سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

پیتر بیکسل
گدازه ای از پمپئی
ترجمه علی اصغر راشدان


علی اصغر راشدان


• پدر بزرگم در« زوفینگن » یک گدازه سنگ از شهر پمپئی داشت. اصرار داشت که گدازه تنها تکه ای از پمپئی نیست، یک تکه جهانیست. تکه ی جهانی که او متمایزمی کرد، گدازه ای مقدس از جهان حاصل کار خالق بود. پدر بزرگم بدون زحمت زیاد، به این امر کاملا معتقد بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۴ شهريور ۱٣۹۶ -  ۲۶ اوت ۲۰۱۷



Peter Bichsel
Und ein Stück Lava aus Pompeji
پتربیکسل
گدازه ای ازپمپئی
ترجمه علی اصغرراشدان


( ۲۴مارس ۱۹٣۵، نویسنده وخبرنگارسوئیس. )

    پدربزرگم در« زوفینگن » یک گدازه سنگ ازشهر پمپئی داشت. اصرارداشت که گدازه تنهاتکه ای ازپمپئی نیست، یک تکه جهانیست. تکه ی جهانی که او متمایزمی کرد، گدازه ای مقدس ازجهان حاصل کارخالق بود. پدربزرگم بدون زحمت زیاد، به این امرکاملامعتقدبود. من هم به عنوان یک کودک، تکه کدازه راچیزی خیلی گرانبها وسنگی قیمتی به حساب می آوردم. تمبری با مضمون « پمپئی » روگدازه چسبیده بود. پدربزرگم گذازه راازپسرش کارل که به دوردستها سفرمیکرده ودرجوانی وقبل ازتولدمن دریونان مرده، گرفته بود. اسم عموکارل توگوشم زنگ میزدوپیش خود مجسمش می کردم. حس می کردم عموکارل دوستم دارد، چراکه گدازه راکه پدربزرگم به من هدیه کرده بود،خیلی دوست داشتم.
   دراین فاصله، دیگرمالک گدازه نبودم. مدتی پیش به دخترهمسایه هدیه کرده بودم. دخترک خیلی سپاسگزاربودوگذازه راسنگی گرانبهاوفوق العاده می پنداشت - همان تصوری که من درکودکی ازگدازه داشتم. مدت زیادی ازآن زمان گذشته، هنوزبه خاطرمی آورمش. آنوقتهابه پمپئی سفرنکرده بودم ورفتن به آنجاروءیایم بود. تاهنوزهم هیچوقت درپمپئی نبوده ام. پمپئی دیگرنبایدباشد. دیگرخودراتوریستی بین توریستهاحس نمی کردم. روءیای سفرکودکی کوچک باسنگی گرانبها، دیگرکاملارنگی دیگرگرفته بود – سفری خیلی طولانی، راههائی دور، باپای پیاده وروزی کاملاتنهابه پمپئی رسیدن وبه جستجوی گدازه ای پرداختن. پدربزرگم هیچوقت به پمپئی سفرنکرده بود. درفاصله کشف های متمایزش، هیچوقت به هیچ جای دوردست جهان سفرنکرد.
    مدتی توخانه دنبال تکه گدازه گشتم. ناگهان دل تنگش شدم، مدتی بیشترجستجویش که کردم، دخترک کوچک رابه خاطرآوردم که گدازه راهدیه اش کرده بودم. احتمالااین دخترهم بعدهابه عنوان یک زن، ازپمپئی دیدارکرده، این قضیه خوشحالم کرد. شخصادرایتالیاازشهررم پیشترنرفته ام.
ازشهررم خیلی خوشم آمده. شهری فوق العاده برای گردش وشگفتی، کلوسیوم، رومانیوم فوریوم، پیاتزاونزیا.
       سرآخرحول وحوش بعدازغروبی، آن کافه رادرانتهای ویادل کورسو، که بادوستی قراردیدارداشتم، پیداکردم. خیلی زودرسیدم ونشستم. بنای یادبودوحشتناک ویتوریوامانوئل، اثرملی قرن نونزده، ازسنگ مرمرپرزرق وبرق. نمی توانستم خودراازتوجه کردن به بنابازدارم، خیلی زودوسرآخرهم شگفتزده شدم – ودربرابردرک هنریم – بایداعتراف کنم خیلی خوشم آمد. بله، واقعابرانگیخته بودم. دراین فاصله دوستی که بامن دیدارکرد، سرسوزن درکی ازعظمت این اثرتاریخی نداشت.
« کاری نمیشه کرد، من خیلی ازش خوشم میاد. »
   این راگفتم، آن روزوروزهای دیگرهم آنجا نشستم. آن اثرتاریخی چیزی رابه خاطرم آورد، یک سوغاتی، یک خاطره.
    « وردی » نیزاحساسم رالبریزکرد.موزیک پرشکوهش بابنای تاریخی هماهنگی می کرد، اوهم باامپراطوری ایتالیامتحدم میکرد، ایتالیائیهااسامی خودرادر« وردی » ، به یکی ازخدایان وویتوریوامانوئل وی. ئی. آر. دی. ایتالیامی دیدند.
    به خانه برگشتم وهفته هاوبارهابناهای تاریخی مرمری، ویتوریانووایتالیائیهاراشبیه ماشین تحریریاکیک های جشن عروسی مسخره آمیز، توسرم مرورکردم، شروع کردم هرچه بیشتربه سلیقه خودم شک کردن. ایتالیا – تکه گدازه پدربزرگم وتصمیم دوران کودکیم، رفتن به پمپئی رادوباره درخودحس وگدازه سنک رادوباره دربوفه والدینم درزوفینگن وحالادقیقادرکنارش دیدم سوغاتی دیگری هم قرارگرفته که عموکارل جوانم ازسفرهایش به خانه آورده بود: یک مدل گچی مثل برف سفیدازویتوریانو.
    آن بنای تاریخی رادررم به خاطرآوردم، چراکه فوق العاده تحت تاثیرش بودم. آن اثر برزگ یادبودتاریخی درشهررم، به این شکل به یک سوغاتی، به یک خاطره دوران کودکی وبه پدربزرگ دوست داشتنی بدل شد. آن اثربزرگ یادبودتاریخی تنهایک سوغاتی بودومدل کوچک گچی اصل درزوفینگن. بعدسوغاتیهای مناسب واشیائی که تنهایادآورآدمهابودند...   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست