سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

قاضی و محکومش


علی اصغر راشدان


• «میدونی واسه چی دادگاهو خلوت کردم؟ »
«شاید به یاد گذشته ها افتادی و خواستی باهام خلوت کنی، آقای قاضی.»
«همین فکرا تا کنار گود سنگسار کشونده ت، بازم فکر و ذکرت خلوت کردن با مرد است؟»
«زهره ترکم می کنی، آقای قاضی، سنگسار چه صیغه ایه دیگه؟ » ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۹ تير ۱٣۹۶ -  ۱۰ ژوئيه ۲۰۱۷


« میدونی واسه چی دادگاهو خلوت کردم؟ »
« شاید به یاد گذشته ها افتادی وخواستی باهام خلوت کنی، آقای قاضی .»
« همین فکراتاکنارگودسنگسارکشونده ت، بازم فکر وذکرت خلوت کردن بامرداست؟ »
« زهره ترکم می کنی، آقای قاضی، سنگسار چه صیغیه دیگه؟ »
« مرتکب زنای محصنه شدی، جرمش سنگساره. به همین سادگی! جای چندوچونم نداره. »
« اونهمه مدت که باهام خلوت کردی، واسه چی مرتکب زنای محصنه نشدم ومستحق سنگسارنبودم؟ »
« منظورت از« باهام خلوت کردی » چیه؟ چراتودادگاه باقاضی اینجورخودمانی حرف میزنی؟ بیشترتوضیح بده ببینم قضیه ازچه قراره؟ »
« مفصله، می ترسم خسته کننده بشه وزیادوقت بگیره. »
« آشنابه نظرم میرسیدی، فکرکردم جاهائی دیدمت، روهمین اصلم دفتردادگاه روخلوت کردم، کارمندومنشی رو راهی کردم دنبال کارشون. مفتخورای سوء استفاده چی کشته مرده ی جیم شدنن. نگهبان مسئول آوردن وبردنتم فرستادم بیرون روصندلی کناردربشینه ونگذاره کسی داخل شه. امروزپرونده دیگه ای ندارم، وقت زیاده، مفصل بگووروشنم کن.»
« هنوزجوونی آقای قاضی، نبایداینجورگرفتارکم حافظگی شده باشی، یاخودتوبه کوچه علی چپ میزنی ؟ »
« توکه حافظه ی درستی داری، بگوقضیه ازچه قراره؟»
« هفت هشت سال پیش اوایل قاضی شدنت بودوتازه به نشابورمنتقل شده بودی. هنوز با رمز و راز دادگاه وساخت وپاختا آشنا نبودی و با مردم نشابور کنار نیامده بودی. غریب وغربت زده بودی، بعد از غروبای نشابور خلقتو تنگ می کرد – اینارو خودت تو خلوتامون برام تعریف کردی، آقای قاضی...
    تویکی ازگرگ ومیشای دلگیرت، توفلکه ایران، کنارسینما ارباب آرشاک تورت کردم، کشوندمت تو پاچراغ کوچه سرسنگ. بعدمشتری هرشبه م شدی. یکشانه درازمی شدی، روبه روت، یکشانه درازمی شدم، گلوله تریاکوکنارسوراخ حقه نگاری می چسبوندم، روشعله چراغ زیرحباب می چرخوندم وعمل میاوردم،جزجزگلوله تریاک بالاکه می گرفت،سوزن روچندمرتبه با رمز و راز رو نی نگاری میزدم، تو چشمات خمارمی شدم، چشم وابروی کمونی میومدم، لبای قلوه ای جگری کرده مو با زبونم برق می انداختم، با ناز و عشوه نی نگاری رو کنار لبت می گذاشتم، لبای گل انداخته آقای قاضی رو می پائیدم...
    چندبست قچاق که می کشیدی، اختیارتوازدست میدادی، سرکیسه رو حسابی شل میکردی. دستورمیدادی پاچراغ روخلوت کنن، مثل ریگ پول میریختی تودامن زن ملاحجی،کارچرخون پاچراغ. عمامه روازسرت ورمیداشتی ومیگذاشتی کناردیوار.عباتودرمیاوردی، مچاله میکردی وکنارعمامه میگذاشتی. خوب که می کشیدی، لپات گل می انداخت، چشمات یه جفت اخگرشعله وروسینه ت مثنوی مولوی می شد. باصدای بلندمثنوی میخوندی. صدای دل نشینی داشتی، حتماهنوزم داریش، آقای قاضی. دل صاحاب مرده ی عاشق پیشه م شیفته جمال وکمال وصدای خوشت شد. آخرای شب یه مشت اسکناس تومشت زن ملاحجی میگذاشتی ومی فرستادیش دنبال نخودسیاه. چندبست دیگر باهم می کشیدیم، باآهنگ پخش صوت برات می رقصیدم...تاخودخروسخون باهم عشق میکردیم. گرم عشق بازی که بودی، می گفتی« عشق خیامی که میگن، همینه دیگه! هزاررحمت به قبرت، حضرت خیام!...»
« بس کن، دیواراموش داره!....»
« کوتاهش می کنم، آقای قاضی. دوسه سال پاچراغ زن ملاحجی ومن وبه قول خودت، ملیح ترین زن نشابور، دراختیارت بودیم. یواش یواش بابالائیاوازمابهترون آشناشدی، باهم کناراومدین وروهم ریختین. برخلاف تموم حرفاوقول وقرارائی که بامن داشتی، پاچراغ زن ملاحجی ومنوپاک فراموش کردی، حالاحتی منم نمی شناسی دیگه، آقای قاضی....»
« اون همه مدت باهم عشق بازی کردیم، میمردی بگی شوهرداری، لکاته؟. »
« کی پرسیدی که جواب ندادم،آقای قاضی؟ »
« که اینجور. لابددوباره مدتای آزگارتوپاچراغ مجلس دودم ودم وعشق بازی راه انداختی، این مرتبه چشم وچراغای دستگاه مچتوگرفتن. حالام انداختنت اینجاکه به جرم زنای محصنه حکم سنگسارتومن صادرکنم. رندون مثل یه توبره به گردنم آویزونت کردن، میدونستن درگذشته باهات سروسری داشته م، خواستن خردم کنن. حکم سنگسارملیح ترین زن نشابورروصادرکنم! ارهمه طرف چارچشمی مراقبن که گزگ دستشون بدم ودودمانموبادبدن. اگه الان حکم سنگسارتوبنویسم، بدم صادرکنن وبفرستن دایره اجرا، چه می کنی؟ »
« حالادیگه جوونک سالای اوایل آشنائیمون نیستی، مارهاخوردی وافعی هفت خطی شدی، درباره من، به گفته خودت، اولین عشقت، ازاینجورحکمانمی نویسی. »
« اگه بنویسم، همین فرداریغ رحمتوسرمی کشی، واسه همیشه دهنت بسته میشه وزبونت بندمیاد، خلاص، الفاتحه!...»
«منوخیلی ساده به حساب آوردی، آقای قاضی! »
«الان که توانفرادی هستی، فردام می گم چشم ودهن بسته ببرن سنگسارت کنن. چه کاردیگه ای میتونی بکنی؟ »
« ده برابرخلاصه ای که واسه ت تعریف کردم، نوشته م وضبط کرده م ودادم دست وکیلم که درصورت لزوم تودادگاه مطرح کنه، یابده روزنامه باآب وتاب چاپ کنن. هنوزدادگاهم تموم نشده، همینجوری نمیتونی امروزحکم بنویسی وصادرکنی وفردابه اجراگذشته بشه، آقای قاضی! »
« خودتو گول نزن، تومیدونی، منم میدونم، تودادگستری ماهرمعجزه ای میتونه اتفاق بیفته، ازجمله خفه شدن تو، همین امشب توسلول انفرادی. »
« اگه تااین اندازه بی شرف شده باشی، حرف دیگه ای ندارم، آقای قاضی!...»
« حالافرض کنیم ازطرف دیگه یه جورائی معجزه بشه وهمین الان ودست به نقدوهمین جاحکم آزادی تو بنویسم، بعدش چی گیرمن قاضی میاد؟ »
« ازشمایه اشاره، ازمن به سردویدن، آقای قاضی. »
« این شدیه حرفی. پیش خودمون بمونه، خودم توعمارتم پاچراغ اختصاصی راه انداخته م، هقته ای یکی دوبار، دم کلفتاوبزرگای قوم دورهم جمع میشن، دودودمی میگیرن ونفسی تازه می کنن. این پاچراغ تنهاچیزی که کم داره، ملیح ترین وکارکشته ترین زن نشابوره، حیف توست که به این زودی بری زیرخاک. اگه میخوای حکمتو همین الان بنویسم، بایدقول بدی اداره کننده ششدونگ پاچراغ اختصاصیم باشی، وگرنه مجبورم به جرم زنای محصنه، حکم سنگسارتوبنویسم وبفرستم دایره اجرا...»
« قول ناموسی میدم پاچراغ اختصاصی توجوری اداره کنم که تموم بزرگای قوم ازاعوان وانصارت بشن، آقای قاضی ...»
« حکم رو نوشتم، پائینشم امضاکردم ومهرزدم. بگیرش، خودت ببربده تودفاترثبت، صادروبهت ابلاغ کنن. »
« بخون ببینم چیه، نکنه حکم سنگسارم باشه، آقای قاضی! »
« نه خره، ازهمه ی این حرفاگذشته، من هنوزم دیوونه ی عشق توهستم، ورپریده! »
« ازتعارف بزن وبرمبلغ افزا، حکم رابرام بخون، آقای قاضی! »
« رندون ازهمه طرف چارچشمی میپان که گزگ دستشون بدم، واسه این که دهنشون بسته بمونه، بایدتموم قواعدشرعیه رومراعات واجراکنم. تنهاباهمین یه راه میشه اززیرباراجرای حکم سنگسارفرارکرد. ظاهرابه چارسال مرده شوری محکومت کردم....»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست