتنی ونادیدنی و غلبه نا پذیر و مقدس است . هیچ قدرتی ، هرچند خودرا نیز مقدس بشمارد ، حق تجاوزکردن بدان ، و غلبه کردن بدان را ، با قهرو خشونت و تهدید و ارهاب ندارد .   نه تنها این اصل درمورد   انسان ، اعتبار دارد ، بلکه   ازانسان   بطور کلی ، حق تجاوز و غلبه کردن و تصرف کردن طبیعت، و« حاکمیت برطبیعت» ، گرفته میشود . تفاوت مفهوم « خرد » درفرهنگ سیمرغی، با « عقل » درغرب ، اینست که « خرد » ، سرچشمه اندیشیدن برای غلبه کردن و تصرف کردن و تملک هیچ جانی و هیچ انسانی نیست . خرد ، حق اندیشیدن برای استثمارکردن را ندارد . خرد ، برای رسیدن به قدرت برانسان و اجتماع، از راه وحشت انگیزی و پرخاشگری و قهر نیست . دراثر اینکه « اصل آفریننده جهان درهرانسانی » هست ،   شیوه برخورد با هرانسانی ، شیوه گشودن هستی او، و زایانیدن و باغبانی کردن هستی اوست . کسی حق ندارد ، آنچه دربُن هستی انسان است به غارت ویغما ببرد ، واورا از اصالت بیندازد، و نازا سازد . ضمیر هرانسانی ، زایانیدنیست . هستی انسان ، درگوهرش ، افشاننده و لبریزنده است . هستی انسان، که مرکب ازتخم آفریننده جهان درخود است ، هستی ناگنجیدنی درخود است . اینست که گوهرانسان ، اصل نثارکردن است ، وطبعا ، برضد عقلیست که غایتش ، گرفتن و تسخیرکردن و بـُردن است . برآیندهای این سراندیشه، صورتهای گوناگون در غزلیان مولوی یافته است . هستی انسان دراثر وجود این تخم روینده وفزاینده جهان در درونه اش ، خندنده ، و زهنده ، وشکوفنده و رقصاننده است .
نام بهمن که « بزمونه » باشد ، دارنده دومعناست . هم « بز+ مونه » است، که « اصل ازخود زادن » میباشد، و هم « بزم + مونه » است که «اصل بزم   و همپرسی درشادی باهم » است . اصل « همپرسی یا صحبت، درجشن وشادی » است . اینست که مولوی دراین راستا میگوید :
خیز که جان آمدست، جان وجهان (جان جهان=بهمن وهما ) آمدست
دست زنان آمدست ، ای دل ، دستی برآر
یا آنکه میگوید :
ای زنظرگشته نهان ، ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان ، بی دل و دستار بیا
چون تو آئی ، جزو جزوم ، جمله دستک میزنند
چون تورفتی ، جمله افتادند در غو غا چرا ؟
این « همه جهان درجان ِ او، حاضرو آمیخته با او بودن » ، سبب رویش روشنی و بینش هرچیزی ( جملگی ) ازهستی ِخود ِاو میشود :
ای آنک پای صدق ، برین راه میزنی
« دو کون با تو هست » ، چو تو ، همدم منی
بهمن وهما ، همدم و آمیخته باهرانسانیست
هیچ ازتو فوت نیست ، همه با تو حاضر است
ای از درخت بخت ، شده شاد و منحنی
هرسیب و آ بـئی که شکافی بدست خویش
بیرون زند زبا طن آن میوه ، روشنی
این فراجوشی روشنی از درونه میوه هائی که از درخت وجود خود میرویند ، این فراجوشی زیبائی از درونه ، زنجیره   های به هم بسته اند
زان روشنی بزاید ، یک روشنی نو
ازهرحسن بزاید ، هر لحظه احستی
این اصل « ازدرونه خود ، دراثر حضور کل دوجهان » پدید آمدن روشنی و بینش ، بیان استقلال و آزادی انسان ، وعدم نیازانسان ، به رهبری و حجتی و پیامبری است .
ای « آنک در دلی » ، چه عجب « دلگشاشتی »
یا درمیان جانی ، بس جانفزاستی
آمیزش و منزّهی است ، درخصومتند
که :    « جان ماستی تو » ،   عجب ، یا « تو ، ماستی »
ازدیدگاه شریعت ِ اسلام، وسایر ادیان نوری ، هم آمیختگی خدا با انسان ، وهم تنزیه خدا ازانسان ، دو اندیشه متخاصم باهمند ، ولی دراثر اندیشه « جفت بودن بهمن وهما، اصل ِ نادیدنی ، که صورت و دیدنی میشود » ، درفرهنگ سیمرغی ، دو اندیشه اند که باهم ، آشتی داده شده اند، وهیچ گونه تضادی باهم ندارند .
سیمرغ یا « نای به »، همان « بهار» ویا فروردین ( ارتا فرورد ) است . « ون گرو » یا « ون هره= وی هره » باشد ، اصل همان واژه « بهار » است و به معنای « نای به = وای به = سیمرغ » است . سیمرغ ، یا خدا ، اصل بهارآور درهستی ِ خود انسان است، که هستی را میشکوفاند وانسان را نو وتازه میکند   :
او جان بهارانست ، جهانهاست درختانش
جانها شود آبستن ، هم نسل ده و هم زَه ( فرزند )
چو« خرّمشاه عشق » ، از دل برون جست
که باشد ، که خوش وخرّم نباشد ؟
جان وجهان چرا عیب و ملامتم کنی
در دل من درآ ببین ، هرنفسی یکی حـَشـَر
این اصل بهارآور، در درونه ِهستی انسان ، اورا تبدیل حال میدهد و هستی اورا منقلب میسازد، و قیامت دراو برپا میکند:
جهان اندر گشاده شد جهانی       که   وصف او   نیاید در زبانی
حیاتش را نباشد خوف ومرگی     بهارش را بگرداند   خزانی
در ودیواراو افسانه گویان        کلوخ و سنگ او اشعار خوانی
چو جغد، آنجارود، طاوس گردد
چو گرگ آنجا رود ، گردد شبانی
برفتن ، چون بود ؟     تبدیل   حالی
نه نقلی از مکانی تا   مکانی
به خارستان ِ پا برجای ،    بنگر     ز « نقل حال» گردد، گلستانی
مبین آن صخره پا برجای ماند        چو سیران کرده تاشد لعل کانی
بشوی ازآب معنی ، دست صورت
که   طبا خان   بگستردند ، خوانی
ملایک بین بزائیده ز دیوان     نزاید این چنیی ، آن چنانی ؟
بسی دیدم درختی رُسته ازخاک
که دید ازخاک ، رُسته   آسمانی ؟
این ناگنجابودن آنچه فزونتر ازجهانست درضمیرانسان ، این فرا رویندگی ازپوسته « خود » ، این فرا افشانندگی و لبریزی از وجود ، این زایش زنجیره وار روشنی از روشنی،   زیبائی از زیبائی ، این فشار گشوده شدن از درونه ،   این همیشه ازهم بازشکفتن ، « این میدان پهن شدن ِ آنچه در میان انسان ، نقطه وارست » ، ویژگیهای انسان ، درفرهنگ سیمرغی است، که   درغزلیات مولوی ، چهره های گوناگون و رنگارنگ به خود گرفته است . این تصویر انسان ، که « تخم آفریننده جهان درضمیرش ، خود اجتماعی و سیاسی و دینی و قانونی و اقتصادی و اعتقادی وحزبی و قومی و ملی را ازهم باز میشکافد، تا فراافشانده شود ، پیآیندهای فوق العاده مهم سیاسی و اجتماعی و حقوقی و فلسفی و پرورشی و دینی دارد ، که هرچند مولوی بدان نمی پردازد ، و درباره آن خاموش میماند، ولی چنان چشمگیرو زنده است ، که با یک دید ، نمایان میگردد . از همین تصویر انسان ، بخوبی ، اندیشه « فراسوی همه ایمانها و ادیان و عقاید بودن ضمیر وفطرت ِانسان » ، به شکل ِ بدیهی نمودارمیگردد . فرهنگ سیمرغی ، فرهنگیست « وراء کفر ودین ، وراء قومی ، وراء ملی ، وراء نژادی ، وراء طبقاتی » . قداست جان وخرد ، برآیند ضروری آنست .   حکومت   فقط برپایه همپرسی ، حکومتیست که مردمان ، بدان حقانیت میدهند . خردی که درارهاب و قهر و خدعه وتزویر بیندیشد ، بکلی مطرود است . جان وخرد هرانسانی ، ارجمند است ، و هیچ قدرتی ، حق گزند زدن و آزردن آنها را ندارد . با آگاهشوی از پیدایش این بهمن ، که « نکته فزونتر ازجهان » در خود ی انسان میباشد ، مولوی این غزل را میسراید :
خیز که امروز، جهان ، آن ِ ماست
جان(= سیمرغ ) وجهان (= بهمن ) ، ساقی و مهمان ماست
خیز که فرمانده جان وجهان    از کرم امروز، به فرمان ماست
این بهمن وهماست که درهرانسانی ، تنها« اصل فرمانده » است.
زُهره ومه ، دف زن شادی ماست
بلبل جان ، مستِ گلستان ماست
شاه ِ شهی بخش ، طربساز ماست
فقط بهمن و هما ، حق تاج بخشی یا « دادن حقانیت به حکومت»   را دارند
یار، پری روی ، پریخوان ماست
شور درافکنده و ، پنهان شده
او نمک عمر و ، نمکدان ماست
گوشه گرفتست و ، جهان ، مست اوست
او خضر و   چشمه حیوان ماست
چون نمک دیگ و ، چو جان در بدن
ازهمه ظاهرتروپنهان ماست
نیست « نماینده » و ، خود ، جمله اوست
خود، همه مائیم ، چو او ، آن ِ ماست
درآغازغزل میآید که امروز جهان ازآن ماست ، و درپایان غزل، توضیح داده میشود که او ، تنها خود را نمی نماید ،   بلکه خودش درهمه ، امتداد می یابد ، وتخم خود را درهرانسانی میافشاند و ازاین روهست که « او ، اصل فزونتر ازجهان و جهان آفرین است » که ازآن ِهرانسانی هست . انسان ، با چنین ویژگی ، پیدایش می یابد. اینها بحث های مه آلود ویا مبهم و تمثیلی و تشبیهی و پریشنده و آنجهانی ِ صوفیانه نیست که هیچ سروپائی ندارد   . اندیشه مدارائی و تساهل و تسامح در غزلیات مولوی یا حافظ وعطار، آنچنانکه بسیاری امروزه ، سطحی وار، تکرار میکنند،« وعظ و ارشاد و نصحیتِ خشک وخالی » نیست ، بلکه شیوه رفتاریست که از ژرفای فرهنگ سیمرغی آنان ، فوران میکند .
مدارائی و بردباری ، یا حتا همان « تساهل » ، که فقط « نصیحت و وعظ وپندی » ، برای بزک کردن   اعتقاد شخص به حقیقت منحصر به فرد و مطلق خودش است، اگر خود فریبی نباشد ، یک خدعه و تزویرویا « چنگ واژگونه زدن » به دیگران است . مولوی وحافظ ، واعظِ تسامح و مدارائی و یا تساهل نبودند ، بلکه این رفتار، ازبُن ِ فرهنگ سیمرغیشان تراویده بود ، که به کلی برضد اندیشه صراط مستقیم و مالکیت حقیقت مطلق و انحصاریست . این شیوه رفتار، پیآیند همین « وجود ِ جهان درجان ِ هرانسانی » است . هستی هرانسانی ، جام جمست که خود میتواند مستقیم ، جهان را با چشم خویش ببیند . آنکه چنین ارجی به هر انسانی نمیدهد ، سخنانش از مدارائی و بردباری و تساهل ، فقط لق لق زبانست .
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست