سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"از خونه می رم"
نوشته: رنه گوسینی


علی اصغر راشدان


• من از خونه فرار کرده م! تو اطاق بازی می کردم و خیلی خوب بودم، یه دفه مامان داخل شده و دعوام کرده، واسه این که یه شیشه جوهر رو رو قالی تازه ریخته م. شروع به گریستن کرده م و به مامان گفته م: از خونه فرار می کنم، بعد غصه می خوری، مامان گفته: «حالاگوش کن، من باید برم خرید، خیلی دیروقته،» و اون رفته بیرون. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۷ دی ۱٣۹۶ -  ۲٨ دسامبر ۲۰۱۷


 
Rene Goscinny
Ich geh weg von zu Hause
رنه گوسینی
ازخونه میرم


(۴آگوست ۱۹۲۶- ۵نوامبر۱۹۷۷پاریس،نویسنده وطنزپردازفرانسوی بود. )


      من ازخونه فرارکرده م! تواطاق بازی می کردم وخیلی خوب بودم، یه دفه مامان داخل شده ودعوام کرده، واسه این که یه شیشه جوهرروروقالی تازه ریخته م. شروع به گریستن کرده م وبه مامان گفته م: ازخونه فرارمی کنم، بعدغصه می خوری، مامان گفته :
« حالاگوش کن، من بایدبرم خرید، خیلی دیروقته، »
واون رفته بیرون.
    من رفته م تواطاق خودم تموم چیزاموجمع وبسته بندی کنم، همه ی چیزائی که واسه رفتنم لازم داشته م. کلاسورمدرسه موورداشته م وبسته بندی کرده م: اول ماشین قرمزکوچیکه خاله ایوگنی، بعدلوکوموتیوقطارساعتی، بایه واگن باری که هنوزباقیمونده، اونای دیگه خرابن – ویه تیکه شکلات که ازقهوه بعدازظهرباقیمونده بوده. بعدقلکموورداشته م، آدم هیچوقت نمیدونه چی پیش میاد، پول لازم دارم واونوباخودم ورمیدارم. شانس آورده م، مامان اونجانبوده، اگه بودازخونه بیرون رفتنوواسه م قدغن می کرده. توخیابون که بوده م، دویده م.
    پاپاومامان وحشتناک ناراحت میشن. خیلی بعداکه دوباره برگردم، اوناخیلی پیرومثل مامان بزرگ شده ن، من ثروتمندم ویه هواپیمای بزرگ ویه ماشین بزرگ ویه قالی عالی دارم، میتونم روهرجاش دلم بخوادجوهربریزم. اوناازدوباره دیدنم خیلی خوشحال میشن.
    درحال رفتن که بوده م، به خونه اوتونزدیک شده م. اوتودوست مدرسه مه – یه خپله که همیشه گشنه ست. شایدتاحالادرباره ش حرف زده باشم. اوتوجلوخونه نشسته ویه تیکه شیرینی زنجبیلی میخورده. اوتوپرسیده:
« داری کجامیری؟ »
   یه تیکه بزرگ شیرینی رنجبیلی گاززده. واسه ش توضیح داده م دارم ازخونه فرارمیکنم. ازش پرسیده م نمیخوادبامن بیاد. بهش گفته م:
« بعدازگذشتن سالای زیاد، دوباره که برگردیم، وحشتناک ثروتمندیم، واسه خودمون هواپیماوماشین داریم، پاپاومامانامون ازدوباره اینجابودنمون حسابی خوشحال میشن ودیگه بیخودی دعوامون نمی کنن. »
   اوتو به اومدن بامن علاقه نداشته، اون گفته:
« دیوونه نیستم که، مادرم امشب کلم ترشی بابیکن وسوسیس می پزه، واسه همین نمیتونم ازخونه فرارکنم. »
بااوتوخداحافظی کرده م، اوتوبادست آزادش اشاره کرده، بااون یکی دسشت بایدیه تیکه شیرینی زنجبیلی تودهنش می چپونده.
      گوشه خیابون یه کم استراحت کرده م، واسه این که بادیدن اوتوگشنه م شده، اون تیکه شکلاتوخورده م. فکرکرده م واسه سفربهم نیرومیده. بعدحسابی تااون دورارفته م، جائی که پاپاومامان دیگه پیدام نمی کنن، طرف چین یاکشورای شمالی، جائی که تعطیلی سالای پیش اونجابودیم وکاملاازخونه دوره، صدف ودریای واقعی داره.
    واسه خیلی دوررفتن، آدم بایدیه ماشین یایه هواپیمای واقعی بخره. کنارخیابون نشسته م وقلکموشیکسته م وپولاشوشمرده م، واسه یه ماشین ویه هواپیماکافی نبوده. رواین حساب رفته م تویه شیرینی فروشی وشیرینی سرمغربی باخامه ی فوق العاده خریده م!
    شیرینی سرمغربی روکه خورده م، فکرکرده م اگه پای پیاده برم، خیلی بیشتر وقت می گیره، دیگه لازم نیست سروقت برم خونه یامدرسه، به اندازه کافی وقت دارم. به مدرسه اصلافکرنکرده م، پیش خودم فکرکرده م فرداخانوم معلم چیجوری سرکلاس میگه:
« طفلک نیک کوچک کاملاتنهائی رفته آخردنیا، وقتی دوباره بیاد، خیلی ثروتمنده، یه ماشین ویه هواپیماداره. »
    همه درباره من حرف میزنن وبهم اهمیت میدن واوتوغصه میخوره که واسه چی باهام نیومده، قضیه ی معرکه ایه.
    من همیشه پیشتررفته م، شروع کرده م به خسته شدن، خیلیم تندنرفته م. بایدبگم مثل دوستم ماکس پاهای خیلی بلندی ندارم، آخرم نتونسته م پاهای ماکس روقرض بگیرم. فکرکرده م یه اتفاقی برام افتاده: تونسته م ازیه هم مدرسه ایم بپرسم دوچرخه شو بهم قرض میده. همین وقت جلوی خونه ای رسیده م که کلودویگ توش زندگی میکنه. کلودویگ یه دوچرخه محشرداره. کاملازرده، برق میزنه ومیدرخشه. کلودویگ احمقه، واسه این که دوست نداره چیزاشو به کسی قرض بده.
   رفته م درخونه، خودکلودویگ، اومده دروواسه م واکرده وگفته :
« نانو، نیک، چی میخوای؟ »
گفته م « دوچرخه تو. »
کلودویک خیلی راحت درو بسته. من یه بار دیگه صداکرده م، کلودویگ دیگه دروبازنکرده. مدت زیادی انگشتموروزنگ فشارداده م، شنیده م مامان کلودویگ چیجوری ازپشت دردادزده:
« کلودویگ، دروبازکن! »
کلودویگ دروبازکرده، مثل همیشه که می دیده م ش، خیلی خوشحال نبوده. گفته م « من دوچرخه تولازم دارم کلودویک، ازخونه فرارکرده م. پاپاومامانم واسه م خیلی نگران میشن. وقتی دوباره برگردم، البته بعدازسالای زیاد،خیلی ثروتمندشده م،یه ماشین ویه هواپیمادارم.»
کلودویگ گفته « خب، وقتی دوباره برگشتی اینجا، من میتونم بیام پیشت، اگه به اندازه کافی ثروتمند بودی، دوچرخه موبهت میرفوشم. »
چیزائی که کلودویگ گفته، باب مذاقم نبوده، فکرکرده م بایدپول دست بیارم تابتونم دوچرخه کلودویگ روبخرم. واسه این که کلودویگ پشت سرپول قایم شده.
    باخودم فکرکرده م پول روبایدازکجادست بیارم. نمی تونستم کارکنم، واسه این که روزشنبه بوده. بازفکرکرده م احتمالامیتونم اسباب بازیاموکه توکلاسورمدرسه م دارم برفوشم، ماشینی که خاله ایوگنی واسه م آورده وتنهالوکوموتیووواگن سالمی که مونده میرفوشم، بقیه شونم که خرابه. طرف دیگه خیابون یه اسباب بازی فروشی بوده ومن باخودم فکرکرده م آدمابایدهنوزاسباب بازیامودوست داشته باشن. داخل اسباب بازی فروشی شده م، یه آقادوستانه بهم خندیده وپرسیده:
« حتمامیخوای یه چیزقشنگ بخری، درست نیست، مردکوچک؟ اجازه داره چی باشه؟ یه توپ؟ یاچنتاتیله؟»
گفته م « من روهمرفته نمیخوام چیزی بخرم، برعکس، میخوام اسباب بازیاموبرفوشم.»
کلاسورموبازکرده م، ماشین ولوکوموتیوروجلومیزمغازه روزمین گذاشته م. آقای دوستانه، رومیزمغازه دولاوصورتش پرازتعجب شده،
« من اسباب بازی نمیخرم، مردکوچک!من فقط میفروشم! »
ازش پرسیده م « اسباب بازیائی که میرفوشی، ازکجاپیداکردی؟ واسه م خیلی جالبه که بدونم. »
آقای دوستانه گفته « اما...اما...من اوناروپیدانکرده م، خریده م. »
من به آقای دوستانه گفته م « خب، پس اسباب بازیای منم بخر.، »
آقاهه بازقیافه دوستانه گرفته وگفته « آره، اما...متوجه حرفام نیستی، طبیعیه که من اسباب بازیارو میخرم، امانه ازتو. من میتونم اوناروبه توبفروشم. من اسباب بازیاروازکارخونه میخرم. تو...قضیه اینجوریه...»
   آقاهه سرفه کرده وبهم گفته« بعدابرات توضیح میدم، وقتی بزرگ شدی وتونستی قضیه روبفهمی . البته اون نمیدونسته بعداکه من بزرگ شده م ، دیگه پول احتیاج ندارم. دیگه خیلی ثروتمندشده م، یه ماشین ویه هواپیمادارم. شروع کرده م به گریستن. آقاهه خیلی خجالت کشیده، زیرمیزمغازه رووارسی کرده ویه ماشین کوچیک بهم هدیه داده وگفته:
« حالادیگه وقتشه که برم، دیگه دیرشده وبایدمغازه روببندم، یه کم مونده شب بشه. باقطارکوچیک وهر دوماشین ازمغازه بیرون اومده م، حسابی خوشحال شده م.
    واقعا دیروتاریک شدن شروع شده بوده، توخیابون دیگه آدم نبوده ومن دویده بودم. توخونه که رسیده م، مامان دعوام کرده که واسه چی اونقده دیراومده م سرشام - مثل همیشه !
      امامن خودموآماده کرده م: فرداازخونه فرارمی کنم! پاپاومامان خیلی نگران میشن، بعدازخیلی سال که دوباره برمیگردم، یه آدم خیلی ثروتمند شده م، یه ماشین ویه هواپیمادارم!....      


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست