سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

پناهجو


علی اصغر راشدان


• تازه از هایم عمومی بیرون اومدی، خوب گوشاتو واکن، منم شیش سال پیش عینهو الان تو بودم. ما با هم غریبه نیستیم که، از تموم سوراخ سمبه های هم خبرداریم، یه عمر تو استانبول با هم حق و ناحق کردیم. پیزی هیچ کاری نداشتیم. سالای آزگار مفت خوری کردیم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲ تير ۱٣۹۶ -  ۲٣ ژوئن ۲۰۱۷


« تازه ازهایم عمومی بیرون اومدی، خوب گوشاتوواکن، منم شیش سال پیش عینهوالان توبودم. ماباهم غریبه نیستیم که، ازتموم سوراخ سمبه های هم خبرداریم، یه عمرتواستانبول باهم حق وناحق کردیم. پیزی هیچ کاری نداشتیم. سالای آزگار مفت خوری کردیم. گاهی رزمی کج کاربودیم، گاهی انگل وتنگل مادروخاله خانوم باجیابودیم، باواسطه ومن بمیرم وتوبمیریم سرهرکاری گذاشته می شدیم، پیزی کاروموندگاری سرکاررو نداشتیم وجیم می شدیم. گاهی بچه دلال توخیابونای استانبول بودیم، گاهی پادودکونای رنگارنگ می شدیم. کارمون به حشیش ودراگ وگرس کشی که کشید، تیغ کش ودله دزدشدیم. سرآخرم اززیرتعقیب مراقبتای پلیس ولباس شخصیافرارکردیم واومدیم اینجاوشدیم مثلاپناهجوی سیاسی دوآتیشه...»

« جائی درزنکنه قارداش، من به یاروکه باهام اینترویو میکرد، گفتم فارغ التحصیل دانشگاه لاله سی استانبولم...»

« چشم وگوش اونا ازاین جورچاخاناپره، یارویه عمرتواستانبول زمین شوروجاروکش وفاحشه بیاردستگاههای امنیتی بوده، اینجامیگه تحصیل کرده دانشگاه آمریکائی بیروته. بعدش چی شد؟گندش درنیامد؟ نفهمیدهروازبرتشخیص نمیدی؟ »

« نه تونمیری، یه چیزیم نوشت که بعدازاینترویو غذای مخصوص بهم بدن وشب جداازسالن عمومی بخوابم. نوشت این باباتحصیل کرده وبایدمحترمانه باهاش رفتاربشه. »

« خیلیم خوب، خیلیم عالی، حالادردومرضت چیه که خفت منوگرفتی واینهمه عزوجزمی کنی والتماس دعاداری؟ »

« قضیه به همین جاختم نشدکه. ازهایم عمومی بیرون که آومدم، خانوم اشنایدر، راهنمام تواداره پذیرش پناهجو، میگه:تحصیلاتت به دردهمون استانبول میخوره، واسه مایه پول سیانمی ارزه. بایدتاروشن شدن تکلیفت، کاراجتماعی کنی. می پرسیم کاراحتماعی یعنی چی؟ میگه: یعنی کارمفتی، ساعتی یکی دوفرانک بهت میدن. می پرسم :این کارمفتی چیجورکاریه؟ میگه: کف دستشوئی ومستراح تی کشیدن، توبیمارستان زیرمریضاوپیرراروتمیزکردن، آت وآشغالای تووکف متروهاوترامواهاروجمع کردن، کف خیابابوناروکه می کنن، تکه سیماناروتوگرمای روغن گیرتابستون روکولت حمل کردن، یا بری تومزرعه هاکارکنی. »

« پس خیال کردی تویه کشورخارج پناهنده که شدی، روتخت می نشوننت، آرایشت می کنن، روبه روت می شینن وبادت میزنن،شازده؟پناهندگی همینه قارداشم، دیگه.»

« به خانوم اشنایدرگفتم: من تحصیل کرده دانشگاه لاله سی استانبولم، شقه شقه مم کنن، توبیمارستان کون مریضاوپیروپاتالاروتمیزنمی کنم. خانوم اشنایدرخانوم خوبیه، گفت جای دیگه این حرفاروبزنی، کت بسته می برنت فرودگاه ودوساعته تحویل پلیس استانبول میدنت. ازفردابروتومزرعه کاراحتماعی کن. »

« مسئول منم همین خانوم اشنایدربود. یه دنیاخانومه. واسه این که شوهرخواهرش یه ایرونیه، سمپات ایرونیاوترکاست. خیلی بهم کمک کرد. خب، بعدش چی شد؟»

« فرداش رفتم سرمزرعه گوجه فرنگی. مسلسل وارجعبه پرمی کردن، بایدروکولم می گذاشتم ومثل تیر وباسرعت میدویدم ومیبردم کنارکامیون. یه دقیقه م دیرمی جنبیدم، سرپرسته سرم دادمیزد. من وتویه عمرتواستانبول مفتخوری کردیم وباکلاشی وشارلاتان بازی زندگیمونو گذروندیم. اینجورکارا،کارمن نیست. دور دوم یاسوم جعبه کشی فرارکردم. تازه، خانوم اشنایدرمی گفت: مادوسه سال این کمکاروبهتون می کنیم تاراه وچاه وزبون یادبگیرین، بعدبایدبرین واسه خودتون زندگی کنین، دیگه کمکیم درکارنیست. خالاموندم چی خاکی توسرم کنم، عجب غلطی کردم اومدم اینجا، استانبول قاعده وقانونی نداره، آدم میتونه بدون تن به کاردادنم ازصدراه زندگیشو اداره کنه. تموم گناهاشم گردن توست، منوبیخودکشوندی اینجا. بالاغیرتایه راه درست وحسابی جلوم بگذار. همون مراحلی روکه خودت ازسرگذروندی وبه اینجاکه هستی رسیدی، واسه منم تعریف کن تاموبه موعمل کنم. قارداش جونم. »

« قول بدی هرچی میگم همینجابمونه وهیچکس ازش بونبره، راهنمائیت میکنم.»

« قول شرف میدم، باگازانبرم هیچکس نمیتونه یه کلمه اززیرزبونم بیرون بکشه. »

« آره تونمیری، من وتوخیلیم شرف داریم وپابندقول وقراریم!»

« راهنمائیم نکنی ودستمونگیری، مثل اون ایرونیه دراگی که پریروزکناردریاچه اززورفشارمامورای سیکرت خوشوآتیش زد، منم خودکشی میکنم. »

«اگه میخوای دستتوبگیرم، بایدعینهوخودم عمل کنی. هیچ راه دیگه م نداری ومثل همون ایرونیه، کارت به خودکشی می کشه. »

« اونهمه سال تواستانبول باهم ویکی بودیم، حالابهم بگوچی کارکنم. هرچی بگی می کنم، مثل همون روزاکه هرچی می گفتی موبه موعمل میکردم، وردست ودست یارت بودم. حالام همونیم، شرافتابیابازم باهم عمل کنیم...»

« آره، ماولگردای استانبول، خیلیم پابندشرف واین حرفائیم. »

« اینجوری حرف نزن، تواین دنیاخیلی بی شرف ترازمام هست. بگوچی جوری خودتونجات دادی، قارداش وبزرگترم. »

« اینادرمقابل دوچیزعاجزن، آدمای مریض وبازنشسته ها. هیچ کاری ازدستشون ساخته نیست. وگرنه یه فرانک که بهت میدن، نفستومی گیرن. »

« توچیجوری این قضیه رورفع ورجوع کردی؟ »

خیلی اهالی ترکیه این کارو میکنن.»

« کدوم کارو میکنن؟ »

« منم ازدیگرون یادگرفتم وعمل کردم، الانم واسه خودم آقائی میکنم، بدون این که تن به هیچ کاری بدم. »

« خب، و اسه منم تعریف تاهمون کاروبکنم، قارداشم. »

« مادرمریض وپدرپیرم وخواهراموکشوندم اینجاودارم مثل سلطان رجب پاشاواسه خودم حکومت میکنم. »

« کشتی منوقارداش، چی شکلی مثل سلطان رجب پاشاحکومت میکنی؟»

« مادرم مریضه، بابت مریضیش، ماهیانه یه عالم فرانک میگیرم، بابام بازنشسته ست، تموم بازنشستگی شومیگیرم. خواهرامم بازوروهزارترفندمیفرستم دنبال حشیش ودراگ وموادفروشی وکارای دیگه، بااینهمه پولاشون خدائی میکنم. سرپرست همه شونم خودمم...»

« همه چی روخوب فهمیدم. فقط یه چیزونفهمیدم. »

« هیچ چیزپیچیده ای توقضیه نیست، کجاشونفهمیدی؟ »

« چیجوری شدکه به این کشف وشق القمرعجیب رسیدی؟ »

« تموم چیزائی که تعریف کردی، منم ازسرکه گذروندم، یهوبهم الهام شدکه تموم دنیاوآدمیزادتنهاواسه من یکی خلق شده، دومندش این که به هرقیمتی شده بایدخرپول شم، پولدارترین آدم بشم، به هرقیمتی...»

« سلطان رجب پاشام باهمین استدلال اینهمه دیکتاتوری وآدم کشی میکنه که! ما نیستیم، قارداشم. همین فردابرمیگردم استانبول خودمون، دله دزدی اونجاخیلی به این کارای توشرف داره!...»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست