وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۱۴)
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۵ آبان ۱٣۹۶ -
۶ نوامبر ۲۰۱۷
نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
احساس خوبی بود که تنها نبودم. درگیری با مدرنیته، انرژیِ بخشِ بزرگی از نسلِ من را به خود اختصاص داده بود. از دیدِ ما هویت [کیستی] فرهنگی و دینی به گونهای در تضاد با موفقیت فردی، اقتصادی و سیاسی قرار داشت. نسل من بر سر یک دو راهی قرار داشت: از یک سو توسط والدین سنتی و محافظهکار تربیت شده بود و از سوی دیگر در معرضِ وسوسههای تمدن قرار داشت. انسداد و سردرگمی فرهنگی موانعی بودند برای سمتگیری فکریمان. رابطهی ما با غرب، فرهنگ و ارزشهای آن یک کیفیت دوگانه داشت. از یک سو مفتونِ توسعهی فنی و تولیدات غربی بودیم و هر کس هم به فراخور وضعیتاش از آنها بهرهمند میشد، از سوی دیگر این احساس را داشتیم که جهان غرب ما را تحقیر و تهدید میکند. هر چه بیشتر با مظاهر جهان غرب در کشور خود مواجه میشدیم، به همان اندازه، هم کشش و هم ترس از آن در ما قویتر میشد و در این فکر بودیم که مبادا سیلابِ این تمدن ما را نیز با خود ببرد. بهترین مقصر برای عقبماندگی و دور افتادن جهان اسلام از مدرنیته، غرب بود. از نظر ما غرب، قدرتی بود که صدها سال از ما به عنوان توالت استفاده کرده بود و بدون آن که سیفون توالت را بکشد، کار خود را کرد و شرایط اسفناکی پشت سر خود به جا گذاشت. ولی برای بسیاری از ما غرب در عین حال امیدبخش نیز بود، زیرا میتوانستیم ابزار مدرن مانند علم و فناوری را به عاریه بگیریم. اروپا امکانات تغییرات سیاسی و دموکراسی را در برابر ما میگذاشت. فرآیند وحدتِ اروپا برای ما نمونه و نویدِ وحدتِ اسلامی یعنی امت اسلامی بود. اعضای اِخوان المسلمین در یک چیز اتفاق نظر داشتند: آنها علم و تکنیک غرب را میپذیرفتند ولی روح نهفته در آن را رد میکردند: یعنی سرمایهداری بیروح، لذتگرایی، آزادی بیکران، پرسشگری و اسطورهزدایی از مقدسات. از نظر من اخوان المسلمین، مارکسیستهای خداپرست بودند. برای ما جوانان شهرستانی البته مرزهای بین تکنیک و روح غرب کاملاً روشن نبود. روشهای انتقاد از خود و به زیر سوآل بردن وضعیت موجود که ما از اخوانالمسلمین یاد گرفته بودیم با روح مُدرنی که روشنفکران گروه نقد میکردند همخوانی داشتند. ولی از یک سو تأثیر اسلام غیرسیاسی پدرم بر من که بر پایهی آشتی قرار داشت تا ستیز و از سوی دیگر درک و تأویل خودم از مدرنیته باعث شدند که کاملاً در اِخوانالمسلمین حل نشوم.
البته اخوان المسلمین برای من نیز امکانی بود تا بتوانم خود را تا اندازهای از [میراثِ فکری] پدرم آزاد سازم و همچنین در دام مدرنیزاسیون نیفتم. شعار «اسلام راه حل است» چهارچوبِ فکری این جریان سیاسی را روشن میکند. همین شعار خیلی ساده نشان میدهد چرا جهان اسلام نقش رهبری خود را در جهان از دست داد. از نظر اخوانالمسلمین پاسخ کاملاً روشن است. به اعتقاد آنها علتِ عقبماندگی جهان اسلام به دو عامل برمیگردد: از یک سو فاصله گرفتن مسلمانان از مبانیِ دینِ خود که خسارات هویتی و شرعی به دنبال داشت؛ به موازات آن، تعبیهی ساختارهای سیاسی و حقوقی غرب در کشورهای اسلامی که شرایط مساعد برای پذیرش آنها را نداشتند و همین باعث سردرگمی و آشفتهفکری مسلمانان گردید. از سوی دیگر برخورد دشمنانهی غرب با اسلام و کشورهای اسلامی، دخالتِ قدرتهای غربی در امور داخلی کشورهای اسلامی و کنترلشان بر معادن این کشورها.
طبقِ ادبیات سیاسی اخوان المسلمین، دو حادثهی تاریخی و یک کشمکش سیاسی جاری، رابطهی مسلمانان با غرب را شدیداً تحت تأثیر قرار داده است: یعنی جنگهای صلیبی، استعمار و سرآخر درگیری جاری در خاورِ نزدیک. در کنار اینها کشمکشهای دیگری نیز احساسات مسلمانان را برمیانگیزند و بهانهای هستند برای تشدیدِ آسیبهای روحی جمعی: درگیری پاکستان و هند بر سر کشمیر، درگیری در بالکان، جنگ در چچن، درگیریها بین مسلمانان و مسیحیان در کشورهای آفریقایی، مشکلات اقلیتهای مسلمان در چین و فیلیپین و سرانجام جنگ علیه عراق. حضور دایمی نیروهای ارتش آمریکا در سرزمین «مقدس» عربستان سعودی – بنا به درک مسلمانان- و وفاداری بی قید و شرط آمریکا نسبت به اسرائیل، همچنین پشتیبانی غرب از رژیمهای مستبد در خاور نزدیک، که اقلیتها و دگراندیشان را سرکوب میکنند، یا کلاً همین سرمایهداری بیرحم غرب، همهی اینها فقط تأییدیهای هستند بر این نظریه که غرب میخواهد جهان را تحت کنترل خود در آورده و اسلام را به عنوان یک مانع بالقوه از پیش پای خود بردارد.
در اردوگاههای زمستانی و تابستانیِ «پنهانی» که جزو ابتکارات متنوع اخوان المسلمین بودند از رهبران فکری میآموختیم که مسلمان سه دشمن دارند: دشمن «داخلی» یعنی رژیمهای کشورهای اسلامی که عروسکهای خیمهشب بازی کشورهای غربی هستند؛ دشمن «نزدیک» یعنی اسرائیل و دشمنان «دور» یعنی آمریکا و کشورهای غربی. در جهاد، هدفِ نخست همانا دشمن داخلیست. آن چه جلبِ توجه میکرد این بود که نه سخنرانان که در اردوگاه به ما آموزش اسلامی میدادند و نه کاردهای رهبری اخوان المسلمین، هیچ کدام الهیات نخوانده بودند. اکثراً آدمهای خودآموزی بودند که زندگی خود را از شغلهایی مانند پزشکی، مهندسی یا وکالت تأمین میکردند. برادر خِدر برای ما الگو بود. او انسانی دلنشین، شوخ طبع و در دانشگاه دانشجویی موفق بود. شیوهی بحث کردنش بسیار آرام و با اعتماد به نفس بود. در کنار تحصیلاش در دانشگاه، زبان عبری یاد میگرفت، چون بر این نظر بود تا زمانی که ما نقاط ضعف دشمن خود یعنی اسرائیل را نشناسیم نمیتوانیم بر آن پیروز شویم، و انسان زمانی ضعفهای دشمناش میشناسد که بر زبان او مسلط باشد.
در طی اردو، همه با هم در فضای بازِ کویر نماز میخواندیم، غذا کم میخوردیم و همان مقدار غذای کم را برادرانه بین خود تقسیم میکردیم. تلاش میکردیم زمان آغازین اسلام را دوباره بازسازی کنیم و برای مدت کوتاهی هم که شده مانند اولین جماعت اسلامی مدینه زندگی کنیم. تنها چیزی که عصبیام میکرد این بود که آنها مرتباً یکدیگر را بغل میکردند و به هم میگفتند: «به نام خدا دوستت دارم!» این صحنه برای من تا اندازهای بویِ همجنسگرایی میداد و تا آنجا که برایم امکان داشت از زیرش در میرفتم. معمولاً وقتی دو نفر یکدیگر را به آغوش میگیرند نشانگر یک پیشزمینهی دوستی و صمیمیت است که من با هیچ کدام آنها چنین صمیمتی نداشتم. دست دادن هم به نظرم چندشآور است. هموطنان من مرتب به هم دست میدهند، انگار پی در پی در حال پیمان بستن با هم هستند. از حرکاتی که بیخود و بیدلیل اعتماد را به کسی که آدم نمیشناسد تأکید میکنند، متنفرم. ولی این برادران، آدمهای واقعاً مذهبی، صادق و از اخلاقیات محکمی برخوردار بودند. این احساس که آدم در یک گروه مرد زندگی کند و از آنها ترسی نداشته باشد، برای من بسیار مهم بود. به هنگام نماز، همه به جز من، در برابر ابهتِ خدا به گریه میافتادند. برای من دیانت در این جا نیز مانند روستا بیشتر بُعد اجتماعیاش تعیینکننده بود تا احساسیاش.
یک بار در گروههای کوچک تقسیم شدیم و قرار شد در کویر یک راهپیمایی داشته باشیم. هر گروه زیر نظر یک سرگروه به نام «امیر» قرار داشت. ساعتها زیر آفتاب سوزان بدون آب و غذا راه میرفتیم. هر کس اجازه داشت فقط یک پرتقال و یک چاقو به همراه داشته باشد. هنگامی که همه از فرط تشنگی در حال تلف شدن بودیم، سرگروه به ما دستور داد که پرتقال را پوست بکنیم. همه از این میوهی آبدار چنان به وجد آمده بودند که گویی مستقیم از بهشت رسیده است. ولی سرگروه دستور داد که گوشتِ آبدار میوه را در شن چال کنیم و فقط پوست پرتقال را بخوریم. این تمرینی بود برای تسلط بر خود و آمادگی بدنی که بتوانیم در جنگ علیه دشمن بزرگ اسرائیل آمادگی داشته باشیم. در اردوگاه به کسی نگفتم که یک ششم من احتمالا یهودی است! با این که از نظر من چنین عملیاتی ابلهانه بود ولی آن را تا به آخر ادامه دادم تا دوباره وسط کار یک پروژه نیمهتمام نگذارم.
طولی نکشید که رفقا متوجه شدند قرآن را خوب میشناسم و میتوانم آن را زیبا از بر بخوانم؛ آنها پیشنهاد کردند که پیشنماز بشوم. ولی ترجیح دادم در صف آخر نمازگزاران باشم تا خط مقدم. رفقا برخورد مرا به عنوان شکستهنفسی و تواضع تعبیر کردند، ولی خود من نمیخواستم کاری کنم که یادآور دنیای پدرم باشد. صرفِ نظر از آن، علیرغم پایبندی به همهی آداب و رسوم [اسلامی] هنوز مسلمان خوبی نبودم. تردیدهای گذشتهام هنوز مرا همراهی میکردند و اعتمادِ به نفسام به واسطهی حادثهای که در خانهی خالهام برایم رخ داده بود، پاک از بین رفته بود. با وجود سمتگیری سیاسی جدیدم ولی هنوز رابطهام را با مارکسیستها کاملاً قطع نکردم. با چنان انسانهای متفاوتی سر و کار داشتم که اگر آنها با هم روبرو میشدند سر یک دیگر را میبُریدند. من یکی از فعالترین مبلغان در دانشگاه و خوابگاه بودم. حتا موفق شدم که یکی از سرسختترین مارکسیستها را جذبِ اخوانالمسلمین بکنم.
پس از دوری طولانی دوست داشتم یک بار دیگر خانوادهام را در روستا ملاقات کنم. رابطهام با پدرم هنوز سرد بود. احساس کردم پدرم از این که نمیتواند کمک خرج تحصیلی به من بدهد شرمگین است، ولی با این حال میتوانستیم با هم حرف بزنیم و همین خیلی مهم بود. از او دربارهی اخوان المسلمین و ایدئولوژی آنها پرسیدم. او گفت که درست نیست اسلام را برای کارهای سیاسی مورد استفاده قرار داد و اخوانالمسلمین تفسیر بسیار تنگی از مفهوم جهاد دارند. زیرا جهاد در مرتبهی اول یک تلاش فردی است. این خیلی سادهنگریست که آدم خود را مشغول دشمن دور و نزدیک کند ولی دشمن درونی را فراموش کند. پدرم معتقد بود که جهاد حقیقی تلاشی است علیه تنبلی و بیعملی و تصحیحِ اشتباهات و کوتاهیهای خویش؛ اسلام یک جنبش اصلاحی اجتماعیست و نه حزب سیاسی؛ دین نبایستی برای جنگ بلکه برای شفا دادنِ زخمهای اجتماعی به کار بسته شود. او همچنین ادامه داد، «اگر معتقد به جهاد هستی، پس کوشا باش، ازدواج کن و بچهدار شو؛ خانوادهات را دوست بدار و از خودت و بچههایت شهروندان خوب بساز! این جهاد حقیقی است. اگر کسی به جای این همه زحمت، شهادت را برگزیند کار سادهتر را برگزیده است. مگر مرگ تو چه کسی را خوشبخت میکند؟»
نمیدانستم که حرفهای پدرم را باور کنم یا نه. یعنی او در این چند ماه اخیر این قدر تغییر کرده است؟ آیا طی این مدت به کوتاهیهای خودش در زندگی پرداخته است؟ نمیدانم آیا دین واقعاً زخمهای جامعه را شفا میدهد یا بزک میکند، اگر نگوییم بدتر میکند. آیا پدرم از یک روستای دیگر که برایم ناآشنا بود حرف میزد یا این که به واسطهی تجاربِ بدم در شانزده سالی که در روستا گذراندم متوجهی جنبههای مثبتِ دین در روستا نشده بودم؟
شکی نیست که آداب و رسوم مشترکِ مذهبی، انسجام روستا را استحکام بخشیده است. مردان مسلمان به طور منظم به مسجد میروند و مردان مسیحی قبطی به کلیسا. از کانال مذهب بهتر میتوان به مردم، مسلمان یا قبطی، دسترسی داشت. پس از آن که سرکشی مادرم در روستا ناکام ماند، دیگر مانند زن همسایهی قبطیمان لباس میپوشید: هر دو پوشش ساده و سنتی داشتند و روسریشان مانند زنان مصری عهد باستان بود. تازه ده ساله بودم که فهمیدم همسایهمان، که به او عمو میگفتم، به دین دیگری تعلق داشت. در خطبههای نماز جمعهی پدرم هیچ گاه چیزی سیاسی یا چیزی توهینآمیز دربارهی مسیحیان قبطی نشده بودم. رفتار غیر سیاسیِ پدرم در آن زمان در میان امامان و خطیبهای مصری امری عادی بود. با وجودِ دوری نسبی و شرط و شروطهای معمولی، مسلمانان و قطبیها در صلح و صفا با هم زندگی میکردند. این وظیفهی امامان و کشیشان قبطی بود که هر گاه بین همسایههای مسلمان و مسیحی دعوایی رخ میداد، نقش میانجی و آرامبخش را به عهده میگرفتند. دلایل کشمکشها زیاد به اختلافات مذهبی ربطی نداشت. بسیاری از مسلمانان و مسیحیان با هم دوست بودند و مشترکاً عید فطر، کریسمس و سال نو مسیحی را جشن میگرفتند. سنتها و آیینِ کهن مصری، عربی، قبطی و اسلامی طی قرنها با هم آمیخته شده و زندگی هواداران هر دو مذهب را عمیقاً تحت تأثیر قرار داده بودند. تصورات اخلاقیِ هر دو گروه تا به امروز تقریباً یکسان مانده است. سنتهای وحشیانهای مانند ختنهی دختران که نه ریشهی اسلامی و نه مسیحی دارد، توسط هر دو مذهب به کار بسته میشود.
با این که فاصلهی پایتخت، قاهره، از روستای ما فقط شصت کیلومتر است، ولی تأثیر تمدن مدرن بر روستای ما در آن زمان بسیار ناچیز بود. اکثر ساکنان روستا از طریق کشاورزی و کاسبی گذرانِ زندگی میکردند. مفاهیمی مانند جهاد تا این زمان، پایهی هیچ گونه گفتمان دینی در محیط زندگی ما نبود. نمادهای دینی و شعارهای پوشیدهی ضد غربی تازه با بازگشتِ صدها کارگر مهمان مصری از عربستان سعودی در پایان دههی هشتاد و آغاز دههی نود (سدهی بیستم) در روستای ما گسترش یافت. این مهاجران بازگشته که اساساً نه اطلاعات مذهبی داشتند و نه تحصیلات آکادمی، یک درک شدیداً محافظهکارانه که رنگ و بوی اسلام وهابی داشت به همراه خود به مصر آوردند، چیزی که مصریان تا آن زمان نمیشناختند. این مردان، ریشهای بلند میگذاشتند، لباسِ سنتی سعودیها را به تن میکردند و به زنانشان فرمان میدادند که «پوشش اسلامی» داشته باشند، و بسیاری از آنان در حجاب کامل خزیدند. این مردان اساساً طیِ جنگ دوم خلیج و به دلیل حضور فزایندهی سربازان غربی در عربستان سعودی سیاسی شده بودند. آنها با انبانی از قصهها و افسانهها دربارهی مجاهدین افغانی و مبارزان فلسطینی به مصر بازگشتند. ولی این به وطنبازگشتهگان نتوانستند ایدئولوژی و تلقیِ سیاسی تازه کشفکردهی خود را با موفقیت گسترش دهند. آنها و هوادارانشان در روستا یک اقلیت باقی ماندند و مردم روستا به مسخره به آنها «دراز ریش» میگفتند.
تلاش کردم روستایمان را بدون مذهب تصور کنم. این برای ساکنان روستا، جهنم ناب میشد. چه بدیلی برای آن (مذهب) داشتند؟ من بدیلی به جز مهِ تردید خود نمیشناسم.
پدرم از وجود مارکسیستها در قاهره اطلاعی نداشت. او گفت، «فکر کردم سادات، اخوان المسلمین را به جان انداخت و آنها را ریشهکن کرد.» پس از شکست مفتضحانهی 1967 [جنگ شش روزه] کمونیستها و ناصریستها دیگر نتوانستند شوق و خروش را در مردم بوجود بیاورند. جوانان روز به روز ایمان خود را به نظامهای وارداتی غربی از دست میدادند و در پی یافتن یک راه حل در دین خود شدند. تا آن زمان نمیدانستم که پس از سرکوبِ بیرحمانهی اسلامگرایان توسط ناصر، این سادات بوده که جانِ تازهای در کالبد اسلامگرایان دمید. و شوخی سرنوشت چنین خواست که همین سادات توسط همان مردانی به قتل برسد که او عفو و از زندانها آزاد کرده بود.
و به این ترتیب من بین دو گفتمان از اسلام یعنی گفتمان انقلابی اخوان المسلمین و گفتمان رسمی که پدرم آن را نمایندگی میکرد، نوسان میکردم. به تدریج از کمونیستها که تصور روشنی از اهداف خود نداشتند، بریدم. به رسمیتشناختن من از سوی اخوان المسلمین و همبستگی آنها با من و همچنین احساسِ آزادی که در این گروه داشتم، باعث شدند که در کنار اخوان المسلمین باقی بمانم. ولی احترام به پدرم، علیرغم همهی ضعفها و خطاهایش، مانع از آن میشد که وارد پروژههای سیاسی افراطی بشوم. در این میان فقط چند مقاله در روزنامهی دانشگاه منتشر کردم و به طور آشکار علیه جنگهای خلیج و بالکان موضعگیری میکردم.
اولین بار
برای یک جوان بیست ساله مانند من خیلی دشوار بود که بین مسجد رفتن و زندگی مبتنی بر اسلام و برآوردن نیازهای فردی و لذت زندگی یک تعادل پیدا کند. از طریق کارم در فرودگاه با زنان توریست از سراسر جهان در تماس بودم، ولی از زمانِ نظربازی ناموفقام با پاتریسیا بیش از آن خجالتی بودم که به آنها زیاد نزدیک شوم. یک بار یکی از دوستانم، حُسام، که در آژانس گردشگری کار میکرد به من مأموریت داد یک زنِ گردشگرِ آمریکایی را همراهی کنم. تصور حُسام این بود که در آینده با این زن ازدواج کند. با کمال میل این کار را انجام دادم و همان گونه که رسم رفاقت حکم میکند رفتارم نسبت به این زن محتاطانه بود. حتا از نگاه کردن به چشمان او پرهیز میکردم. او از حُسام پرسید که چرا من این قدر خجالتی هستم، و حُسام به او توضیح داد که من تا کنون با زنی نخوابیدهام. ظاهراً این موضوع چنان زن را تحریک کرده بود که در روز بعد تلاش کرد مرا به وسوسه بیندازد. پیشنهاد او را رد کردم، چون در غیر این صورت رفاقتام را با حسام از دست میدادم. روز بعد با او در سقّاره، مکانی در حوالی جیزه بودم. ما تنهایی مقبرهی فرعون را که بازدیدکنندگانِ کمی داشت، تماشا کردیم. ناگهان شروع به بوسیدنم کرد، با مهارت شلوارم را پایین کشید و ساک زد. خشکم زده بود و گذاشتم کارش را بکند. به هتلاش رفتیم و علیرغم ممنوعیت برای مصریان وارد اتاقاش شدم. از او پرسیدم حالا چرا مرا و نه حسام را که هم مردانهتر و هم شوخطبعتر است، انتخاب کرده است. او گفت: «تو مثل یک فرشته نگاه میکنی، و میخواستم اولین کسی باشم که تو را میبوسد و با تو عشق بازی میکند.» تعجب کردم که برای زنان اروپایی باکرهگی مردان از ارزش بالایی برخوردار است. با او رقصیدم، و او مرا به مرد تبدیل کرد، اگرچه احساسی از این تغییر به من دست نداد.
تمام قضیه فقط یک موضوع ذهنی بود. این عمل جنسی هیچ چیز به جز یک آیین برای اثبات مردانگیام نبود، مانند ختنه. در این شب فهمیدم که نمیتوانستم مردی ظریف و لطیف باشم. رابطهی جنسی تا مرز یک تجاوز پیش رفته بود. این نه یک عمل عشقی بلکه یک نمایش قدرت بود، عملی خشونتآمیز که در پی عشق بود. طی این رفتار خشنام نشان دادم که به زنان گرایش دارم و نه به مردان یا بچهها. ولی این عمل، خود یکی از بزرگترین گناهانی بود که مرتکب شدم. آیا حالا باید نزد یکی از برادران بروم و از خواهش کنم مرا از این گناه پاک کند؟ طبعاً نه! اگر قرار است کسی مرا مجازات کند بهتر است که خود خدا این کار را انجام دهد. نزد اخوان المسلمین باز گشتم و انگار که چیزی اتفاق نیفتاده است. در ضمن، شغلام را در آژانس گردشگری از آنها مخفی میکردم، چون از نظر آنها پولی که آدم از طریق گردشگری به دست میآورد ناپاک است، زیرا منبعِ آن فروش مشروبات الکی و هتک حرمت به مقدسات میباشد. به حُسام هم چیزی نگفتم. ولی پس از چندی او متوجه شد که همسرِ رویاییاش علاقهای به او ندارد. البته خانم توریست به حُسام با ایما و اشاره حالی کرد که با من رابطهای داشته است. چیزی نمانده بود که حُسام رابطهاش را کاملاً با من قطع کند. همین اتفاق با یکی دیگر از دوستانم به نام جمال اتفاق افتاد. او عاشق یک دختر دانشجو شد که جمال او را با من آشنا کرد، بعدها این دختر برای همیشه رابطهاش را با جمال قطع کرد. نمیدانم که زنان در من چه میدیدند. احساسام نسبت به خودم این بود که انسانی ناپایدار و ناتوان هستم، زیرا میدانستم بسیاری اطرافیانم را رنجاندهام و هنوز هم چنین میکنم.
برایم دشوار بود که تعادلی بین توقعات اخلاقیِ دین و نیازهای جسمانی پیدا کنم. همچنین برایم بسیار دشوار بود که بتوانم بین دو درک متفاوت از جهاد یعنی انقلاب [اجتماعی] و غلبه بر خویشتن یک نقطهی مشترک پیدا کنم.
از این دوپارهگی روح خود فرار کردم. احساس میکردم که فرارم از روستا به شهر بزرگ کافی نبود. میخواستم کشور را ترک کنم و جایی در خارج از مصر، زندگیام را از نو بسازم. ابتدا نقشهام این بود که با یک دختر همکلاسیام در دانشگاه به آمریکا بروم. ولی تصور خوبی از آمریکا نداشتم؛ به علاوه فکر کردم اگر هر کس از این نظام ناراضی است یا هر کس که جای مناسبی در این نظام برای خود نیافته بار و بندیل خود را ببندد و در برود، پس چه کسی باید تغییرات [اجتماعی] را پیش ببرد. ولی یک مرد شکسته مانند من چه میتوانست بکند؟ به زحمت میتوانستم آن چیز آلوده و شکسته در درون خود را بپوشانم، و بیشتر از این هم کاری نمیتوانستم انجام بدهم. تحصیلام را در رشتههای زبانهای انگلیسی و فرانسوی به پایان رساندم و در فکر نقشههایی برای آیندهام بود. رابطهام به گونهای با دختر دانشجویی که قرار بود با هم به آمریکا برویم، قطع شد و بدین ترتیب پروژهی آمریکا به فراموشی سپرده شد. در همین زمان با آنتونیا در فرودگاه قاهره آشنا شدم. قیافهاش مانند پاتریسیا بود، فقط 17 سال مسنتر. به من پیشنهاد کرد در آلمان ادامه تحصیل بدهم و هر کاری که از دستاش برآید برای من خواهد کرد. ولی پیش از آن که کشور را ترک کنم، باید ابتدا خدمت نظام یکساله را انجام میدادم.
آشنایی با هیتلر
ما وظیفهها در طول خدمتِ نظام، ارتش را «بلاهتِ سازمانیافته» مینامیدیم. یک چنین چیزی را با صدای بلند گفتن مشکلات بزرگی به دنبال داشت؛ چون اهانت به نیروهای نظامی بود و آن هم در کشوری که هیچ قانونی بالاتر از ارتش نیست. چند سال پیش یک خبرنگار به دلیل انتقاد از رفتار نظامیان برای چند سال به زندان افتاد. «بلاهت سازمانیافته» حقیقتیست که شخصاً تجربه کردم: در این جا فرمان صادر میشود، فریاد زده میشود، سلام نظامی داده میشود، تیرهای هوایی رها میشوند، خلاصه تمام کارهایی که بتوانند این چهارچوب را نگه دارند. ولی هیچ کس از خود نمیپرسد که اصلاً قرار است به چه کسی یا چه چیزی خدمت بشود.
تمام تلاشام این بود که مبادا در این سال اتفاقی رخ بدهد که مانعِ خروجام از کشور بشود. سه ماه اول خدمت نظام یک سناریوی ترسناک بود. مجبور بودم با 47 سرباز دیگر از هر گوشهی مصر در یک چادر بزرگ بخوابم. به هیچ وجه اجازه نداشتیم اردوگاه را که درست وسط کویر قرار داشت ترک کنیم. در این شرایط هر سرباز باید از سه چیز خود با چنگ و دندان مواظبت میکرد: اسلحه، اشیاء قیمتی و با ارزشترین قسمت بدنش. این که توانستم این سه ماه را صحیح و سالم پشت سر بگذارم، تقریباً یک معجزه بود. زیرا ارتش از انسانها که به هر صورت زیر فشار شدید هستند، روانپریشانِ ناب میسازد. به ویژه وظیفههای دانشگاه رفته مورد نفرت درجهداران بودند؛ آنها هیچ فرصتی برای تحقیر و توهین ما از دست نمیدادند و همیشه در پی آن بودند که عقدههای خودکمبینیشان را از طریق بازی قدرت جبران کنند. راهپیماییهای بیمعنی، رژههای بیمعنی و سرودهای بیمعنی. گاهی مجبور بودیم با فرمانهای شبانه از خواب پا بشویم تا فقط سرود ارتش را بخوانیم: «چهرهی وطن را در قلب خود حک کردیم: نخلها، نیل و مردم درستکار!» اگر کسی اشتباهی میکرد، تمام گروه تنبیه میشد و بدین ترتیب هر روز چندین بار تنبیه میشدیم: روی شنهای داغ سینهخیز رفتن، تمیز کردن مستراحها، بیخوابی کشیدن و رژههای تنبیهی. و تمام اینها فقط برای آن بود که ژنرالهای روانپریش، نیازهای سادیستی [دگرآزارانه] خود را ارضا کنند. مثلاً یکی از سلامهای صبحگاهی ژنرال این بود: «هر چه پدر و مادرتان یادتان داده تربیت نبوده، شما را بد عادت و بدون احساس مسئولیت بزرگ کردند. در اینجاست که شما تربیت خواهید شد و از شما مردان واقعی ساخته میشود تا بتوانید سنگ بخورید و از آتش جهنم جان سالم بدر ببرید.» تنبیه یا غیر تنبیه، هر کس مجبور بود هر چند روز یک بار توالتها را تمیز کند. کاری مطلقاً کثیف! در حقیقت واژهی توالت، اصلاً برازندهی این مکان که فقط از حفرههایی تشکیل شده بود، نیست.
سرانجام موفق شدم که اردوگاه را بدون آسیب به پایان برسانم. البته هنوز نمیتوانستم سنگ بخورم ولی تا اندازهای سخت و زمخت شده بودم. از سوی سازمان اطلاعات ارتش برگزیده شدم تا نُه ماه باقیمانده را به عنوان مترجم در وزارت دفاع خدمت کنم. باید سوگندنامه امضاء میکردم که در طی خدمتام شغل دیگری انجام ندهم، و در ضمن قسم میخوردم که هیچ ارتباطی با خارجیها نداشتهام و نخواهم داشت. همچنین باید سوگند یاد میکردم که عضو هیچ تشکلِ ممنوعه یا ضد دولتی نبودهام. این که برای یک آژانس گردشگری کار میکردم و آن را ادامه خواهم داد، سکوت کردم. چون هر سربازی که با خارجیها تماس میداشت از خدمت در یک چنین شغلِ حساسی برکنار میشد و از جایی مانند مرز سودان یا کویر سر در میآورد. جریان اخوان المسلمین و مارکسیستها را نیز برای خودم نگه داشتم.
این یک امتیاز بود که آدم خدمت نظاماش را در مقر اصلی ارتش انجام بدهد. باید فقط تا ساعت سه بعد از ظهر کار میکردم و آخر هفتهها هم تعطیل بودم. به همین دلیل میتوانستم کارم را در فرودگاه ادامه بدهم و اندکی پول برای مهاجرتام به آلمان پسانداز کنم. البته زمانی که شیفت شب داشتم خیلی دشوار بود، چون فردای آن روز ساعت هفت صبح باید در وزارتخانه کارم را شروع میکردم. ولی از زمان دانشجویی به این آهنگ زمانی عادت کرده بودم. صرفِ نظر از این که هیچ گاه نتوانستم بر رژهی نظامی تسلط یابم، همه چیز به خوبی پیش میرفت. همیشه به هنگام رژه، برای سربازان پشتِ سرم باعث دردسر میشدم و به همین دلیل تقریباً هر روز حبسِ تنبیهی میشدم. ولی این هم مشکلِ بزرگی نبود؛ چون رئیسام که برای ترجمه به من نیاز داشت مرا پس از یک ساعت از حبس بیرون میآورد.
یک بار به دفتر یکی از افسران عالیرتبه که در واقع نفر سوم در وزارتِ دفاع بود، فرا خوانده شدم. از این افسر، بیشتر از وزیر دفاع میترسیدند. نام کوچکاش «هیتلر» بود، بدون شوخی. این نام واقعیاش بود و داشتن چنین نامی برای یک مصری اصلاً شرمآور نیست. دختر این مرد در دانشگاه همکلاسیام بود، یکی از بهترینها دانشجویان. ژنرال گفت، «شنیدهام که شما مترجم خوبی هستید»، و پانزده صفحه به عربی به من داد تا به انگلیسی ترجمه کنم. این یک متن خصوصی بود و ربطی به ارتش نداشت. او گفت، «باید ترجمه تا فردا صبح ساعت هشت روی میزم باشد، تمیز و بدون اشتباه!» و فرمان داد که بروم. به راستی هیتلر میداند که امروز عصر باید در فرودگاه کار کنم، در حالی که دخترش، که بهتر از من انگلیسی میداند در خانه نشسته و ناخنهای زیبایش را لاک میزند؟ طبعاً چنین فرمانهایی بزرگترین تحقیر برای یک سرباز در ارتش محسوب نمیشوند، ولی من بسیار اذیت شدم. تمام شب را مشغول ترجمهی این متن بودم و به موقع هم تحویلاش دادم. نه تشکری، نه چند ساعت استراحت که بتوانم تجدید قوا کنم. پس از تحویل ترجمه، مستقیم به دفتر کارم رفتم تا ورقپارههای دیگر ارتش را ترجمه کنم.
* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:
www.akhbar-rooz.com
|