سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دریافت‌های شاعرانه‌ی یک دگر‌اندیش*
برای مرتضا میرآفتابی


لقمان تدین نژاد


• آقای تهرانی دبیر باسابقه‌ی دبیرستان فیروز‌‌بهرام مدت کوتاهی پس از بازنشستگی تازه شروع کرد بفهمد که در این سی ساله چه درس می‌داده است. او در فراغت تازه‌یافته‌ی خود این بار با حدّت و شدّت بیشتری برگشت سرِ خیّام و حافظ و مولانا و سنایی و عطار و دیگران ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۶ ارديبهشت ۱٣۹۶ -  ۲۶ آوريل ۲۰۱۷


آقای تهرانی دبیر باسابقه‌ی دبیرستان فیروز‌‌بهرام مدت کوتاهی پس از بازنشستگی تازه شروع کرد بفهمد که در این سی ساله چه درس می‌داده است. او در فراغت تازه‌یافته‌ی خود این بار با حدّت و شدّت بیشتری برگشت سرِ خیّام و حافظ و مولانا و سنایی و عطار و دیگران و گویی تازه با آنها آشنا شده باشد شروع کرد به خواندن همان رباعی‌ها و همان غزل‌ّها‌ و همان مثنوی‌هایی که همیشه از بر برای دانش‌آموزان خوانده بود و به مرور تبدیل شده بودند به جزوی از بافت ذهنیِ او. آقای تهرانی درست مثل یک نو‌آموز رشته‌ی ادبیات تأمل کرد بر مفردات و ترکیبات و مضمون ظاهریِ شعرها و غور کرد بر روابط درونیِ تک‌تکِ بیت‌ها. اجزای آشکار و پنهان شعر را گذاشت کنارِ هم و جَهد کرد برسد به مفاهیمِ آنسوی تصویرها و مولفه‌های ملموسِ شعر. در خانه، در خیابان، در اتوبوس، و هرجا که کمتر جلب توجه می‌کرد هی شعرها را زیر لب تکرار کرد، و در تنهاییِ سکوت‌های طولانیِ بعد‌ از ظهرهای دیرگذرِ خود خیره ماند بر برگها و شاخه‌های درختچه‌ی گیلاس باغچه‌ی مختصر، و در نمادها و کنایه‌ها و تشبیهاتِ مأنوس شعرها گشت دنبال سرنخ‌های معرفتی که پنهان بود در ادراکات و الهامات شاعر.
آقای تهرانی هرچه بیشتر در رباعیات و غزل‌های دیر‌آشنای خود غور ‌کرد خطوط مبهمِ طرح جهان‌بینی و هستی‌شناسیِ گذشته‌ی او بیشتر خصلت و شکل و رنگ و پرسپکتیو ‌گرفت و صیقل ‌یافت. او هرچه بیشتر دیوان شاعرانِ خود را با حوصله ورق ‌زد و پیش‌تر ‌رفت موضوعات و محتواهای تازه‌تری پیدا کرد که تصویرها و دریافت‌های اولیه‌ی او از هستی و مرگ و زندگی را تأیید می‌کرد و به آن غنا می‌بخشید. آقای تهرانی هرچه جلوتر ‌رفت بیشتر نزدیک ‌شد به تکمیلِ دورِ ذهنی و بازگشت به همان تخیّلات و قیاس و استقراهای اولیه‌یی که حسیّات و تجربیات ناخوشایندِ اوان کودکی به او القاء کرده بودند. او بتدریج مصمّم شد که نوشته‌های پراکنده و حاشیه‌نویسی‌ها و برداشت‌های فلسفیِ خود از شعر فارسی را به نوشته در آورد، یادگاری از خود برجا بگذارد، و پس از آن مانند شاه لیر «سبکبار به مرگ نزدیک شود» که به یکباره آسمان بر سر او فرو ریخت و انقلاب اسلامی آغاز شد. او که ابرهای تیره‌ی چشم‌انداز او از پیش بخودیِ خود روز به روز متراکم‌تر ‌شده بودند توان پذیرش این ضربه‌ی مشخص را نداشت. آقای تهرانی که جنبش‌‌ّهای سالهای اوایل دهه‌ی ۱۳۳۰، اتفاقات ۱۶ آذر، و روزهای قبل و بعد از کودتای ۲۸ مرداد را از نزدیک دیده و شرح سرکوب‌ها و دستگیری‌ها، تیرباران افسران توده‌یی، و خرابی‌های پس از توفان را یا از دوستانِ نزدیک شنیده یا در کیهان و اطلاعات خوانده بود، تشنجات و تحرّکات و اتفاقات دوران انقلاب را از بلندی‌ها و زاویه‌های دیگری می‌دید. به همین دلیل بود که او مقاله علیه خمینی و چهلم‌های مختلف و تظاهرات و ناآرامی‌های بعد از تظاهرات تبریز را یک برنامه‌ی دقیقِ از پیش طرّاحی شده ارزیابی می‌‌کرد. البته او در محیط هیستریکِ جامعه هرگز این امکان را نداشت که دریافت‌ها و احساسات درونیِ‌خود را با کسی غیر از دوستان نزدیک در میان بگذارد. انزجار او اینجا و آنجا تنها از پشت نگاه‌ها و اظهار نظرهای گذرا و سئوالهای معنی‌دار او نَشت می‌کرد و موضع مخالف او را وقتی حدس می‌زدی که بفرض داشت نگاه می‌کرد به سیل جمعیتی که از خیابان می‌رفتند و مشت بالا ‌برده آهنگین شعار می‌دادند علیه شاه برای خمینی و نصرت اسلام و او آهسته آهسته سر تکان می‌داد. از همان اولی که زمزمه‌ی خروج خمینی از عراق شدت گرفت و به یکباره به تنها نقل رادیو بی.بی.سی و امثال آن تبدیل شد و رهبریت او بدون هیچ مانع و مدعی و صدای مخالف روز به روز بیشتر تثبیت شد شاخک‌ّهای حسّ توطئه‌ی آقای تهرانی هم تیز‌تر و تیز‌تر شد. از همان اولهای زمزمه‌ی انقلاب بود که نوعی نفرت ناخودآگاه از خمینی در آقای تهرانی شکل گرفت و در همان دوره بود که دلسردیِ شدیدی نسبت به مردم و عشق کورکورانه‌ی آنها نسبت به خمینی به او دست داد. نمیتوانم ادعا کنم که گذشته‌ی خانوادگی و تمایلات نیمه غربی-غیر سُنتیِ آقای تهرانی عامل دامن زدن به این دوری و دلسردی از مردم نبوده باشد. مسلم این بود که هرچه انقلاب اسلامی ارتقاء و نیروی بیشتری می‌گرفت روحیات آقای تهرانی هم بدتر نزول پیدا می‌کرد.
در شلوغی‌های انقلاب گاهگاه نور امیدی بر دل آقای تهرانی می‌تابید که شاید این غائله به صورتی رفع و رجوع شود و سیلابِ گل‌آلوده‌یی که خیابانهای شهر دوست داشتنی او را در بر گرفته بود برود آن دورترها فرو رود در شوره‌زارهای جاده‌ی قم و ساوه، یک هفته نَم نَمَک باران ببارد گل و لای و تعفن‌ خیابانها را بشوید به مسیل‌های خارج شهر هدایت کند و شهر دلخواه او دوباره سیمای گذشته‌ی خود را باز یابد. از همین بود که با به سر کار آمدن دولت بختیار نوعی بیم و امید به او دست داد و او با نیرویی تازه یافته هرروز در اخبار روزنامه‌ها و از میان شایعات و جوّ جامعه گشت دنبال نشانه‌هایی از ثبات و تثبیت دولت تازه. اما آرزوهای آقای تهرانی آنطوری که خمینی «با تبختر نِمرود از پله‌های هواپیمای ایرفرانس پایین می‌آمد» بکلی نقش بر آب شد و دیگر برای او تردیدی بجا نماند که زمینه‌های انتقال قدرت، ماهرانه از پیش چیده شده و دارد برنامه‌ی یک توطئه‌ی حساب شده به سرانجامِ قطعیِ خود نزدیک می‌شود. او از فردای ۲۲ بهمن دیگر عموماً تسلیم قضا و قدر شده بود و می‌توانستی ببینی که فرآیند لغزیدن او به افسردگیِ کامل آغاز شده است. او اما هنوزهم اینجا و آنجا بطور گذرا امیدواری‌هایی داشت که حکومت بازرگان عاملی باشد که افراد و اقشار نازلی که انقلاب اسلامی بالا آورده و برجسته ساخته بود تدریجاً دوباره رانده شوند به جایگاه مناسب خود در کنج‌ها و حجره‌ها و کوچه‌ّها و بن‌بست های سنتی معهود، و تجدد و تعادل گذشته به صورتی به جامعه بازگردد.
شاید از روی همین امیدواری‌‌های بی‌اساس بود که آقای تهرانی یک بار در تظاهرات «اتحادیه‌ی دموکرات‌های ایران» شرکت کرد. در صف اول ایستاده بود کنار دبیر شیمیِ خود من و بسیاری دیگر از آدم‌های متشخص‌تر و جا افتاده‌تر از جمله چندتا از دبیران دبیرستان‌های خوارزمی و هدف و مرجان و البرز و غیره. داشتند صف‌های خود را تشکیل می‌دادند در مقابل نگاه‌های عموماً مشکوک، منزجر، و هتّاکِ هواداران سازمان‌های اسلامیستِ پر طرفدار، سازمان‌های فراگیر چپِ مدافع انقلاب، سازمان‌های چپِ افراطی، و حزب‌های قدیمی‌ که تمامیِ نیرو و وزن سیاسی و تشکیلات و سابقه‌ی مبارزاتیِ خود را انداخته بودند پشت انقلاب اسلامی و امامی که او را ضد امپریالیست و رهبر توده‌های بپا خاسته تبلیغ می‌کردند. بیچاره‌ها هنوز داشتند آماده‌ی حرکت‌ می‌شدند که جوانان حزب‌اللهی اعزامی از محلاتی امثال جوادیه و نازی‌آباد و تیر دوقلو با چاقو و چماق و مشت و زنجیر به آنها حمله‌ کردند و جمعیت را وحشیانه به سرعت متفرق ساختند. چند دقیقه بعد اینجا و آنجای پای دیوار دانشگاه آدم‌های محترم و جاافتاده‌تر را می‌دیدی که نشسته بودند خون سر و صورت و شکم و بازوهایشان را پاک می‌کردند. من در آن بحبوحه آقای تهرانی را گم کردم و نفهمیدم چه بر سر او آمد.
آقای تهرانی در ماههای آینده میان مقاومت ذهنی و امیدواری‌های بی‌اساس، خشم و افسردگی، و بی‌تفاوتی و نوستالژی، در حال نوسان بود اما ته دل دیگر بقدر کافی متقاعد شده بود که پیروزیِ انقلاب اسلامی قطعی شده و بنای جهانِ پیشین و خاطرات و فرهنگ و هنر و حیاتی که با آن خو داشته برای همیشه فرو ریخته است. او ضربه‌ی مهلکِ فرهنگ اسلامی و خلخالی و بهشتی و خمینی و اقشار فرودست دنباله روی آن بر شهر محبوب خود، و ایران بزرگ را، با تمام وجود احساس می‌کرد مدتها پیش از آنکه ابعادِ گسترده‌ی آن بطور کامل نمودار شده باشد.
یک بار که در یک بعد‌ از ظهر اواسط آذر سال ۱۳۵۸ داشتم از طرفهای خیابان اکباتان رد می‌شدم از بین جمعیت چشمم خورد به آقای تهرانی. داشت با نوعی دو دلی و بیم و امید قدم‌زنان از طرف بهارستان می‌رفت به سمت مخبرالدوله و فردوسی. بیش از هر چیز پالتوی نیمدارِ بلند او جلب توجه می‌کرد. هیئت او دیرآمده می‌نمود، از آن نابهنگامی می‌بارید، منقضی جلوه می‌کرد. رنگ صورتش پریده بود انگار کم‌خونی پیدا کرده باشد، موهای شانه شده‌ی او کم‌پشت‌تر از سابق بود، و نگاهش کنجکاو بود ولی بیگانه با محیط. با لختیِ خاصی قدم بر می‌داشت و انگار معشوقه‌اش را به رقیبی باخته باشد، یا دنبال آدرسِ گُنگ گم‌شده‌یی بگردد، اینجا و آنجا مکث می‌کرد و خیره می‌ماند بر تابلوهای فروشگاه‌ها و قنادی‌ها و کافه‌های دیرآشنای دوران بگذشته، بر سر‌درها و قرنیزها، بر ستونهای ساختمان‌های آشنا و آهنکاری‌ها، و بر کاشی‌های قدیمی اسم خیابانهایی که تا آن زمان در امان مانده بودند از تخریب و جایگزین شدن با اسم انقلابیون فُکُلی یا معمّم و ائمه و امثال آن. طوری که آقای تهرانی برای رهگذران راه باز می‌کرد و از تنه خوردن‌ خود جلوگیری می‌‌کرد نوعی هراس از مردم و فاصله‌ی روحی با آنان را برملا می‌ساخت. وقتی که آقای تهرانی چند چهار‌راه جلوتر پیچید توی فردوسی ادامه داد بطرف سفارت آلمان عرض خیابان را طی کرد از مقابل بانک ملی رفت به طرف محل سابق فروشگاه بزرگ ایران و پیچید توی یکی از کوچه‌ها، من دیگر برایم تردیدی بجا نماند که او به قول خودش به یاد «ایّام ماضی» بار دیگر سوار اتوبوس ‌شده خودش را از تهران‌پارس رسانده است به مرکز شهر که برای خودش بی‌هدف بگردد و برود تا اطراف دبیرستانِ سابق خود. آقای تهرانی تا آن زمان دیگر تغییرات وحشیانه‌ی زمان را تا عمق استخوان حس کرده بود و گویی داشت نمادهای دوران بگذشته، دوران جوانی و دانشجویی، آمال سرکوفته، آرزوهای برباد رفته، پس‌رفت های ناگهانی، و یاد عشق‌های خامِ ناکام را جستجو و ثبت می‌کرد در حافظه، قبل از فرا رسیدن مرگ توأمان خود و آنها.
آقای تهرانی در گردش‌های تنهایی و این تجدید دیدارها هربار حقیقت تلخ را بیشتر لمس کرد، با ۹۸ درصدی‌هایی که به یکباره تغییر ماهیت داده بودند و هرکدام برای خودشان تبدیل شده بودند به یک خمینیِ کوتوله، با اقشار پستی که با گردش روزگار بالا آمده بودند، با اوباش و ریشوهای بد‌دهن و بد‌لباسی که پاسدار و کمیته‌چی خوانده می‌شدند. او هربار دلسردتر و غمگین‌تر از بار قبل پناه برد به انزوای منزل ساده‌ی خود و با آمیزه‌یی از خشم و تأسف عامداً چشمانش را بست بر تجاوز انقلاب به معشوقه‌ی خود. او اما در نهایت به مرگ ایران و تهرانِ دیرآشنایِ خود تسلیم شد و تدریجاً فرو غلتید در یک افسردگیِ مرموز. از مردم برید، و عملاً محدود شد به رفتن به خواروبار فروشی و نانواییِ نزدیک و مراجعه‌ی زوری به وزارتخانه برای دریافت چک بازنشستگی. او سیستم دفاعیِ مناسب خود را کشف کرده بود در انزوا و عدم مراوده با جامعه و انکار واقعیات. آقای تهرانی هرچه بیشتر فرو رفت در فلسفه‌ها و انتزاعات و جهانهای ذهنی‌یی که در واقع حاصل اعتکاف و انزوایی بود که یک سال پیش از انقلاب آغاز شده و با پیروزیِ آن تکمیل و گسترش پیدا کرده بود. او نشست با توجه به حساسیت‌های حکومت اسلامی و حزب‌اللهی‌ها و خبرچین‌های محل صدای ضبط صوت را پایین آورد به دلکش و بدیع‌زاده و کلنل وزیری گوش داد و در نیمه تاریکی‌های اتاق آتش سیگار او دیده شد که با هر پُک سرخ‌تر می‌شد و لحظه‌یی بعد دوباره خاکستر می‌گرفت و تاریک می‌شد. آقای تهرانی به تنهایی خود که می‌رسید آنقدرها مُنصف بود که گناه خانواده‌ی متلاشی و جدایی و دور شدن زن و فرزند از خود را فقط به گردن زادن خود و تقدیرات مرموز بیاندازد. او رسیده بود به نقش گذرا کاتالیزوریِ خود در یک جهانِ غیرقابل شناخت و نقش خصلت‌های فردی و عدم تطابق‌های طبیعی میان زن و شوهر را فرعی می‌دانست. اینجا و آنجا که آقای تهرانی بر سیر زندگیِ خود تأمل می‌‌کرد هربار خودش را سرزنش می‌کرد که چرا او هم به نوبه‌ی خود دو نفر دیگر را برای یک عمر قرار داده است در معرض زشتی‌ها و رنج‌ّهای یک جهان هراس‌انگیز و در این دور تسلسل نقش بازی کرده است.
آقای تهرانی از ضربه‌ی انقلاب و زیر و زبر شدن جهان خود بود، یا بازیِ افلاک، یا انزجار از خود، یا تنهایی و انتظار مرگِ قریب‌الوقوع، یا از یکی از رباعیات خیّام، یا گفته‌یی منسوب به ابوالعلا معرّی، که در یک غروبِ تنهای بهاری در حالیکه در آشپزخانه‌ی نیمه تاریک خود ایستاده بود و داشت شامِ نان و ماست می‌خورد غیرمنتظره به فکر افتاد که به حضور جد اعلای پدر بزرگ خود برسد و از او چراییِ زادن بیهوده‌ی خود را بپرسد. آقای تهرانی لقمه‌ی نان را به دهان گذاشت، در حالی که داشت می‌جوید اول مدتی خیره ماند به نور خاکستری-سردِ غروبگاهی که از نورگیر پشت آشپزخانه می‌آمد بعد از روی اراده‌یی مرموز دو پله‌ی کوتاه آشپزخانه را بالا رفت برود جد اعلای پدر بزرگ خود را ملاقات کند و مشکل خود را بپرسد.
آقای تهرانی در یکی از دره های فرعیِ تنگ بازُفت نشست بر بالای یک بلندی خستگی در کند در کوره راهی که به موازات جوی کوچک پر سر و صدا بالا می‌کشید. پیرمردی سوار بر اسب غرق در افکار خود آهسته آهسته پیش‌تر و پیش‌تر می‌آمد. آقای تهرانی جد اعلای خود را از دور شناخت. با نیرویی تازه یافته از جا پرید از میان علف‌های تازه رسته و شقایق‌ها و بابونه‌ها بسرعت به جلو خزید تا رسید به لبه‌ی صخره‌ی مُشرف به کوره‌راه. با صدای بلند سلام کرد و آماده‌ی آشنایی دادن شد. اسب خاکستری با دیدن سوسمار فراز صخره رَم کرد، شیهه کشید، سُم کوبید، و وحشت‌زده نگاه کرد به آقای تهرانی که هنوز سر تکان می‌داد و دهانش باز و بسته می‌شد. جد اعلا افسار را محکم چسبید، سر اسب را چرخاند، او را آرام کرد، و تا از صخره و سوسمارِ حیرتزده‌ی بالای آن دورتر و دورتر می‌شد هی برگشت و او را نفرین کرد. آقای تهرانی دور شدن جد اعلایش را غمگنانه تماشا کرد، و از نفرین‌های او بخود لرزید. او با وجودی‌که فرصت طرح مشکل خود را نیافت اما در همانجا میان همان سبزه‌ها و شقایق‌ها و بر سر همان صخره‌ی کنگلومرایی به یکباره دریافت که او در طول عمر کوتاه خود نقش واسطه‌ی ناچیزی را بازی خواهد کرد. سیصد سال بعد نوه‌ی نتیجه‌ی آقای تهرانی در لحظه‌ی مرگ تأمل خواهد کرد بر مفهوم هستی و از سیر بیهوده‌ی آن گرفتار غمی سنگین خواهد شد پیش از آنکه میان علف‌ها و سنگریزه‌ها و گل‌های خودروی همین صخره‌ در غلتد به خواب و بیداریِ ابدیِ خود.
آقای تهرانی که پاسخ مشکل خود را یافته بود غمگین‌تر از گذشته بار دیگر بازگشت به خانه‌ و تنهایی و سکوت و نیمه تاریکیِ آشپزخانه‌. از آن قرار به بعد چای شیرین به دهنش مزه نمی‌کرد و طعم نمک وقتی که از گلویش پایین می‌رفت احساس گذشته را نمی‌داد. او به تدریج هرچه افسرده‌تر و منزوی‌تر شد و تأمل بر رباعی‌ها و غزلیات و مثنوی‌ها را بیهوده و نومیدانه نشست در انتظار ساعتی که فرمان برسد پرده بر افتد و از رنج بیهوده‌ی خود رهایی یابد.
آقای تهرانی عاقبت در یک بعدازظهر اردیبهشت سال ۱۳۶۰ در اتاق کوچک خود در تهرانپارس در محاصره‌ی کتابهای خوانده و ناخوانده‌ی خود درگذشت. علت مرگ او سکته‌ی قلبی اعلام شد. من قلباً از جهاتی برای آقای تهرانی خوشحال شدم. او در یک چشم بهم زدن از حیات بیهوده‌ی خود رهایی یافته بود و تحولات نفرت‌انگیز انقلابِ پلیدِ اسلامی و فجایع روز افزون آن را از آن بیشتر تجربه نمی‌کرد. من چندان مطمئن نیستم اگر مرگ ناگهانیِ آقای تهرانی نوعی مرگ ارادی و خود القاء نبوده باشد. چیزی حاصل نومیدی شدید و رسیدن به بن‌بست عمیقِ فلسفی. هرچه بود او به همان سادگی که آمده بود رفته بود و کمتر کسی فقدان او را برای مدتی طولانی حس می‌کرد. شاید این نوشته تنها یادآوریِ خاطره‌ی آقای تهرانی باشد.
اینکه آقای تهرانی در دم جان دادن در اندیشه‌ی مفهوم پنهان کدام غزل و رباعی بوده است هیچوقت بر هیچکس معلوم نخواهد شد اما تردیدی نیست که در همان لحظه در نقطه‌یی از تنگ بازُفت سوسمار کنجکاوی میان شقایق‌ها و علف‌های میان سنگ قبرها و شیرهای سنگیِ هوازده‌ می‌خزیده و آنسوتر زیر آفتاب بهاری سینه بر قلوه سنگ‌های صخره‌ی کنگلومرایی می‌نهاده خیره بر یالهای برف گرفته‌ی آن دور دورها در تأمل بر مفهوم هستی. آن دورتر، در میدان دید او، مادیانی از منخرینش صدا در می‌آورده و بار دیگر سر در علف‌های تازه رسته می‌کرده، صدای جریان آب می‌آمده از جویبار نزدیک، و آنسوتر پسربچه‌ی پا برهنه از میان علف‌ها و لاله‌های سرنگون می‌دویده دنبال برّه‌ی سیاهی که بع‌بع کنان شتاب می‌کرده که پناه بگیرد زیر گرمای شکم مادر خود و خود را هرچه بیشتر به او بچسباند.
---------------------------
*- زیر تأثیر آشکار و پنهان بورخس
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۳ مارس ۲۰۱۷
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست