سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۱۱)



اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٨ آبان ۱٣۹۶ -  ٣۰ اکتبر ۲۰۱۷


 نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ  

پدرم خطبه‌هایش را به پایان رساند و شروع به نماز خواندن کرد. با قلبی سنگین رفتم پایین و مابقی کار را در حمام به پایان رساندم. سپس، درست مانند مردی که رابطه‌ی جنسی داشته است غسل گرفتم و بی‌رمق از حمام بیرون آمدم، به اتاقم رفتم و نمازم را خواندم.
در جمعه‌ی بعد نیز دوباره دزدانه از مسجد بیرون خزیدم و خواستم باز هم روی پشت‌ِ بام خانه بروم. این بار مادرم جلویم را گرفت و پرسید: «چرا در مسجد نماز نمی‌خوانی؟ چت شده؟ چرا حالا موهایت را مثل خواننده‌ها از وسط فرق گرفتی؟» پاسخ دادم: «می‌خواهم کمی آرامش داشته باشم. تو برو غذایت را بپز و نگران من نباش!» آیا أنهار امروز هم آنجا خواهد بود؟ رفتم روی پشت بام و به حیاط خانه‌ی أنهار نگاهی انداختم. او داشت موهایش را صابون می‌زد و از جایش بلند شده بود تا روی سرش آب بریزد. به آب‌کف‌هایی که از موهایش روی باسن‌ِ خوش‌فرمش جاری بود، نگاه می‌کردم. طوری که او بدنش را لمس می‌کرد، نشان می‌داد که چه قدر پیکرش را دوست دارد و چه قدر مشتاق یک عشق‌بازی‌ست.
او متعلق به آن دسته زنانی‌ست که شاعران دوست دارند: ساده، بی‌آلایش، با یک لبخند همیشگی، بازیچه‌پسند و دعوت‌کننده ولی خطرناک. از این که می‌‌توانستم او را تماشا کنم خیلی خوشحال بودم. هر کس به سبک خود عبادت می‌کند، و این هم عبادت من بود. آرزو داشتم تا آنجا که ممکن است به او نزدیک شوم. در خیالات خود با او برهنه در نیل شنا می‌کردم، مانند دو کودک دست در دست هم بی‌خیال روی مرغزار می‌دودیم، او را می‌بوسیدم، نوازش می‌کردم و سرانجام در زیر نخلی با تمام وجود با او عشق‌بازی می‌کردم.
ناگهان او یکباره چرخید و مستقیم به من خیره شد. آن چنان هول شده بودم که حتا نتوانستم سینه‌هایش را ببینم. با ترس از جایم پریدم، به سرعت از پله‌ها پایین رفتم و خودم را در اتاقم پنهان کردم. او مرا دید و حتماً می‌داند که چه کرده‌ام. او مادرم را می‌شناسد و بدون تردید نزد او از من شکایت خواهد کرد. به یاد یکی از ترانه‌های‌ کولی‌ها افتادم: «اگر به دنبال خدا باشی، آهن در دستان‌ات نرم خواهد شد، و اگر به دنبال زنان باشی، فرجام تو فلاکت‌بار خواهد بود.» و دعا کردم که خدا مرا از فلاکت بر حذر دارد.
دو روز گذشت و هیچ کس با من درباره‌ی این موضوع حرفی نزد، فکر کردم که قضیه فیصله یافته است. ولی ظاهراً خوشحالی‌ام زودرس بود. یک عصر یکشنبه بود و پدرم وقت ملاقات با ارباب‌ِ رجوع را پس از نماز شب‌اش گذاشته بود. در این مواقع معمولاً ساکنان روستا نزد او می‌آمدند و از او درباره‌ی امور فقهی مربوط به ارث یا صدقه می‌پرسیدند و یا چیزهای روزمره دیگر. در طول این گفتگوها معمولاً در کنار پدرم می‌نشستم تا برای آینده‌ام به عنوان جانشین امام تجربه کسب کنم. ناگهان أنهار وارد اتاق شد و دست‌ِ پدرم را بوسید. از ته دل آرزو داشتم که در این لحظه زمین می‌شکافت و همه‌ی خانه را می‌بلعید. عرق کردم و قلبم با سرعت می‌تپید. او به من نگاه نکرد و روی زمین نشست و شروع به حرف زدن کرد: «مولا، دیشب یک خواب خیلی عجیبی دیدم و امیدوارم که بتوانی آن را تعبیر کنی. خواب دیدم در یک اقیانوس بی‌کران شنا می‌کردم و یک ماهی مرا گاز گرفت.»
پدرم پرسید: «آیا در خواب‌ات خون ازت رفت؟»
- «نه، ولی وقتی از آب بیرون آمدم دیدم که شکم پاره شده و می‌توانستم تمام دل و روده‌ی خودم را ببینم.» پدرم روی مبل جا به جا شد و گفت: «فقط خدا، قادر متعال، حقیقت‌ِ خواب تو را می‌داند، ولی کوشش می‌کنم یک تعبیری از آن بدهم: ماهی در خواب همیشه یک چیز مثبت است، ماهی نماد موهبت خدایی است. یا به زودی آبستن خواهی شد یا شوهرت در این سال پول خوبی در خواهد آورد. شنا نشانگر سردرگمی و ناآرامی درونی‌ست. معمولاً شکم باز نشانگر تولد یک بچه است. ولی چون می‌توانستی دل و روده‌ی خودت را ببینی، به معنی این است که مدتها رازی در دل داری که به زودی آشکار خواهد شد.»
از خودم پرسیدم که پدرم از کجا رازهای تعبیر خواب را فرا گرفته است. ولی صرف‌ِ نظر از همه اینها او واقعاً یک روانشناس برجسته بود که ضعف‌های انسانها را به خوبی می‌شناخت. او از سیر تا پیاز تک تک مردم‌ِ روستا را می‌دانست، و به خوبی با خواب‌ها و ترس‌های آنها آشنا بود. او می‌دانست که مردم دوست دارند چه بشنوند و به چه نیازمندند. از این استعداد برخوردار بود که همه چیز را مختصر و مفید توضیح بدهد. ظاهراً أنهار از پاسخ‌ِ پدرم راضی بود و می‌خواست یک پرسش دیگر مطرح کند که پدرم حرفش را برید و گفت باید نوبت بقیه هم برسد. دوباره دست‌ِ پدرم را بوسید و از خانه خارج شد. نفس راحتی کشیدم ولی گیج و سردرگم بودم. أنهار چه رازی را می‌پوشاند؟ آیا واقعاً خواب دیده بود یا همه‌اش یک بازی بود؟
چند روز بعد قولی را که به خدا داده بودم فراموش کردم و دوباره روز جمعه به محض آن که پدرم خطبه‌اش را با ستایش خدا و پیامبر آغاز کرد، مسجد را کردم. این بار مستقیم رفتم به سوی خانه‌ی أنهار و خواستم در بزنم. او حالا احتمالا در وان نشسته است. ولی برای چی در بزنم؟ بهتر نیست که در را با زور باز بکنم، و نه تنها در؟ بهتر نیست به او نشان بدهم که یک مرد واقعی چگونه است و آن چنان احساس درد بکند که هنوز در زندگی تجربه نکرده باشد؟ از ترس‌ِ پیامدها دوباره به خانه‌ی خودمان بازگشتم و مستقیم به پشت‌ِ بام رفتم. او طبق معمول در وان نشسته بود ولی این بار رو به خانه‌ی ما، انگار که منتظر من بود. در جای خودم نشستم و به چشم‌هایش خیره شدم. او مدتی این تماس‌ِ چشمی را حفظ کرد، سپس نگاهش را پایین انداخت و شرمآگین لبان‌ِ قرمزش را گاز گرفت. به نظر می‌رسید که یکدیگر را می‌فهمیم. بی‌پروا دست به شلوارم بردم و صدای پدرم و تمام دنیای اطراف‌ام را به فراموشی سپردم. او فقط همانجا نشسته بود و گهگاهی لبخندزنان و اندکی سردرگم به من نگاه می‌کرد. یک بوسه برایش فرستادم، که او هم سر سری به آن پاسخ داد؛ سپس رفتم پایین، غسل گرفتم و به اتاقم رفتم و نماز خواندم. از نماز خواندن نمی‌توانستم صرف‌ِ نظر کنم، حتا وقتی احساس می‌کردم که خدا مرا تنها گذاشته یا موقع نماز خواندن هیچ احساسی نداشتم.
چند هفته بدین منوال سپری شد. جمعه‌ها، به تنها روزهای زندگی من تبدیل شدند.
یک بار که از مدرسه باز می‌گشتم أنهار را دیدم که در آستانه‌ی در‌ِ خانه‌اش که فاصله‌ی چندانی با خانه‌ی ما نداشت، نشسته بود. گذرا و با لبخندی موذیانه به او سلام کردم. او با صدای زیبایی که تا آن زمان نشنیده بودم، پاسخ داد: «آقا حامد، خدا پشت‌ پناه‌تان باشد.» هیچ کس تا آن زمان این طور با من حرف نزده بود. سپس با آهنگی آرام پرسید: «می‌توانید برایم یک نامه به شوهرم بنویسید؟» هیچ کس در خیابان نبود. از فرصت استفاده کردم و با شتاب وارد خانه‌اش شدم.
- «چای می‌خواهید؟»
مودبانه گفتم نه. چیز دیگری می‌خواستم!
لبخند‌زنان پرسید: «شربت چه طور؟» و پیش از پاسخ من، رفت توی آشپزخانه. پس از مدتی با یک لیوان شربت لیموی تازه بازگشت و درست در کنارم نشست. تمام بدنم می‌لرزید. ناگهان از جا برخاستم و گفتم: «می‌روم خانه، کاغذ و قلم بیاورم.»
دستم را گرفت و گفت: «بشین، خریدم.»
حتا پس از آن که دوباره سر جایم نشستم، هنوز دستم در دست‌اش بود. کاملاً نرم و گرم! ظاهراً از ناآرامی‌ام لذت می‌برد.
تلاش کردم که دست بالا بگیرم که پس نیفتم.
- «خواندن و نوشتن بلد نیستی؟»
با بدجنسی پاسخ داد: «معلومه، ولی نه به خوبی تو!»
دستم را رها کرد و از زیر کاناپه قلم و کاغذ را بیرون آورد، انگار که از قبل برنامه‌ریزی کرده بود.
«شوهر عزیزم. امیدوارم وقتی نامه‌ام به دست‌ات رسید صحیح و سالم باشی. برای تو و همه‌ی همکاران‌ات در غربت آرزوی صبر و امان دارم. ناراحت نشو ولی دیگر نمی‌توانم انتظار بکشم. قول دادی که عید‌ِ فطر این جا باشی. ماه رمضان دارد تمام می‌شود و به زودی عید فطر فرا می‌رسد. دیگر نمی‌خواهم تنها در رختخواب بخوابم. شب‌ها می‌ترسم.»
به چشمانش خیره شدم، واقعاً سبز رنگ بودند، او هم به نگاهم پاسخ داد. این تنش درونی را دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. باید یک چیزی اتفاق می‌افتاد که مرا از این وضعیت نجات بدهد. سرم گیج می‌رفت. مرز واقعیت و تخیل برایم مخدوش شده بود. پا شدم، گردنش را گرفتم، او را به طرف خودم کشاندم و با اشتیاق لبانش را بوسیدم. سپس یقه‌ی پیراهنش را پاره کردم و سینه‌هایش را می‌بوسیدم و گاز می‌گرفتم. بالاخره او را به اتاق خواب بردم، لباس‌هایش را از تنش دریدم و انداختمش روی تخت. روی او افتادم و با تمام نیرویم او را در بر گرفتم. ناله‌های لذت‌آلود می‌کرد، ناله‌های دردآلود می‌کرد.
نه! هیچ چیز از اینها حقیقت ندارد. واقعیت‌اش این بود که نامه را به او دادم و بدون کلام خانه را ترک کردم.
پس از خروج‌ِ سراسیمه‌ام از خانه‌ی أنهار، جمعه بعد خجالت کشیدم که روی پشت بام بروم. ولی دو هفته بعد دوباره بالای بام رفتم، ولی او دیگر آنجا نبود. البته بعدها یک بار دیگر سر بزنگاه یکدیگر را دیدیم و دوباره همان نظربازی قدیمی را تکرار کردیم، ولی دیگر جادوی این ماجراجویی از بین رفته بود. فرصتی که برای نزدیکی به او داشتم از دست داده بودم؛ و دیگر چنین فرصتی دست نخواهد داد. پس از مدت نه چندان طولانی شوهر أنهار از عربستان سعودی بازگشت، یک طبقه‌ی دیگر بر خانه اضافه کرد و بدین ترتیب دیگر حیاط خانه‌ی آنها برای من قابل دیدن نبود. خودم کم درد داشتم، حالا هم از دیدن چهره‌ی أنهار برای همیشه محروم شده بودم. عربستان سعودی تنها شوهرش را تغییر نداده بود.


بخش سوم
وداع با پدر


شانزده سالم شده بود و آخرین امتحانات دیپلم دبیرستان در پیش رو بودند. هنوز هم قرآن را تا آخر نمی‌توانستم از بر بخوانم. حتا بخش‌هایی از آن را از یاد برده بودم. هنوز پدرم در آرزوی آن بود که در رشته‌ی الهیات تحصیل کنم تا بتوانم جای او را به عنوان امام بگیرم. چیزی که او نمی‌دانست این بود که من از لحاظ درونی با روستایمان وداع کرده بودم. طبعاً می‌خواستم به دانشگاه بروم ولی نه در رشته‌ی الهیات، بلکه قصد داشتم زبان‌های خارجی تحصیل کنم. ولی برای تحصیل در زبان‌های خارجی می‌بایستی معدل‌ام حداقل 18 می‌شد، چیزی که عملاً ناشدنی بود. برای آن که بتوانم در رشته‌ی زبانهای انگلیسی و فرانسه تحصیل کنم، سال آخر را به اندازه‌ی تمام سالهای گذشته درس خواندم. تمرین‌های مغزی که از دوران کودکی برای حفظ کردن قرآن داشتم، کمک بزرگی برایم بودند. گاهی می‌شد که واژه‌نامه‌ی انگلیسی – عربی را صفحه به صفحه از بر می‌کردم. البته معلم انگلیسی‌مان می‌گفت که این شیوه‌ی نامناسبی برای انگلیسی یاد گرفتن است ولی برای حفظ کردن واژه‌ها برایم کمک بزرگی بود. یک بار در کتابخانه‌ی فقیرانه مدرسه به یک کتاب قدیمی برخوردم که مرا مجذوب خود کرد. این کتاب،‌ »دکتر فاوست» اثر کریستوفر مارلو بود. بن‌مایه‌ی فکری این کتاب برایم خیلی گیرا بود: نفی خود یا تلاش برای گذشتن از مرزهای خویش حتا به قیمت فروش روح خود. چند کتاب ترجمه‌شده از شکسپیر، ریلکه، دیکنز و هوگو خواندم و توانستم تا اندازه‌ای روح حاکم بر مغرب زمین را درک کنم. آن چه که فهمیدم با آن تصویری که ما از غرب داریم بسیار متفاوت بود. خمیره‌ی اصلی مردم اروپا چیست؟ آیا عقل یا اراده برای حاکمیت بر همه چیز است؟ آیا کیفیت کنونی مردم اروپا ناشی از شرایط اقلیمی‌ یا ژنتیکی آنهاست؟ اروپایی‌ها به خوبی سازمان‌یافته و منظم هستند، یهودیان باهوش و می‌دانند با پول چه کنند، ژاپنی‌ها سخت‌کوش هستند و عربها تنبل‌اند و دوست دارند آه و ناله کنند. آیا ممکن است که من هم واقعاً یک اروپایی باشم و ژن یهودی داشته باشم و همین‌ها منشاء‌ِ گرایش شدیدم به فردگرایی باشند؟ می‌خواستم هر چه بیشتر زبان‌های بیگانه یاد بگیرم. برای من هر زبان مانند یک پنجره به دنیای جدیدی‌ست و هر زبان جدید برای من یک پناهگاه.
نمی‌دانستم این خبر را چگونه به پدرم بدهم. من بزرگ‌ترین سرمایه‌‌ی زندگی‌اش بودم. به جز من هیچ چیز دیگر نداشت. چه به‌اش بگویم؟ چیزی مثل‌ِ این: «پدر، متأسفم! تمام آن چیزهایی که تو دوست داری و زندگی‌ تو را تشکیل می‌دهند، به درد من نمی‌خورد! دوست دارم آرزوهای خودم را برآورده کنم. تلاش کن که به تنهایی آرزوهایت را متحقق کنی. جهان تو، جهان من نیست. دیگر نمی‌توانم در خانه‌ی دیروزی که پر از موش است زندگی کنم. جهان تو، مرا نفهمید و زیر خود له کرد. نمی‌توانم از زندگی خودم بگذرم تا نظام [فکری] تو ادامه‌ی حیات یابد. نظام تو آسیب‌های فراوانی به من زد، دیگر نمی‌توانم آن را بپذیرم. باز هم یک انسان درهم شکسته به عنوان امام؟ نه! فکر خوبی نیست! تو دیگر خیلی پیر و آسیب‌دیده‌ هستی که بتوانی چیزی را تغییر بدهی و من هم خیلی جوان و سرخورده که طوری رفتار کنم که انگار همه چیز بر وفق مراد است. وقتی خدا حتا یک بار با من هم سخن نگفته چگونه می‌توانم این کالا را [دین را/م] به مردم بفروشم؟ وقتی رویاها و خیالات خود من زندانی هستند، چگونه می‌توانم در افکار و رویاهای مردم دخالت کنم؟ باید تلاش کنم آن چه را که قابل نجات‌دادن هست، نجات بدهم.» منتظر این روز درگیری و کشمکش با پدرم بودم.
امتحانات دیپلم دشوار بودند و احساس‌ام این بود که از مانع معدل 18 عبور خواهم کرد و همین طور هم شد. معدل‌ام بالا 18 بود و بدین ترتیب توانستم در رشته‌ی مورد علاقه خود تحصیل کنم. شاگرد دوم مدرسه‌مان شدم و در سراسر کشور در زبان عربی چهارمین نفر شدم. نمرات‌ام در زبان انگلیسی و فرانسوی نیز آن قدر خوب بودند که می‌توانستم در همین رشته‌ها در دانشگاه تحصیل کنم. تنها چیزی که مانده بود این بود که خبر را چگونه به پدرم بگویم. نقشه‌ها کشیدم که چگونه قضیه را به پدرم بگویم. روی هر برخورد او حساب کرده بودم فقط روی این یکی نه: بدون آن که احساسی از خود نشان بدهد این تصمیم را به خود من واگذار کرد. او گفت: «این زندگی‌ِ خودت است، هر کاری که دوست داری بکن!» یا آن چنان سرخورده و مأیوس بود که دیگر نیروی بحث و مشاجره را با من نداشت یا سیگاری [حشیش] زده بود و می‌خواست آرامش خود را داشته باشد. تا به حال پدرم را این گونه مأیوس و بی‌احساس ندیده بودم. صادقانه بگویم دوست داشتم که با پدرم درباره‌ی این تصمیم‌ام بحث کنم، از حرکت‌ِ خود دفاع کنم و برایش توضیح بدهم. احساس کردم به من اهانت شده است. واکنش او در خور تصمیم‌گیری من نبود. سالها خود را برای این جنگ با او آماده کرده بودم و حالا می‌بایستی با این حقیقت روبرو بشوم که او دیگر هیچ علاقه‌ای برای مبارزه نداشت. همیشه فکر می‌کردم که پروژه‌ی بزرگ زندگی‌اش هستم. چرا این چنین بی‌تفاوت واکنش داد؟ مگر دوست نداشت که از من چیز دیگری بیرون بیاید؟
با این که مدتها منتظر چنین روزی بودم و با این که خاطرات زیبای چندانی از این روستا ندارم، ولی خداحافظی از آن برایم دشوار بود. هر چه باشد روستا برایم مکانی آشنا بود و همیشه می‌توانستم روی همبستگی محیط زندگی‌ام حساب کنم. حتا برادر بزرگ‌ترم برخوردش را با من تغییر داد. از این که نمرات خوبی در مدرسه داشتم افتخار می‌کرد و عقیده داشت که جای من در این روستا نیست و پیش‌بینی کرد که در قاهره آینده‌ی خوبی در پیش خواهم داشت. مادرم خیلی غمگین بود، نه فقط برای آن که روستا را ترک می‌کنم بلکه به این دلیل که خانواده نمی‌توانست به من کمک‌ هزینه‌ی تحصیلی بدهد. با این که نمی‌دانستم که چگونه در قاهره زندگی خواهم کرد، ولی تلاش می‌کردم که مادر را آرام کنم.

بیگانه در سرزمین خویش

با دیدن مَه غلیظی‌‌ که دور این شهر عظیم را گرفته بود و با دیدن اولین ترافیک، احساس کردم که در غربت پا نهاده‌ام. خاطرات در ذهن‌ام بیدار شدند و موجی از ترس وجودم را گرفت. یکباره از فضای خوگرفته و آشنای روستا به گمنامی مولوخ‌ِ یک متروپل پرتاب شدم: قاهره، شهری که روزی امید‌ِ من بود. رفتم روی یکی از پل‌ها و دو مجسمه‌ی شیر را که ورودی پل را تزیین کرده بود، تماشا کردم. با آن که آن دو شیر بر تختِ پادشاهی بزرگ‌ترین رودخانه‌ی جهان نشسته‌اند، ولی غبارگرفته و زوار در رفته بودند. دوست داشتم می‌توانستم آنها را در آب نیل بشویم. آرزو داشتم که خود‌ِ من نیز حتا یک بار هم شده در این رگ‌ِ زندگی‌ِ سرزمین مصر شنا کنم. تقریباً هر روز بی‌هدف ساعت‌ها اینور و آنور پرسه می‌زدم. خیلی وقت‌ها فقط چند خیابان با خانه‌ی پدر بزرگ‌ام فاصله داشتم ولی از رفتن به آنجا پرهیز می‌کردم.
در دانشگاه، دختران بسیاری را می‌دیدم که شلوارهای تنگ‌ِ جین به تن داشتند و بدون روسری بودند. از خود پرسیدم، کدام یک از این دلبران فراوان را ابتدا شکار خواهم کرد! آشنایی سابقم با قاهره مانع از آن نشد که همه بدانند اهل قاهره نیستم. با آن که می‌کوشیدم با لهجه‌ی قاهر‌ه‌ای حرف بزنم هیچ کس شک نداشت که در قاهره متولد نشده‌ام. برای همه، همان پسر‌ِ روستایی بودم. ولی همدرد و همدل داشتم: دانشجویان بلند‌پرواز شهرستانی در این دانشکده‌‌ی نخبگان البته یک اقلیت را تشکیل می‌دادند ولی اقلیتی نسبتاً قوی. طبیعی بود که با آنها ارتباط برقرار کنم، زیرا امکان‌ِ ارتباط‌گیری با دانشجویان پولدار که اکثریت هم‌دانشگاهی‌های ما را تشکیل می‌دادند، وجود نداشت. ابتدا با دو دانشجو آشنا شدم که زمین تا آسمان با هم فرق داشتند. حُسام یک جوان سرخورده اهل قاهره بود که مرتب در حال جنگ با زندگی‌‌ِ خویش بود و دایماً از این جنگ وارد جنگ‌ِ دیگری با زندگی‌ خود می‌شد. با این وجود، طنز تلخ‌ِ غریبی داشت. جمال در عوض یک مسلمان بسیار مومن و سختگیر بود که از روستایی در دلتای نیل آمده بود و تمام زندگی‌اش را صرف تفسیر و تعبیر قرآن کرده بود.
به عنوان شاگرد لوله‌کش کار پیدا کردم و بدین ترتیب هزینه‌ی تحصیل‌ام را تأمین می‌کردم. طی این کار به اندازه‌ی تمام مدت‌ِ زندگی‌ام مجبور بودم یا دست به مدفوع بزنم یا آن را بو بکشم. ابتدا نزد یکی از خاله‌هایم زندگی می‌کردم، ولی پس از مدتی از ترس‌ِ فلاکت [درونی] خود مجبور به ترک آنجا شدم. خاله‌ام با شوهر غشی و شش فرزندش در یک آپارتمان سه اتاقی زندگی می‌کرد. مجبور بودم با دو تا از فرزندانش در یک تخت بخوابم. یک شب وقتی متوجه‌ی پسر خاله‌ی شش ساله‌ام که در کنار من روی شکم خوابیده بود شدم، دیگر نتوانستم بر انرژی جنسی خود افسار بزنم. در مغزم گویی ضربات چکش کوبیده می‌شدند. ولی چیزی دیگر در من قوی‌تر از عقل و انسانیت بود، چیزی نیرومندتر از خود زندگی. با احتیاط شلوار پسر بچه را پایین کشیدم و تحریک شده به کفل برهنه‌اش نگاه می‌کردم. از خود بی‌خود شده و به یک نقطه‌ی بازگشت‌ناپذیر رسیده بودم. شروع کردم با آلت‌‌ِ تناسل‌ام کفل‌ِ بچه را ساییدن و یک احساس لذت بی‌اندازه به من دست داد. حواسم بود که از خواب بیدار نشود. ولی پیش از آن که شهوت مرا به یک حیوان افسارگسیخته تبدیل کند، این بازی بیمارسرشت را خاتمه دادم. رفتم حمام و آنجا خودارضایی کردم. به هنگام خودارضایی و پس از آن احساس‌هایی در من فوران کردند که طی تجاوز و پس از آن به من دست داده بودند. تمام شب گریه کردم و دیگر نتوانستم به رختخواب بروم. به حال و روز‌ِ خودم و بلایی که به سرم آمد گریه می‌کردم و برای رفتار مفلوکانه خود می‌گریستم. این واقعیت که کارم را با این بچه تا به آخر انجام ندادم به این معنا نیست که بهتر یا اخلاقی‌تر از آن شاگرد تعمیرگاه بودم. شاید اگر مانند او فرصتی می‌داشتم من هم همان کار را می‌کردم. آیا نتیجه‌ی دردها و رنج‌های آن سال‌ها این شد که من‌ِ قربانی بخشی از کیستی‌ِ فرد‌ِ جانی را به جزیی از خود تبدیل کنم؟
در خوابگاه دانشجویان یک اتاق اجاره کردم و کوشیدم که خود را با کار‌ِ زیاد سرگرم کنم. تحصیل در دانشگاه نسبتاً خوب طی می‌شد و من طی زمان‌ِ کوتاهی چیزهای فراوانی درباره‌ی فرهنگ‌ِ اروپایی فرا گرفتم. تا آن جا که مربوط به زنان می‌شد، آدم بسته‌ای بودم. دیگر نمی‌دانستم که به زنان کشش دارم یا به پسربچه‌ها. البته با یکی از دختران دانشجو دوست بودم، که طبعاً بلوند و چشمان سبز داشت ولی رابطه‌ی ما در چهارچوب سنت‌های حاکم بر مصر باقی ماند.
پس از مدتی در دانشگاه با خالد آشنا شدم که با یک گروه [سیاسی] کار می‌کرد ولی حاضر نبود که نام گروه را به من بگوید. ما درباره‌ی دین و سیاست با هم حرف می‌زدیم. مسایل مربوط به عدالت اجتماعی موضوع مورد علاقه‌ی هر دوی ما بودند. وقتی متوجه شد که موضوع خدا صد در صد برایم حل نشده، گفت مارکسیست است. او مرا به جلسات مخفی‌ای برد که مارکسیست‌ها و ناصریست‌ها با هم جمع می‌شدند. در آغاز نمی‌دانستم که شرکت در چنین جلساتی خطرناک است، چون حزب کمونیست در مصر ممنوع بود. ولی حتا وقتی این را فهمیدم، مانع از آن نشد که در جلسات شرکت کنم. نمی‌دانستم که در مصر این قدر آته‌ایست [بی‌خدا] وجود دارد. برای آنها یک مورد ویژه بودم، چون هم از یک روستای مذهبی می‌آمدم و هم پدرم امام بود و هم قرآن را به خوبی می‌شناختم. همراهی من با آنها، بهترین استدلال برای بر حق بودن آنها در برابر اخوان‌المسلمین بود که در طیف اپوزیسیون و دانشگاه رقیب قدرتمند مارکسیست‌ها محسوب می‌شدند.
ولی حاضر نبودم فرد‌ی بی‌خدا و سازش‌ناپذیر بشوم. در میان آنها تنها کسی بودم که از صوفی‌گری و این که انسان باید تا ابد در جستجوی خدا باشد حرف می‌زدم. این دیدارها برای من بیشتر سرگرم‌کننده بودند تا ثمربخش، فقط وسیله‌ای برای یادگیری. این گردش مارکسیستی کوتاه فقط برای خواباندن عطش‌ِ روشنفکری‌ام بود، و بیشتر از آن هم نبود. ولی پا به پای سواد و اطلاعات‌ِ اعضای گروه نمی‌توانستم پیش بروم. همه کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای بودند و درباره‌ی ادبیات جهان اطلاعات خوبی داشتند. کتاب‌هایی مانند « صد تا از مهم‌ترین داستان‌های جهان»، «کمونیسم در 90 دقیقه» و خلاصه‌هایی از رمان‌های روسی را خریدم تا به هنگام بحث بدانم درباره‌ی چه سخن می‌گویند. نتیجه‌ی این کلک خوب بود و بدین ترتیب توانستم حفره‌های نادانسته‌های خود را لاپوشانی کنم. اکثر‌ِ آنها تحصیل‌کرده، باهوش و آرمان‌گرا بودند. البته به ادعاهای سیاسی‌شان باور نداشتم و حاضر هم نبودم که آینده مصر را به دست آنها بسپارم. ولی از مایه‌گذاری و به ویژه شجاعت آنها خوش‌ام می‌آمد. هر چه باشد، تقریباً نیمی از آنها، دست کم از مردان گروه، زندان‌کشیده بودند. همچنین از دختران‌ِ گروه نیز خوش‌ام می‌آمد؛ آنها اکثراً از خانواده‌های سرمایه‌دار بودند و کلاً نه از روی اعتقاد که برای رفع کسالت آنجا حضور داشتند. ما به آنها کمونیست‌های پاشنه‌بلند می‌گفتیم. دلیل بیشتر ماندن‌ام در این گروه، همین دختران بودند.
این رفقا اصلاً انقلابیون حقیقی نبودند. از نظر من جنگ‌جوهای خسته‌ای بودند که انقلاب‌شان با شکست روبرو شده بود. و دست‌ِ سرنوشت آن گونه خواست که پس از چند ماه که وارد این گروه شدم، جهان کمونیستی در هم فرو ریخت. گورباچف را برای این کارش هرگز نخواهم بخشید. ولی کمونیست‌های مصری حاضر نبودند واقعیت این فروپاشی را بپذیرند. از نظر آنها این یک بحران کوتاه مدت بود و هنوز به همان ایدئولوژی خود چسبیده بودند.
شگفت‌انگیز این بود که علیرغم فعالیت‌ام با مارکسیست‌ها، بر شدت نماز خواندنم افزوده شد. پس از هر بحث با آنها احساس‌ِ خالی‌ بودنم دو چندان می‌شد. فکرهایی به ذهنم خطور می‌کرد که توانایی طبقه‌بندی آنها را نداشتم. گاهی آرزو داشتم که می‌توانستم مغزم را از بینی‌ام بیرون بکشم و بیرون بیندازم؛ درست مانند مصریان باستان که به هنگام مومیایی مغز را از بینی مُرده بیرون می‌کشیدند و بیرون می‌ریختند تا برای همیشه مرده را از افکار آزاردهنده رها سازند.

All inclusive
[شامل همه چیز]

به عنوان شاگرد‌ِ لوله‌کش کارکردن، کار شاقی بود. البته این شغل با اعتقاد مارکسیستی من سازگاری داشت و این احساس را به من می‌داد که به طبقه‌ی پرولتاریا [کارگر] تعلق دارم، ولی درآمدم آن چنان کم بود که به زور هزینه‌ی زندگی‌ام را تأمین می‌کردم. یکی از عموزاده‌هایم رئیس پلیس توریست‌ها در فرودگاه بود. نزد او رفتم و ازش خواهش کردم که در فرودگاه برایم کاری پیدا کند. با یک تلفن‌‌ِ از طرف او، در یک آژانس مسافرتی شغلی برایم پیدا شد، با این که نه دانشگاه‌ام تمام شده بود و نه تجربه‌ای در این کار داشتم. باید جلب‌ِ مشتری می‌کردم: وظیفه‌ام این بود که توریست‌های منفرد و بدون آژانس را پیش از کنترل پاسپورت، شناسایی می‌کردم و به آنها یک تور مسافرتی گران‌قیمت می‌انداختم. می‌بایستی با نمایندگان هفت آژانس مسافرتی خصوصی دیگر بر سر این مشتریان رقابت می‌کردم. رقبا باتجربه‌تر و سریع‌تر بودند. اگرچه مدت‌ها آرزو داشتم با صلیبیون حرف بزنم ولی تا آنها را می‌دیدم زبانم بند می‌آمد.

* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:

www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست