گزارشی از بوستان شوش
زنان، تن فروشی و اعتیاد
شهربانو قادرنیا
•
از پارک خارج شدم و اولین تاکسی ای را که دیدم، جلویش را گرفتم و سوار شدم. رانندههای تاکسی معمولاٌروانشناسان قابلی هستند. گفت: «اینجا پلیس هم وقتی هوا تاریک میشه جرات نمی کنه بیاد، «خانم جون خوب ببین. اینجا همه کار میکنن. مواد میفروشند، مواد میکشند، دخترا و زنا رو میخرن، میفروشن، بی عصمت میکنن، موادی شون می کنن. بعضی صبحها هم جنازهای پیدا میشه که نه جایی مینویسن و نه کسی چیزی میفهمه...
...
اخبار روز:
www.akhbar-rooz.com
سهشنبه
۲۰ تير ۱٣۹۶ -
۱۱ ژوئيه ۲۰۱۷
خیابان شوش، خیابانی است واقع در قلب پایتخت. چند سالی است که درآنجا مجتمعهای بزرگ فروش بلور و کریستالهای لوکس ساخته شده وبه یکی از مهمترین مراکز تجاری لوازم خانگی بدل گردیده است. روزانه هزاران نفر جهت خرید در این خیابان تردد می کنند. روبروی یکی از این مجتمعها، بوستانی درزیرپای رهگذران، تاجران، مالکان و فروشندگان قراردارد. درآنجا فراموش شدگانی درلابلای درختان یا در کنار دیوارهای نیمدایره ای شکل، با کولهپشتیها یا چرخدستیهای خود، که تمام زندگیشان در آن خلاصه میشود زندهمانی میکنند. آنها معتادان، قاچاقچیان خردهپا و دختران و زنان تنفروش و معتاد هستند.
اکثر شهروندان حداقل یک بار به این مرکز بزرگ برای خرید رفتهاند. اما نیم نگاهی هم به اطرافشان نکردهاند. چرا که تنها دغدغهی آنان تنها خرید بوده است. وقتی مناسبات انسانی جای خود را به شیوارگی بدهد و کالا زده گی معنا و مفهوم فرا انسانی پیدا نماید، خواسته یا ناخواسته کسی از عمق فاجعهی "خاموشی" که هرروز و هرشب دراین بوستان اتفاق میافتد خبردار نخواهد شد.
از خیابان اصلی وارد خیابان فرعی می شوم، دوخیابان فرعی دیگر را رد میکنم، وارد بوستان شوش میشوم. دخترجوانی با کوله پشتیِ زهوار در رفتهای روی یک قسمت از چمن خشک شده زمستانی بالا و پایین میرفت، بیقرار و خمار بود. به سمتش رفتم و سلام کردم. با تعجب نگاهم کرد و آهسته جواب سلامم را داد. گفتم:«من خبرنگار نیستم، اومدم تا از نزدیک اینجا رو ببینم و قصهی زنان رو بنویسم.» خندید و گفت:« ما قصه نداریم، ما غصه داریم. چهار- پنج سال میشه مواد مصرف می کنم، اولش با نامزدم و جمع دوستام، کراک و شیشه کشیدم، بعد نامزدم ولم کرد. منم از خونه بیرون اومدم. شبای زمستون میرم خوابگاه (گرمخانهی شهرداری)و روزا میرم دی آی سی (این مراکز برای کنترل آسیبهای اجتماعی اعتیاد به وجود آمده و معتادان پرخطر و در معرض ابتلا به بیماریهای عفونی نظیر ایدز، با مراجعه به این مراکز، از امکانات رایگان مثل سرنگ و برنامههای آموزشی استفاده میکنند) بعد میام اینجا. الان محرک و متادون مصرفَمِ، خونوادم بهم اطمینان نمیکنن. خونه رام نمیدن، منم نمیرم. خوب حقم دارن. الان با دوستام رابطه دارم. (از گفتن کلمه تنفروشی اجتناب میکرد) خرج موادمو میدن.» آنقدر خُمار بود که نتوانست بیشتر صحبت کند.
جلوتر میروم، زاغهای با چند آجر و تکه بولکهای سیمانی شکسته با سقف کوتاه نایلونِ قرمزرنگی را می بینم که دو زن از آن بیرون میآیند. پیش از اینکه به زاغه برگردند، بهشان نزدیک میشوم، خودم را معرفی میکنم و حاضر میشوند گفت و گو کنند. هردو چهرهای دلنشین داشتند. یکیشان که لهجهی جنوبی داشت، گفت:« چهل و سه سالم هس. از سربندر اومدم. شوهرم هشت سال اسارت عراق بود. جانباز بود. وقتی اومد موج میگرفتش همش اذیت میکرد. زندگیمو سوزوند. یک بار خواست پسرم رو خفه کنه، دست خودش نبود. دکترگفت:«نباید زن و بچه داشته باشی.»، منم متارکه کردم. بچههام رو ازم گرفتن و تحویل شیرخوارگاه دادن. اونموقع بیست و سه سالم بود، بعدشم فرار کردم اومدم تهران. یه سال خونه خواهرشوهرم بودم. بعد ستاد آزادگان برام یه خونه گرفت ویه مقدار اثاثیه دادن. بعدش کارپیدا کردم. ازهمون محل کارم تویِ یه خونواده رفتم، اونجا معتاد شدم. اونموقع بیست و پنج سالم بود. بیشتر بخاطر دوری از بچههام به سمت مصرف مواد رفتم. بعدم بیکار شدم و کارتن خواب. دوباره ازدواج کردم. اونم معتاد بود، شیشه میکشید. بهم میگف کراک نکش، بیا شیشه بکش. چون کتکم میزد و بهم خیانت میکرد، جلو چِشَم، منم کراکم رو میکشیدم. ازش باردار شدم و یه دختر توی خونه به دنیا اُوردم. بیمارستان نبردتم. پنج شیش سالیه که ازش جدا شدم. دوباره کارتن خوابم. بچههام بعد از بیست و یک سال پیدام کردن. دختر بزرگم کار میکنه. چند بارخواست ترکم بده اما من نتونستم ترک کنم. پسرم بیست و چهار سالشه، کارمیکنه. دختر کوچیکه هم شوهرکرده. از وقتی معتاد شدم تن فروشی میکنم، یک بار هم سه نفر تو همین خیابان شوش صبح به زور سوار ماشینم کردن بُردنم بیرون شهر. اونقدر گریه کردم، اونام غروب ولم کردن. هرسه تاشون اذیتم (تجاوز) کردن. بعضی از مشتریهام میخوان که یه جور دیگه رابطه داشته باشن. اما من نمیخوام. سه ماهه با رفیقم(اشاره به مردی میکند که داخل زاغه بود) اینجا هستیم. ازاونموقع تنفروشی نکردم. هیجده ساله مواد مصرف میکنم، الانم کراک و شیشه و هروئین رو باهم میکشم.»
زن دوم بعد از اینکه صحبت ما تمام شد به سمت من آمد، برخلاف قبلی اصلا بهش نمیآمد که معتاد باشه. زیبا و مرتب بود. پیش از این که من سئوالی بکنم، خودش شروع به حرف زدن کرد. گفت:«سی وچهار سالم هست. بیست ساله مواد میکشم. شوهرم هروئینی بود، تزریقی بود. وقتی طلاق گرفتم، یه همسایه داشتیم با من خیلی دشمن بود. اون روز که دخترم رو گرفتن بردن بهزیستی رو حساب اون منو عملی کرد. هی میگف دوتا دود بکش دو تا دود بکش حالت میاد سرجاش منم هی کشیدم هی کشیدم بعد دیدم غَرقِشَم. الان کارتن خوابم. هروئین و شیشه میکشم. برا تهیه موادم خرید و فروش مواد میکنم، تنفروشیم میکنم. مشتریام بازاریم بودن، کارگرم بودن، مغازه دارم بودن. من فقط یک چیزو می دونم اونم اینه که مواد زورش از خدا بیشتره.»
جلوتر که رفتم، پلههای زیادی بوستان را به دو قسمت تقسیم کرده بود. پلههایی با شیب تند. از آنها پایین رفتم تا بتوانم به قسمت دیگر بوستان که افراد زیادی در آنجا جمع شده بودند برسم. لابلای درختان بیبرگ زمستانی، معتادان زیادی درحال کشیدن همه نوع مواد بودند، اما اکثراً پایپ داشتند. وقتی به سمت مردانی که در حال مصرف بودند خواستم بروم با اشارهی دست، یا تهدید میکردند یا دورم میکردند. زنان تمایل بیشتری به گفت و گو نشان میدادند. شاید بخاطر این بود که از جنس خودشان بودم.
در پستی بلندیهای پارک، میان درختان بلند چنار و سپیدار دو زن و یک مرد داشتند موادشان را برای کشیدن آماده میکردند. به سمت خانمی که سنش به نظر بیشتر میآمد رفتم. وقتی برایش توضیح دادم چرا اینجا آمده ام، بی آنکه سوالی ازش بپرسم، خودش شروع به حرف زدن کرد. گفت:« نزدیک سی ساله مواد میکشم. یه دختر دارم شوهرش دادم، الان موفقه. همه جور موادم کشیدم. اولین بار برای دیسک کمرم به جای مسکن هروئین کشیدم. چاردَه سالگی عقدم کردن، پونزَه سالگی خونه شوهرفرستادنم، شونزَه سالگی بچم دنیا اُومد. همش یه سال شوهرداری کردم، بعدش طلاق گرفتم. از خود فروشی خیلی بدم میاد. از بچهگی بدم میومد. رو تعصبی که به ما انگار تزریق شده، دیگه برا همین، همیشه اینجوری بودم. اصلاً میل جنسی ندارم. شبا میرم خوابگاه شهرداری. زوری میرم ناچاریه دیگه، یک سوپ یا استنبولی به ما میدن و ساعت نُه صبح هم بیدارمون میکنن یه تکه نون وچایی با خرما میدن بعدش دوباره میام اینجا. تا حالا بیست بار ترک کردم اما دوباره شروع کردم.» پرسیدم از کجا موادت را تهیه میکنی، نه کارمی کنی نه تنفروشی؟ پاسخی نداد.
دخترشانزده سالهی بسیارزیبایی با چشمان درشت سیاهش دور حوضی وسط بوستان که سمت چپ آن زنان و مردان زیادی درحال کشیدن شیشه بودند، قدم می زد و با هر قدمش پکی محکم به سیگارَش می ز د، آهنگی تند با شعری غمگین از یک خوانندهی پاپ با صدای بلند ازگوشی موبایلش پخش میشد. با احتیاط به سمتش رفتم. بخاطر نوجوان بودنش نمیخواستم احساس ترس کند. با تعریف از آهنگ و زیباییش توانستم نظرش را برای گفت و گو جلب کنم. گفت:« خونه مون یاغچی آباده. بابا ندارم، مامانمو ولش کن. همین پارسال شب تاسوعا پنج تا پسر خفتم کردند. دوستام بودن. گفتن بریم بنزین بزنیم، بعد انداختن جاده بهشت زهرا خفتم کردن. سه تاشون بهم تجاوز کردند ولی دو نفرشون بهم دست نزدند. شکایت کردم اما به جایی نرسیدم چون بعد یه ماه رفتم. پلیس گفت چون یه ماه گذشته بفرستیمت پزشک قانونی دیگه چیزی معلوم نیست. تو مدرسه هم انقدر شلوغ کردم که اخراجم کردن. حوصلهی خونه موندن رو ندارم. یکی دوماه یه جا فروشندگی کردم سخت بود اومدم بیرون. الان روزی هزار نفر میان پیشنهاد میدن (منظورش برای تنفروشی بود) ولی من قبول نمیکنم. از چهارده سالگی دارم سیگار میکشم. یه مدت میرفتم پارک خزانه یکی اونجا انقدر زدتم که شیشه بکشم ولی من نکشیدم. از اون به بعد دیگه میام اینجا. میدونم آخر راه چیه ولی خب میرم دیگه.»
همین که صحبتمان تمام شد، پسری حدود بیست ساله با موتور به سمتمان آمد، موهای دختر را کشید و با کتک سوار موتورش کرد و چند فحش آبدار به من داد و گفت الان برمیگردم تا .... کنار چند دیوار نیم دایره شکلی، زنانی نشسته بودند. یکی از آنها جوانتر بود. موهای زردِ رنگ شده و آرایش غلیظش جور خاصی بود. تنها زنی در آنجا بود که چنین پوششی داشت. زن های دیگری که با آنها مصاحبه کرده بودم، آرایشی نداشتند و بعضیهاشان حتی لباس مرتبی هم به تن نداشتند. از زیر چشم نگاه خصمانهای بهم کرد. با احتیاط به سمتش رفتم. گفتم:« میتونم باهات صحبت کنم؟» گفت:« الان وقت کشیدنمِ. برو تا یک سوت نزدم که بریزند سرت. با سوت من صد نفر میان اینجا. هوا هم داره تاریک میشه، زود نری خفت میشی. حالا خود دانی.» دیگر اصراری نکردم و از پارک خارج شدم و اولین تاکسی ای را که دیدم، جلویش را گرفتم و سوار شدم. رانندههای تاکسی معمولاٌروانشناسان قابلی هستند. گفت:« اینجا پلیس هم وقتی هوا تاریک میشه جرات نمی کنه بیاد،.دل و جراتی داری که اومدی! حالا خوب شد زود بیرون اومدی. ازت کرایه زیاد نمیگیرم اما میبرمت چند جا رو نشونت بدم. ببین توی خیابون های فرعیش بدتر از اینجاست. اولش ترسیدم. راننده متوجه شد اما به روی خودش نیاورد. به سمت کوچههای فرعی رفت و آهسته حرکت کرد. گفت:«خانم جون خوب ببین. اینجا همه کار میکنن. مواد میفروشند، مواد میکشند، دخترا و زنا رو میخرن، میفروشن، بی عصمت میکنن، موادی شون می کنن. بعضی صبحها هم جنازهای پیدا میشه که نه جایی مینویسن و نه کسی چیزی میفهمه. حالا دیگه ببرم خونت.»
خیابان شوش، مرکز معتادان، مواد فروشان و تنفروشان است. اکثریت زنان تنفروش به ویروس اچ آی وی مبتلا هستند. هیچ سازمان یا نهادی مسئولیتی در قبال این بخت برگشتگان به عهده نمیگیرد. با وجود تهیه عکسها و گزارشهای زیادی از سوی خبرنگاران یا پژوهشگران و انتشار آن ها در فضای مجازی باز هم این فاجعهی "خاموش" ادامه دارد.
|