سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سانتیاگو، یک روز اکتبر (قسمت آخر)


• خوشبختی... ما آنرا چشیدیم، شناختیم، خوشبختی با ما بود، در مخفیگاهها و پایگاهها، با زنها، مردها و بچه ها، در هر جائی که مبارزان زنده بودند. بنابرین جدل بیهوده است، حضور در نبرد برای هر مبارزی کافیست تا احساس خوشبختی کند، حتی اگر به کوتاهی یک آه باشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۰ دی ۱٣۹۶ -  ٣۱ دسامبر ۲۰۱۷



سانتیاگو، یک روز اکتبر
کارمن کاستیلو
مترجم: شیدا نبوی
ناشر: کتاب جشم انداز - انتشارات فروغ


سانتیاگو، یک روز اکتبر، از تداوم و گسترش مبارزه ی مسلحانه در شیلی و در فرداهای کودتای اگوستو پینوشه علیه حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۱ سپتامبر ۱۹۷٣) می نویسد. "جنبش چپ انقلابی" (Movimiento de Izquierda Revolucionaria) (به اختصار "میر") بود که شروع مبارزه ی مسلحانه در شیلی را اعلام کرد. "میر" که در ۱۵ اوت ۱۹۶۵ توسط عده­ ای از جوانان انقلابی، به رهبری میگوئل انریکوئز بنیان گرفته بود به سرعت موفق شد که گروههای وسیعی از جوانان و دانشجویان، روشنفکران و کارگران و حاشیه­ نشنیان شهری را در صفوف خود گرد هم آورد.
نویسنده ی کتاب سانتیاگو، یک روز اکتبر، کارمن کاستیلو، از اعضای "میر" است و همسر و همرزم میگوئل انریکوئز.
"سانتیاگو، یک روز اکتبر، آینه ی تاریخ است ..." و "تاریخ تنها آشنایی با چه بود و چه شدِ گذشته­ ها نیست ...".
شیدا نبوی




در اکتبر ۱۹۷٨، پی بردم که آندرس اصرار داشته است میگوئل در مزرعه ی پینتانا مستقر بشود. چرا میگوئل قبول نکرده بود؟ چطور من این را فراموش کرده بودم؟ چرا برای داشتن یک پشت جبهه، حتی موقتی، به او فشار نیاوردم؟ تأسف خوردن و خود را سرزنش کردن هیچ فایده ای ندارد. شنبه پنجم اکتبر میگوئل همچنان در خانه ی آبی سانتافه بود. انتخابی هم نداشت. من مطمئنم. اگرچه هرگز توضیحی ندارم که موضوع را برای آنها که زنده اند قابل قبول کند.
دوست داشتم قضیه را جور دیگری تعریف کنم ولی کلمات مناسبی نمی یابم، امروز هنوز همه چیز برایم مبهم است. در اکتبر ۱۹۷٨، دیگر هیچ اطلاعی درباره ی این که شنبه پنجم اکتبر آندرس چه می کرده است به دست نمی آورم. او به من نمی گوید، هنوز نمی تواند بگوید که با شنیدن خبر چه احساس کرد، فقط می داند که انگار در فضا و زمان معلق بوده است. حتماً من نتوانسته ام سئوالم را خوب مطرح کنم. و شاید همچنان که می گویند "ما خیلی سریع از همه چیز می گذریم؛ با سرعت صد و بیست کیلومتر، در حالی که باید قدم آهسته رفت".


با اینهمه، دیدار تکان دهنده ای بود. چند ساعت کافی بود، نمی دانم. فضائی سنگین، آرامشی آزاردهنده. لحظه ای حس می کردی معلق هستی و بعد در تکانهای آرام یک گهواره بودی، غیرمتمرکز، دورافتاده، دور و دورتر. بعد از ظهری که هنوز همه چیزش مبهم است، ولی انگیزه ی لازم برای روشن کردنش وجود دارد، انگیزه ای که تک گوئی را به مکالمه ی دو نفره تبدیل می کند. من از این کلمات استفاده می کنم، و از خود می پرسم چطور می توان این کلمات را، آنجا که سیاست ما غالب می شود، درهم آمیخت. چطور می توانم این حرفها را بزنم بدون این که خود را جای او بگذارم، او در آنجا و من در اینجا. هراس از قلم، انگشتهایم روی دکمه های ماشین تحریر، ترس از وفادار نبودن و طفره رفتن از کار. تنبلی. همیشه راههای میانبر وسوسه ام می کند. دنباله ی کار را رها می کنم، دستاوردها کهنه می شود. جستجو کُند می شود، از سر گرفته می شود اما انگار کس دیگری است که هر روز می نویسد، از گذشته و آینده حرف می زند و در دم آنرا نابود می کند، زیرا گذشته، گذشته است، ولی، باید با آنچه که مانده با دقت بیشتری برخورد کرد. بدیهی است که پرواز بدون تدارک قبلی با شکست قطعی همراه است.
آندرس بعد از ناهار یک چای نوشید. یک روز یکشنبه ی پائیزی بود، هوا رو به سردی می رفت. از من پرسید: آیا به کسی که پیش از فرارسیدن یک حادثه از آن رنج می برد و نمی تواند جلوی آنرا بگیرد اعتماد می کنی؟...
و برای من داستانی را شرح داد، از نگرانیها و از تردیدهایش حرف زد. ما از نقش زنان در مبارزه حرف زدیم، از آینده ی بچه ها، و خانواده ها، و این که چه باید کرد؟ ما می اندیشیم. به خود می گوئیم به مسایل فرعی زیاد بها می دهیم، و وقتی ترس بر ما حاکم می شود، بیشتر اشتباه می کنیم. ترس از مسئولیتِ خطری برای دیگران ایجاد کردن، بنابرین خود را به بیخبری می زنیم. ما حق دانستن و درگیر شدن در مسئله را از آن شخص سلب می کنیم. بخاطر ترس از رنج کشیدن آنکس که دوستش داریم او را از برنامه ی مبارزه کنار می گذاریم. می ترسیم که او را از همه چیز دور نگهداریم، بنابرین وعده های نرمتری می دهیم. ترس از تنهائی... در حالی که "به جمع تعلق نداریم تا وقتی که در تنهایی حیات نداشته نباشیم".
لبخندی می زنم و می گویم عشق مثل سیاست است، اغلب بیجا و بیموقع و همیشه با تأخیر بسراغ آن می رویم.
این گفتگوها مرا به یاد آخرین اشتغالات ذهنی ام انداخت. با لحنی که می خواستم قانع کننده باشد پرسیدم راجع به اینها چی فکر می کنی؟ چرا هیچوقت از انقلابیون در زنده بودنشان صحبت نمی شود؟ بورژواها همیشه روی مرگ مبارزان تکیه می کنند. گاه خود ما هم در این دام می افتیم، سلسله مراتب مردگان، قهرمانان، مردم عادی، و آنها که نمرده اند، زندگان، آنها که هنوز در همین راه هستند، خوبها و بدها. مثلاً، زنی که خودکشی می کند. او همه چیز را به هم می ریزد، نمی دانیم کجا بگذاریمش، چطور گرامیش بداریم، پس، یا او را ندیده می گیریم یا تکذیب می کنیم. ولی، مرگ او یک حرکت سیاسی است در تبعید، یک فریاد طغیان است علیه دور بودن از سیاست، آخرین شعله ی آتش مبارزه، و نیز شاید، نهایت ناامیدی است که به انتخاب مرگ منجر می شود. من موافق نیستم که آدمها خودکشی کنند، زندگی است که برای من اهمیت دارد. بیاد بیاور تجربیات مبارزاتی تشکیلات خودمان را: زنده ماندن در مخفی بودن، عین موفقیت در زندگیست. ما تظاهر می کنیم به این که نمی دانیم مرگ یک واقعیت عینی است. برای این که ما زندگی را انتخاب کردیم، حتی اگر به مرگ منتهی شود. و این همه چیز را عوض می کند. خوشبختی... ما آنرا چشیدیم، شناختیم، خوشبختی با ما بود، در مخفیگاهها و پایگاهها، با زنها، مردها و بچه ها، در هر جائی که مبارزان زنده بودند. بنابرین جدل بیهوده است، حضور در نبرد برای هر مبارزی کافیست تا احساس خوشبختی کند، حتی اگر به کوتاهی یک آه باشد.
ما می توانیم، کند و آهسته، ولی مثل همه، زندگی کنیم؛ یک زندگی عادی و معمولی، با اندکی ممنوعیت: رفتن به سینما، گریز زدن به دریا، گردش در باغ وحش، اما رویهمرفته مثل بقیه ی مردم. سلاحها؟... ما با سلاحهایمان در خانه زندگی می کنیم، آنها بخشی از وجود ما می شوند، انگار که دستهایمان بلندتر باشد. آنها دیگر برای ما راز و رمزی ندارند، این اشیاء در ابعاد واقعی شان، در زندگی روزانه جای خود را می یابند. ما خوب می دانیم که از سلاح فقط برای مبارزه استفاده می شود. ما هماهنگ با هر محله ای که در آن هستیم زندگی می کنیم، در میان گرسنگی و رژه های نظامی. هیچ چیز خارق-العاده ای وجود ندارد، و به هر حال، تنها راه موثر برای ماندن و فرو نرفتن، برای مقاومت کردن، همینست.

آندرس با صمیمیت گوش می دهد، لبخند می زند، در تب و تاب است، بعضی حرفها را رد می کند، با شنیدن برخی ساکت می ماند و فکر می کند، بیصبری مرا می سنجد، افکار خود را دنبال می کند، و آرام شروع به حرف زدن می کند: در مورد اراده گرائی ما را سرزنش می کنند و می گویند در حکم خودکشی میر است. همچنین انتقاد می کنند از تصمیم ما برای ماندن در سرزمینمان در سالهای ترور، سالهای سبعیت دیکتاتور. ولی، فردا از دیروز برمی آید، اینها بدون هم مفهومی ندارد. هیچکس فکر نکرده که از مردم شیلی بخواهد در سفارتخانه ها پناه بگیرند و یا همگی از کشور خارج شوند و کارخانه ها و دهات را رها کنند.
حالا، چه گوارا، میگوئل، سانتوچو (Santucho) و دیگران شده اند تاریخ زنده، آنها در پرچم سرخ و سیاه ساندینیستها زنده هستند، آنها سرمشق و بویژه موتور حرکت جنبشهای مردمی و دموکراتیک آمریکای لاتین هستند. میگوئل می گفت: "ما می توانیم، ما مقاومت می کنیم، ما به این مقاومت نیاز داریم، برای پرهیز از پراکندگی و هرج و مرج، سازماندهی عقب نشینی، توضیح مبارزه ی تدافعی، ممانعت از تثبیت قدرت دیکتاتور. پاسخ به کودتا، پاسخ به تجاوز و تهاجمات نظامیها، تقویت نیرو هنگام شکست. اگر هم گاهی شکست خورده ایم، عقب نشینی مان منظم بوده است، روشمان را اصلاح کرده ایم، عقب نشینی کرده ایم بدون لحظه ای دست کشیدن از مقاومت و درنگ در مبارزه ی مداوم".
او در این نامه ی خود به من که آنرا روی کاغذ سیگار نوشته بود، می گوید: "اهمیت شکست بستگی به واکنش و توان مبارزه دارد، اگر بشکند و خم بشود، اگر دستخوش یأس و بدبینی بشود، ضعیف می شود و از پا درمی آید، و اجازه می دهد که شکستش بدهند. ولی اگر خودش را سرِپا نگهدارد و مقاومت کند، زنده و نیرومند باقی می ماند". میگوئل حق داشت، در بدترین موقعیتها، ما با اعتقاد به این که در شیلی فقط نظامیها و سرمایه داران نیستند، خود را سرِ پا نگهداشتیم، ما یک جنبش زیرزمینی را تقویت کردیم و بر پا نگهداشتیم. اعضای مخفی امکان ادامه ی مبارزه را فراهم کردند، و حالا این مبارزه مستحکم و قوی شده است. این اقدام جهت و هدف مشخصی داشت، مفهوم مشخصی داشت.
از او می پرسم چرا برمی گردی؟
آندرِس می گوید: آری، می دانم که این سئوال مطرح است. چرا من به آنجا برمی گردم؟ آیا خطرناک نیست؟ خطری بیهوده و کور؟ ... ولی من می گویم: چرا من، مبارزی مثل همه ی آنهای دیگر، نباید بتوانم آنجا باشم، آنجا که مبارزات اصلی کارگران جریان دارد. چون دیکتاتور نمی خواهد؟ قدرت توده های مردم خیلی بیشتر از دیکتاتور است. در گذشته، مبارزه در آرایان (Arrayan) نشان داد که اگر جنبشی پشتیبانی توده را جلب کند، می تواند سرکوب را شکست بدهد. تا زمانی که دیکتاتور وجود دارد، احتمال خطر هم هست. و بدون یک جنبش مقاومت وسیع سیاسی، نیرومند و ایدئولوژیک، شکستن قدرت ترور و وحشت دیکتاتوری امکانپذیر نیست. آیا ما، واقعاً انتخابی داریم؟ اشک و نفرت از چشمهای مردم می بارد. مردن از گرسنگی یا طغیان؟ ما مسئولیتی را به عهده گرفته ایم؛ مبارزه در صفوف مقاومت. تحمل من برای ماندن در پشت جبهه تمام شده است، نمی خواهم موقعیت امروز را از دست بدهم. امکان واقعی فراهم است و نیازها هم مشخص: من به شیلی برمی گردم.


زندگی در سانتیاگو تغییر کرده است، از سالهای ۷۵-۱۹۷۴ تا بحال خیلی چیزها عوض شده است. دیگر نگاهها را ترس خورده و تحقیرشده نمی بینیم، آن شرم مبهمی که باعث می شد عابران در خیابان به چشم هم نگاه نکنند ناپدید شده است. هراس کاهش یافته است. اعتصاب غذایی که در یک شهر صورت می گیرد در شهر دیگری دنبال می شود، سندیکاها بازسازی شده است، کم کاری از معادن مس تا کارخانه های فولادسازی گسترش یافته است، خرابکاری شبکه ی برق کوکیمبو (Coquimbo) را مختل کرده است، بمبی در یکی از مراکز د.ی.ن.ا. منفجر شده و یکی از شکنجه گران را کشته است، گروه انقلابی مانوئل رودریگز (Manuel Rodriguez) یک محموله ی شیر نستله را در یک حلبی آباد توزیع کرده است، کمیته های مقاومت، تبلیغات مبارزات زیرزمینی را پخش می کنند. یک شب، تظاهرات دانشجویان سکوت شهر را شکست. خلاصه این که، تقریباً در همه جا، مردم مطالباتشان را بیان می کنند، خود را سازمان می دهند، مبارزه می کنند. شرایط تغییر کرده است، کم کم باید به طرف حمله و مبارزات تهاجمی برویم، البته مبارزه ی زیرزمینی و مخفی همچنان مشکل است. وقت بازگشت است. ولی اغلب برمی گردند برای ایجاد مقاومت در جائی که حرکتی وجود ندارد. ما نمی توانیم آنها را پناه بدهیم و یا شبکه ی ارتباطی در اختیارشان بگذاریم. هر کسی خودش باید در جستجوی امکانات زندگی و ابزار و وسایل کار باشد. حمایت مالی از خارج کافی نیست، در جائی که اموال و دارائیهای همگان مصادره شده و در اختیار قدرت مسلط است، هر جریانی باید امکانات مالی کافی برای خود بیابد. ما به مثابه ی نیروهای سازنده به سرزمینمان بازمی گردیم و می دانم که تو نتیجه ی این اقدامات را حدس می زنی، خواهیم دید که قهرمانان زیادی هنوز زنده هستند، و این که، بویژه و قبل از هر چیز، نیاز به نیروهای رزمنده ی پایدار داریم.



منتظر آندرس بودم، منتظر ملاقات با کسی از راهی دور. در چند ماه گذشته در آرزوی این دیدار، یک بند توری صورتی به انگشتم بسته بودم، بند باهیا (Bhia)؛ کاری نمادین و قدیمی برای تحقق یافتن آرزوها، آرزوی قلبی صورت گرفتن این دیدار. باهیا حالا دیگر کهنه شده و از هم دررفته است. و بالاخره او را دیدم. هر دقیقه برایم گرامی بود چنان که گوئی آخرین دقیقه است.
حالا او به سوی سرنوشت خود رفته است و من باز تنها مانده ام، نگران، با زخمی کهنه در قلب، با تپشهایی تند و پر صدا که رهایم نمی کند. بیرون می روم، روی پیاده روهای تنگ محله ی ماره (Marais) [پاریس] قدم می زنم و انگار که گرمای خورشید بهاری شیلی را حس می کنم. خش خش برگهای پائیزی را زیر قدمهایم می شنوم. سرم را بالا می کنم. سوار موتورم می شوم. مشتی استخوان که با موتور کوچکش می گریزد، استنشاق هوای آلوده، نور نئونهای بولوار سباستوپول (Sébastopol). سرمای زمستانی در راه است. انگار در برفهای کوردیلِِرا می رانم. با گرمای خاطرات بازیافته، با فریادی که برای همیشه در گلو خفه شده است. او باز می گردد و من می مانم. او بازمی گردد و من ... چطور باید از اینجا کنده شد؟ بغضم را در گلو خفه می کنم.
آندرس، عمیقاً منقلب شد، پریشان از دیدن حضور کمرنگ من در این گوشه ی آرامی که مستقر شده ام. خراب بشود این شهر همانطور که زلزله کونسِپسیون را ویران کرد. هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. هیچ کاری نمی شود کرد. باز منم و خاطره ی احساس نسیم صبحگاهی اقیانوس آرام؛ اشعه ی خورشید در حال غروب به رویم می تابد، طعم گیلاسهای کوئینتا را در دهانم حس می-کنم. هم اینک زندگی در آنجا جریان دارد. فقرش، ثروت سرشارش که سرچشمه ی بدبختی و فلاکت آنست. تبلیغات و نئونهای رنگارنگ سن ژرمن (Saint-Germain) نگاهم را به خود. همه چیز به نوسان درمی آید و بعد ساکن می شود. باد جنوب برمی خیزد و فراموشی همان اندازه اهمیت می یابد که یادها و خاطره ها.

یکسال است، تصویری روشن بین خواب و بیداری: سانتیاگو، امروز، یک شهر مرده. من گران آوِنیدا را طی می کنم، خیابان سیمون بولیوار (Simon Bolivar)، در امتداد رودخانه ی ماپوچو: آبِ گل آلود و غلیظ، زیر پل اسقف، در کناره ی سانتافه قرمز می شود. هیچکس نیست. چشم انداز محو و گنگ است، سکوت مِه را می شکند، من می دانستم، عشق من، که در سحرگاه بازگشت من، تو دیگر آنجا نیستی. هیچکس در سانتیاگو نیست، چه تنهائی ترسناکی، چه سکوت خردکننده ای. آدمِ خواب آلودِ سرگردانی حرفهای نامفهوم می زند، خودش را به دیوار می چسباند، ترسیده و هراس زده از "آنها"... مردان سیاهپوش تبهکار. "آنها او را پیدا خواهند کرد و در گوشه ی تاریک میدان اِگانا، زیر ماشین لهش می کنند". به سرعت دور می شوم، به طرف کوئینتا می دوم... در چوبی قرمز را فشار می دهم، از راه شن ریزی میان سپیدارها جلو می روم ... و ... بازوهای پدرم به دورم حلقه می زند، بالاخره... نجات پیدا کرده ام، آتش بخاری دیواری گرمم می کند.

آنروز، آن سال، ممنوعیت سفر به اینجا شروع شد، و چه بیرحمانه. رشته ی حیات در اینجا خشک شد. تولد دوباره. سرلوحه ی هر طرحی رفتن به آنجاست. رفتن به آنجا برای این که در آن عطرها غرق شوم، از آن رنگها اشباع شوم، و از آن آهنگها سرمست شوم. برای این که دمیدن سپیده را در کوئینتا ببینم.

نه. من برنمی گردم. نه. من آشکارا تسلیم شده ام، خودم را عذاب نمی دهم، تابع احساسات نمی شوم، روی تصمیم خود می ایستم. من به شیلی برنمی گردم. همه ی ذهنیاتم را نابود می کنم، و همه ی امیدها را، و خود می مانم با فردائی پوچ و تهی. طبیعی است که هوشیاری و تیزبینی هم کاهش می یابد. زمان با بیرحمی می گذرد و یاد آن مکان دیگر، در مِه محو می شود. شب می آید، در خود جمع می شویم. نه خوشی و شادی را بر خود روا می داریم و نه رنج را. و چگونه می توان بدون خنده و بدون اشک زنده بود؟ کور و کر و لال می شویم. در انتظار می مانیم. راکد می شویم. گاه، به چیزی دل می بندیم و تلاش می کنیم در دیوار گچی و خاکستری هستی، که همچنان در مقابلمان قرار دارد، روزنی ایجاد کنیم. اسیر حسرت گذشته می شویم، خاطره ی بخشی از یک حزب یا حتی یک فرقه بودن، مبارزه ی یک فعال سیاسی در حلقه ای بسته، چیزی مثل تعالیم و دستورات مذهبی، انتقاد از یک انحراف، بیکفایتیها و نارسائیها خلاصه شده در "تقصیر یکی دیگر است"، ملال خوش خدمتی، بحث و گفتگو درباره ی شایعات، تکرار آنجا بهشت، اینجا جهنم. و بالاخره یک روز یکشنبه، از پا درمی آئیم. یک دوشنبه به خود می آئیم. شما با من هستید. جلو برویم یا عقب؟ فقط برویم، مهم نیست کجا.

آندرس، سانتیاگو و پاریس، تنگی و محدودیت زمان و مکان. من مال آنجا هستم، حتی با این که اینجا هستم. ولی نمی توانم از شیلی حرف بزنم، چون که در اینجا هستم و نمی دانم در آنجا چه می گذرد. دیگر آنجا را نمی شناسم. خیلی دور است. بین ما یک اقیانوس گسترده است، بین ما "آنها" ایستاده اند. پریروز نامه ای داشتم: "این زن، الویرا (Elvira)، شوهرش زندانیست، خودش بیکار است و با ده بچه در خیابان رها شده است. در عین حال از مغازه های مد کریستین دیور حرف می زند، از رادیوی سونی، از ماشینهای سیتروئن و پژو که در خیابانهای فشرده در بین ساختمانها حرکت می کنند. و پشت این دیوارها، اگر بخواهیم، بچه هایی را می بینیم با صورتهایی پر از جوش که گدائی می کنند، کلبه ها و دکانهایی از چوبهای موریانه زده، گِل و لای و سرما، چهره های مستأصل بیکاران، گودالهای مخفی که جسدهای شکنجه شدگان را از آن بیرون می آورند". من دیگر نمی دانم قیمت نان در سانتیاگو چقدر است، من مترو را که از مرکز شهر می گذرد نمی شناسم، من هیچوقت سیگار آمریکائی از یک دکه ی خیابان پروویدانسیا نخریده ام. می گویند همه چیز تغییر کرده است و من دیگر نمی توانم شهرم را بشناسم، مردمش، محله هایش، زبان عامیانه اش، و غذاهایش را. آنجا، زندگی ادامه دارد، بدون من.



دیروز، بعد از نیمه شب، تلفن زنگ زد، تلفنی از سانتیاگو، کسی بدون گفتن نامش: "آلِکسیس (Alexis) مرد... توی درگیری... سونیا دستگیر شد، مجروح شده بود". و دیگر هیچ... صدا محو شد و برای همیشه بیگانه ماند. کابوس خبر تازه. قیافه ی دوستان قدیمم را می بینم. چهار سال گذشته است، هنوز هم می بینمشان. از اینجا برای کمک به آنها چه می توانم بکنم؟ اینجا، اینجائیها، از داستانهای مربوط به آن سرزمینهای دور خسته شده اند، هیچ ارتباطی با زندگیشان ندارد. اینجا ... اینجا ... جائی که هر روز خود را خارجی می بینیم، نه فرانسوی، نه شیلیائی، مهم اینست که من از جای دیگری می آیم، که اینجا من یک پناهنده ی سیاسی هستم، که از گذرگاههای تنگ گذشته ام، که واقعیت از من می گریزد. آنجا، زندگی ادامه دارد، بدون من. اینجا، اینجا خیلی پیچیده است. پس، فقط دوستان تازه ام هستند که کمک می کنند سرِ پا باشم، مقاومت کنم. یک فرانسوی هم می تواند یک تبعیدی باشد. ما با یکدیگر ملاقات می کنیم، این را می فهمیم که اگر می خواهیم در اینجا واکنشی نشان بدهیم باید هماهنگ و همراه با آنجا باشد، اطلاعات ما باید از آنجا سرچشمه بگیرد، از آنجا تغذیه بشود. شنبه پنجم اکتبر نباید فراموش شود، نباید رها شود، نباید در لابلای مسایل روزانه گم بشود؛ نباید در شادیها و غمهای کوچک رنگ ببازد، باید کار کرد تا همچنان زنده و پرشکوه بماند و در تاریخ تأثیر بگذارد.


آندرس به سانتیاگو برگشته است. مبارزه ادامه دارد. تنها تغییر و تحول است که اهمیت دارد.



هنگام جدایی، شب وداع. در یک اتاق بزرگ خالی هستم. انگار چهره ها و مناظری از آنجا را در این دیدار می بینم. آندرس وارد می شود، پالتوی پشمی انگلیسی را به تن دارد، نرم با برشی ساده.
ـ خیلی به تو می آید. قول بده که آنرا با خودت به شیلی می بری. این پالتو برایت شانس می آورد.
ـ خیلی گرم است، سبک و نازک... همانی است که لازم داشتم. ژان پی یر هم همین قدر بلند است؟

دستهایی ناشناس، دستهای دوستان، پالتو را با دقت تا کرده و آنرا برای آن کس که باید نگه داشته بوده است. ما سئوال نمی کنیم، کافیست بفهمیم که یکنفر سردش است و به یک پالتو احتیاج دارد. و پالتو از یک کمد به کمدی دیگر می رود. پالتو منتظر می ماند تا پوشیده شود. پنجم اکتبر ۱۹۷٨، آندرس آنرا یافت و پوشید. این دوتا را که آدم با هم می بیند خیال می کند خیلی وقتست که همراه هم هستند، همراهان قدیمی که شانه به شانه راه پیموده اند.
دو دنیا لحظه ای به هم می پیوندند.

اکتبر ۱۹۷۹ـ روشپلات (Rocheplatte)




قسمت های قبلی کتاب را در صفحه ی «پاورقی» اخبار روز در نشانی زیر بخوانید:

www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست