درسهائی در باره ی مدلهای دموکراسی و حقوق بشر
Western Democracy and Human Rights فصل پنجم - قسمت ۳
آراز. م. فنی
•
آن چهره ی متفکری که من در سطور بعدی بطور مختصر و با اقتباس از نوشته ی دیوید هلد معرفی کرده و به بررسی نظریات او در رابطه با دو مفهوم "حوزه ی خصوصی" و "حوزه ی عمومی" و نقش زنان در ایجاد ساختارهای دموکراتیک خواهم پرداخت خانم ماری ولستنکرافت نام دارد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۵ اسفند ۱٣٨۵ -
۲۴ فوريه ۲۰۰۷
تضاد بین حوزه ی خصوصی و حوزه ی عمومی در فعالیت سیاسی (ماری ولستنکرافت)
به مناسبت و بزرگداشت روز جهانی زن
مقدمه:
در تمامی مدلها و تئوریهای دموکراتیکی که تاکنون توضیح داده شد، هیچ کدام به حقوق برابر همه ی انسان ها باور نداشتند. در یونان و رم باستان آنگاه که از ساختار دموکراتیک جامعه و مشارکت شهروندان در مسایل سیاسی صحبت می شد منظور مشارکت شهروندان» آزاد» در اداره ی جامعه بود. از مشخصات این شهروندان می توان از تعلق داشتن به محل، داشتن دارائی های مادی و آزادی های سیاسی نسبی نام برد. زنان، بردگان و مهاجرین فاقد پیش شرطهای فوق بودند یعنی آزاد نبودند چرا که فاقد دارائی های مادی بودند. بدین ترتیب شرایط لازم جهت شرکت در امورسیاسی، حقوقی، اقتصادی وفرهنگی عبارت بود از داشتن تعلقات مادی و مقام اجتماعی مناسب.
آن چهره ی متفکری که من در سطور بعدی بطور مختصرو با اقتباس از نوشته ی دیوید هلد معرفی کرده و به بررسی نظریات او در رابطه با دو مفهوم "حوزه ی خصوصی" و "حوزه ی عمومی" و نقش زنان در ایجاد ساختار های دموکراتیک خواهم پرداخت خانم ماری ولستنکرافت نام دارد.
ماری ولستنکرافت (طلیعه ی تکامل تئوریهای آزادی زنان)
ماری ولستنکرافت (۱۷۵۹-۱۷۹۷) در لندن متولد شد. بعد از مدتی همراه خانواده ی خود به یورکشایر کوچ کرد. در هیجده سالگی به ویلز برگشته و در شهر های مختلف انگلیس به کارهای گوناگون از جمله تدریس پرداخت. تحت تاثیر نظریات روسو قرار گرفته و با حفظ انتقاداتی به نظریات او به پرورش تئوری های جدید پرداخت.
یا پاسداری از حقوق زنان را در سال ۱۷۹۲ به چاپ”Vindication of the Right of Woman”
رساند. اگر چه این کتاب در بین گروه های رادیکال با استقبال زیادی روبرو شد ولی در سایر حوزه های کار علمی و سیاسی عصر خود با تمسخر روبرو گشته و اهمیت زیادی پیدا نکرد. البته دلیل این امر زیاد هم عجیب نبود. ولستنکرافت در این نوشته پایه های قدرت سیاسی موجود عصر خود یعنی رهبری مردان، اشراف، روشنفکران و سایر نیروهائی که در خدمت قدرت و سیستم عمل می کردند زیر علامت سئوال برد.
در برخور دیالکتیکی به گفتمان های متداول زمان خود به نقد نظریات تئوریسن های لیبرالی، چون هابس، بنتهام، جان لاک و به آن بخش از نظریات روسو که حقوق زنان را نادیده گرفته بود پرداخت. همان طوریکه مطلع هستید، مشارکت و حضوربرابر زنان با مردان در سیاست و در تئوری تا ارایه ی نظریات جان استوارت میل مسکوت گذاشته شد بود. همین بی توجهی نیروهائی حاکم بر سیاست وسایر حوزه های قدرت، سبب کم اهمیت جلوه دادن چنین نظریاتی را بدنبال داشت. علیرغم دموکراتیک و منطقی بودن نظریات ولستنکرافت، تاکنون این نظریه پردازکه جلو تر از زمان خود حرکت می کرد، در بین فعالین حقوق زن و مسایل دموکراتیک تقریبن گمنام باقی مانده است.
رابطه ی برابری سیاسی و آزادی
ولستنکرافت به وابستگی دو گفتمان برابری سیاسی و آزادی بهم دیگرباور داشت و آن را بعنوان یکی از پایه های اساسی یک جامعه ی انسانسالار ارزیابی می کرد. همچون روسو رهائی سیاسی، برای کسانی را که دائم بدنبال انباشت پول و مادیات بودند مشکل می دانست. بدیگر بیان آزادی را با کسب و یا شکار دائمی مادیات و ثروت در تضاد می دید. (نگ. به دفاع از حقوق زنان ص: ۲۵۵)
او همچون روسو معتقد بود که ارزش گذاری بیش از حد به ثروت و افراد ثروتمند موجب بوجود آمدن دردها و مشکلات زیادی را برای ساختن یک جامعه ی دموکراتیک همراه داشته است. ولی تاکید می کرد که یکی از مهمترین عواملی که میتواند امکان مشارکت افراد را در مسایل سیاسی و اجتماعی جامعه افزایش دهد رهائی شهروندان از فقر می باشد. این مشکل با حل سیستم تقسیم ارث و انتقال قدرت از نسلی به نسل دیگر امکان پذیر می دید. اومعتقد بود که فقر می تواند چشم های بصیرت و اگاهی مردم را کور کند و روح انسانها را کدر کند.
ولی از طرف دیگر نوآوری و ابتکار را با کمبود های مادی درارتباط می دید. او معتقد بود، انسانها آن گاه می توانند توانائی ها و عواطف انسانی خود رابهتر پرورش دهند که در مضیقه قرار گیرند. کار پژوهشی خود را همصدا با روسو برای ایجاد جامعه ای که در آن برابری انسان ها در مقابل قانون یکی از اصول بنیادی آن بود تعمیق داد. در منظر تفکر ولستنکرافت، تنها در چنین جامعه ای است که خرد جمعی، روشنگری و اگاهی عمومی، ارتباط کم تنش انسانها باهم دیگرو درک متاقبل خواست های انسانی قابل ارتقا و پیاده شدن هست. او مینویسد:
”The preposterous distinction of rank, which render civilization a curse, by dividing the world between voluptuous tyrants and cunning envious dependents, corrupt, almost equally, every class of people, because respectability is not attached to the discharge of the relative duties of life, but to the station, and when the duties are not fulfilled the affections cannot gain sufficient strength to fortify the virtue of which they are the neutral reward”. (Vindication, pp. ۲۵۶-۷)
ترجمه:
تقسیم غیر منطقی مردم جهان به طبقات و گروه های مرفه قدرقدرت و طبقه ی پائین احمق و حسود به تخریب تمدن انسانی ختم شده و همه ی طبقات را یکسان به ارتشا می کشد. در چنین طبقه بندی متاسفانه تعهد و انجام وظیفه انسانها در زندگی نیست که معیار مقایسه و اندازه گیری شمرده میشود، بلکه برعکس ثروت و مقام اجتماعی است که ارزش ساز هست. آنگاه که وظایف روزمره به خوبی انجام نمی شوند، بدلیل این است که احساسات انسانی نیروی کافی برای چالش های جدید برای انجام تعهدات خود، که یک پاداش طبیعی در مقابل انجام وظایف است بدست نمی آورند" (نگ. پاسداران آزادی. ص: ۷-۲۵۶).
عمل اجتماعی، تئوری و تقسیم قدرت
چند نکته در پاساژ بالا وجود دارند که حائز توضیح بیشتری هستند. نکته ی اول اهمیت و تاکید روی تئوری و تاثیرآن روی راهکارهائی است که به ایجاد سامان های اجتماعی منجر می شوند. برای مثال طبقه بندی کردن گروههای انسانی وحیوانات خصوصن و مسایل طبیعی عمومن در حوزه ی کار محققین و دانشمندان قرار داشته و دارد. با درجه بندی جانبدارانه، منفی و یا انحرافی میتوان نیرو و گروهی را ضعیف، احمق و ابتدائی جلوه داد و بالعکس مقام و جایگاه فرد و یا گروهی را به عرش رساند. موضوع دیگر تاکید روی ذهنیت و آن باورداشت هائی که در انسان ها نهادی شده وجزوهویت های فردی ویا گروهی در نظر گرفته می شوند. این بدین معنی است گروههای انسانی در برخورد با هنجاری های فکری و اجتماعی که مورد قبول آنها نبوده، با میراثهای فکری از پیش گذاشته شده آنها تطابق نداشته و یا در چهارچوب این معیار ها نمی گنجند در تقابل قرار گیرند. نقطه ی عزیمت مادر چنین مواردی متاسفانه سنت ها، پیشداوری ها، آئین های عمومی و آن مقررات و تاریخ نوشته شده ای است که توسط طبقه ی برتر و پیروز بنیان گذاشته شده و توسط طبقات ضعیف به سایر نسل ها منتقل گشته است.
مثال های گوناگون برای اثبات این نظریه می شود آورد. مثال گویا همین حذف زنان از جرگه شهروندی در یونان، رم و جمهوری های دوری رنسانس بود. این پدیده تا اواسط قرن بیستم هم ادامه داشت. نصف جمعیت جوامع انسانی همراه با جوانان و مهاجرین حق انتخاب شدن و یا انتخاب کردن در امور سیاسی را نداشتند و این ضعف در سیستم تفکر و ساختار سیاسی مشکل عمده هم بحساب نمی آمد. این ساختار سیاسی غیردموکراتیک هنوز در خیلی از کشورهای اسلامی و یا مذهبی که از جمله ی متحدین سیاسی و نظامی جوامع غربی هم هستند وجود دارد. برای مثال می توان از عربستان سعودی، پاکستان، پاره ای از کشور های آسیای میانه، کویت، شیخ نشین های خلیج و اکثر کشورهای اسلامی نام برد.
این حذف تئوریک و سیاسی در عمل اجتماعی، تاثیرات مادی و اقتصادی مهمی را بدنبال داشته و دارد. استثنا کردن زنان از داشتن حق مالکیت، عدم حضوردربازار کار از آن جمله نتایج چنین حذفی است. بدیگران بیان قدرتمندان کشورها که کنترل موسسه های سیاسی و فرهنگی وعلمی را در اختیاردارند؛ از این ذهنیت/تئوری که زنان با مردان برابر نیستند به این نتیجه می رسیدند که زنان می بایست از حق مشارکت در کارهای مهم کنار گذاشته شوند.
نتیجه این که تئوری و عمل اجتماعی دو روی یک سکه را تشکیل می دهند. برداشت بعدی از این آنالیز می تواند این باشد که اگر ما به تئوری های درست، که توانائی توضیح روابط اجتماعی موجود که خود حاصل سامان اجتماعی، فکری و اقتصادی مسلط در جوامع گوناگون هست، دسترسی پیدا کنیم می توانیم به ارایه ی راه حل هائی که می توانند نیروهای زیادی را حول خود جمع کند موفق شویم. در این صورت نصف راه ایجاد یک جامعه ی دموکراتیک را پیموده ایم.
نکته ی سوم و مهم پاساژ بالا تاکید روی اگاهی شهروندان هر جامعه در ایجاد و تکامل گزینه های جدید سیاسی است . تا زمانیکه ما نتوانیم یک فضای عمومی که در آن شهروندان، با بردباری و احترام متقابل به هویت قومی، اعتقادی، حقوق و وظایف افراد جامعه بتوانند مورد بحث و آنالیز قرار دهند ایجاد کنیم، بنیاد یک سامان دموکراتیک که توافق جمعی نتیجه ی آن است فقط بعنوان یک آرمان باقی خواهد ماند.
تحقیقات ولستنکرافت به ایجاد یک مدل جدید مدیریت سیاسی ختم نشد ولی از طرف دیگر تحول مهمی در آنالیز پیش شرطهای لازم برای یکپارچه کردن دو جنس/عضو تکمیل کننده ی مهم جامعه یعنی زنان و مردان را بوجود آورد. این مهم اگر درست اجرا شود می تواند به ساختن یک سیستم سیاسی جدید فرا روید. ولستنکرافت با تفسیر ها و نقدهای خود از افکار ونظریات موجود و نشان دادن نقاط ضعف سیستم سیاسی و اجتماعی که به حذف زنها از مشارکت در سیاست و انتخابات منجر شده بود به یک واقعیت تلخ انگشت گذاشت، که بزرگانی چون روسو، ولتر، دیدرو، ماکیاولی، مارسیلیوس و افلاطون و سایر اندیشمندان فلسفه و سیاست بی توجه بودند. نتیجه اخلاقی که از این نکته می شود گرفت این است که تحلیل های اجتماعی زمانی دقیقتر و کامل تر هستند که شخصی شده و با علایق اجتماعی افراد پیوند داده شوند. با این تاکید که نوعی فاصله بین منافع بلاواسطه ی خصوصی و موضوع تحقیق باید در نظر گرفته شود.
بهر جهت ماری ولستنکرافت با قدرت تمام در مقابل تفکرات روسو وجریان قدرتمند جمهوریخواهانی که در تئوری و عمل؛ زنان، جوانان و "آن دیگری ها" را از جرگه ی شهروندی و پروسه مشارکت در مسایل سیاسی کنار گذاشته و در طبقه بندی اجتماعی زیر قدرت شهروند آزاد یعنی مردان ثروتمند جای می داد، ایستاد. بافت و هدف از نوشتن "پاسدارای از حقوق زنان" به گونه ای بود که تمامی نظریات و قرائتهائی که حق شهروندی زنان را نادیده می گرفت، آنالیز کرده و با استفاده از تجربیات موجود و منطق رد کرده و گژینه ی دیگری را در مقابل خواننده قرار میدهد.
شاید ولستنکرافت جزو اولین کسانی نبود که از نابرابری زن ومرد و به بیان بهتر چرا زنان نتوانستند بعنوان شهروند و آزاد حساب شوند و حقوق برابر با سایرین داشته باشند برایش سئوال برانگیز بود، ولی آنالیز این مسئله و تئوریزه کردن و چاپ این نظریات آن چالش بزرگی بود که ولستنکرافت را در راه خود پیشرو کرد.
امروزه حداقل سه جریان فکری و علمی خردگرائی را می توان تشخیص داد که جمع بست های دوران روشنگری و مدرنیته را به چالش می کشند.این سه جریان عبارتند ازجریان فمنیست های رادیکال، پساکلنیالیست ها و پسا مدرنیست ها. جریان فکری فمنیستهای رادیکال از آن دوتای دیگر در زیر سئوال بردن دستآوردهای به اصطلاح علمی که به اثبات برتری فکری غرب و طبقه ی متوسط و بالای اروپائی سفیدپوست بر می گردد رادیکال تر است.
بررسی نظریات و ساختاری که منجر به حذف زنان از جرگه ی شهروندان شده بود نه تنها برای ایجاد برابری بین زن و مرد اهمیت داشت بلکه برای ساختن یک اخلاق اجتماعی و انسانی جدید و همچنین تکامل آن خرد اجتماعی که پایه های عمومی تر و عمیق تر از منطق مدرنیست های سنتی دارد از وظایف آنالیزهای ولستنکرافت بود. بنظر او روابط بین زن ومرد به یک سری توهمات و یا تئوری هائی استوار بودند که اختلافات بین زن ومرد را به گونه ای طبیعی ارزیابی می کردند. طبیعی بدین معنی که زنان از نظر عقل، احساس و درک سیاسی اجتماعی و خرد عمومی پائین تر از مردان قرار دارند. مثالی که در بین مردان جامعه ی ما (ایران/شرق) که عقل زنان با حیوانات و یا ماکیانی چون مرغ مقایسه می کند در این زمینه میتواند گویائی داشته باشد. این چنین باورهائی بود/هست که به روابط نابرابر در ازدواج، ارث و شرکت در مسایل سیاسی جامعه ختم می شد.
ماری تاکید میکرد: اگرچشم انداز تلاش ما "آزادی جهان و عصر جدید را در نظر دارد این تنها با حذف قدرت و حق طبیعی و خدادادی امپراطوران، شاهان امکان پذیرنیست بلکه این مهم با زیر علامت سئوال بردن حق خدادادی مردان باید میسر شود". (نگ. به دفاع از حقوق زنان؛ ص: ۱۲۷) با توجه به نظریات فوق اگر کتاب دفاع از حقوق زنان با چنان سردی ومقاومت مردان صاحب قدرت روبروشد چنان امرغیر مترقبه ای نبود. در خیلی از کشور های موجود دنیا، حق وبرتری مردان بر زنان امر خدادادی محسوب می شود.
در سامان اجتماعی سیاسی که در آن زن به لحاظ تاریخی تحقیر شده ونقش زیادی در اداره ی جامعه نداشت تصویری که از زن ارایه می شد تصویری می شد غلط، بسیار غیر انسانی وناعادلانه. در این تصویر زن ضعیف، کم عقل، با محدودیت های زیاد رنگ آمیزی می شد. انسانی که به لحاظ سیاسی و اقتصادی وابسته ی مرد بوده و وظیفه اش می بایست پختن خوراک، رخت شوئی، تر و خشک کردن مرد و بچه های خانه باشد. «خیلی ها این نوع کارها را بسیار پسندیده و مناسب خصوصیات زن می دانستند«. بدیگر بیان جامعه ی سیاسی و علمی آن روز به طبیعی بودن ضعف عمومی زنان باور داشتند و تبلیغش می کردند.
“Women are told from their infancy, and taught by the example of their mothers, that a little knowledge of human weakness, justly termed cunning, softness of temper, outward obedience, and a scrupulous attention to a puerile kind of propriety, will obtain for them the protection of man; and should they be beautiful, every thing else is needless, for, at least, twenty years of their lives”.
آنچه که "پاسداری از حقوق زن" سعی در توضیحش داشت درست خلاف این باورداشت ها بود. خلاصه ی این نظریات را چنین می شود ارزیابی کرد "همه ی رفتار های اجتماعی و خصوصیاتی که ویژه ی زنها در نظر گرفته می شود «اجتماعی« بوده یعنی نتیجه ی وجود سنتها، آئین های اجتماعی و مهم تر از همه تعلیم و تربیتی که در خانواده نهادی گشته است می باشد. بدیگر بیان زن، زن زائیده نمی شد بلکه در طول پروسه ی تکامل از کودکی به بلوغ تبدیل به زن می شود.
مورد دیگر که به پایدار بودن ضعف مقام سیاسی و اجتماعی زن کمک می کند عدم استقلال اقتصادی زن و عدم تملک ابزار تولید و سرمایه هست. مجموعه ی این عوامل به ساختن یک تصویر غلط و القائی ختم می شد که در آن زن به عنوان جنس دوم تلقی می شد . آنچه از همه بدتر بود این بود که خود زنان این موقعیت را می پذیرفتند و رفتار خودشان را با این تصویر القائی تطبیق می دادند اگر چه در واقع این چنین نیستند و نبودند. (پاسداری از حقوق زنان، ص: ۲۷۵)
اگر به تجربیات و قرائت های خودمان از وظایف زن، اینکه زن ناموس خانواده است، چنین و چنان جور باید لباس به پوشد و نوع رفتارش و گفتارش باید زنانه وآبرومندانه باشد برگردیم و اینکه چگونه مادران این موارد را پذیرفته و بعنوان احکام الهی و مقدس به خورد دختر بچه های خود می دادند به درک عمق فاجعه نزدیکتر می شویم.
این مورد به ایران و یا اسلام و یا قرون گذشته بر نمی گردد سیستم اقتصاد سیاسی و نگرش مصرفی در غرب هم چنین عمل می کند. کسانی که به موزیک غربی و ملودی هائی که توسط خوانندگان زن غربی روز خوانده می شود گوش کنند خواهند دید که در قرن بیست یک، جوان ترین و شاید یکی از محبوب ترین خوانندگان زن امریکائی یعنی خانم بریتنی اسپیرمی خواند که: "من برای این بدنیا آمده ام که تورا را راضی کنم". روی سخن خانم اسپیر به یک همجنس نیست بلکه به پسران و یا مردانی که دنبال ایشان هستند و بالعکس متوجه است. شما خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.
به نظر ما ایرانیان که هنوز با واقعیت های تلخ جامعه مان و همچنین کشورهای نظیر خود آشنائی داشته و با آن زندگی می کنیم، اعمال اراده ی مردان و استفاده ی مردان از قدرت، نامحدود بوده و تبعیض مدیریت سیاسی جامعه را بر روی حقوق زنان شاهد هستیم این تصاویر امر غیر آشنائی نیستند. ناگفته نماند که برابری حقوقی زنان با مردان هنوز تحقق کامل پیدا نکرده و مرکب قوانینی که درکشور های غربی این حق را برسمیت شناخته هنوز خشک نشده است.
برای رفع مشکل سامان دیگری باید ساخت
ماری ولستنکرافت نتیجه می گیرد که: "آنچه که بعنوان خصوصیات زنان بر شمرده می شود و آنچه که ما انتظار و توقع داریم که زنان انجام دهند بر می گردد به رابطه ی قدرت در جامعه و روابط اجتماعی گروه های اجتماعی عمومن و زنان و مردان در طول تاریخ. این یک مسئله ی ارگانیگ و طبیعی نیست. بدین ترتیب آنچه باید دگرگون شود سامان سیاسی است که پاسدار این چنین روابطی است. ساختن دنیای دیگری میسر است. (نگ. به پاسداری...ص:۹۰)
او می نویسد: "فرق انسانها با حیوانات در عقل آنهاست. انسان ها بایست خرد خود را چراغ راه آینده ی خود کنند و با انباشت تجربه های زی قیمت و رسیدن به دانش اجتماعی انسانی و بادوام زندگی خود را جاودان کنند. انسان توانائی درک درست از آنچه که در پیرامون اومی گذرد را دارد. با ساختن دنیای عادلانه ای که استوار است بر خرد جمعی همه ی انسانها و اخلاق اجتماعی عادلانه می توان از مشکلات و نابرابری های موجود کاست.
آنچه که وجه مشخصه ی ولستنکرافت از سایر متفکرین همعصر خودش است و اورا از متفکرینی چون ماکیاولی، مارسیلیوس، هابز، بنتهام، روسو، جان لاک ودیگران جدا می کند باور او به برابری مرد و زن در توانائی و ادراک آنها از مسایل علمی واجتماعی است. او بدرستی باور داشت که اگر امکان ایجاد شرایط برابر برای زن و مرد فراهم شود و آنها با شرایط یکسان در مقابل امتحانات مشخصی قرار گیرند احتمال اینکه هر دو جنس به جواب های مشابهی برسند زیاد است (نگ. پیشین:ص ٨۷)
همانطوریکه در بالا اشاره کردم ماری تاکید می کرد که ایجاد شرایط مساوی برای رسیدن به نتایج مساوی بین زن ومرد کافی نیست، بلکه توانائی ایجاد توازن قدرت بین زن و مرد آنهم در یک زمان طولانی است که می تواند امکان رقابت زنان در مقابل مردان را در عرصه های مختلف کاری و اجتماعی فراهم کند. فراموش نکنید که این سخنان را ازیک سیاستمدار زن سوئدی و یا انگلیسی، هندی و کانادائی که در قرن بیست یکم زندگی می کنند نمی شنویم بلکه این سخنان قدمتش به بیش ازدویست سال پیش بر می گردد.
انتقاد آشتی ناپذیر ولستنکرافت بیش تر از هر گروهی به آن افراد بر می گردد که مقام، ثروت و نفوذ خود را به ارث می برند. بیشتر ازهر موسسه ی کلیسا، ارتش و اشراف در معرض انتقاد او قرار داشتند. او می نویسد که: امتیازات، زندگی راحت وبدون دردسر، ویا طرح های بی فکرانه و سطحی این موسسات و گروه ها که استوار است به دارائی، بی مسئولیتی و همچنین بی خیالی، پایه و اساس ستم وارده برزنان است. (همان، ص: ٣۱۷ و۲۶۰)
رابطه ی حوزه ی عمومی و خصوصی
آنگاه که در جامعه اجبار و فشار نیروهای قدرت خنثی شود و وجود فضای آزاد استمرارهم داشته باشد، می توان انتظار داشت که جنسیت جای درست خود را در میانکنش اجتماعی انسان ها پیدا خواهد کرد. برای رسیدن به این منظور بایست سیستم سیاسی موجود – اگر بشود از آن بعنوان سیستم یاد کرد – ومالیات های غیر عادلانه ای که بر گرده ی فقرا استوار است از میان برداشته شده و اصلاح شوند. آنگاه وتنها آنگاه می شود از آزادی زنان صحبت کرد. با تاویل و الهام از این نقل قول ها می شود گفت که ولستنکرافت یک انقلابی و طرفدار ایجاد عدالت اجتماعی در جوامع انسانی بود.
برای رسیدن به "آزادی" داشتن "شرایط و امکانات" برابر امر لازمی است. تنها در این صورت است که افراد می توانند به اهداف انسانی خود یعنی "رهائی اجتماعی، سیاسی و مذهبی" و همچنین انجام درست چنین وظایفی نایل شوند.
با اندکی تعمق در محتوی مطالب بالا متوجه خواهیم شدکه ولستنکرافت بین فرد و جمع رابطه های منظم و مهمی را متذکر می شود. شهروندان در شرایطی می توانند به وظایف وتعهدات شهروندی خود جامعه ی عمل به پوشانند که امکانات و شرایط اجتماعی وسیاسی کافی فراهم باشد. این مورد در رابطه زنان اهمیت بیشتری پیدا می کند.
بدیگر بیان شرایط اقتصادی و سیاسی افراد دگرگون نمی شوند اگر شرایط اجتماعی و اقتصادی ومهمتر از همه موسسات و نهادهای دولتی موجود دگرگون نشوند. از طرف دیگر ولستنکرافت معتقد است که فضای سیاسی و اقتصادی جامعه رو به بهبود نخواهد رفت واصلاح نخواهد شد اگر افراد تکامل پیدا نکنند ودانش اجتماعی و رفتار فردی و اجتماعی خود رادگرگون نکنند. اگاهی فردی همراه با آگاهی اجتماعی می توانند موازی باهم در ایجاد شرایط مناسب مشارکت انسانها در مسایل سیاسی را افزایش دهند.
یکی از دلایل مهمی که زنان را از سایر شهروندان جدا می کرد نوع نگرش فیلسوفان وسیاستمداران (مردان نخبه) به انسان، جامعه، زبان و ساختار روانی انسانها بود. این دانشمندان با توانائی های خاصی که داشتند و کسب کرده بودند به چنان پایگاه اجتماعی رسیده بودند که برای جامعه علمی وسیاسی عصر خود دستور جلسه می نوشتند و تعیین می کردند که چه کسی خردمند، باهوش و شهروند می تواند باشد و چه کسی نمی تواند باشد و یا نباید در این جرگه گذاشته شود. از آنجائی که علوم انسانی بر خلاف علوم طبیعی ساختار "انباشنده" دارد یعنی اینکه نظریات فیلسوفان، جامعه شناسان، تاریخ نویسان و روانشناسان به گونه ای بر روی نظریات متفکرین یونانی و رنسانس در اروپا ساخته شده است. متاسفانه این میراث فکری و ساختار اجتماعی هنوز هم سنگینی خود را روی تئوری های سیاسی و روابط اجتماعی جوامع عصر ما باقی مانده است.
همانطوریکه اطلاع دارید فیلسوفانی چون سقراط، افلاطون ارسطو نوشته های زیادی در رابطه با ساختار زبان ارایه کرده و اندیشه های گوناگونی در فلسفه ی اخلاقی، روابط افراد باهم دیگر، سیاست و علوم طبیعی نوشته اند. دراین تاویل ها و تفسیر ها، بر طبق دیالکتیک و یا دانش سخنوری، قبل از گفتن اصل مطلب، سخنور می بایست اول به ردیف کردن کبری و صغری می پرداخت وسپس به اصل مطلب می رسید. یعنی در هر استدلالی می بایست نهاد، گزاره و بعد نتیجه گیری چنان ترکیب می شدند که شنونده را به درست بودن مطلب متقاعد می کرد.
زمینه ی این چنین تفکری بر می گشت به نوع استدلال علمی که در جامعه متداول بود. دریونان باستان عقل و سودمندی بعنوان یک فاکتور ثابت و پایدار درشکل استدلال و عملکرد در زندگی روزمره کاربرد داشت. برعکس عاطفه که هیجان/شوریدگی و اشتیاق هم نامیده می شد بعنوان نیروی خطرناک و شورشگر هم در حوزه ی فردی و هم در حوزه ی اجتماعی به حساب می آمد.
بر طبق این نظریات یکی از مهمترین گروه های اجتماعی که عاطفه و شوریدگی در رفتار آنها غلبه داشت زنها بودند. این متفکرین از واقعیت های اجتماعی و یا تفسیر های خود از واقعیت های اجتماعی نشانها و دلایلی ارایه می کردند که از این دلایل به این نتیجه غیر علمی می رسیدند که قضاوت زنها متکی است بر احساسهای آنها تا خرد و منطق.
البته استدلال های ارایه شده، برای پذیرش این که چرا زن در روابط اجتماعی بعنوان جنس دوم محسوب شده؛ درخانه، محل کار، سیاست و سایرعرصه های اجتماعی تحقیر شده، کافی بنظر نمی رسند. تاسف آور این که چنین طبقه بندی اجتماعی در بین زنان هم پذیرفته شده بود/هست. هنوز هم در خیلی از فرهنگ ها و کشورهای دنیا مقام زن، هم تراز مرد نبوده و از زنان بعنوان عنصر ضعیف، احساساتی و کوتاه فکر یاد می شود. مطالعه ی این سئوال که کدام استدلال هائی ژنیتکی، روانی، جسمی و عملی برای اثبات تحقیقات نظریه هائی ارایه می شد بسیار مهم و جالب است ولی فعلن در دستور کار این مقاله قرار ندارد.
استفاده نکته ای از سیمون دوبوار نویسنده، مبارز و فیلسوف فرانسوی که با ژان پل سارتر زندگی می کرد در باره ی این موضوع بی ربط نیست. او می نویسد: "زن، زن زاده نمی شود بلکه زن ساخته می شود". از این جمله ی کوتاه ولی بسیار پرمحتوی می شود نتیجه گرفت که در تکامل انسانی، آنگاه که روش زندگی ساده تر بود مسیر تکامل انسانها به گونه رشد غلطی داشته و باعث استثمار زنان در طول هزاران سال گشته است. وبه بیان درستراین سیستم اجتماعی و ارتباطی ساخته شده توسط ما انسان ها است که این چنین نقشی را به زنان داده است. آوردن استدلال هائی چون «عوامل طبیعی« و یا «قوانین طبیعی« در این مورد همانقدر احمقانه است که رد نقش برابر زن در اجتماع انسانی.
ما ایرانیان که هنوز با واقعیت های تلخ ساختار های غیر دموکراتیک جامعه مان کشورهای نظیر خود و ستمی که به زنان می رود آشنائی داشته و با آن زندگی می کنیم، اعمال اراده ی مردان و استفاده ی مردان از قدرت منفی در همه ی عرصه های اجتماعی نامحدود بوده و تبعیض جدی در حضور زنان در مدیریت سیاسی جامعه را شاهد هستیم این روایت ها امور غیر آشنائی نیستند. ناگفته نماند که برابر حقوقی زنان با مردان در عرصه ی بین المللی هنوز هم تحقق کامل پیدا نکرده و مرکب قوانینی که این حق را برسمیت شناخته اند هنوز خشک نشده است.
کلاسبندی های علمی و نقش جنگ در ایجاد شرایط جدید
تمایز فیزیکی و ژنتیکی زن و مرد، اختلاف در نوع کرموزن های بدن این دو جنس انسانی نمی تواند دلیلی برای پائین بودن تفکر«خردگرایانه« در زنان و یا تفوق عواطف و هیجان های انسانی که منشا استمرار نوع بشر را بدنبال دارد حقیر شمرده شوند.
باید اشاره شود که این نوع کلاسبندی های علمی/اجتماعی در تمدن بشری استثنا نیستند. نژاد های بغیراز نژاد سفید که توسط مردمشناسان، قوم شناسان و جامعه شناسان اروپائی، در مونوگرافی های گوناگون بعنوان انسان های ابتدائی مطالعه شده اند، اغلب بعنوان قبایل عقب افتاده وابتدائی معرفی شده اند. این تصویر شابلون گونه و پیش داوری ها متاسفانه توسط خود این قبایل هم پذیرفته شده است.
اگرچه در قرون اخیر بخصوص بعد از جنگ جهانی دوم چنین تصاویرمنفی و یکطرفه از گروها و قوم های غیر سفید توسط دموکرات ها و هومنیست های غربی و خصوصن مبارزین آزادیخواه غیر غربی زیر ضرب قرار گرفته است ولی هنوز بعنوان نگرش و سیاست عمومی در غرب عمل می کند. مدعی العموم بودن و یا پلیس جهانی عمل کردن غرب واحمق و عقب افتاده جلوه دادن شرق و غیر غربیها در افغانستان، عراق، اکثر مناطق جنگزده ی آفریقا ودر آینده ی نزدیکی مناطقی چون ایران و سوریه/کره از نمونه های چنین تفکری وسیاستی است.
اگر خوب نگریسته شود عامل انحطاط تمدن ها و جنگهای جهان شمول چون حمله ی ناپلئون به روسیه، استثمار و حمله کشورهای اروپائی همچون انگلیس، فرانسه، روسیه، آلمان و اسپانیا به سایرمناطق دنیا، و همچنین جنگ جهانی اول و دوم ارمغان غرب به بشریت است ونه افریقا، امریکای لاتین و یا شرق. در طول سده ی بیستم میلادی صد وبیست میلیون انسان در جنگهای اول و دوم جهانی ازبین رفتند. عاملین جنگ در عراق، بالکان، شاخ افریقا، مداخلات استثمارگرانه ی کشور های غربی در امور داخلی کشورهای به اصطلاح در حال توسعه که به بهانه ی حفظ امنیت و یا دفاع از منافع ملی این کشورها صورت گرفته و می گیرد، اولن بدلیل ضعف ساختار اجتماعی داخلی این کشوهاست ولی مهمتر از آن نبود دموکراسی در سیستم روابط سیاسی بین المللی است. سئوال این است که منافع ملی و مرزهای ملی کشورهای قدرتمند غربی تا کجا کشیده شده است؟
جنگ ویرانگراست و هستی تباه کن. سخن گفتن از فضایل یا عوامل مثبت جنگ تضاد گوئی صریحی است. ولی جنگها به ایجاد تکنیک های جدید و روابط اجتماعی جدید دامن زده اند. فرض اینکه آیا تکنیک و وسایل مورد استفاده ای که درارتباط با صنایع نظامی کاربرد داشته و در زندگی روزمره ی استفاده می شود بدون بروز جنگها می توانستند کشف و ساخته شوند، موضوع مطالعه ی این مقاله نیست ولی سئوال قابل توجهی است که می تواند پاره ای از ابهام های این چنینی را روشن کند . بهر صورت من همزمان با تدوین این مقاله سعی کردم به منابعی که می توانند به من در روشن کردن دلایل حضور زنان در عرصه های اجتماعی و افزایش این حضور خصوصن در قرن بیستم دسترسی پیدا کنم؛ ولی هنوزبه منابعی که وسعت و اهمیت این حوزه ی مهم اجتماعی را مطالعه کرده اند، دسترسی پیدا نکرده ام. کسانیکه در رابطه با این مسئله منابعی را سراغ دارند من را دراین مطالعه مدیون خود خواهند کرد.
امروز بعد از شصت و اندی سال می توان گفت که اگر یک عنصر مثبت در پروسه ی جنگ های جهانی اول و دوم پیدا کرد شاید به ورود زنان در بازار کار اشاره کرد. این حضور بطور جدی بالانس قدرت مرد ها در امور تولیدی واجتماعی را بهم زد. همانطوریکه می دانیم تعداد مرگ میر نظامیان که اغلب قریب به اتفاق آنها مرد بودند به نیروی فعال در بازار کار صدمه زد و کمبود جدی هم در حوزه ی تولید مایحتاج روزمزه و هم در تولید صنایع نظامی بوجود آورد. بعد از جنگ و در هنگام جنگ کارخانه ها مجبور شدند که از نیروی کار زنها برای تولید استفاده کنند. باز شدن پای زنان در بازار کار، مقام زن در اقتصاد جامعه را دگرگون کرد. به استقلال اقتصادی زنان افزود و توازن نابرابری حقوق زن و مرد کاهش یافت. فراموش نکنیم که این مسئله همزمان بود با گسترش نظریات دموکراتیک و شکست اقتدارگرائی و فاشیسم در اروپا.
ماهتما گاندی می گوید: هفت چیز انسان را از پای در می آورد و هلاک می سازد: ۱- سیاست بدون شرف ۲- لذت بدون وجدان ٣- پول بدون کار ۴- شناخت بدون در نظر گرفتن ارزشهای انسانی ۵- تجارت بدون اخلاق ۶- دانش بدون انسانیت و ۷- عبادت بدون فداکاری
یک مقایسه ی اجمالی از شرایط حضور شهروندان در حوزه های مختلف اجتماعی و دموکراتیک در جوامع امروز با یونان قدیم ما را به این نتیجه می رساند که تعریف و محتوای مشارکت و دموکراسی از نوع مستقیم آن ویژه ی شهروندان یونان بوده و شهروندان جوامع دموکراتیک امروزی فاقد چنین مشخصاتی هستند. تنها نمایندگان مردم و دارندگان پاره ای از مشاغل خاصی این خصوصیات را دارا هستند. آنچه که مسلم است این است که حوزه ی عمل اجتماعی برای شهروندان امروزی عمومن بسیار محدودتر شده است. این محدودیت هم در عرصه های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی جلوه دارند و هم در حوزه های زندگی طبیعی افراد وارتباط با طبیعت که در روحیات و خصوصیات ما بعنوان انسان نوعی توازن ایجاد می کند. انسان امروز با بند ها و پیوند های گوناگونی محدود شده و دیوارهای گوناگونی بین انسان و رهائی ایجاد شده است. پاره ای از این مرزها، و موانع قابل لمس ومشخص هستند و بخشی دیگر نامرئی. نتیجه اینکه انسان با استفاده ی غلط از ماشین و موسسات خود ساخته از جوهر وجودی خود جدا گشته است. همانطوریکه در مقدمه ی توضیح نظریات روسو نوشتم و بعد از این به طور مبسوط به آنها خواهم پرداخت، زندگی مردم در جوامع امروزین پیچیده تر از جوامع باستان بوده و موسسات جدیدی با عملکردهای مشخصی شکل گرفته اند که در سابق وجود نداشتند و یا در بهترین شرایط نطفه های این چنین موسساتی در حال فرم گرفتن بودند. آز آن جمله هستند موسسه ی دولت، موسسه بازار/اقتصاد و موسسه ی جامعه ی مدنی. من در مقاله ی بعدی بحث کوتاهی در چگونگی شکل گرفتن و تکامل آنها خواهم داشت ولی در صدد این نیستم که به تعریف عملکرد و میانکنش این موسسات باهم دیگر بطور جداگانه پرداخته و نظریات گوناگونی که به توضیح، مرزبندی و تعریف چنین موسساتی پرداخته اند ارایه کنم. از طرف دیگر ضرورت تئوریزه کردن وهموار کردن راه برای درک بهتر نویسندگان و متفکرین بعدی و سهولت در ادامه دادن مقالات و مفاهیمی که در آن به نقش قدرت و یا دولت پرداخته شده و همچنین به تکامل نقش مالکیت، بازار و یا جامعه ی مدنی وجود و یا عدم وجود آن در نظریات این یا آن نویسنده اشاره شده، شاید یک جمع بندی ضرور ی داشته باشد.
|