سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نظری کوتاه بر داستانهای "چه حقیقت تلخی"
سخنی چند در اطاق پالتاکی ادبیات و فرهنگ


دکتر گلمراد مرادی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۹ بهمن ۱٣٨۵ -  ٨ فوريه ۲۰۰۷


اولا سپاس فراوان ازدوست عزیزم میرزا آقا عسکری و از یک یک شما عزیزان هموطن گرداننده برنامه پالتاکی ادبیات و فرهنگ که این امکان را به یکی از کردها داده اید در باره فارسی نویسی خود صحبت کند و همچنین اشعار کردی گورانی، یعنی قدیمی ترین بخش از ادبیات کردی را که توسط شعرای جوان کرد در اینجا خوانده می شود، به هموطنان فارسی زبان بیشتر معرفی نمائید. آنگونه که در سایت نیز آورده شده و برایش تبلیغ می شود، خوشبختان این ابتکار شما و سایت ادبیات و فرهنگ را باید به فال نیک گرفت که در آینده به ادبیات و فرهنگ همه ملتهای سرزمین ایران ابراز وجود داده می شود و این خود فرهنگ غنی سرزمینمان ایران را غنی تر خواهد کرد.

در باره موضوع ویژه فوق، یعنی "نظری بر داستانهای چه حقیقت تلخی"و مجموعا در باره خلاقیت ادب و هنر. نظر بنده فارسی نویس، در سه بخش به شرح زیر بیان می شود.
۱- مسئله تأثیر گذاری متفکران و قلم بدستان پیشین برخلاقین هنر و ادب بعداز آنها.

۲- مسئله خلاقیت اثار ادبی و هنری خلق شده ی موجود که تا چه حد متعلق به
    خالق آن است و چه چیزی را می توان گفت خلاقیت نوی است؟

٣- نهایتا مسئله این داستانهای تا حدودی واقعی ولی رمان وار زیر نام "چه حقایق
    تلخی"که از زندگی خصوصی بعضی از انسانها در جامعه گرفته شده اند.

در باره مسئله نخست، تا آنجا که سواد و اطلاعات بنده اجازه می هد، باید بگویم و اطمینان دارم همه شما عزیزان هم می دانید، بیشترین خلاقیتها در طول تاریخ در هر زمینه ای، از ماقبل خودش، حالا این ماقبل نوشته بوده، بیان افکار و روایات شفاهی، مشاهدات بر روی کاغذ نیامده و یا نکات دیگر، تأثیر گذار بوده اند و هنوز هم هستند.
برای نمونه تاریخ نگاری بصورت نظم را ما از آن فردوسی می دانیم، در صورتیکه خالق و مبتکر اصلی این شیوه تاریخ نگاری ابومنصور محمد بن احمد معروف به دقیقی بوده و چه بسا خود دقیقی سوژه کارش را از ماقبل خودش، که حد اقل برای بنده، تاریک است، گرفته بوده و یا نمونه دوم؛ ما عموما خالق شعر نو در همین قرن گذشته را در جامعه ایران، نیما یوشیج می دانیم. حالا شاید او نیز به دلیل آشنائی با زبان فرانسه وفرهنگ و ادبیات اروپا، خودش این ایده را ازشاعران اروپائی و یا آسیائی وغیره گرفته و خلاقیت شعر نو در ایران را به خودش اختصاص داده است. اما چون حداقل این هم برای بنده روشن نیست، پس می گویم خالق شعر نو در ایران نیما یوشیج است. چون قبل از ایشان کسی چنین کاری در جامعه ما نکرده است. من در گذشته های بس دوری، یعنی در عنفوان جوانی هر خلاقیت تازه و نوی را که می دیدم و می خواندم، شیفته آن و خلاقانش می شدم و اعتقاد داشتم که اکثر خلاقان ادب و هنر و شعر، خود آنها با ابتکار نوی آن را خلق کرده اند، چون معلومات من محدود بود و بیش از آن باگذشته و پیشینه ی آنها آشنا نبودم. اکنون متوجه می شوم که اینطور نبوده و نیست. مثال فوق، یعنی این که ما فردوسی را خالق شاهنامه و زنده نگه دارنده زبان پارسی می دانیم، کاملا با واقعیت تطبیق نمی کند. زیرا همان گونه که گفته شد، دقیقی شاعر قرن چهارم هجری جرقه اول را برای این کار با ارزش فردوسی زده است. او با تدوین شاهنامه هزار بیتی خود حدود یک قرن پیش از فردوسی، در وصف گشتاسب و ظهور زردشت که به گشتاسب نامه معروف شد، اولین گام را برداشت و فردوسی طوسی عین آن هزار بیت را هم در شاهنامه خود آورده است. بدین ترتیب می توان گفت که: فردوسی در نوشتن شاهنامه از سبک دقیقی پیروی کرده است. پس فردوسی و امثال مبتکران سبک نو و باز گو کنندگان به شیوه دقیقی ها بوده و هستند. همچنین در قرن بیستم، احمد شاملو، و شاعران امروزی که هر کدام به نوبه خود در توسعه و گسترش شعر نو نیمائی، سهم بس بزرگی دارند، از سبک نیما خالق شعر نو بی تأثیر نبوده و نیستند. لذا می توان به این نتیجه رسید که در بیشترین زمینه های گونا گون، این خلاقیتها بشیوه های کهنه و ابتدائی چه درطبیعت و چه درجامعه که بعدها شکل گرفته است، وجود داشته اند و تأثیر خودرا بر خلاقان بعدی می گذاشته اند و هنوز هم می گذارند. چیزی که نو به نظر می رسد، توسعه آن به شیوه جدید است.

در باره مسئله دوم، باید عرض کنم که با استثناهائی، فرق فراوانی باید گذاشت بین خلاقیت یک اثر هنری از قبیل نقاشی، مجسمه سازی، بوجود آوردن یک قطعه تئاتر یا شعر و ادب و داستان و غیره با ارائه همین هنرها با ابتکارات نو و تغییرات نو که یک شیوه خلاقیت و کشف است. در اینجا اگر چه مفهوم خالق یعنی آفریننده و کاشف یعنی پدید آورنده هردو یکی است اما فرقی هست بین این دو. یکی از آنها وجود ندارد و بوجود آورده می شود مانند خلق کردن یک اثر هنری و ادبی که قبلا در یک محدوده خاص، به آن صورت وجود نداشته، مثلا شعر نو. ولی دیگری وجود داشته است، اما در دست رس نبوده و بوسیله کسی کشف می شود. مانند کشفیات گالیله که زمین کروی است یا شکستن کوچکترین ذره اتم توسط آینشتاین. این مقایسه اگر چه کمترین ربطی به بحث امشب ما دارد، اما برای فرق بین خلاقیت و کشف، با وصف آنکه همه عزیزان احتمالا با آن آشنا هستند لازم بود، چون میخواهم فرق بین خلاقیت و ابتکار را نیز عرض کنم. برای مثال؛ دکتر بارنارد آفریقا جنوبی، مبتکر جراحی پیوند قلب و شکاندن ترس پزشکان در پیوند زدن اعضای بدن انسان بود. لذا می توان گفت مبتکر پیوند قلب بارنارد بود و او این کار را آغاز کرد و یا در کشور خودمان نیما یوشیج، که ما اورا خالق شعر نو در ایران معرفی کردیم، مبتکر اولیه آن بوده است و بقیه در پرداختن شعر نو به سبک نیمائی ادامه دهنده این ابتکارات برای غنی تر کردن آن به شیوه خود هستند. پس بدین ترتیب به ندرت یافت می شود از هنرمندان و شاعران و طنز نویسان و غیره که خلاق اصلی هنر خود بوده باشند.
یک نمونه دیگر باید در اینجا برای اثبات این ادعا، عرض کنم. من اخیرا، یک لطیفه یا جوک عامیانه از ایران دریافت کردم و بنظرم زیاد جالب آمد و بدون آنکه توجه کنم که نظیر آن را قبلا، طنز نویسان و شاعران بزرگ سر زمینمان خلق کرده اندُ، بلا فاصله همراه چند سطر نوشته و توضیح، اصل آن با ترجمه آلمانی را برای روزنامه ها ارسال داشتم و حتا پیشنهاد کردم که آن را لطیفه سال ۲۰۰۶ نامگذاری کنند. زیاد طولی نکشید که عده ای صاحب نظر شدند و مطالبی درباره ی آن نگاشتند. در میان این نظرات یک چیز دستگیر من شد و آن اثبات این ادعائی که اکنون کردم. یعنی در واقع مفهوم این لطیفه را ۱۹ سال پیش طنز نویس و داستانسرای معروف ایران، فریدون تنکابنی بصورت اشعار طنز مانندی در جزوه ای زیرنام جمهوری عوضی اسلامی آورده است و ده سال بعد از آن شاعر سرشناس و دوست عزیزم اسماعیل خوئی، گویا لطیفه ای بدان مضمون گفته است و روزنامه ها نیز آن را منتشر کرده اند و بعد از ۱۹ سال یا بعد از ده سال این طنز و جوک یا لطیفه دهان به دهان گشته و جوانان ایران از آن لطیفه نوی ساخته اند که همان مفهوم را دارد اما بسیار عامیانه و همه فهم است. لذا من پیشنهاد دادم که این لطیفه سال بشود.
پس می توان گفت که اغلب نویسندگان و شاعران و داستان سرایان و مجسمه سازان و نقاشان خلاق اصلی هنرهای خود نیستند، بلکه مبتکران نوی هستند که بنحوی از پیشینیان خویش الهام گرفته اند. اگر هنر یا تراوشات فکریشان خارقالعاده باشد، می توان گفت مبتکران کم نظیری بوده و هستند.

درباره مسئله سوم، یعنی این داستانها، که در اصل از زندگی خصوصی و روزمره انسانها درجهان گرفته شده اند. اینها واقعیات تلخی هستند که هر روزه با آن رو برو هستیم و من هیچگاه خودم را خالق آنها نمی دانم، بلکه می شود گفت یک نوع ابتکار است که درکنار شغلی که برای نان درآوردن دارم، بکار گرفته ام که امیدوارم برای جامعه فارسی خوان و ادبیات از نوع دگرش مفید باشد. معمولا درجوامع ما بیان هر واژه ادبی یک مفهوم خاص سیاسی دارد که اگر بطور عام بخواهیم برای هرکدام نمونه ای از شاعران و نویسندگان، یک مثال بیاوریم مثنوی هفتاد من خواهد شد و دراینجا وقت کم هم به ما این اجازه را نمی دهد.
اگر می گویم وقت اجازه نمی دهد، به این دلیل است که متأسفانه با قلم زنی آنهم از طرف من به عنوان نویسنده درجه پائین، نمی توان به زندگی ادامه داد، یعنی اگر آدمی مانند بنده، کار نکند و اصلا نخواهد وابسته به "شرکت نفت" این سر زمین و کشور محل اقامت هم باشد، بنا بر این از گرسنگی خواهد مرد. بهمین دلیل بنده هنوز هم کارهای مشاورخانواده و ترجمه در داد گاهها و نظیر آن را انجام می دهم. البته نا گفته پیدا است که این شغل من با در آمد بسیار کمش در عوض کمک بس بزرگی به کار قلمیم می کند. در اینجا بد نیست برای اثبات این ادعا نیز یک نمونه زنده
را توضیح دهم، که چرا می گویم، سوژه داستانها از زندگی روز مره مردم گرفته می شوند. روزی دادگاه مراخواسته بود که یک ارز یابی در باره رفتار و روحیات یک خوانواده هموطن دارای فرزندان در سنین بلوغ که کار آنها به دادگاه کشیده شده بود،بنویسم. من با آشنائی با روحیات اکثر هم وطنانم و تأثیر منفی فرهنگ حاکم بر مردم جامعه خودمان که زیاد هم خوب نبوده و نیست، کوشیدم در گزارش و ارزیابی رفتار درخانواده، دادگاه را قانع کنم. در آن ارزیابی، بر عکس ارزیاب و روانکاو آلمانی برای خانواده که در انجام کارش همه مسایل را با معیار تعیین شده اروپائی می سنجد، بنده شیوه تربیت، عادت، بیان و رفتار شرقی را دخیل دادم و همه کاسه کوزه هارا بر سر والدین نشکستم. این ارزیابی من برای رئیس دادگاه قانع کننده تر بود تا ارزیاب اروپائی در رابطه با خانواده آسیائی. او نهایتا طوری قضاوت کرد که نتیجه آن به سود طرفین بود. البته اگر چه مسئله علنی شده بود و برای والدین صورت زیاد خوشی هم نداشت، اما بهر حال عاقبتش داشت بخیر می گذشت. من در یک تنفس ۱۵ دقیقه ای در آن جلسه دادگاه به والدینی که می شناختم، نزدیک شدم و گفتم: اگر ما این عادت پنهانکاری مشکلات را کنار می گذاشتیم و قبل از وقوع حوادث به این ناگواری، به متخصص و محرمان راز خود مراجعه می کردیم و کمک می گرفتیم، بدون شک کار به اینجا ها نمی کشید و ضایعه آن کمتر می بود، اکنون هم دارد بخیر می گذرد. آنها با پائین نگه داشتن سر خود، مرا حالی کردند که من درست می گویم. اما اتفاقی افتاده بود و کارش را هم نمی شد کرد و خیلی ها از جریان با خبر شده بودند. در اینجا فقط می بایستی جلو ضرر بیش از آن را گرفت.

بنا بر این من با نوشتن این چنین داستانهائی دو هدف اصلی را دنبال می کنم: یکی اینکه بگویم چنین اتفاقاتی در تمام جوامع می افتد و همه ما بدون اشتثناء کم و بیش با آن روبرو هستیم و هیچ اشکالی هم ندارد که برای رفع مشکلات، اگر نمی خواهیم با متخصص امور در میان بگذاریم، حد اقل به نزدیکان خود مراجعه کنیم. شاید آنها چیزی بدانند که ما خودمان هنوز کشف نکرده ایم. دوم اینکه می خواهم به جوانان هموطنم، جوانب منفی این وقایع را نشان دهم و جوانب مثبت، روراست بودن و بدون ترس واقعیت را گفتن و پنهان نکردن معایب خود را یاد آوری کنم و بعدش هم مضرات اپورتونیستی یا فرصت طلبی در دراز مدت را گوشزد کنم. برای نمونه این فرصت طلبی محسوس، داستان "فرار از، و هوای به وطن" که در اینترنت یکی از پر خواننده ترین مطالب و داستانهایم بود و بخشی از واقعیت زندگی برخی از پناهندگان و یا بهتر است بگویم مهاجران ایرانی به نام پناهنده سیاسی است، می آورم. قهرمانان این داستان فقط به خاطر بوجود آمدن جو اختناق و محدودیت آزادی، زیر نام پناهنده مملکت را ترک کرده اند و یا می خواهند بهر نحوی ترک گویند. در اینجا چند پاراگراف از داستانهای مختلف و قبل از همه از فرار از، و هوای به وطن را بعرضتان میرسانم که امیدوارم خسته کننده نباشند:

در فرار از و هوای به وطن، میخوانیم:
(بهر دری زدن، برای فرار از محدودیتها):
منوچهر و سیروس که خیلی وقت پیش همانند انبوهی از جوانان بدون دورنما و چشم اندازی، کشور را بعد از تسلط کامل ارتجاع با نا امیدی ترک گفته و راهی دیار غربت شده بودند و حتا برای انطباق خود با محیط نامهای جدید مایک و زیگی که در واقع مخفف نام های اروپائی مایکل و زیگموند اند، برگزیده و ساکن اروپا شده و زبان محاوره ای کشور مهماندار و محل اقامت را تا حدودی یاد گرفته و با کار "سیاه و سفید" نیز پولی دست و پا نموده و شرکت کامپیوتری راه انداخته بودند، با زندگی در محیط نو، دست و پنجه نرم می کردند. گاه گاهی هم که دلشان تنگ می شد تلفنی به والدین می زدند. از نامه نوشتن خبری نبود، زیرا حوصله و وقت برای آن به دست نمی آمد.
می گویم از نامه نوشتن خبری نبود، زیرا معمولا سیاسیون در نوشتن دست توانا و آمادگی فکری قویتری دارند، اما کسی که کمتر به خواندن عادت کرده و برای آغاز نوشتن یک جمله کلی فکر میکند و حتا نوشتن یک نامه نیمه تمام را چند بار پاره می کند، دیگ نه فرصت و نه حوصله برای چنین نامه نوشتنهائی وجود دارد. علاوه بر این کار و کوشش برای پرداخت هزینه زندگی همه فرصتها را می گیرد. پس تنها راه در ارتباط بودن با خانواده تلفن و دیدار گاهگداری است.
(دلتنگی برا والدین و دیدار از وطن)
در واقع بعد از چند سالی دوری از خانواده، اسبشان هوای وطن کرده و دلشان برای دیدار فامیل لک زده بود، ولی به دلیل پناهنده بودن، توی پاسشان مهری زده بودند که مسافرت به همه ی کشورها بجز وطن اصلی مجاز است، لذا آنها نمی توانستند به مملکت خود بروند. این انتظار حدود ۱۶ یا ۱۷ سال طول کشید. طبق مقررات بعضی کشورهای اروپائی، هر کسی بیش از ٨ سال در آن کشور اقامت داشته باشد و ۵ سال از آن مدت کار کرده و مالیات به دولت داده باشد، می تواند تقاضای پاسپورت آن کشور محل اقامت را بنماید. مایک و زیگی که تازه دوزاریشان افتاده بود، بلافاصله این کار را کردند و پاسهای آبی را با پاسپورت تابعیت آن کشور عوض کردند. چون کاری به کار سیاست هم نداشتند و مرتب در گفتگوی تلفنی آه و ناله والدین را هم می شنیدند که:"بابا ما هم پیر شده ایم و می خواهیم قبل از مرگ بچه هایمان را ببینیم"، مایک و زیگی را به هوس تقاضا برای گرفتن پاسپورت وطنی هم انداخت. آنها با اکراه و ترس و لرز به کنسولگری وطن مراجعه نموده و پس از ارائه شناسنامه خود و پاسپور کشور محل اقامت، فرمی را پر کرده و در آن تقاضای پاسپورت وطنی کردند. بعد از چند هفته ای آنان به مراد خود رسیدند و "دو پاسه" شدند. حالا دیگر بهانه ای برای نرفتن به وطن و دیدار از فامیل و والدین وجود نداشت. پس از کلی به دنبال بلیط ارزان گشتن و چندین بار پرس و جو و به اینترنت مراجعه کردن، چون مثلا "رایان آیرلاین ایرلندی" پروازی برای وطن نداشت، آنها مجبور شدند با تهیه بلیط عادی به این سفر تحقق ببخشند.

(دلهره، ترس و انجام کارهای ناخواسته)
گرچه آنها در اروپا، دور و بر تظاهرات علیه حق کشی ها، توسط رژیم را، خط کشیده بودند و همانطور که گفته شد با سیاست هم کاری نداشتند و حتا در جشنهای عید نوروز هم شرکت نمیکردند، زیرا این جشنها اغلب توسط سیاسیون برگزار می شد، اما هنگام سفر دلهره داشتند که نکند در فرودگاه مأموران رژیم بگویند: "شنیده ایم که شما روزی به سلام فلان سیاسی و <اپوزیسیون غرب زده>، در بقالی محل زندگیتان پاسخ داده اید، پس حتما سیاسی هستید"! مایک و زیگی برای "پاک" نشان دادن خود، نه اینکه چند روزی قبل از مسافرت ریش نتراشیده بودند، بلکه پیراهن یخه بسته و بدون کراوات را هم تمرین کرده بودند.

(قابلیت انطباق سریع خود با فرم جدید)
بهرحال دیدار قریب الوقوع از وطن و فامیل بعد از حدود ۱٨ سال دوری، افکار این چنینی را تحت شعاع خود قرار داده بود و بی خیالش چمدانهای لباس و سوقاتی را بسته و به فرودگاه رفتند و در صف انتظار زیر چشمی به دیگر مسافران عازم وطن نگاه می کردند. عاقبت پس از انجام تشریفات وارد هواپیما شده و در جاهای خود نشستند. دیگر از شرح رعایت بیش از حد ادب مایک و زیگی با مهمانداران و با هم سفران می گذریم که می خواستند وانمود کنند، اقامت زیاد در اروپا هیچ تأثیر منفی بر رعایت ادب و احترام به دیگران را در آنها نداشته است. همینکه هواپیما داشت به مرزهای هوائی مملکت نزدیک می شد، یک مرتبه جلو دست شوئی و راه رو بین صندلی های هواپیما، صف زنان و برخی از مردان هموطن اروپا نشین طولانی شد. ته صفی ها نمی توانستند ترس و نا آرامی خودرا ازدید پنهان دارند که نکند نتوانند بموقع وارد دستشوئی بشوند، البته نه برای رفع حاجت، بلکه برای تغییر شکل دادن! بدون اغراق در برخی موارد آدمهائی با قیافه مایکل جکسون و هایدی کلوم و کلاودیا شیفر که وارد دستشوئی می شدند، حاجی آقازاده یخه بسته و بدون کراوات و یا پینگوئین مانند با روسری ومقنعه و بدون توالت و میک آپ و بدون ناخونهای دراز از آنجا بیرون می آمدند. مثل اینکه دستشوئی کارخانه تعویض زن به پینگوئین و مرد به غاز است. زیرا بیشتر مردان که موهای عجیب غریب داشتند یک کلاه سایه بان دار مد آمریکائی سر می گذاشتند که بویژه آن مردهای دماغ دراز را شبیه غاز میکرد. در اینجا دیگر از شرح پیراهن آسیتن کوتاه به آستین بلند و یخه باز با گردن بند طلای الله، به یخه بسته شده و محو کراوات ها، می گذریم.

(خود سانسوری اتوماتیک)
در این میان، ناگهان میهماندار هواپیما اعلام نمود که: خواهران و برادران (یعنی خانمها و آقایان) کمربندهای ایمنی را ببندید و متمنی است تا توقف کامل هواپیما از سرجایتان بلند نشوید. مایک و زیگی درصندلی های ردیف آخر هواپیما نشسته بودند و تشخیص زنان و مردان مسافر از پشت، نه فقط برای آنها، بلکه برای هر کسی دگر، بسیار ساده بنظر می رسید. یعنی چیزی شبیه پینگوئینها، زن بودند و کلاه سایه بان دارها یعنی آنهائی که شبیه غاز بودند، مرد که تعدادشان بمراتب بیشتر از پینگوئینیها بود. برای اینکه خود سانسوری تکمیل شود، بدون آنکه مهمانداری چیزی به آنها گفته باشد، هنگام پیاده شدن مردان صفوف اول را تشکیل می دادند و زنان باهم در یک صف از پله ها پائین می آمدند و درسالن هم مردان دریک صف وزنان درصف دگری قرار می گرفتند.
(کنترل و دلهره مجدد)
هنگام کنترول گذرنامه های مایک و زیگی که در خارج و در کنسولگری صادر شده بود، پلیس ریشو را کمی مشکوک نمود و با دقت و اخم به سر و وضع هردو برادر نگاهی انداخت و چون اسمشان در لیست ممنوع الخروجی ها! ببخشید ممنوع الورودیها(!) و مضنونین نبود، گفت منوچهر آقا و سیروس خان بفرمائید و گذرنامه هارا به آنها پس داد.
مجموعه نکات فوق یک نوع فرصت طلبی ناب است که بخوانندگان جوان و کم تجربه با ادامه خواندن داستان، یاد می دهد که همانند زیگی و مایک و دیگر مسافران در صف قیافه عوض کن ها نباشند.

از داستان چه حقیقت تلخی (۱)
(آشنا بوظایف نبودن و یا دزدیدن از وقت ملت)
آقای بینام دریک سازمان دولتی مشغول به کار است. او مانند اکثر کارمندان که اغلب ساعتی هم از وقت کارشان به نحوی و به بهانه ای می دزدند و محل کار را زود تر از موعد ترک می گویند، آن روز به همکارش گفت اگر پرسیدند، بگو بینام می بایست نامه ای را به فلان اداره تحویل دهد و بهمین دلیل یک ساعت زود تر رفت. چون گاهی چنین بزی جلو خانه همین همکار نیز می خوابید، لذا ایشان هم برای نشان دادن همبستگی قبول کرد.
او آن قدر از کار نا کرده، خسته بود و می خواست هرچه زودتر با عجله به منزل برسد و خودرا روی کاناپه بیاندازد و تلویزیون را نگاه کند. او از چندین چراغ زرد و حتا فرمز رد کرد و راه طولانی را بسوی منزلش که در آن طرف شهر بود، طی نمود.
(انجام کار نیکی برای خنثی کردن بدی ها)
..... چند دقیقه بعد خریدهایش را انجام داد و برگشت. هنگامی که می خواست سوار اتومبیلش شود، یک خانم بظاهر مودب و غمگین او را خطاب قرار داد و ضمن سلام گفت: آقا ببخشید اگر در همین مسیر تشریف می برید، ممکن است مرا نیز با خودتان ببرید؟بینام پس از ورندازکردن زن دریک لحظه کوتاه، گفت: بفرمائید خانم هیچ اشکالی ندارد، اما فقط تا نزدیک به انتهای این خیابان می روم. زن ضمن اینکه گفت: باز هم خوبست مرسی، و سوار شد. در میان راه و ماندن پشت چراغ قرمزهای زیاد و متعدد چهار راهها و گیر کردن در صف ترافیک رو به ازدیاد سکوت محض بین این دو برقرار بود و زن خودرا بسیار غمگین ونگران نشان میداد و هیچ چیزی نمی گفت. در این هنگام بینام پرسید: ببخشید خانم شما غمگین و نا راحت بنظر می رسید، ممکن است به پرسم چرا؟ آرزو مندم اتفاق بدی رخ نداده باشد! زن گفت، نه اتفاق بدی رخ نداده، اما متأسفانه من در این شهر غریبم و کسی وجائی راهم ندارم و بی پول هم هستم و رویم نمی شود ازکسی چیزی بخواهم، نمی دانم چکار کنم! بینام دلش به حال زن سوخت و گفت: من زن و دو بچه دارم، اگر مایل هستید، می توانید امشب منزل ما بیائید، تا ببینیم فردا چه خواهد شد.
درد سر و پشیمانی بینام از کار خیرش!
پس ازصرف صبحانه بینام رو به عاطفه خانم نمود و گفت آرزوم می کنم، دیشب به شما بد نگذشته باشد. متأسفانه ما هر دو کار می کنیم و بچه هارا هم باید به مدرسه و کودکستان ببریم. بنا بر این من مبلغ پانصد تومان که مقدور است برای ضروریات امروزتان در اختیار شما می گذارم اگر در این شهر ماندید و توانستید روزی آن را پس می دهید و اگر هم نتوانستید و یا در این شهر نماندید، حلال تان باشد. در هر صورت آرزو می کنم به خیر و سلامت بتوانید برای خودتان کاری و جائی پیدا کنید.
عاطفه رو به بینام کرد و خیلی جدی گفت: کجا بروم؟ من همین جا می مانم! مرد و زن صاحبخانه هر دو خوشکشان زد و یکه خوردند. عاقبت بینام با تعجب گفت: خانم، ببخشید، آخرما نمی توانیم منزل بمانیم، بعلاوه شما خودتان دیدید که ما اطاق و جای اضافی نداریم که بگوئیم، اشکال ندارد، شما چندروز دیگر می توانید بمانید.
اما این جمله و صراحت لحن کوچکترین اثری در عاطفه نکرد و گفت: من باید اینجا بمانم. بینام وقتی جدی بودن زن را ملاحظه کرد، با صدای محکم تر گفت: خانم یعنی چی، مگر من گناه کردم که به شما رحم نموده و یک شب هم خودم و هم زنم از شما پذیرائی کردیم؟! این نمک ناشناسی و بی عاطفگی چرا! عاطفه خیلی خون سردانه گفت این دیگر مسئله خودتان است، چگونه فکر کنید و به چه دلیلی از من پذیرائی کردید. منکه از اینجا نمی روم و حق دارم بمانم. بینام دیگر کلافه می شد و با عصبانیت گفت: همین حالا به پلیس زنگ میزنم و بطرف تلفن رفت. عاطفه گفت: من حرفی ندارم، به پلیس زنگ بزنید. شهره هنگامی که این صحنه را دید، هیچ نمی خواست مسئله به جای باریک بکشد و با یک قیافه آرام و التماس آمیز و مهربانانه گفت: آخر چرا؟ مگر ما چه بدی در حق شما کرده ایم؟ عاطفه در پاسخ گفت شما جز لطف و محبت هیچ بدی در حق من نکرده اید، اما من از شوهرتان حامله ام. بینام با شنیدن این جمله داشت اعصابش خورد می شد و خون توی چشمهایش جمع شده بود، زیرا اطمینان داشت که هیچ رابطه جنسی با این زن نداشته است و به شهره همسرش نیز اطمینان داد و گفت: باور کن من این خانم را جلو فروشگاه لوازم خانگی ساعت چهار و نیم بعد ازظهر برای اولین بار دیده ام. خودت نیز شاهدی که من ساعت پنج بعداز ظهرهم منزل آمده ام. پس نمی شود درمدت نیم ساعت جای خلوتی را پیدا کرد و با این خانم همخوابه شد. در خیابان شلوغ هم نمی توان فقط با در کنار زنی نشستن او را حامله نمود!
بینام چون از خود مطمئن بود، بلافاصله برای آزمایش خون وقت گرفت. او ده روز تمام مجبور بود مخارج و اجاره هتل عاطفه را پرداخت نماید. بعداز ده روز نتیجه آزمایش نشان داد که این خانم سه ماهه حامله است و بچه به دو دلیل نمی تواند مال بینام باشد: چون اولا خون آنها یکی نبوده و دوما بینام در اصل نمی توانسته و نمی تواند به دلیل ضعیف بودن اسپرم و نطفه صاحب فرزند شود. این مسئله از طرفی او را خوشحال نمود که از شر و تهمت یک زن شارلاتان خلاص شده است و از طرفی دیگر به فکر فرو رفت و پیش خود گفت: اگر من صاحب فرزند نمی شوم، پس این دو بچه فعلی ما، مال کیست؟! در این رابطه زنش را مورد باز خواست قرار داد.
شهره وقتی این جریان را دید، مجبور شد اعتراف کند و بگوید که بچه ها مال برادرت هستند. من هنگامی که متوجه شدم، از تو صاحب فرزند نمی شوم، با برادرت رابطه پیدا کردم و اکنون چندین سال است که من معشوقه اویم.
تا بحال پنج بخش از داستانهای "چه حقیقت تلخی" نگاشته شده و در روزنامه ها درج گردیده اند. اخیرا دو موسسه انتشاراتی اعلام کردند که آن را در آینده بصورت کتاب، مجموعه داستانها منتشر کنند. من در نظر دارم سه داستان دیگر را به آنها بیافزایم و بعد اگر هنوز علاقه مند برایش بود، انتشار یابند.
هایدلبرگ، آلمان فدرال ٣۱ ژانویه ۲۰۰۷                              گلمراد مرادی
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de
در پایان دو قطعه شعر (نظم و نو) کردی گورانی، از شاعر جوان کاوه خسروی که آنان را بفارسی بر گردانده ام، می آورم. بهر حال آرزو می کنم در این ترجمه، حفظ امانت شده باشد.


وه بـێ ئـازادی ژیـان مـه‌حـاڵه

ڕووحت زنـدانـی زوانـت لاڵـه

تـاکـه نـه‌وینی دنـیای ئـازادی

ئحساس نـاکه‌ی زاڵـم چـه‌ن زاڵه
      (ترجمه فارسی)

                                                                            زندگی بدون آزادی بس محالست
                                                                            بدون آن روح زندانی و زبانت لال است
                                                                            تا که جو آزاد را نبینی و لمس نکنی
                                                                            فهمش سخت که ستمگر چه غدارست

هه‌نـگاو هه‌ڵگـره، وه‌ره‌و ئـازادی                قدم استواری بر دار در راه آزادی            
ئـازادی تـێرێ، خـوه‌شی و شادی             به ارمغان آورد آن، خوشی و شادی

تا خوه‌ت نه‌زانی، چه‌یـی و چیو ژییه‌ی         تا خود ندانی چه ای و چون زی ای
نـجاتت نـاوت، لـه ده‌س بـێدادی                رهائی محالست ازچنگ ظلم و بیدادی

عـشق و ئـازادی بـا بووتـه مه‌رام               عشق و آزادی را اساس مرامت کن
ژیـانت زامـن‌که‌ێ من که دڵنـیام                بی شک، آندو کنند زندگی را ممکن

فه‌قـر و فـه‌ڵاکه ت ڕیـشه‌ی نامینی            فقر و فلاکت محو شود از بیخ و بن
دار پـیره‌دار کـه‌یـده نـه‌ونـه‌مام                   درخت کهن آرد از نو، نهالی گل بن

کاوه خوسره‌وی ۲۰۰۶.۱۱.۰۲

       چه باس که‌م!      کاوه خوسره‌وی               

چه باس که م!                                 چه بگویم!
له کوره‌وه شروو که م!                        از کجا آغاز کنم!
باوه‌ڕکه نازانم،                                  باور کن، نمی دانم،
ئاخر باس هه‌ر باس زه‌جره‌و                  گفتگوی روز، زجر و محنت است
بێڕه‌حمیش فه‌رهه‌نگ ده‌ورانه.             واین بخشی ازفرهنگ زمان است.

دڵ جور هه‌میشه میلکان خه‌مه‌و          دل همانند همیشه جایگاه غم است و
کاسه‌ی سه‌ریش                              کاسه لب ریز از آن
بیاوان به‌ره‌هووت بێئارامی،                   و بیابان برهوت نا آرامی،

مه یل زنده‌گی                                  علاقه به زندگی
سارده چه‌شن چله‌ی زمسان،             سرد است، همانند چله زمستان،
ئحساس دڵیش                                 احساس دل و درون هم
که‌ساسه وێنه‌ی گه‌ڵاڕێزان پایز،             کم شده همانند برگهای زرد پائیزی،
چه باس که م، باوه‌ڕکه نازانم.               از چه بگویم، باور کن نمی دانم.

خه‌وه‌ر ڕوژ، هه‌ر خه‌وه‌ر قه‌تڵه‌و               اخبار روز، هم از قتل و کشتار است
له چوار گوشه‌ی دنیا خیون وارێ،          در چهارگوشه جهان هم خون می بارد،
ئه‌وه‌ی دیونی                                    آنچه را که می بینی
نازانی فیلمه یا ڕاسی،                        نمی دانی فیلم است یا واقعیت،
ئه‌وه‌ی ژنه‌فی                                    آنچه که می شنوی
په‌یام جه‌نگێ تازه‌س                           پیامی از آغاز جنگی تازه است
ئه‌ڕا قه‌ساوی کردن                            برای قصابی کردن
بڕێ بێگوناهتر،                                  بخشی از بی گناهان دگر،
گوناهکارانیش                                    گناهکاران هم
قاره‌مانان زنده‌گین،                              قهرمانان زندگی می شوند،
چه باس که‌م، باوه‌ڕکه نازانم.                چه بگویم، باور کن نمی دانم.

                         ۲۰۰۲/۴/٣۰ئسکیلستونا

   
موضوع این برنامه‌:
ادبیات کُردی و کُردهای پارسی ‌نویس
سخنرانان
سیامک نجفی:
شعر کردی خوانی یا سخنرانی با ترجمه فارسی
دکتر گلمراد مرادی:
(نظری کوتاه بر داستانهای "چه حقیقت تلخی")


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست