یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

دیدمت. آهسته بوسیدمت


بهزاد مهرانی


• عکس احمد دیگر فقط به او تعلق ندارد. عکسی ست گواه یک تاریخ بی پناهی. تصویر مظلومیت یک تاریخ است. امروز صاحب این عکس زندانی ست. بیمار است. پزشکان گفته اند که دیگر شرایط جسمی و روحی مساعد برای حبس ممتد بدون مرخصی ندارد. ضعف اعصاب دارد. دچار افسردگی ست ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٣۰ بهمن ۱٣٨۵ -  ۱۹ فوريه ۲۰۰۷


کرج: ساعت ٨:٣۰ شب. یکشنبه
به سمت تهران در حرکت هستیم.مقصد:بیمارستان شهدای تجریش.با پدر و مادر احمد باطبی.مادر احمد مدام گریه می کند.بسیار بی قرار است.هر چه دلداریش می دهم افاقه نمی کند.می گوید احمد سکته کرده است و شما به من چیزی نمی گویید.می گویم باور کن من یک ساعت پیش با او صحبت کردم و سر حال بود.فایده ندارد.با آه و فغان می گوید " خدا ! ای خدا ! من احمد را با تو معامله کرده ام.مگه احمد چه کار کرده؟احمد من خیلی مهربونه.به فکر همه هست.آخه مگه آدم کشته؟یه سال دو سال . بابا بسه دیگه." دست به سوی آسمان می برد و زیر لب زمزمه می کند.متوجه نمی شوم که چه می گوید اما گویا در حال مناجات است.دعا می کند.سلامت و آزادی فرزندش را از خدا طلب می کند.
چون دعامان امر کردی ای اجاب
این دعای خویش را کن مستجاب

تهران.ساعت ۹:۴۵ .بیمارستان شهدای تجریش
حسام ( پزشک معالج احمد باطبی) پدر و مادر احمد را به آرامش و خوشتن داری می خواند.وارد بخش فوریت های پزشکی می شویم.چند سرباز ایستاده اند.احمد با آن قد رشید بر روی تخت دراز کشیده است.پا بند به پا دارد.از لا به لای سربازان به او نگاه می کنم.چهره به چهره می شویم.لبخند می زند.با دست بوسه می فرستد.چندین بار .به نشانه تاکید.من هم برایش بوسه می فرستم.رنگ به چهره ندارد.لاغر و تکیده شده است.لبخند می زند .مثل همیشه.سرباز ها با چهره شان می گویند که نزدیک تر نروم.از چهره شان مامورو معذور بودن هویداست.
احمد را می خواهند برای سی تی اسکن ببرند به بخشی دیگر.می ایستد.پا بند به پا ندارد.ناگهان تعادلش به هم می خورد و نقش زمین می شود.مادرش از دیدن این صحنه بی حال می شود و پدرش سراسیمه فریاد می زند که ...
هی بغض و هی فرو بردن.بغضی به بلندای یک تاریخ.
قرار است احمد شب را در بیمارستان بماند.ما خوشحالیم که احمد بستری شده است.

حرکت به سمت کرج. ساعت ۱۱:٣۰ شب.
سر درد عجیبی دارم.در طول مسیر ساکتیم.مادر احمد همچنان دعا می خواند.می گوید " احمد مهربونه.خدایا با ش مهربونی کن.خدایا ممنونم که امشب منو نا امید نکردی.ما چه گناهی کرده ایم که این همه باید سختی بکشیم." یاد شعر فروغ می افتم.
مادر تمام زندگیش / سجاده ای ست گسترده / در آستانه وحشت دوزخ / مادر همیشه در ته هر چیزی / دنبال جای پای معصیتی می گردد / و فکر می کندکه باغچه را کفر یک گیاه / آلوده کرده است.....مادر در انتظار ظهور است / و بخششی که نازل خواهد شد.
تمام مسیر به سکوت می گذرد.سکوتی غمبار.من در ذهنم تاریخ را مرور می کنم.تاریخ ظفر ها و هزیمت ها را.تاریخ غم ها و شادی ها را.همه تاریخ میهنم از جلو دیدگانم می گذرند.کورش و منشور انسا نی اش مقبره اش و سد سیوند.ساسانیان و آتشکده های پر طمطراق و پر جلال و جبروتشان که از مغز و معنا تهی شده و با تلنگر اعراب از هم می پاشد.
" اعراب فریب ام دادند / برج موریانه را به دستان پر پینه ی خویش بر ایشان در گشودم / مرا و همه گان را بر نطع سیاه نشاندند و / گردن زدند./ نماز گزاردم و قتل عام شدم / که رافظی ام دانستند. / نماز گزاردم و قتل عام شدم / که قرمطی ام دانستند.( احمد شاملو )
هر از گاهی کلامی هم می گوییم.پدر احمد از نگرانی هایش می گوید.تند و تند سیگار می کشد.سیگار روی سیگار.می گوید شبها از غصه خوابش نمی برد.میگوید : هشت سال هم عمریست.
من اما هنوز در تاریخ غوطه ورم.انقلاب مشروطه و آمال وآرزوها.ملی شدن نفت و آمال وآرزو ها.انقلاب پنجاه و هفت و آمال و آرزوها.خرداد هفتاد و شش و اصلاح طلبی....ماجرای کوی دانشگاه.....تصویر احمد باطبی.پیراهن خونی.دست های آلوده به خون.
عکس احمد دیگر فقط به او تعلق ندارد. عکسی ست گواه یک تاریخ بی پناهی. تصویر مظلومیت یک تاریخ است. تاریخی که:
یوغ ورزاو بر گردن مان نهادند. / گاو آهن بر ما بستند / بر گرده هامان نشستند / و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند / که بازماندگان را / هنوز از چشم / خونابه روان است.(احمد شاملو )

امروز صاحب این عکس زندانی ست. بیمار است. پزشکان گفته اند که دیگر شرایط جسمی و روحی مساعد برای حبس ممتد بدون مرخصی ندارد. ضعف اعصاب دارد. دچار افسردگی ست.
آخ که چقدر دوست دارم گفتگو کنم.با مسئولین مملکت. با قاضی.ریئس زندان. با همه و همه. با مردم کوی و برزن میهنم. با کارگری که اخراج شده است و به فرزندش میگوید "بابا نان ندارد". با دانشجو ی کشورم که نا امید است .با آن زن روسپی که برای لقمه ای نان تن می فروشد.با آنانی که گرفتار مخدرند.چقدر دوست دارم که گفتگو کنیم.بگوییم و بشنویم.به حکومتگرانمان بگویم " ولله که منتقدین شما دشمنان شما نیستند.بگویم که احمد های میهنم را در یابید.
احمد را در یابید.
احمد را دریابید.
تا زمان باقی ست احمد را در یابید.

www.behzadmehrani.blogfa.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست