سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

خروجیِ هتل ترمینوس*
از: لوئیجی حکیم


لقمان تدین نژاد


• هتل ترمینوس یک ساختمان پنج طبقه‌ی معمولیِ اواخر قرن نوزده بود، چند چهارراه مانده به میدانِ کوچک خروجیِ شهر، و جاده‌‌ی آسفالته‌ی باریکی که امتداد می‌یافت تا پل آجریِ باستانی و از میان تاکستان‌ها و تپه ماهور‌ها دور می‌شد تا سایه‌ روشن‌ روستا‌های پای بلندی‌هایِ افق دور. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۶ دی ۱٣۹۶ -  ۱۶ ژانويه ۲۰۱٨


 خروجیِ هتل ترمینوس*
از: لوئیجی حکیم
برداشت: لقمان تدین نژاد


هتل ترمینوس یک ساختمان پنج طبقه‌ی معمولیِ اواخر قرن نوزده بود، چند چهارراه مانده به میدانِ کوچک خروجیِ شهر، و جاده‌‌ی آسفالته‌ی باریکی که امتداد می‌یافت تا پل آجریِ باستانی و از میان تاکستان‌ها و تپه ماهور‌ها دور می‌شد تا سایه‌ روشن‌ روستا‌های پای بلندی‌هایِ افق دور. با وجودی که دیوارهای خارجیِ هتل تماماً از مرمرِ سفید بود اما از یکنواختیِ بارز آن جذابیتِ مرموزی بیرون می‌زد. چند چراغ برنجی و چند قاب فلزی با حروفِ ریز و پوسترها و کولاژهای مختلف یکنواختیِ دیوار را برهم می‌زد. تا جاییکه یادم می‌آید پوسترها همه هنرپیشه‌ها و خواننده‌ها و ستاره‌های سینما بودند و مردان سیاسی و انقلابی‌، و نویسنده و نقاش و موسیقی‌دان؛ آدم‌های معروفی که آنروزها اخبار و عکس هایشان در روزنامه‌ها و مجلات فراوان به چشم می‌خورد. نوشته‌های ریزِ داخل قاب‌ها مربوط بود به تاریخ هتل و اتفاقات مهم و مختصری از جریان اقامت برخی از شخصیت‌ها. یادم نمی‌رود که آن بالای دیوار اسم دو خیابان مجاور با حروف بزرگ کنده‌کاری شده بود.

بارها پیش آمده بود که سر راه مدرسه، جلوی درِ هتل مکث کرده و راه باز کرده بودم تا دربان میانسال چمدان مسافر تازه‌وارد را از کنار جدول بردارد، عرض پیاده رو را طی کند، درِ سنگینِ برنجی را باز کند و وارد سالن شود. از حرکات و طرز رفتار و حرف زدنِ مسافر با یکی دو مرد و زن همراه او، تا داشتند عرض پیاده رو را طی می‌کردند و وارد هتل می‌شدند، راحت می‌شد حدس زد که آدم‌های مهمی هستند. من همیشه به دنبال آنها کنجکاوانه سَرَک می‌کشیدم به داخل هتل با آن چلچراغ باشکوه، زمین‌های تِراوِرتَن، پیشخوانِ چوبیِ رستوران شیک، و مشتریانی که بنظرم همیشه در حال خنده و گَپ زدن و بلند کردن جام و مزه کردن دسر و غذای مقابل خود بودند. دیوارهای سالن اینجا و آنجا پوشیده شده بود از نقاشی‌ها، و عکس آدم‌هایی که از آن دور قابل تشخیص نبود. دربان بداخلاق همیشه بمحضی که دوباره بر می‌گشت سر پُست خود به من تذکر می‌داد و مرا از جلوی در می راند قبل از اینکه حس کنجکاویِ خود را کاملاً ارضا کرده بوده باشم.

همیشه که از زیر دیوار هتل رد می‌شدم لحظاتی می‌ایستادم پای پوسترهای بزرگ سیاه و سفید، آنیتااِکبرک را ستایش می‌کردم که در هیئت الاهه‌ها‌ی یونانی، تا زانو در آبهای چشمه‌ی تِرِوی، دستهایش را دراز کرده بود کسی را بسوی خود می‌خواند، مارلین دیتریش که در دکولته‌ی سیاه نگاه افسونگر خود را دوخته بود به آدمی که در عکس دیده نمی شد، هامفری بوگارت با زیباییِ شکوهمند-مردانه‌ی خود که داشت سیگار برگ دود می‌کرد همراه با نگاه غمگین-فکورانه‌ی کسی که از فقدان چیزی رنج می‌کشد. آنسوتر چه-گوارا و فیدل کاسترو و یک نفر با کت و شلوار و چند نفر دیگر با پوتین و لباس نظامی بازو در بازوی یکدیگر از وسط خیابانی می‌رفتند. آنوقت‌ها بنظرم می رسید که دارند رژه می‌روند برای فتح جایی. خیلی از آدم‌های توی عکس‌ها را نمی‌شناختم اما پیکاسو و گاندی و هوشی-مین و انیشتن و مصدّق و تاگور و یِهودی منو‌هین- و یک عده دیگر را از روزنامه‌ها و کتابهای درسی می‌شناختم. من هربار حیرت می‌کردم از اینکه این‌همه آدم‌های معروف به شهرستان ما آمده‌ و شب‌هایی را در همین هتل به روز رسانده‌اند.

در تمام آن سالها حتی یک بار هم نشد ببینم لیموزینی، تاکسی‌یی و یا هر ماشین دیگری منتظر ایستاده باشد کنار جدول منتظر یک مسافر که پس از خداحافظی با همراهان و بدرقه‌گران او را بردارد گاز بدهد در امتداد خیابان دور بشود به سمتی. یا ببینم مسافری منتظر ایستاده باشد پشت در شیشه‌یی تا دربان هتل برایش تاکسی‌ نگه دارد و او هم بیصبرانه از هتل بیرون بزند بپرد داخل تاکسی و از آنجا دور شود. حتی یک بار هم ندیدم. این موضوع همیشه باعث کنجکاوی من بود تا اینکه در تخیلاتِ کودکانه‌ی خود در آخر به این نتیجه رسیده بودم که مسافرانِ هتل ترمینوس هرکدام برای خودشان چند روزی به شهرستان ما می‌آیند برای کاری، هدفی، مأموریتی. با کسی یا کسانی ملاقات می‌کنند، با هم می‌گویند، می‌خندند، غذایی می‌خورند، شرابی می‌خورند، عشقی می‌کنند، چند عکس یادگاری می‌گیرند، و بعد هم ناشناس از درِ پشتیِ هتل--که به یک کوچه‌ی تنگ باز می‌شد--بیرون می‌زنند و بدون اینکه کسی متوجه شود مثل دود به هوا می‌روند. اینکه از پیش خود اصل قضیه را بفهمم، یا حقیقت را از دربان بداخلاق بپرسم، یا اجازه بدهد بروم داخل از کارکنان هتل بپرسم از محالات بود چه رسد به اینکه نزدیک بشوم به خود مسافران و مستقیماً از خودشان بشنوم.

آخرین بار که دیدم یک مسافر از تاکسی پیاده شد، در حال گفت و گو با مرد همراه خود، خنده زنان عرض پیاده‌رو را طی کرد و در شلوغی‌های سالن ورودیِ هتل گم شد، اُورسُون وِلز بود. غیرممکن بود بتوان او را اشتباه گرفت با آن ریش بخصوص، آن جثّه‌‌ی چاق، و آن صدای گرفته‌-نافذ. سر جای خودم خشکم زد، به او خیره ماندم و در یک آن تمام حرکات و رفتار و طرز حرف زدن و صدای او ثبت شد در ذهنم. بعد هم طبق معمول راهم را بیخیال ادامه دادم به سمت مدرسه. چند روز بیشتر از آن جریان نگذشت که بار دیگر متوجه شدم که کولاژِ سیاه و سفید تازه‌یی جا گرفته است بین دیگر عکس‌ها و پوستر‌های دیوارِ یکنواخت مرمرین. این بار اورسون وِلز بود که یک جا در نقش هاملت شانه به شانه‌ی اوفیلیا خیره مانده بود به یک نقطه‌ی نامعلوم، در جای دیگر اتلّلو بود که عضلات چهره‌اش به گونه‌یی تشنج‌آمیز در هم رفته بود، و یک جای دیگر در نقش کارآگاهِ «رگه‌های زشتی»+ وارفته افتاده بود در صندلیِ چوبی در یک کافه‌ی نیمه تاریک، در یکی از عکس‌ها چنان از ته دل می‌خندید که به من هم سرایت می‌کرد. سالها بعد که همان عکس‌ها را در یک مجله‌ی سینمایی دیدم تازه دستگیرم شد که هاملت با آن نگاه خیره‌ به سکوت فراگیر یک نقطه‌ی دور داشت در واقع جدال می‌کرد با تردیدهای درونی و مسئله‌ی بود و نبود، و چهره‌ی متشنج اتللو نشانه‌ی ندامت مرگباری بود که وجود او را به تسخیر کامل در‌آورده بود. نگاه کارآگاه هم حکایت از تنهاییِ او می‌کرد، بازنده و شکست‌خورده، رو در رو با آخر کارِ خود، و مارلین دیتریش که داشت فال او را می‌گرفت با گفتن «آینده‌ات مصرف شده، عزیزم. . . » در حقیقت محکم کوبیده بود به هدف و او هم همین را درک می‌کرد.

درآن نیم‌روزِ آفتابیِ سالهای دور، خیره به عکس‌های اورسون وِلز، نمیدانم از کجا این به ذهنم رسید که یک روز یک نفر را می‌بینی که دارد سرحال و سرزنده حرف می‌زند، قدم برمی‌دارد، عرض پیاده‌رو را طی می‌کند و همراه با خنده و شوخی وارد هتل ترمینوس می‌شود و درست یکی دو روز بعد همان شخص را می‌بینی در یک کولاژ سیاه و سفید آویزان از یکنواختیِ یک دیوار مرمرین.

چند وقت پیش در یکی از مجلّات معماری تصادفاً عکسی دیدم از همان خیابان و همان چهار راهِ هتل ترمینوس. بجای ساختمانِ پنج طبقه‌ی اواخر قرن یک بنای مدرنِ حدود بیست طبقه بالا رفته بود با اسکلت فلزی و پنجره‌های دودی. عکس ساختمان جدید را برای مقایسه گذاشته بودند کنار عکسی از گذشته‌ها و هنوز هم شبح آفتاب شسته‌ی کولاژهای آویزان از دیوار مرمری و سر درِ مِسی و ستونهای گِردِ برنجیِ درِ هتل بخوبی قابل تشخیص بود.

اخیراً با گذشت سالها، به هر مناسبتی، از لمس غبار روی جلد یک کتاب گرفته، تا قدم برداشتن‌های یک مرد بازنشسته در عرض میدانگاهیِ بین خانه‌ها، تا نوای آکوردئون یک ترانه‌ی قدیمی، تا عطر دیر‌آشنای یک پالتوی کهنه‌، هرچه بیشتر متوجه کوتاهیِ فرصت‌های خود می‌شوم و هربار یک شتاب مرموز به من نهیب می‌زند که تا دیر نشده خاطره‌ی هتل ترمینوس را در جایی ثبت کنم.

*Hotel Terminus
--Fontana di Trevi
-Yehudi Menuhin
+Touch of Evil


لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۲ دسامبر ۲۰۱۷


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست