رویاهای برباد رفته در رمان:
باد بادک باز ۳
رضا اغنمی
•
زوج جوان در آرزوی فرزندی هستند ولی ثریا باردار نمیشود. تقدیر سرنوشت دیگری برای آنها رغم زده است. معالجه و آزمایشگاه های گوناگون به جائی نمیرسد. دکترمعالج بعد ازماه ها معالجه با گفتن "ناباروری بدون علت" آب پاکی روی دست آن دو میریزد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۰ اسفند ۱٣٨۵ -
۱ مارس ۲۰۰۷
زوج جوان درآرزوی فرزندی هستند ولی ثریا باردار نمیشود. تقدیر سرنوشت دیگری برای آنها رغم زده است. معالجه و آزمایشگاه های گوناگون به جائی نمیرسد. دکترمعالج بعد ازماه ها معالجه با گفتن " ناباروری بدون علت" آب پاکی روی دست آن دو میریزد درگرفتاری یآس و حرمان " برای اولین بار اصطلاح فرزند خواندگی" مطرح میشود. زن و شوهربه توافق میرسند. در چاره اندیشی و انتخاب فرزند خواندگی، امیربا حوادث تازه ای رو به رومیشود که نویسنده، فصلی از تاریخ افغان وسیه روزی مردم آن سامان را توضیح میدهد.
چند سال بعد، رحیم خان ازپاکستان به امیر تلفن میکند . قبل از آن که گوشی را بگذاردّ میگوید: « ... بیا. هنوز راهی برای جبران مافات هست.» انگاری که رحیم خان از تمامی رفتارهای ناشایست و شیطنت های بچگانه امیرباخبر بوده، با دعوت او میخواهد در پی ویرانی وطنش، سیمای واقعی مردم، سقوط حرمت ها، زوال انسانیت و آثار دگرگونی های اجتماعی را با چشم خود ببیند.
حالا پانزده سال از زناشوئی امیروثریا گذشته است، ثریا از شنیدن خبر مسافرت امیر به پاکستان نگران میشود. امیر میگوید:
"بله امن و امان است مشکلی پیش نمی آید ثریا." ص ۲۴۰
امیربه پاکستان میرود ودرپیشاوربا آدرسی که در دست دارد رحیم خان را پیدا میکند:
« ... نشانی را که روی تکه کاغذی در کف دستم بود، تطبیق دادم و در زدم. بعد شبحی از پوست و استخوان که وانمود میکرد رحیم خان است دررا باز کرد.»
درد دل ها شروع میشود و صحبت های تلنبار شده دردل ها ازهرطرف پیش میآید.
وقتی صحبت به طالبان کشیده شده امیرمیگوید :
" به همان وخامت است که شنیده ام؟"
« گفت نه بدترخیلی بدتر. خیلی بدتر. نمی گذارند انسان بمانی" به زخمی که بالای چشم راستش بود و اریب وسط ابروی پرپشتش دویده بود اشاره کرد. " در ۱۹۹٨ در استادیوم قاضی یک بازی فوتبال را تماشا میکردم. گویا تیم کابل دربرابر مزار شریف بود. راستش را بخواهی بازیکنان مجاز نبودند شورت بپوشند. گمانم به خاطرعریانی ناشایست!" خنده خسته ای سرداد." بهرحال کابل یک گل زد و مردهایی که دور وبرم نشسته بودند هورا کشیدند. ناگهان مرد ریشوی جوانی که درراهرو نگهبانی میداد و از ظاهرش پیدا بود حد اکثرهیجده ساله است، به طرف من آمد و با ته قنداق کلاشینکفش به پیشانیم کوبید. گفت " یک بار دیگر این کار را بکن، آن وقت زبانت را می برم، پیرخر!" رحیم خان زخم را با انگشت پرگرهش مالید. "سنم آنقدربود که پدربزرگش باشم و آنجا نشسته بودم و خون از سرو صورتم میریخت و ازآن مادر سگ عذرخواهی می کردم."» صص۵۰- ۲۴۹
رحیم خان، خبرهای هولناکی ازنا امنی ها: از پست های بازرسی درخیابان های کابل گرفته تا موشک پرانی های شهری، اطلاعات تازه ای از اوضاع سیاه زمانه را به دست میدهد :
« ... ... مردم از جای خود نمی جنبیدند و فقط دعا میکردند که موشک بعدی خانه شان را ویران نکند ... مردم دیوارهای خانه هاشان را سوراخ میکردند تا از خیابان های خطرناک نگذرند و ازاین سوراخها از خیابانی به خیابان دیگر میرفتند. دربعضی قسمتها مردم از تونلهای زیرزمینی میگذشتند. ... وقتی طالبان آمدند و اتحاد شمال را ازکابل بیرون کردند، من راست راستی در خیابان رقصیدم باور کن که دراین قضیه تنها نبودم مردم در چمن و" ده مزنگ" (زندان کابل) جشن گرفتند، به نیروهای طالبان در خیابان ها تهنیت گفتند . از تانکهاشان بالا رفتند و جلو دوربین ها ژشت گرفتند. مردم از جنگ مدام خسته بودند، از موشک ها، از تیراندازیها و انفجارها خسته بودند، از دیدن اینکه گلبودین و دار و دسته اش به هرجنبنده ای تیراندازی میکنند خسته بودند. اتحاد شمال بیشتر از شوروی به کابل خسارت زد. یتیم خانه پدرت را ویران کردند. ... ... نمیتوانی بدانی امیرجان، که غربال کردن خاک آن یتیم خانه یعنی چه دست و پا و سر و تن بچه ها بود که از زیر آوار درآمد. ۵۲ - ۲۵۰»
رحیم خان، بعد داستان پیدا کردن حسن را برای امیرتعریف میکند.
حسن، زنش را به نام فرزانه جان معرفی میکند که حامله است.
«گفتم "بچه کی به دنیا میآید" در اتاق جز قالیچه ای فرسوده، چند بشقاب، یک جفت تشک و یک فانوس چیزی نبود. حسن گفت "این زمستان انشاء الله" دعا می کنم پسرباشد که اسم بابا را رویش بگذارم." »
امیر میپرسد حالا که حرف علی شد، کجاست؟ رحیم خان میگوید:
«حسن سر به زیر انداخت. گفت علی و پسرعمویش که صاحب این خانه بود دو سال پیش درست نزدیک بامیان با انفجار مین کشته شده اند. مین. آیا راه بهتری ازاین برای مرگ افغانها هست امیرجان؟»
رحیم خان برای امیر تعریف میکند که چگونه حسن و فرزانه را با خود به کابل میبرد تا از خانه مراقبت کنند.
«وقتی به کابل رسیدیم، فهمیدم حسن قصد ندارد در درون خانه مسکن کند. گفتم این همه اتاق خالی است حسن جان هیچ کس نیست که در انها زندگی کند اما او قبول نکرد گفت که اینجا پای احترام دربین است. او و فرزانه اثاث خود را به کلبه پشت خانه بردند. همانجائی که حسن درآن به دنیا آمده بود. ... و بعد در عزای پدرت چهل روز سیاه پوشید. ... آحر پائیز آن سال فرزانه دختر بچه مرده ای زایید. حسن صورت بیجان نوزاد را بوسید ... نزدیک بوته های نسترن به خاک سپردیم ... فرزانه صبح تا غروب درکلبه ماند و زار زد. زاری مادر دل آدم را میشکند، امیرجان. ... »
صنوبر، مادر حسن که بعد اززائیدن فرزندش فرارکرده بود، برمیگردد و حسن را پیدا میکند. ... ... فرزانه این بار پسری میزاید واسمش را سهراب میگذارند.»
در چهار سالگی سهراب، ارتش شوروی شکست خورده از افغانستان میرود. و جنگ های داخلی شروع میشود.
« ... جنگ و جدال بین جناح های مخالف شدید بود و کسی امید نداشت روز را به شب برساند. گوشهامان به سوت سقوط توپ وغرش مسلسل ها عادت کرده بود و چشم هامان با دیدن صحنه هایی که اجساد را از تل خرابه ها درمیآوردند آشنا بود. کابل در آن روزها، امیرجان به جهنمی که شنیده ایم خیلی نزدیک بود ... ... زمستان که میشد حسن پسرش را به بادبادک بازی میبرد ... ... وقتی طالبان در ۱۹۹۶ وارد کابل شد و به جنگ های روزمره خاتمه دادند همه مان جشن گرفتیم. یادم میآید آن شب که به خانه آمدم، حسن درآشپزخانه به رادیو گوش میداد. چشمانش خیلی هوشیار بود. از او پرسیدم چه مشکلی پیش آمده و او سرجنباند:
"حالا دیگر خدا به داد هزاره ها برسد، رحیم خان." ... ... چند هفته بعد طالبان بادبادک بازی را قدغن کردند. دو سال بعد، در ۱۹۹٨ هزاره ها رادر مزار شریف قتل عام کردند.» صص ۶۷- ۲۵۷
رحیم خان، انبانی ازگفتنی هاست، روایتگر بخشی ازتاریخ معاصرافغان وسرزمین خونین خویش است؛ شاهد زنده ای ازنسل کشی ها وفاجعه دگرگونیهای ویرانگرکه با دلی پردرد رخدادهای زمانه را به نویسندهی کتاب نقل میکند. درادامه همین دیدار است که رحیم خان، نامهی چند صفحه ای حسن را ضمیمهی تصویری به امیر میدهد.
«نامه را دوباره خواندم. آن را تا کردم و یک دقیقه دیگر به عکس خیره شدم. هردورا درجیب گذاشتم پرسیدم حالش چطور است؟
رحیم خان گفت " آن نامه شش ماه قبل نوشته شده، ... عکس را یک روز قبل از اینکه بیایم گرفتم. یک ماه پس از اینکه به پیشاور رسیدم یکی ازهمسایگان کابل به من تلفن کرد. او این داستان را برایم تعریف کرد. ... شایعه ای پخش شد که یک خانواده هزاره ای تنها دریک خانه بزرگ وزیراکبرخان زندگی میکنند. ... دو افسر طالبان برای تحقیق رفتند . ازحسن بازجوئی کردند با اینکه حسن گفت در خدمت من درآنجا بسر میبرد و با اینکه همسایگان ... تآیید کردند، حسن را به دروغگوئی متهم کردند ... گفتند مثل همه هزاره ها دروغگو وغاصب است ... دستوردادند تا غروب آفتاب خانواده اش را بردارد و از انجا برود. حسن اعتراض کرد ... افسرهای طالبان به او گفتند درآنجا مسکن میکنند ... حسن اعتراض کرد ... او را کشیدند و به خیابان بردند ... دستوردادند زانو بزند ... و از پس سر تیری درمغزش خالی کردند ... فرزانه جیغ زنان آمد و به آنها حمله ور شد ... او را هم با تیری کشتند ... طالبان در خانه مستقر شدند. بهانه شان این بود که غاصب را اخراج کرده اندو قتل فرزانه و حسن را به پای دفاع از خود گذاشتند.» صص ۷۵- ۲۷۴
طالبان، وحشیگری عریان دستاموزان وهابیان سعودی را باکشتارحسن وفرزانه ها وقتل عام دگراندیشان وارد صحنه اقتدارکردند. فصل تازه ای ازجنایت "قدرت" را زیر عَلَم "مذهب" گشودند. سبعیت عریان پیام سعودی ها با قدرت دلارهای نفتی، و درنهایت، چهره اسلام بدوی تجلیگاه داوری ها درانظارجهانیان گردید. انهدام تندیس های باستانی بودا دربامیان و فاجعهی برج های آمریکا جامعهی جهانی را متوجه نیروی ویرانگر طالبان نمود. این آزمایش متحجرانه در جامعه عشیرتی افغان تجربه ای خونین ومنفی به بارآورد. میراثداران سیاه اندیشی در پوشش دفاع ازوطن وحفظ دین ازدستبرد کفاربیگانه، افغانستان را ویران و تباه کردند. هم شوروی هم طالبان با حامیان و پشتیبانانش، حامل فلاکت و نفرت شدند با خاطره های سیاه و ننگینی که از خود به یادگار گذاشتند.
منادیان دین با سلاح های پیشرفتهی کفار برای پایداری جهل با فرهنگ عهد جاهلی، ملت افغان را به عزا نشاندند .
متآسفانه هنوزدرگوشه و کنارجهان نسل کشی ها ادامه دارد. هنوز، شیادان مدرن از بربریت حمایت میکنند. هنوز ایمان به کرامات پوشالی وتقدس سنت های عهد جاهلی ادامه دارد. آرزوی رجعت به گذشته فصلی ازآمال، پاسداران مقابرعهد عتیق است. غرب و جهان سرمایه داری نیز با گشاده دستی، ازفروش و توزیع هر گونه ابزار قتل و ویرانی مضایقه نمیکند. و شگفتا که دراین بحران های هولناک مردم دنیا فراموش کرده که :
کدام قدرت جهانی، بزرگترین سازمان تروریستی را وارد صحنه کارزار کرد؟ آیا جزاین بود که طالبان را آمریکا با تجهیزات مالی و نظامی به افغانستان فرستاد برای مقابله با ارتش شوروی؛ اگرچه هدف کلی حفظ فرهنگ و ایمان نبود، ولی بخشی از آن کمک ها، درحمایت از هویت مردم افغان بود که نمیتوان مذهب شان را درآن مجموعه نادیده گرفت. مذهب ابزاری شد برای تحریک و تهییج عوام. آن پشتیبانی بیدریغ و بی حساب وکتاب نابخردانهی امریکا، یادآور داستان پرورش مار درآستین شد که امروزه نه تنها منطقه را به آتش و خون کشیده، بلکه امنیت جهان را به خطر انداخته است.
امیر درادامه دیدار با رحیم خان سراغ سهراب را میگیرد.
«پرسیدم : آیا با سهراب چه کردند؟ خسته و تهی بودم. سرفه های سختی عارض رحیم خان شد و مدتی ادامه داشت. سرانجام که سربرداشت، صورتش قرمز و چشمهایش خون گرفته بود." شنیدم در یتیم خانه ای درکارته – سه است ... امیرجان گفتم بیایی اینجا، چون میخواستم قبل از مردن تو را ببینم. اما همه اش این نیست. میخواهم بروی کابل سهراب را بیاری اینجا.»
درآن دیدار است که امیر از رحیم خان میشنود که حسن پسرعلی نبوده و از پدرش و صنوبربوده و درنتیجه برادراو بوده است. خواننده قبلا ازصفحه ۱٨ کتاب این روایت را به خاطر دارد:
« ... چند ناله و چند زور زدن و بعد حسن لبخند به لب به دنیا آمد. قابلهی دهن لقی با یکی از خدمتکارهای همسایه درد دل کرد و اوهم به یکی دیگر گفت و به این ترتیب روشن شد که صنوبر نگاهی به نوزاد تو بغل علی انداخت و با دیدن شکاف لبش خنده تلخی سرداد . صنوبر گفت " بفرما حالا بچهی خلت را تحویل بگیر. تا هرچه دلت خواست به جای توبخندد." حتا نخواست یک بار هم حسن را بغل کند و درست پنج روز بعد گذاشت و رفت.»
امیر ازروایت رحیم خان، خشمگین میشود وآنها را به دروغگویی و ریاکاری متهم کرده و پیرمرد را ترک میکند.
پرسش های گوناگون ذهن خواننده را سئوال پیچ میکند.
بابا پدرامیر، آنگونه که نویسنده اورا معرفی کرده، با لون دیگری جلوه گر میشود.
بابا، حداقلِ انصاف و انسانیت را در حق حسن مراعات نکرده ولو این که از زن بد نامی زاییده شده، محرومیت او از تحصیل عمدی و گناه نا بخشودنی ست. کاری بس ناجوانمردانه. حتا سنت های رایج نیز مانع کسب دانش بچه های این چنینی نبوده و نیست. این تفاوت فاحش بین امیرو حسن، بخشی از ظلم و ستم طبقاتی را یادآورمیشود که امیرنیزبا نگاهی اززاویه دیگر، درصفحات بعدی کتاب به همین خاطر پدرش را محکوم میکند. گذشته ازآن، علی درمقابل چه پاداشی این ننگ را نادیده گرفته؟ روال روایت رمان، نشانی از ناراحتی علی را نشان نمیدهد. حتا روزی که در مقابل رفتار شیطنت بارامیر، آن دو دل آزرده میخواهند خانه راترک کنند، واکنشی نشان نمیدهد. بنگرید به صفحه ۱٣٨
میتوان در فرهنگ غرب اینگونه مسائل را به سادگی پذیرفت. اما ساده انگارانه است که تحمل علی ونادیده گرفتن این ننگ را درجامعه ای عقب مانده که درروابط اجتماعی، ناموس و شرف و عصمتِ زن، حرف اول را میزند، به راحتی قبول کرد. دست و دلبازی بابا و سور وچراغانی درجشن تولد امیر وهزینه های سنگین رفاه او ، میزان تبعیض او بین امیر و حسن را توضیح میدهد.
نویسنده، باتحلیل هشیارانه که نشان از تسلط به جامعه شناسی زادگاهش دارد، گره این معضل پیچیده را میگشاید.
خالد، با رجعت به دوران نوجوانی خود با یاد آوری سخنان بابا، به درستی انگشت اتهام را به سوی او نشانه میگیرد و با دلی پر درد میگوید:
« ... حالا پانزده سال بعد ازاینکه به خاکش سپردم، فهمیدم که بابا خودش دزد است. دزدی از بدترین نوع، چون خود چیزی که دزدیده بود مقدس بود. از من حق دانستن این را که برادری دارم، از حسن هویت او را و ازعلی شرفش را. ننگ او. ناموس او. ... چطور بابا میتوانست توی چشم علی نگاه کند؟ چطور علی سالها درخانه ای به سر برده که میدانست اربابش اورا بی آبروکرده، آنهم به بدترین وجهی که میتوان آبروی یک مرد افغان را برد ... » ص ۲٨٣
برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید.
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com
|