وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۱۲)
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۰ آبان ۱٣۹۶ -
۱ نوامبر ۲۰۱۷
نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
اکثر رقبایم خود را به عنوان کارمندان آژانسهای مسافرتی خصوصی معرفی نمیکردند بلکه به توریستها میگفتند کارمندان رسمی فرودگاه هستند و میخواهند آنها را در برابر رانندهتاکسیهای سمج حفاظت کنند. آنها به توریستها هشدار میدادند که راهنماهای توریستی بیرون از فرودگاه غیرقانونی هستند و میخواهند تورهای مسافرتی بسیار گران به آنها بیندازند؛ تازه گاهی آنها را میربایند، یا به آنها تجاوز میکنند و پولهایشان را میدزدند. در عمل بسیاری از این مسافران متقاعد میشدند و مانند بچههای وحشتزده دنبال آنها راه میافتادند. با اولین گامی که توریست به مصر میگذارد این احساس به او دست میدهد که مصر سرزمینیست از دزدان وحشی. زیرا واقعاً جلوی در سالن ورودی فرودگاه راننده تاکسیها و راهنماهای سفر کمین میکنند، دور توریستها حلقه میزنند و هر کس میخواهد طعمه را از آن خود کند.
ولی من حاضر نبودم برای به دست آوردن چند دلار به مسافران خارجی یک تصویر وحشتناک از مصر بدهم. تازه، برخوردی که ما با توریستها در سالن فرودگاه میکردیم با کار رانندهتاکسیهای غیرقانونی خارج از فرودگاه فرقی نداشت، تنها فرق این بود که ما انیفورمپوش بودیم و با اجازهی پلیسِ توریستها کارمان را انجام میدادیم. همهی ما طبق اصل «سفنگوری» که فقط در فرودگاه شناخته شده بود ولی در تمام مصر به کار بسته میشد، عمل میکردیم. واژهی «سفنگوری» در هیچ واژهنامهای وجود ندارد، ولی یک معنی دارد: دزدی به سبک رابینهود. به عبارت دیگر: اگر رئیسات حقات را نمیدهد، خودت حقات را بگیر!
فرودگاه برایم یک جهان جدید بود و همزمان یک جهان ذرهای از کل مصر. این جا تنها مکان روی زمین است که یک بطری آبِ آشامیدنی در یک کیوسک پنج قیمت گوناگون دارد. مهروز، صاحب کیوسک، یک بطری آب را به کارکنان ساده فرودگاه یک پوند میفروخت. برای کارکنان آژانسهای مسافرتی همین بطری آب دو پوند، برای مسافر مصری سه پوند، برای مسافر از کشورهای خلیج [فارس] پنج پوند و برای توریست غربی هفت پوند بود، و به پلیسها هم مجانی داده میشد!
ولی این کیوسک بعدها در راستای مدرنیزه کردن فرودگاه بسته شد، چون با نمای نوین جلبِ توریست سازگار نبود. همچنین یک پلاکارد تبلیغی از فرودگاه برداشته شد. این پلاکارد یک مصری جنوبی را نشان میداد که با چنین کلماتی تبلیغ میکرد: «آبجوی استلا، در مصر از سال 1897» بسیاری از کارکنان و بازدیدکنندگان فرودگاه یکباره دیانتشان را کشف کردند و تبلیغ آبجو را غیراسلامی ارزیابی نمودند. ابتدا این پلاکارد را با جملاتی مانند: «مصریان هرگز آبجو نمینوشیدند!» رنگمالی کردند، سپس کاری کردند که پلاکارد برای همیشه برداشته شد. آنها از نقاشیهای دیواری آثار باستانی که نشان میدادند مصریان کهن آبجو تولید میکردند، اطلاع نداشتند. البته خود من هم نمیدانستم.
مدرنیزاسیون فرودگاه، خیلی به مدرنیزاسیون کل مصر شبیه بود: یک سلسله ظاهرسازی که مذهب و سنت تحملِ همانها را ندارد. شرف، پلیسِ پیر، به سنت فرودگاه تعلق داشت و کارش، علیرغم آن که جزو پلیس توریستها نبود، نظارت بر کارکنان آژانسهای مسافرتی در فرودگاه بود. هر گاه ما را میدید، میپرسید: «هی، بچه کونی چرا سلام نمیکنی؟» فرقی نمیکرد که او در روز چند بار آدم را در فرودگاه میدید، برای هر بار یک پوند تلکه میگرفت. او صبحانه، نهار و شاماش را با همکارانش یعنی مأموران پلیس امنیتی فرودگاه که نسبت به درآمدهای بالای کارکنان بخش توریسم حسادت میکردند، میخورد. او نمادِ و بازتاب اقتدار [سلسلهمراتبی] در جامعهی مصر بود. تهی و بدون مشروعیت، ولی توانا از به کار بستن هر نوع دوز و کلک. از نظر اکثر همکاران، شرف مردی حریص و خشن بود. ولی برای من یک جوری دوستداشتنی بود. همسرش مرده بود، فرزندی نداشت و چند ماه دیگر هم بازنشسته میشد. سرخوردگیاش از این بود که چرا طی سالیان دراز خدمت، برای دوران بازنشستگیاش به اندازهی کافی پول جمع نکرده است. از این ناراحت بود که چرا بعد از مرگ همسرش دوباره ازدواج نکرده و خانواده تشکیل نداده بود. به همین دلیل حق خود میدانست زنانی را که زیر دستاش کار میکردند مورد سوء استفاده جنسی قرار بدهد. میگفتند که به چند زن تجاوز کرده است، از زنان نظافتچی بگیر تا زنان زندانی، یعنی زنان آفریقایی قاچاقچی مواد مخدر، فاحشههای لبنانی یا زنان فراری فلسطینی. تنها آرزویش یعنی خوابیدن با یک توریستِ زن بلوند، ناکام باقی ماند. اغلب اوقات به سراغ صفِ کنترل پاسپورت میرفت و پاسپورت توریستهای زن [اروپایی] را کنترل میکرد، با این که ربطی به وظایفاش نداشت. با تنها واژههای انگلیسی که میدانست میگفت: «Welcome to Egypt. I love you!» زنِ محبوباش وندی (Wendy) نام داشت. یک زن پنجاه سالهی انگلیسی که سالیان سال در فرودگاه قاهره زندگی میکرد. او پیشترها با یک مصری ازدواج کرده بود و ده سال با هم در انگلستان زندگی کردند و یک دختر مشترک داشتند. این خانواده یک زندگی به سبک غربیها داشت تا این که یک روز پدرِ خانواده طی دیداری از مسجد، یک بار دیگر دیانت خود را کشف کرد. سپس تصمیم گرفت دختر هفت سالهاش را به کلاس قرآن بفرستد. همسرش، وندی، شدیداً با این اقدام مخالفت کرد. ولی مرد مصری، طبق اصل سفنگوری [هر کس به فکر خویش است!] بدون آگاهیِ همسرش، دختر را برداشت و به مصر آورد و او را برای همیشه در جایی مخفی کرد. وندی نیز راهی مصر شد و همه جا را برای پیدا کردن شوهر و دختر زیر پا گذاشت. ولی اثری از آنها نیافت. وندی کاملاً قاطی کرد و سر به دیوانگی زد. سرانجام در فرودگاه بست نشست به این امید که شاید روزی سر و کلهی دخترش در این جا پیدا شود. هیچ کس نمیدانست که وندی در فرودگاه کجا میخوابد ولی روزها بین سالنهای ورودی و خروجی فرودگاه در رفت و آمد بود و مسافران را زیر نظر میگرفت. موهایش ژولیده بود و همیشه یک سیگار در دست داشت.
این یکی از داستانهایی بوده که دربارهی وندی گفته میشد. شایعات دیگر میگفتند وندی برای پلیس مخفی مصر کار میکند ولی عدهای دیگر میگفتند که همکار موساد است. تسلط وندی بر زبان عربی برای اثبات شایعات نوع آخر به کار گرفته میشد. ولی برای شرف زندگیِ گذشتهی وندی اهمیت نداشت. برای او فقط موهای وندی که رنگِ خاکستری به خود میگرفتند و احتمالاً زمانی بلوند بودند، جذابیت داشت. هر بار که شرف تلاش میکرد وندی را به گوشهای خلوت بکشاند، وندی دستاش را گاز میگرفت و در میرفت. سرانجام روزی وندی برای همیشه فرودگاه را ترک کرد، و دو ماه بعد سر و کلهی یک زن اروپایی دیگر پیدا شد که دقیقاً یک داستان شبیه به وندی داشت. حالا شرف به دنبال این زن بود. شرف انسانِ غریبی بود، ولی از نظر من یک مرد مصری نمونهوار بود. سیبلِ زبر و سیاهِ رنگشدهاش اصلاً با موهای روشنِ خاکستریاش هماهنگی نداشت، ولی لبخندش که به هنگام تلکهگیری از ما شکاف بین دندانهایش را لو میداد، یک جوری بچهگانه و طبیعی بود. شلوارهایش هیچ گاه مناسبِ اندامش نبودند و آدم فکر میکرد که هر لحظه ممکن است پایین بیفتند. هر بار که به توریستهای نورسیده «سلام میکرد»، انتظار داشت که به او اندکی پول بدهند. ظاهراً او نمیدانست که توریستها از پلیس نمیترسند و دلیلی نمیبینند که بیخود و بیجهت به او پول بدهند. ولی او همان کاری را میکرد که همهی ما در فرودگاه میکردیم، از رئیس پلیس گردشگری تا نظافتچیها: هر کس در پی یک «سلام» بود، همه از اصل سفنگوری [گوشبُری] پیروی میکردند.
درآمدم بر اساس حق دلالی تورهایی بود که به گردشگران میفروختم. ولی چون صادقانه به گردشگران میگفتم که کارمند فلان آژانس مسافرتی هستم، موفقیت چندانی نداشتم. صاحب آژانس مسافرتی به عمویم شکایت کرد که خوب کار نمیکنم. آنها یک فرصت دیگر به من دادند تا شیوهی کارم را تغییر بدهم. سرانجام قرار شد که پس از دو ماه باید نتایج بهتری از کار خود ارایه دهم، در غیر این صورت شغلام را از دست خواهم داد. رئیس پلیس گردشگری ترغیبام میکرد که سر گردشگران کلاه بگذارم، چون او هم به فکر پولی بود که هر ماه به طور نقد از صاحبِ آژانس گردشگری دریافت میکرد.
سرانجام یک بار به هنگام شیفت شب موفق شدم یک مشتری تور کنم: یک مرد حسابی مست که به احتمال قوی همجنسگرا و اهل چک بود. او را به محمد که تجربهاش از من خیلی بیشتر بود، سپردم. معروف بود که محمد با چربزبانیاش گردشگران را هپنوتیزم میکند. او برای گردشگران یک بار از مادر بیمارش که باید عمل شود، قصه میگفت و یک بار از همسر آبستناش. گردشگران دلشان به حال او میسوخت و تور گردشی او را میخریدند. هر کاری کرد گردشگر مست تور گردشی او را نخرید. وقتی محمد متوجه شد که یارو احتمالاً با مردها حال میکند، دو تا از دکمههای پیراهنش را باز کرد. بعد دستاش را روی ران مرد گذاشت. مردِ اهل چک از این کار محمد خوشش آمد، ولی باز حاضر به خریدن تور سفر نشد. هر دو در برابر چشمان من یک معامله کردند. قرار شد محمد با مرد گردشگر به هتل برود و با هم یک شبِ رومانتیک داشته باشند و سپس گردشگر، تور سفر محمد را بخرد. وقتی محمد خواست برود، وحشتزده جلوش را گرفتم و گفتم: «طرف را این جا نیاوردم که تو باهاش همچون کاری کنی! مگر من جاکش تو هستم؟» محمد پاسخ داد: «همهی ما جاکش هستیم، دوست عزیز! خطبههایت را برای خودت بگذار، من زن و بچه دارم و به پول نیاز داریم. تو هم به حق دلالیات نیاز داری. این کار را برای شما احمقها میکنم، برای مصر این کار را میکنم!»
شب و دیر وقت بود. اکثر کارکنان آژانسهای گردشگری رقیب به خانه رفته بودند. فقط یک هواپیما از صنعا قرار بود بنشیند، ولی به ندرت از یمن به مصر توریست میآمد. فقط من و همکار قبطیام [مصری مسیحی]، کَرَم، هنوز آنجا بودیم. وقتی هواپیما نشست، نخست یک گروه یمنی و سپس تعدادی مصری هواپیما را ترک کردند. داشتیم سالن فرودگاه را ترک میکردیم که متوجه شدیم یک خانوادهی آلمانی ظاهراً مرفه پدیدار شد. یک پدر بلند قامت و بلوند، دخترش، پسرش و دوست دخترِ پسرش. به ویژه دخترش که بعدها فهمیدم نامش پاتریسیا بود، توجه مرا به خود جلب کرد. او دختر بسیار زیبایی بود. با وجودِ سفر طولانی لبخندی انرژیبخش و وسوسهانگیز بر لبانش جاری بود. زیاد احتیاج به تبلیغ کردن نبود، چون آنها دقیقاً دنبالِ همان توری بودند که ما میخواستیم به آنها بقبولانیم. نقشهشان این بود که تمام مصر را ظرف دو هفته سفر کنند. میخواستند از قاهره شروع کنند، در غردقه در دریای سرخ شنا بکنند، با کشتی از اقصر به أسوان بروند و مدتی را در صحرای لیبی و واحههای مصر بگذرانند. البته منطقیتر بود که مسیرِ تور برعکس برنامهریزی میشد تا پس از یک سفر طولانی در کنار دریای سرخ رفع خستگی کنند. ولی آنها این طور خواستند و همان گونه که گفته میشود، همیشه حق با مشتریست. کرم، سفر را برای چهار نفر 7000 یورو برآورد کرد. البته کرم این قیمت پایه را با در نظر گرفتن چانهزدنها پیشنهاد کرد، ولی خانواده بیدرنگ پیشنهادِ کرم را پذیرفت. حق دلالی برای هر کدام ما به 500 یورو بالغ میشد. ولی کرم که در پی پول بیشتری بود، پیشنهاد کرد: «به نظرت چه طور است که خودمان سفر را سازماندهی کنیم، بدون این که به آژانس خبر بدهیم؟ برای هر کداممان 1500 یورو سود دارد!» این به معنای آن بود که همه چیز را باید خودمان سازماندهی میکردیم و توریستها را نیز طی سفر همراهی میکردیم.
چون نمیخواستم دست به چنین ریسکی بزنم، ابتدا این پیشنهاد را رد کردم، ولی کرم توانست مرا قانع کند: «هر کس، هر کس تیغ میزند؛ اگر گرگ نشوی، دیگران تو را خواهند خورد!» ولی از سوی دیگر تصور دیدن همهی مصر برایم خیلی وسوسهانگیز بود. کرم تقاضای مرخصی کرد؛ من هم میبایستی برای دو هفته غیبت از کار بهانهای میتراشیدم. از سوی دیگر وجودم در فرودگاه آن چنان هم پراهمیت نبود، به همین دلیل سر آخر پیشنهاد کرم را پذیرفتم.
ما پیرترین رانندهی مینیبوس و پیرترین راهنمای سفر را برای روزهای بازدید از قاهره اجیر کردیم. نام رانندهی مینیبوس آشور بود و همهاش از گذشتههایی حرف میزد که به عنوان شوفرِ یکی از وزیران کابینهی عبدالناصر کار میکرد. سلانه سلانه مینیبوس کهنهاش را میراند و مرتب در حال فحش و ناسزا دادن به جوانان امروزی بود که در خیابانها ول میگشتند. خانوادهی آلمانی با چشمان از حدقه بیرون آمده به شلوغی خیابانها خیره شده بود و طوری به مردم نگاه میکردند که انگاری مردم در قفسهای سیرک بودند. این که همزمان، خودروها، درشکهها، انسانها و حیوانات در خیابان در هم میلولیدند برای بچهها مایهی سرگرمی شده بود. ولی پدر خانواده مردی سختگیر و نه چندان شوخطبع بود. هر بار میگفت: «اصلاً نمیفهمم که ...»
«اصلاً نمیفهمم که چه طور این همه آدم در یک جای تنگ میتوانند زندگی کنند. چرا مصر هم مثل چین کنترل جمعیت را پیشه نمیکند؟» او به آن دسته از گردشگران تعلق داشت که هیچ چیز مثبتی در یک کشور نمیبینند و هیچ شوقی هم برای کشف فرهنگهای جدید ندارند. به یاد ندارم که شغل او چه بوده است، بیشتر او را در ذهن خود به عنوان رئیس زندان تصور میکنم. نام او هارتموت بود. برایم عجیب بود که چگونه پاتریسیای زیبا میتواند دختر چنین مردی باشد.
اگرچه در قاهره زندگی میکردم ولی این اولین بار در زندگیام بود که اهرام جیزه را میدیدم. به محض آن که آنجا رسیدیم یک گروه بچه دور ما را گرفتند و میخواستند به ما کارت پستال و عتیقههای جعلی بفروشند. هنوز بچهها را دور نکرده بودیم که سر و کلهی شترسواران و اسبسواران پیدا شدند. آنها با اسب و شتر دور ما حلقه زدند، حتا لباسهای ما را میکشیدند تا بالاخره کرم سرشان فریاد کشید و ما را رها کردند. همهی بازارها، شترها و اسبها به مردی به نام ابوعزیز تعلق داشت. این مرد به خاطر روابط بسیار خوباش با پلیس، حق انحصاری استفاده از آنجا را برای خود کسب کرده بود.
راهنمای سفرمان، فوآد، نیز از پرورشیافتهگان مکتب قدیمیست و درک ویژهی خود را از تاریخ مصر داشت. از تعاریف و سخناناش پیدا بود که متعلق به مسیحیان قطبی مصر است. میکوشید که هر مرحله از تاریخ مصر را با تعقیب و سرکوب قبطیها مربوط سازد. مارسل، پسر شانزده سالهی خانواده، از راهنمای سفر پرسید که عمر اهرام چقدر است. راهنما بدون درنگ پاسخ داد: «هفت هزار سال» از او پرسیدم آیا مطمئن است درست میگوید. پاسخ داد «نه»، سپس گفت او قدمت اهرام را با سن توریستها تعیین میکند و جوانان خوششان میآید که عمر اهرام خیلی طولانی باشد. خوشبختانه هارتموت راهنمای خودش را [به صورت کتاب] به همراه داشت و اظهارات فوآد را تقریباً سه هزار سال کاهش داد. هارتموت دربارهی تاریخ مصر نسبتاً فراوان میدانست، در هر صورت بیشتر از مجموعِ اطلاعات من و راهنمای سفرمان. فقط کرم میتوانست پا به پای او بیاید.
هارتموت با شگفتی گفت: «اصلا نمیفهمم چه طور این مصریان که چنین اهرامی ساختهاند امروز در این آلونکهای کثیف زندگی میکنند!»
با عصبانیت پاسخ دادم: «اینجا خیلی چیزها را نخواهید فهمید! چرا تلاش نمیکنید که خیلی ساده از وقتتان لذت ببرید؟ یا پول پرداخت کردهاید که خودتان را اذیت کنید؟»
سپس راهنما، ما را برای دیدن اجباری از بازار قالی، طلا و عطر با خود برد. یک عطر فروش توانست پاتریسیا را متقاعد کند که عطر یاسمیناش همانیست که کلئوپاترا استفاده میکرده. البته هارتموت را نتوانست ترغیب کند که شیشهی مُشکِ سیاه را بخرد، حتا وقتی فهمید که مُشک را از نافهی آهوی نر میگیرند، تأثیری در تصمیم هارتموت نداشت. به هنگام دیدارمان از کارگاه قالیبافی، یکی از متصدیان آنجا شروع کرد کار کودکان را توجیه کردن. او وانمود میکرد کودکانی که آنجا کار میکنند همه یتیم و فقیر هستند و این تنها امکان برایشان است که بتوانند هزینهی تحصیل خود را در بیاورند. ولی در واقعیت کسی از آنها به مدرسه نمیرفت. آنها از صبح تا شب کار میکردند. با انگشتان ظریف خود قالیچههای ابریشمی میبافتند که هر کدامشان را به قیمت چند هزار دلار به گردشگران میفروختند. در مقابل این کار، کودکان یک صدقه دریافت میکردند. مدت زیادی به کودکانی که روی دارهای قالی خم شده بودند و جان میکندند نگاه کردم. حتا وقتی لبخند میزدند، چشمانشان سرشار از شکست و افتادگی بود. تنها استثمار این کودکان نبود که روح سوسیالیستی مرا آزار میداد. از خود پرسیدم، چند تا از این کودکان قربانی این یا آن نوع تجاوز بودهاند؟
راهنما، بیخیال از این صحنهها، به تور گردشی خود ادامه داد و پس از مدتی ما واردِ بخش قدیمی قاهره که پر از کلیسا بود، شدیم. راهنما از سرکوب قبطیها شکایت میکرد و از این که مساجد هر روز پنج بار، و حتا صبحها ساعت چهار، با بلندگو مردم را به نماز دعوت میکنند و مزاحم ساکنان قبطی میشوند. پس از آن که از یک کلیسا و یک مسجد دیدن کردیم، هارتموت پرسید که چرا به کنیسه نرفتیم. با شنیدن نام کنیسه رنگ از رخام رفت. نوزده سالم بود و تا این زمان هنوز نمیدانستم که در قاهره کنیسه وجود دارد. هیچ گاه در مدرسه چیزی دربارهی کنیسه یا مصری یهودی نخوانده و نشنیده بودیم. یهودیان برای ما همیشه اسرائیلیهای صهیونیست بودند که به فلسطین حمله کرده و چند بار با مصر وارد جنگ شده و پیروز شدند. همه، به جز من، وارد کنیسه شدند. سپس هارتموت پرسید که چرا عبدالناصر یهودیان را از کشور فراری داد. راهنما و من پاسخِ این پرسش را نمیدانستیم. کرم از عبدالناصر دفاع کرد و گفت که یهودیان مصر، کشور را داوطلبانه ترک کردند، چون بیشتر به کشور اسرائیل وفادار بودند تا مصر.
شب در یک کافه در برابر مسجد الازهر نشستیم. وقتی گارسون چای و یک لیوان آب شیر برایمان آورد، هارتموت یک بار دیگر باعث رنجشام شد. وقتی مارسل خواست آب را بنوشد، جلوی او را گرفت و گفت: «دیوانه شدی؟ اگر بنوشی اسهال میگیری!»
پرسیدم: «چرا این کار را میکنی؟ چیزی که برای ما خوب است حتماً برای شما خوب است!»
- «نه، شما به این باکتریهایی که در آب یا پوست میوههاست عادت کردهاید و سیستم دفاعی بدن شما در برابر آنها مصون شده ولی بدن ما اینها را نمیشناسد!»
برای آن که موضوع بحث را عوض کند هارتموت از من پرسید که معنی جملهی عربی بر سر درِ مسجد چیست. یکی از جملات معروف محمد پیامبر اسلام بود که میگفت: «مهم، نیت انسان است. نیتِ انسان هر چه باشد، هدفِ او نیز همان است.»
وقتی جمله را ترجمه کردم هارتموت نتوانست جلوی خندهی خود را بگیرد و گفت: «حالا میفهمم چرا جهان اسلام پیشرفت نمیکند! احتمالا تمام هم و غم مردم داشتن نیت [خوب] است و به همین دلیل کسی به فکر نتیجه کار نیست. بدترین چیزی که پس از انجام کار میتوان به یک آلمانی گفت، این است که گفته شود: نیتات شما خوب بود!» هارتموت گفت به چندین کشور عربی سفر کرده و همواره تصویر مشابهای را دیده است: مردانی که تمام روز در کافه مینشینند و دومینو بازی میکنند: «حتماً با خودشان فکر میکنند: مهم، نیت [پاک] است! پس چه کسی باید برای آنها کار کند؟»
هارتموت بر این نظر بود که اسلام به سرزمینی مانند مصر که در عهد باستان یک امپراطوری بوده آسیب زده است. به مقابله با نظرش پرداختم و گفتم عربها مردمانی بادیهنشین و غارتگر بودند و اسلام توانست آنها را به مردمان با فرهنگ تبدیل کند به طوری که در قرونِ وسطا به پیشتازان علوم، فلسفه و به ویژه پزشکی ارتقا یافتند. فرهنگ موروها (1) [Maurern/Moors] در آندولس را به یادش آوردم که اروپاییها نیز از آن بهرهمند شدند. بدون مخالفت با حرفهای من پرسید: «خب، پس کجاست آن پزشکی و فلسفهی عربی در مصر؟ در این میان، اکثریت مصریان از منبع گردشگری زندگی میکنند. بدون بناهای فراعنه، مصریان از گرسنگی میمیرند!» هر کلمهاش خشم درونیام را دو چندان میکرد.
کرم خود را وارد بحثمان کرد و گفت، هر فرهنگی مرحلهی ضعف دارد و قطعاً روزی فرهنگ اسلامی دوباره قویتر خواهد شد.
هارتموت با تعجب گفت: «فکر کردم شما مسیحی هستید» و همزمان با انگشت به صلیبِ خالکوبی شده روی دستاش اشاره میکرد.
- «مذهب من مسیحیست ولی فرهنگم عربی. همهی مسیحیها در مصر مثل من هستند.»
- «ولی لحنِ پیش از ظهر امروزِ راهنما طور دیگری بود!»
کرم گفت: «هر کشوری ویژهگیها و مشخصات خودش را دارد. ولی مسلمانان و مسیحیان 1400 سال با هم در صلح و صفا زندگی میکنند و هیچ کس دیگری را در اتاق گاز نسوزاند!»
- «میخواهی با این حرفت چه بگویی؟ در مسایلی که زیاد از آن اطلاع نداری، خودت را قاطی نکن!»
- «خود شما دربارهی فرهنگ اسلامی چه میدانید که این طور از اسلام حرف میزنید؟ چه کسی این حق را به شما داده است؟ چرا مرتب با معیارهای خودتان فرهنگهای دیگر را محکوم میکنید؟ چرا تاریخ خونین اروپا و جنگهای صلیبی و دوران استعمار را فراموش میکنید؟»
دیگر وارد این بحث داغ نشدم. خیلی عجیب بود که کرم و نه من وظیفهی دفاع از کشورمان را به عهده گرفت. بسیاری از پرسشهای هارتموت با پرسشهای من شباهت داشتند. با این حال وقتی پرسشها و سرزنشها از سوی دیگران [غیرخودیها] صورت میگرفتند، برانگیخته میشدم. همچنین برای آخرین پرسش هارتموت به جز خشم و سکوت پاسخ دیگری نداشتم: «آیا حالا که خیابانهای مصر بوی گند میدهند و کودکان استثمار میشوند، گناهش به گردن استعمار است؟»
در یک «سوپر جت» به سوی غردقه به راه افتادیم. «سوپر جت» واژهی اغراقآمیزی بود که ما، با توجه به مینیبوس آشور، به این اتوبوس میگفتیم. در هر صورت این اتوبوس خیلی بهتر و سریعتر از مینیبوس آشور بود. هارتموت و کرم دربارهی وضعیت قبطیها در مصر بحث میکردند. من در کنار پاتریسیا نشستم. این دختر را دوست داشتم. او بیست سال داشت و بسیار آرام بود و از خود گرما و صمیمیتی بیرون میداد که برای من ناشناخته بود. ولی نمیتوانستم با او حرف بزنم. پاتریسیا از یک صحنهی فیلم که طی سفر در اتوبوس نشان داده شد، عصبانی بود: یک مرد با مشت به صورت همسرش زد.
پاتریسیا از من پرسید: «این عادی است که مرد همسرش را میزند؟»
- «صبر کن حالا جوابش را خواهی دید!»
زن کتکخورده از زمین برخاست، مشتاش را گره زد و چنان ضربهای به شوهرش زد که از بینی طرف خون جاری شد. همسفران مصریمان از دیدن این صحنه زدند زیر خنده.
- «میبینی، هر دوشان همدیگر را زدند.»
- «پس مسئله چیز دیگریست. چنین صحنههایی این را القا میکنند که خشونت در خانواده چیزی طبیعی است.»
به او توضیح دادم که این یک فیلم کمدی است و مردم زیاد جدی نمیگیرند. سپس پرسید که چرا وقتی مرد، زن را کتک زد کسی نخندید ولی وقتی زن به مرد مشت زد همه زدند زیر خنده. بعد ادامه داد که زنان ترک در آلمان توسط شوهرانشان کتک میخورند و خواست بداند آیا این مسئله با قوانین اسلام [شریعت] و جایگاهِ زن در اسلام ربطی دارد.
- «حقیقت دارد که قرآن به مرد اجازه میدهد زناش را اگر از او اطاعت نکرد، کتک بزند؟»
با عجله گفتم، «نه». سپس پاسخم را درست کردم و گفتم: «آره، یک چنین چیزی در قرآن آمده ولی اجازه نداده. مردان فقط زمانی اجازه کتک زدنِ زنشان را دارند که رفتار زن کاملاً غیرقابل کنترل و او سر به هوا شده باشد.» بعد پرسید، خب اگر مرد سر به هوا بشود آن وقت زن حق دارد که او را کتک بزند. حرفی برای گفتن نداشتم. همیشه این مسئله مرا در زندگی به خود مشغول کرده بود، و هر گاه پدرم، مادرم را کتک میزد آن چنان برایم مشمئزکننده بود که هر بار از خود میپرسیدم چرا خدا چنین آیههایی را در کتاب مقدس نازل کرده است. و حالا مجبورم با استدلالات بچهگانه از دین خود دفاع کنم. بلافاصله کششام به پاتریسیا به یک نیروی دافعه تبدیل شد. میخواستم نماز بخوانم.
فقط حومهی غردقه آدم را به یاد مصر میانداخت: نمایی از زاغههای بیشمار و خانههای نیمهساخته. بقیه فقط یک استراحتگاه برای خارجیها بود که همه چیز داشت. غردقه فقط در اختیار گردشگران بود: سواحل ماسهای طولانی، آب زلال، غذا و نوشیدنی تا دل آدم میخواست، آن هم در کشوری که نصفِ جمعیت آن زیر خط فقر زندگی میکند. بوفهی همگانی صبحانه، بوفهی صبحانه برای دیر برخیزان، بوفهی نهار، قهوه و کیک، انواع ساندویچ در کنار استخر، شام، سوپ برای نیمهشب و انواع نوشیدنی همیشه و همه جا. استخرهای درندشت، باغها و زمینهای گلف، کوهی از حوله و دستمال که هر روز میبایستی در کشوری که از کمبود آب رنج میبرد شسته شوند. گردشگری انبوه برای بسیاری از جوانان مصری شغل آفرینی میکند ولی از خودبیگانگی و خودفریبی را برای آنها به ارمغان میآورد – پدیدههایی مانند اوکسانا و احمد. اوکسانا دختر دانشجو اهل اوکراین بود. در هتلی که ما ساکن شده بودیم، او رسماً به عنوان رقاص در یک میکدهی [بار] هتل کار میکرد ولی در واقع کارش فروش «عشق» به مهمانان مصری، عربی و خارجی بود. احمد هم که پشت پیشخوان میکده کار میکرد، بدنش را به زنان گردشگر میفروخت. جوانان بسیاری مانند احمد و اوکسانا در ساحل پرسه میزدند و پیکر خود را در برابر گردشگرانِ سکسجو به نمایش میگذاشتند. پس پاسداران و پلیس اخلاق کجا بودند؟ در قاهره یک پلیس راهنمایی، مانند خداییست که بیهوده تلاش میکند از ترافیک و آشوب جلوگیری کند. ولی همان پلیس در شهر غردقه تا سطح یک نگهبانِ شخصی دیسکو یا فاحشهخانه تنزل مییابد.
* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:
www.akhbar-rooz.com
1 - موروها – به مسلمانان اسپانیایی گفته میشود که آمیختهای بودند از نژاد عربی – اسپانیایی و بِربِرها (آفریقا). ریشه آنها به مسلمانان موریتانی برمیگردد که در سدهی هشتم میلادی به شبه جزیره ایبری حمله کردند و بعدها از آن یک تمدنِ ویژه بوجود آمد که مسلمانان، مسیحیها و یهودیان در یک محیط نسبتاً مسالمتآمیز از آن بهرهمند شدند. م
|