سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

از انقلاب اسکیزوفرنیک تا واپس گرایی "نوین" در ایران


مهرداد درویش پور


• در سی و نهمین سالگرد انقلاب ایران همچنان جدل بر سر چرایی و آینده آن ادامه دارد. کانونی ترین پرسش این است که ماهیت انقلاب را باید از منظر انگیزه یا پیامد آن بررسی کرد. اگر تحلیل های روانشناسی با بررسی ناخودآگاه فردی و جمعی تمرکز ویژه ای بر انگیزه ها در تبین رخدادهای اجتماعی دارد، منظرهای جامعه شناسی بیشتر با بررسی پیامد رخدادها به ارزیابی از جایگاه آنها می پردازد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۶ بهمن ۱٣۹۶ -  ۱۵ فوريه ۲۰۱٨


در سی و نهمین سالگرد انقلاب ایران همچنان جدل بر سر چرایی و آینده آن ادامه دارد. کانونی ترین پرسش این است که ماهیت انقلاب را باید از منظر انگیزه یا پیامد آن بررسی کرد. اگر تحلیل های روانشناسی با بررسی ناخودآگاه فردی و جمعی تمرکز ویژه ای بر انگیزه ها در تبین رخدادهای اجتماعی دارد، منظرهای جامعه شناسی بیشتر با بررسی پیامد رخدادها به ارزیابی از جایگاه آنها می پردازد. از این منظر انقلاب ایران را باید یکی از نادرترین رویدادهای قرن بیستم خواند که بیش از آنکه با مفهوم ترقی سریع همچون انگیزه انقلاب گره خورده باشد، با ناسازه "بازگشت رادیکال به گذشته" و "واپس گرایی نوین" تداعی شده است. هرچه زمان به جلو می آید از خیل هوادران انقلاب ۵۷ کاسته شده و بر انبوه کسانی که از حضور درآن انقلاب پشیمان شده اند، افزوده می شود. گویی نوعی اجماع فراگیر در فاصله گرفتن از ستودن آن انقلاب و تردید در ضرورت آن بدست آمده است. نسل جوانی هم که استبداد و شکاف طبقاتی عصر پهلوی را خود تجربه نکرده است، از خود و از دیگران می پرسد چه شد که بنیادگرایی اسلامی با چیره شدن بر انقلاب، جامعه را در بسیاری از زمینه ها به عقب برد و چگونه روشنفکران نتوانستند دیدگاه های واپس گرایانه بنیادگرایان اسلامی و خمینی را در رویارویی با نظام پهلوی در یابند؟ درپاسخ به این پرسش نخست به دیدگاه های رایج در تحلیل از انقلاب ایران بپردازیم. کانونی ترین پرسش تعیین رابطه انقلاب با نتایج آن است که می توان آنان را از سه دیدگاه تائید، رد و نقد دوگانگی انقلاب بررسی کرد.


"انقلاب شکوهمند دینی"؟

اندیشمندان اسلامی همچون رضا داوری، انقلاب ایران را انقلابی معنوی و اسلامی دانسته که پیامد آن به رهایی انسان مسلمان ایرانی منجر شده است. حتی برخی از اندیشمندان لائیک پسامدرن نظیر فوکو نیز در آغاز، انقلاب ایران را "انقلاب معنوی" برای هویت یابی انسان گم گشته ایرانی خواندند. در این دیدگاه، انقلاب ایران برخلاف دیگر انقلاب ها نه زائیده نیازهای اقتصادی، بلکه پژواک تظلم خواهی ملت تحقیر شده ای بود که در جستجوی "خویشتن خویش"، با وارد کردن معنویت به جهان سیاست و خوانشی انقلابی از دین، به طغیان علیه سلطه غرب و نمادهای بومی آن برخاست. در این دیدگاه نقش دین در بسیج سیاسی و توان "رهایی بخش و انقلابی" آن برجسته شده و انقلاب ایران را سند بطلان اندیشه "دین افیون توده ها است" می داند.
با روشن شدن پیامدهای انقلاب اسلامی اعتبار این دیدگاه جز در میان حامیان جمهوری اسلامی ایران از بین رفته است. حتی فوکو با مشاهده اعدام های روزهای نخست پس از انقلاب با ملامت این اقدامات از "طغیان بی حاصل" سخن گفت. پیامد های این انقلاب پس از سی وشش سال در زمینه سیاسی استبداد دینی و سرکوب خشن مخالفان و انزوای نسبی بین المللی را در برداشته است. در زمینه اقتصادی، علاوه بر تحریم های کمرشکن و بحران اقتصادی با گسترش بیکاری، گرانی، فقر و شکاف اقتصادی روبروهستیم. در زمینه اجتماعی نیز با گسترش تبعیض ها و به ویژه سقوط موقعیت زنان روبروئیم. مشکلات اجتماعی همچون فروپاشی هنجارها، ارزش های اخلاقی و معنوی، رشد فساد، بزهکاری، اعتیاد، خشونت ، افسردگی، سرخوردگی، حس حقارت، یاس و بی اعتمادی و میل به ترک کشور به ویژه در نسل جوان به شدت رشد کرده است. این پیامدها در کنار دین گریزی روزافزون در جامعه، کنده شدن بخش های هرچه بیشتری از راس و بدنه نظام در پی تنش های سیاسی و پشیمانی فزاینده از رخداد انقلاب ۵۷، سخن گفتن از "انقلاب شکوهمند معنوی و دینی" را بیشتر به طنزی تلخ بدل ساخته است.


"انقلاب نابهنگام و تجددستیز"؟

بسیاری اما همچون آلن تورن ، جامعه شناس فرانسوی انقلاب ایران را از همان آغاز انقلابی دینی، تجدد ستیز، پدر سالار، ضد غربی و واپس گرا می دانند که در رویارویی با تجدد خواهی انقلاب مشروطه و مدرنیسم پهلوی شکل گرفت. هم از این رو گاه آن را "ضد انقلاب" اسلامی (علیه انقلاب سفید) و گاه همچون داریوش همایون آن را "انقلاب نابهنگام" خوانده اند. این دیدگاه اگر در گذشته بیشتر به حامیان نظام پیشین محدود بود، امروز در میان بسیاری از روشنفکران و مردم پشیمان از انقلاب نیز گسترش یافته است. این نظریه همچون دیدگاه نخست جداسازی اهداف رهبری و مردم در انقلاب ایران یا تفکیک انگیزه انقلاب از پیامدهای آن را رد کرده و بر استقرار حکومت اسلامی همچون هدف انقلاب تاکید می ورزد. اما آن را یکسره تجدد ستیزانه و واپس گرایانه می داند که با افسون توده ها و یاری روشنفکران و قدرت های بیگانه، بازگشت هزاره گرایی به ایران را ممکن ساخت. ایراد این نظریه تنها در بزرگ نمایی دستاوردهای مدرنیسم پهلوی و نگاه غیر انتقادی به معایب نظام پهلوی که زمینه ساز انقلاب شد، نیست. بلکه با نادیده گرفتن ناهمگونی نیروهای شرکت کننده و اهداف شان در انقلاب و خصلت غیر دینی نخستین اعتراضات، یکسره به سیاه نمایی تمامی رخدادهای انقلاب ایران می پردازد. این نظریه که پیشرفت صنعتی در ایران به خودی خود سرانجام به دمکراسی می انجامید نیز تنها خوانشی خوش بینانه از سلطنت مطلقه و فاقد داده های تجربی است. نظریه " انقلاب نابهنگام" نیز با تقلیل انقلاب تنها به یک تصادف شوم و محصول دسیسه سازی بیگانگان جایی برای فهم عمیق تر چرایی رویکرد میلیون ها انسان به یکی از پرمشارکت ترین انقلاب های معاصر بشری باقی نمی گذارد.
امروز ما می‌توانیم تا بی نهایت گمانه‌ زنی کنیم که‌ اگر چنین و چنان نمی‌شد روند تاریخ در ایران مسیر دیگری می‌پیمود. می‌توان گمانه زنی کرد که‌ نوعی توسعه‌ اقتصادی، روند جهانی شدن، رشد شهر نشینی و مدرنیزاسیون در ایران، دیر یا زود گسترش سکولاریسم را در جامعه‌ اجتناب ناپذیر می‌کرد. نظام‌های سکولار گرچه پیش شرط دمکراسی هستند اما با آن مترادف نیستند. حکومت‌ صدام حسین، اسد و قذافی نمونه‌هایی از این دست‌اند. بنابراین حتی اگر دوران پهلوی‌ با توسعه‌ تدریجی بیشتری همراه می‌شد، احتمالا سکولاریسم از زمینه‌های رشد بیشتری برخوردار می‌گشت. اما آیا این امر ضرورتا به حاکمیتی دمکراتیک می‌انجامید؟ هیچ تضمینی در کار نیست. گرچه تجربه نشان داده است جوامع پیرامونی سکولار وابسته به غرب از ظرفیت بیشتری برای گذار به دمکراسی برخوردار بوده‌اند تا کشورهای مستقل دیکتاتوری که به سادگی تسلیم خواست مردم خود نمی‌شوند. از آن گذشته این گونه گمانه زنی بر نظریه‌ کارکردگرایانه استوار‌ است. یعنی دمکراسی را از جمله فرایند کنش‌ها‌ی اجتماعی و سیاسی، درجه‌ای از آگاهی، رشد طبقات اجتماعی و نهادهای مدنی ندانسته، بلکه‌ بر آن است که جوامعع صنعتی خواه ناخواه به تدریج دمکراتیک می‌شوند. در این ادعا گوشه ای از حقیقت نهفته‌ است، اما همه جوامع صنعتی الزاما دمکراتیک نشدند. چین نمونه‌ای زنده از آن است. آلمان و ایتالیای، اسپانیا، پرتغال و بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین به رغم صنعتی و سکولار بودن به نظام‌های فاشیستی دچار شده یا با فرایندهای مشابهی روبرو شدند. هیچ نشانه‌ای در دست نیست که‌ ثابت کند اگر رژیم شاه‌ توسعه‌ پیدا می‌کرد صد درصد مسیر ترکیه‌ را طی می‌کرد و دمکراسی شکننده‌ای در آنجا شکل می‌گرفت.
علاوه بر آن در مورد ایران؛ گذشته از عوامل ساختاری، فقر فرهنگی و ضعف گفتمان دمکراسی، منافع اقتصادی و سیاسی و موقعیت ژئوپولتیک ایران هم در عدم پشتیبانی قدرت‌های بزرگ از روند استقرار دمکراسی در ایران در گذشته نقش داشته است. شاید ایران به‌ نوعی قربانی جنگ سرد و منابع نفتی خود شده است. در آن دوران، نگرانی از اینکه‌ ایران با رشد نفوذ چپ، به‌ سمت بلوک شوروی بگراید و منابع اقتصادی و ژئوپولیتیک آن از دست رود، موجب وحشت آمریکا و کودتاه‌ سال ۳۲ شد. علاوه بر آن، درآمدهای نفتی دولت، زمینه تداوم دولت خودکامه و بی نیازی اش از تکیه بر مردم را فراهم کرده بود.
پرسش این جا است تا چند سال دیگر باید وقت داده می‌شد تا زمان فرایند دمکراتیزه شدن ایران فرا رسد؟ چه کسی می بایست تشخیص “فرا رسیدن زمان” آن و صلاحیت مردم در برخورداری از نظامی دمکراتیک را تعیین کند؟


"انقلاب دزدیده شده و به کجراه رفته"؟

این دیدگاه که به ویژه در میان چپ گرایان و نیروهای ملی رایج است با اشاره به بیراهه رفتن بسیاری از انقلاب های در تحقق اهداف نخستین خود، بر دوگانگی های انقلاب ایران و ضرورت تفکیک انگیزه و پویش انقلاب از نتایج و فرجام آن تاکید می ورزند. آنان انقلاب ایران را تحولی ضروری و مثبت در امتداد آرمان ها و مبارزات ضد استبدادی، ضد استعماری و ترقی خواهانه جنبش مشروطه و دوران مصدق می دانند که به دلیل ضعف رهبری نیروهای ترقیخواه، از نیمه راه توسط روحانیت "دزدیده" یا به کجراه کشیده و در نهایت ناکام ماند. هواداران گوناگون این نظریه هدف انقلاب ایران را برچیدن استبداد، وابستگی و بی عدالتی دانسته و بسیاری از آنان خود تا پیروزی انقلاب درآن شرکت کردند. بسیاری از آنان اما با مشاهده به قدرت رسیدن روحانیت و استقرار استبداد دینی یا در پی حذف خود از مشارکت سیاسی از دزدیده شدن انقلاب، "به کج راهه رفتن" یا شکست انقلاب سخن گفتند. رادیکال ترین منتقدان از همان آغاز به جمهوری اسلامی ایران نه گفتند. متاخرترین و بی رمق ترین"منتقدان" اما اصلاح طلبان دینی هستند که حذف خود را سرآغاز به کجراهه رفتن از مسیر انقلاب و اهداف آن می خوانند، به گونه ای که گویی تاریخ تحولات با آنها آغاز و پایان می یابد. نظریه "انقلاب دزدیده شده" و "به کجراهه رفته" پاسخ قانع کننده ای به پرسش چگونه دزدیده شدن انقلاب به دست روحانیتی که خود آن را رهبری کرد، نمی دهد. همچنین روشن نیست درمتن توازن سیاسی آن زمان، چگونه و تا چه حد احتمال این که انقلاب ایران فرجامی دیگری بیابد میسر بود؟ این نظریه جای چندانی برای بازبینی انتقادی نقش روشنفکران و کنش گران سکولار در به ثمر رساندن انقلاب اسلامی ایران باقی نمی گذارد.


از اقتدار سنتی تا اقتدار کاریزماتیک

انقلاب ایران را می توان با استفاده از تئوری اقتدار ماکس وبر از منظر چالش های گذار به مدرنیته در کشورهای پیرامونی نیز بررسی کرد. بنا بر این نظریه گذار از اقتدار سنتی همیشه مستقیم به اقتدار عقلانی نمی انجامد، بلکه می تواند به اقتدار کاریزماتیک منجر شود. تجربه فاشیسم در اروپا نشان داد حتی اقتدارهای دمکراتیک مدرن و عقلانی نیز می توانند در متن بحران و ناامنی، زمینه رویکرد دوباره به اقتدار کاریزماتیک را فراهم آورند. در ایران که زمینه های گفتمان دمکراتیک در آن قدرتمند نبود، برچیده شدن اقتدار سنتی شانس چندانی برای گذار مستقیم به اقتدار عقلانی ایجاد نکرد و زمینه رویکرد به اقتدار کاریزماتیک را با توجه به نفوذ مذهب افزایش داد. هم از این رو انقلابی که با حضور گروه های ناهمگون شکل گرفته بود هر چه جلو رفت زمینه هژمونی خمینی که نمادی از درهم آمیختن اقتدار کاریزماتیک سیاسی و دینی بود را بیشتر فراهم آورد و رنگ اسلامی انقلاب غلیظ تر شد. رهبری کاریسماتیک مختص جوامع استبدادی نیست. هیتلر، موسولینی و فرانکو در آلمان، ایتالیا و اسپانیای دمکراتیک شکل گرفتند. مردم در هنگام استیصال و بی قدرتی و سرخوردگی از قدرت‌ حاکم و در شرایط بحرانی با گرویدن به‌ اقتدار کاریزماتیک می‌کوشند برای خود هویت و امنیت روانی ایجاد کنند. در کشورهای که‌ از سنت دمکراتیک کمتری برخوردارند خطر ظهور و دوام اقتدار کاریزماتیک بیشتر است. استالین، مائو، کاسترو، کیم ایل سونگ، خمینی و تداوم نظام بسته حتی پس از مرگ رهبران کاریسم، نشانه زمینه مناسب تر رهبری کاریسماتیک در این کشورها است. با این همه نقش این پیش زمینه‌ها را نمی‌توان مطلق کرد.
در دوران انقلاب مشروطه و یا در دوران دولت ملی مصدق ایران با رهبری کاریسماتیک روبرو نشد. اما انسداد سیاسی در دوران پهلوی و ناکام ماندن پروژه‌های دمکراتیک در انقلاب مشروطه و در دوران دولت ملی مصدق، گویا در ضمیر ناخودآگاها ایرانیان این باور را ایجاد کرد که بدون رویکرد به رهبری قاطع و اقتدار کاریسماتیک دینی و سیاسی، راهی برای تغییر شرایط وجود ندارد.
نظام ها و اقتدارهای کاریزماتیک گاه بسیار بدتر از نظام های استبدادی اند. در نظام‌های دیکتاتوری مردم حضور موثری ندارند و رهبر به مردم دیکته‌ می‌شود. در نظام‌های دمکراتیک، رهبران منتخب مردم و قابل تعویض هستند. حال آن که در اقتدار کاریزماتیک مردم رهبر را انتخاب نمی‌کنند بلکه‌ همانند ادیان به او می‌گروند. در انقلاب ایران ما با چنین فرایندی روبرو شدیم. نفوذ مذهب، امکانات سازماندهی در مساجد و مراسم دینی و وجود شخصیتی کاریزماتیک که مردم با او آشنایی داشتند، در گسترش و تداوم یافتن خیزشی که به انقلاب ایران منجر شد، نقش داشت و انقلاب ایران نیز هرچه جلوتر رفت در گسترش و تحکیم رهبری خمینی نقش تعیین کننده‌ای یافت. نیروهای لائیک و سکولار غیر دینی از ۱۵ شهریور به این سو هیچ شانسی برای رقابت با رهبری اسلام گرایان نداشتند. شکست سنگین بختیار و ناتوانی اش در رویارویی با خمینی تنها به دلیل نزدیکی او با سلطنت بر باد رفته پهلوی در آخرین روزهای آن نبود، بلکه تحولات بعدی نیز نشان داد آن دسته از نیروهای لائیک و سکولار نیز که خود را به خمینی نزدیک ساختند، از بخت و فرجام بهتری برخوردار نشدند و از نخستین قربانیان پیروزی انقلاب اسلامی شدند. با این همه باید پرسید دلایل این حضور نیروهای سخت ناهمگون در کنار یکدیگر را چگونه می توان تبین کرد؟ این ناهمگونی شاید قبل از هرچیز برخاسته از ساختار ناهمگون و اسکیزوفرنیک جامعه بود.


ناهمگونی مدرنیزاسیون پهلوی

سرمایه داری پیرامونی در ایران و مدرنیزاسیون درعصر پهلوی به گونه ای به شدت چند پاره‌ و ناموزون رشد کرد که نیکی کدی از آن به عنوان "شبه مدرنیسم" یا مدرنیسم مثله شده نام برده است. توسعه اقتصادی و خدمات اداری ناشی از درامد نفت و همزمان انسداد سیاسی و خودداری از هر نوع اصلاحات سیاسی و پذیرش دگر اندیشان نمونه ای ازآن بود. نوع زندگی مردم در شمال و جنوب تهران، به تنهایی آئینه تمام نمای ناموزونی رشدی بود که خو گرفتن به آن به گفته شایگان جامعه را به نوعی اسکیزوفرنی فرهنگی و سیاسی دچار ساخت. پدیده ای که حکومت شاه نیز خود از آن مبرا نبود. از یک سو بهبود نسبی موقعیت زنان، گسترش سطح آموزش عمومی و تحصیلات عالی، رشد شهر نشینی، "انقلاب سفید" و اصلاحات ارضی نشانه عزم شاه به مدرنیزاسیون بود. از سوی دیگر برقراری استبداد سیاسی که تنها بر اقتدار سنتی (سلطنت مطلقه) متکی نبوده، بلکه شاه را نیز سایه خدا و زنان را فاقد عقل و توان برابر با مردان می‌خواند و برخلاف رضا شاه کوشید با روحانیت از در سازش درآید که فاقد هر نوع سنخیتی با مدرنیته بود.
پیامد توسعه‌ اقتصادی ناشی از درآمدهای نفتی نیز متضاد بود. از یکسو اصلاحات ارضی، درآمدهای کلان نفتی، توسعه صنعتی و اقتصادی، استاندارد زندگی شهروند ایرانی را به ویژه در روستاها بهبود بخشید. از سوی دیگر‌ با کاهش درآمدهای نفتی و گسترش بحران اقتصادی به ویژه در نیمه دوم دهه پنجاه، پدیده‌هایی چون گرانی، بیکاری، نابرابری‌های اجتماعی، شکاف طبقاتی و پدیده هایی چون حاشینه نشینی شهری رشد یافتند. امری که گسترش نارضایتی، اعتصابات صنفی کارگری و جنبش مسکن سازی در حاشیه‌ نشینان شهری و بدون مسکن را در پی داشت.
واکنش به این اوضاع برآمده از مدرنیسم ناقص نیز ناهمگون بود. از یک سو طبقه‌ متوسط شهری زائیده همین مدرنیزاسیون‌ به‌ مشارکت سیاسی و دمکراتیک کردن اقتدار سیاسی تمایل داشت. از سوی دیگر بنیادگرایان اسلامی با حمله به نزدیکی شاه به غرب، رواج الگوهای غربی در زندگی و بهبود نسبی موقعیت زنان، نگران و ناخرسند از به حاشیه رفتن اقتدار پدرسالار و دینی خود بودند. آنان با شعار بازگشت به "اصل" از طریق بنیادگرایی اسلامی در پی احیای اقتدار مردانگی نوستالژیک و نفوذ ارزش های دینی ای بودند که درپرتو مدرنیزاسیون جامعه آنرا از دست داده بودند.
هر دو جریان واپس گرا و متجدد اما در نسبت دادن تمام نابسامانی‌های جامعه‌ به شبه‌ مدرنیزم پهلوی و سرمایه داری پیرامونی همداستان شده و گویی کسی تناقضی در به راه انداختن انقلابی با ترکیبی این گونه متضاد و اسکیزوفرنیک احساس نمی‌کرد. در میان روشنفکران سکولار، تعداد کمی منتقد گفتمان های غرب ستیز و تجدد ستیز بودند و در گروه های سیاسی شاید تنها جبهه ملی در یک دوره کوتاه پس از انقلاب سفید با شعار "اصلاحات آری، دیکتاتوری نه" تلاش کرد پاسخ مناسبی به این وضعیت بغرنج دهد. گوش ناشنوای محمد رضا شاه بختی برای به جد گرفته شدن این بدیل باقی نگذاشت. شوربختانه اما آن انسداد سیاسی طولانی مدت تاثیر خود را در رادیکال کردن جامعه برجای گذاشت. باردیگر در هنگامه انقلاب بختیار تلاش کرد برای گریز از بنیادگرایی اسلامی راه دیگری برای تحول بیابد که دیگر کار از کار گذشته بود.


نقش گفتمان انقلابی در بروز انقلاب

انقلاب‌ها نه‌ شرکت بیمه‌ هستند که‌ بتوانند فرجام خود را تضمین کنند و نه آزمایشگاه تاریخند که در انتظار زمان بروز خود در نوبت بایستند تا مبادا کسی آنها را "نابهنگام" بخواند. زمینه شکل گیری بسیاری ازانقلاب ها قبل از هرچیز به انسداد سیاسی، گسترش شکاف های طبقاتی و نارضایتی ها در یک جامعه برمیگردد که نه امکانی برای تغییرات تدریجی و قانونی و نه زمینه ای برای گسترش آگاهی سیاسی و دمکراتیک باقی می گذارد. هم از این رو در بسیاری از موارد روح ویرانگر انقلاب بر عنصر سازندگی آن برتری می یابد. در جوامعی که امکان اصلاحات وجود دارد، اصلا‌ نیازی به‌ انقلاب وجود ندارد. با این همه انقلاب، کودتا نیست که‌ با برنامه‌ ریزی یا اراده گروهی مصمم صورت گیرد. گرچه اگر ذهنیت امروزین روشنفکران ایران در آن دوره‌ غالب بود، احتمالا جامعه با فرایند دیگری روبرو می‌شد.
فضای سیاسی دهه پنجاه ایران اما در پی یک کودتا آمریکایی علیه دولت ملی مصدق، متاثر از جنگ سرد و الهام بخشی از انقلاب‌های چین، کوبا، ویتنام و جنبش‌های رهایی بخش منطقه و جهان، نوعی گفتمان انقلابی و ضد امپریالیستی را در میان مخالفان شاه فراگیر ساخته بود. هیچ‌ انقلابی نیز بدون وجود گفتمان انقلابی صورت نمی‌گیرد. اما نه زمینه اجتماعی و نه گفتمان انقلابی به تنهایی برای بروز انقلاب کافی نیستند. اغلب یک فرصت سیاسی و یک اتفاق در برافروختن جرقه انقلاب نقش اساسی دارند. در ایران، پروژه “حقوق بشر” جیمی کارتر و فشار سیاسی غرب‌ بر دولت شاه‌ درسال ۵۶ فرصت سیاسی تازه‌ای برا‌ی تغییر فراهم کرد. این که آیا شب‌های گوته و تظاهرات دانشجویی پس از آن یا تظاهرات قم (در اعتراض به مقاله توهین آمیز آیندگان به خمینی) که به گلوله بسته شد کدامیک جرقه انقلاب را زد، قابل مکث است. اما به هر رو پس از حادثه قم، انقلاب ایران مسیری برگشت ناپذیر یافت.
میزان شرکت مردم در انقلاب ایران نسبت به جمعیت کشور که چند برابر انقلاب‌های بزرگ قرن بیستم بود، گواه همگانی بودن خواست انقلاب بود. ‌برچیدن دیکتاتوری شاه و پایان بخشیدن به نفوذ آمریکا شاید عمومی‌ترین خواست مشترک گروه‌های درگیر در انقلاب بود. ‌ دهقانان‌ که برنده اصلی اصلاحات ارضی شاه بودند دیرتر از همه‌ به‌ انقلاب پیوستند. کارگران صنعتی گرچه‌ تشکل و خواست‌های چندان مستقلی (به جز صنعت نفت و فولاد سازی) نداشتند اما به عنوان نیرویی قدرتمند به ویژه در اعتصاب صنعت نفت حضور یافتند. طبقه متوسط مدرن شهری بیشتر در پی مشارکت سیاسی و دمکراسی بود. تجار بازار، حاشیه‌ نشینان شهری و دانشجویان اسلامی و روحانیت اما اصلی‌ترین پایگاه اسلام گرایی در ایران شدند. گروه های اتنیکی نیز اساسا با رویکردی سکولار بیشتر درپی حقوق خود بودند. در این میان زنان تنها نیرویی بودند که کمتر از همه با خواستی مستقل پا به میدان گذاشته و بیش از همه قربانی انقلابی پدرسالار شدند.


انقلاب مدرن یا وپس گرا؟

انقلاب ایران از یک منظر واکنشی در برابر شبه مدرنیسم آمرانه پهلوی و غرب مدافع آن بود. جستجوی “هویت معنوی” گم گشده انسان جهان سومی ایرانی که مغبونیت از سلطه غرب آزارش می‌داد و در پی تظلم خواهی انسان تحقیر شده ایرانی در برابر سیطره غرب و حکومت وابسته به آن برآمد زمینه ساز عروج بنیادگرایی اسلامی شد.
جریانی که با ایدئولوژی ساختن از دین در پی سیطره یک ایدئولوژی متعصب، خشن و تمام خواه که با در هم آمیختن دولت و دین، شهادت طلبی، غرب ستیزی، ضدیت با دمکراسی، مدرنیته و زنان و تبلیغ خشونت و رواج بنیادگرایی اسلامی در پی کسب قدرت سیاسی بود. بدین ترتیب عناصر ضد دمکراتیک و تجدد ستیزانه در انقلاب ۵۷ نیرومند بودند. با این وجود حضور برخی عناصر مدرن در انقلاب ایران را نمی‌توان کتمان کرد. نفس انقلاب خود پدیده‌ای مدرن است. طبقه‌ متوسط و مدرن شهری در انقلاب نیز خواستار گسترش مشارکت سیاسی بود. نیروی اصلی انقلاب نیز نه روستائیان بلکه شهرنشینان بودند. گرچه بخش مهمی از آنان، حاشیه نشینان شهری بودند که فرهنگ روستایی را با خود به شهرها آورده و فرهنگ حومه تهران و دیگر شهرها را نیمه روستایی کردند. همچنین به رغم آن که مساجد و بازار نقش مهمی در برآمد انقلاب اسلامی داشتند. اما نمی‌توان نقش دانشجویان و تحصیل کردگان که‌ اساسا در متن زندگی شهر نشینی به سر برده‌ و در دانشگاها حضور یافتند را در انقلاب نادیده گرفت.
شعارهای گنگ “عدالت اسلامی” نقطه پیوند مناسبی بین روحانیون، حاشینه نشینان شهری، دانشجویان مذهبی و تجار بازار ایجاد کرده بود که روحانیت بر بستر گسترش شکاف‌های طبقانی از آن نیز سخت بهره گرفت. انقلاب ایران با درهم آمیختن برخی مطالبات مدرن گروه های تحصیلکرده و شهری با تمایلات غرب ستیزانه و تجدد ستیزی بخش دیگری از جامعه، دوگانگی سنت- مدرنیته‌ را در معجونی پیچیده و "نوین" به هم پیوند زد.از آن گذشته، بنیادگرایی اسلامی با اسلام سنتی و محافظه کار نیز تفاوت داشته و همچون فاشیسم یکی از پروژه‌های گذشته گرای زائیده عصر مدرنیسم است که با شعار بازگشت به اصل، در پی احیای مردانگی نوستالژیک است. علاوه بر این همه، در هم آمیختگی عناصر مدرن و سنتی در انقلاب ایران در ناهمگونی برخی از ساختارهای سیاسی انتخابی برآمده از انقلاب نیز به چشم می‌خورد.
مهمترین نقطه عطف انقلاب ۵۷ حضور قدرتمند و مشارکت همگانی بود که‌ توانست استبداد پهلوی را به‌ زیر کشیده و با چالش اقتدارسیاسی، زمینه‌ ساز گذار به دمکراسی شود. اما مشارکت همگانی در انقلاب، با خود سپاری مردم به‌ رهبری کاریزماتیک خمینی از همان آغاز خطر استبداد نوینی را در بر داشت. با اینهمه مردم به تجربه‌ دریافتند که‌ به نیروی خود می‌توانند استبدادی را به زیر بکشند. امری که‌ ردپای خود را امروز نیز در باور و تلاش به امکان پذیری برچیدن استبداد دینی نشان می‌دهد و سیاست را از امر یک گروه‌ بسیار محدود به‌ امر همگانی تبدیل کرده است. همچنین، مردمی که در کودتای سال ۳۲ علیه دکتر مصدق با تحقیری ملی روبرو شدند در انقلاب ۵۷ توانستند با برچیدن حکومت کودتا، اعتماد به نفس ملی خود را احیا کنند. با این وجود، انقلاب ایران به‌ استبداد دینی و اقتدار پیشوا گونه‌ای نوینی منجر شد که‌ از بسیاری جهات جامعه‌ را نسبت به‌ گذشته‌ به‌ عقب راند و بسیاری را سرخورده و دل زده کرد.
انقلاب ایران در آغاز خیزش‌های سال‌های ۵۶، خصلتی سکولار داشت. شب ها ی شعر گوته و در پی آن تظاهرات دانشجویانی در دانشگاه صنعتی، تهران و… همچنین جنبش مسکن در خارج از محدوده تهران در سال ۵۶ هیچ یک خصلت مذهبی نداشت. این پس از تظاهرات قم بود که خصلت دینی انقلاب پر رنگ تر می شود و روحانیت با تشکل‌های قانونی و علنی خود، استفاده از مساجد و نفوذ در بازار سوار بر موج نارضایتی عمومی شده و به سرعت رهبری این انقلاب را در دست می گیرد. روحانیت با توجه‌ به‌ نفوذ دین در جامعه‌ و سطح پایین آگاهی و تحصیلات عمومی و گستردگی مساجد و تکیه گاه‌ها و مراسم مذهبی، نقش و امتیاز منحصر به فردی داشت که‌ نیروهای دیگر از آن بی بهره‌ بودند. مراسم مذهبی به‌ سرعت رنگ سیاسی به خود گرفته و مساجد به اصلی‌ترین مکان و‌ ارگان سازمان دهنده‌ی اعتراضات بدل شدند. حال آن که برای نیروهای سکولار، ملی و چپ تنها دانشگاه‌ها محیط طبیعی سازمان دهی اعتراضاتشان بود.
از سوی دیگر بخش مهمی از رهبران این گروه ها در زندان به سر ‌برده و امکان حضور موثر در جامعه‌ را نداشتند. گذشته از همه این ها، خمینی در جریان قیام واپسگرایانه سال ۴۲ چهره‌ سازش ناپذیر از خود در اذهان عمومی باقی گذاشته‌ بود. امری که نقش مهمی درشانس او در بدل شدن به رهبری کاریزماتیک انقلاب داشت. شاه‌ نیز نگران از رشد کمونیسم با توجه‌ به‌ همسایگی ایران وشوروی به گسترش نفوذ مذهبی‌ها یاری رساند تا آن خطر را دفع کند.
هم از این رو انقلاب ایران را باید انقلابی پوپولیستی خواند که به انقلاب اسلامی فراروئید. در این انقلاب البته گروه‌های اجتماعی متفاوت هر یک ردپای خود را بر جای گذاشتند. در حالی که‌ بسیاری از نیروهای چپ گرا، ملی و لیبرال با تمایل به مدرنیته‌ در این انقلاب شرکت کردند، بخش غالب روحانیت و اسلام گرایان با تکیه بر حاشیه نشینان شهری بیشتر گفتمان‌های بنیادگرا و واپس گرا را تولید کرده و دست بالا را در انقلاب یافتند.


انقلابی اسلامی: عروج مردانگی نوستالژیک

با آن که حکومت پهلوی مدافع ساختار پدرسالار جامعه بود، اما حکومتی زن ستیز نبود. به وارونه، در عصر پهلوی اصلاحات مهمی در بهبود و اصلاح حقوق زنان صورت گرفت. بنیادگرایی اسلامی و نظرات خمینی اما یکسره زن ستیزانه بود. نگرشی که در مخالفت با نظام پهلوی نگرانی خود را از به حاشیه رفتن اقتدار مردانگی نوستالژیک و تمایل به احیای آن را به عریانی نشان داد. پرسش این جا است که چرا بخش بزرگی از زنان از خمینی و نگرشی دفاع کردند که آشکارا در سال ۴۲ مخالفت خود را با حق رای زنان و بهبود موقعیت شان نشان داده بود؟
حضور گسترده زنان در انقلاب پدرسالار ایران با توجه به جهت گیری زن ستیزانه خمینی یکی از بزرگترین ناسازه‌های انقلاب ایران و نشانه دیگری از اسکیزوفرنی فرهنگی درونی شده در آن جامعه است. در پیش از انقلاب، گفتمان‌های زن ورانه‌ و خواستهای زنانه‌ در میان برخی روشنفکران منفرد و برخی محافل کوچک به چشم می‌خورد که چندان ربطی به اندیشه فمینیستی نداشتند. در نزد آنان نه زن سنتی خانه نشین و نه زن نیمه متجدد “غرب گرای” دوران پهلوی الگوی مناسب زن ایرانی نبود. آنان با فاصله گیری از دوگانه سازی" زن لکاته و اثیری" زنانی را که به گسترش گفتمان استقلال طلبانه و ضد امپریالیستی یاری می‌رساندند، بیشتر الگوی زن مبارز، متشخص و خودباور می خواندند. کتاب شریعتی ” فاطمه فاطمه است” مانیفیست چنین درکی از نقش زن در میان نیروهای مذهبی بود. در میان چپ‌ها، مرضیه اسکویی و جمیله پوپاشای الجزایری نماد زن انقلابی به شمار می‌رفت که هیچ هویت مستقل زنانه‌ای را از خود به نمایش نمی‌گذاشتند. در جنبش‌های ضد امپریالیستی، ضد استعماری، ملی و قومی – به دلیل گفتمان غالبا مردانه حاکم بر آنان- گاه نوعی کلام مردانه مغلوب در برابر کلام مردانه حاکم تولید می شود که می‌تواند به تهدیدی برای زنان بدل شود. فرایندی که معمولا با به حاشیه راندن خواست‌های زنان و مستحیل کردن آنان در اولویت "امر مقدس رهایی عمومی" و ادعای در گرو بودن رهایی زنان به پیروزی “همگانی” همراه است. در این نگاه تصویر زن ایده آل با انکار هویت جنسیتی او و خلاصه کردن او درهم دوشی با مردان در پیکار همراه می‌شود. امری که انقلاب ایران نیز شاهد آن بود.
البته این نیز واقعیتی است که نفس به بیرون آمدن زنان و وارد اجتماع شدن، سنت‌ها و اقتدار پدرسالارانه‌ در خانه را با چالشی گسترده روبرو کرد. امری که می‌توانست به‌ رهائی زنان از این سنت‌ها کمک کند. اما نتیجه حضور میلیونی زنان در انقلاب با توجه به آنچه گفته شد، به از دست رفتن بسیاری از حقوق آنها منجر شد.


سهم روشنفکران در انقلاب ایران

امروزه بیش از هر زمان دیگر این باور همگانی شده است که برانداختن شاه خطایی جبران ناپذیر بود و او نیازمند زمان بود تا نظام را دمکراتیک کند و این روشنفکران بودند که خمینی را به قدرت رساندند. گرچه روشن نیست مدت زمانی که شاه "متقاعد" به ضرورت دمکراسی شود، را چه کسی می بایست و می توانست تعیین کند! با این همه این نیز واقعیتی است که روشنفکران دینی نظیر آل احمد، فردید و شریعتی نقش مهمی در شکل بخشیدن به‌ گفتمان انقلاب غرب ستیز و اسلامی در کشور داشتند. سازمان مجاهدین خلق نیز به نوعی مبلغ اسلام انقلابی بود. بخشی از روشنفکران لیبرال و چپ در نقد این گفتمان ها کوشیدند، اما از پایگاه اجتماعی و امکانات برابری برای به عقب راندن گفتمان دینی برخوردار نبودند. بخش مهمی از روشنفکران سکولار و چپ اما خود از مبلغان انقلاب بودند و خواسته یا ناخواسته به همراهی با انقلاب اسلامی پرداختند. باور گلسرخی که در محاکمه خود “مولایش علی” را الهام بخش خود خواند و علنا از همسویی مارکسیسم و "اسلام خلقی و انقلابی" سخن گفت، نمونه ای از این نوع نگاه بود. بسیاری از روشنفکران چپ و سکولار نیز که به‌ گفتمان دینی تمکین نکردند، تحت این عنوان که‌ دین امری روبنایی است آن را دست کم گرفتند. بخش مهمتر نیروهای سکولار و چپ از آن جا که خطر اصلی را امپریالیسم و حکومت پهلوی و حتی لیبرالیسم می‌دانستند یا به شوروی سابق متمایل بودند، با اسلام گرایان هم سویی یافتند و حتی از خمینی "انقلابی" در برابر بختیار و سپس بازرگان "سازشکار" و لیبرال دفاع کردند.
سیاست همسویی با بنیاد گرایان اسلامی علیه‌ غرب چه در گذشته و چه در حال در ایران و منطقه سیاستی مهلک و زیانبار است. نقش روشنفکران سکولار و چپ ایرانی در این زمینه‌ بیشتر منفی بود و موجب سلبب اعتماد عمومی از بخش بزرگی از روشنفکران شد. نیروهای ملی و لیبرال اما برخورد نسبتا معتدل تری داشتند ولی انها هم به‌ رهبری دینی در جامعه‌ تمکین کردند و جرات نکردند چالشی در برابر ارزش‌های دینی بیافرینند، بلکه حاضر به قبول مسئولیت در دولت موقت یا پس از آن شدند و علیرغم میل خود به ابزار تحکیم قدرت بنیادگرایان اسلامی بدل شدند.


جمهوری اسلامی پس از چهار دهه در بحران

پیروزی بنیادگرایان اسلامی در انقلاب ایران اما پایان تاریخ و ناساره های آن نبود. چهار دهه کشمکش دگراندیشان و جامعه مدنی ایران با ایدئولوژی واپس گرای حاکم، مراحل گوناگون و مرگباری را پشت سر گذاشت. اما گویی بنیادگرایان اسلامی هرچه بیشتر بر دشمنان، مخالفان و رقبای خود در جامعه و در حاکمیت چیره شدند، پایگاه اجتماعی اشان محدود تر شد. حکومتی که برپایه یک انقلاب بزرگ مردمی به قدرت رسید، چهار دهه پس از حاکمیت خشونت بار، امروز حتی بنا بر نظر سنجی دستگاه های دولتی خود با مخالفت اکثریت بیش از ۷۰ درصد یا سه چهارم جامعه روبرو است. گرچه یک رفراندوم دمکراتیک زیر نظر ناظران بیطرف بین المللی بهتر از هر نظر سنجی نشان خواهد داد که میزان پایگاه اجتماعی یا بی اعتباری این حکومت از چه ابعادی برخوردار است. خیزش دی ماه که خواست اصلی آن در "جمهوری اسلامی نمی خواهیم" خلاصه شد، ابعاد بی سابقه بحران مشروعیت و بحران ساختار سیاسی و اقتصادی را در این نظام به نمایش گذاشت. خیزشی که در رویارویی به شدت نابرابر در بیش از هشتاد شهر ایران نوعی "رفراندوم" در خیابان به بود و نبود این نظام بود.
با این وجود ایران همچنان سرزمین شگفتی ها، تضادها و زیست پدیده‌های ناهمگون و ناهمزمان و کلافی سردرگم است. از یکسو پشیمانی از انقلاب، سرخوردگی از حال و نامیدی به آینده، در متن بحران های اقتصادی و گسترش شکاف طبقاتی، بیکاری و گرانی و فساد، نارضایتی ها را عمیقا گسترش داده است. با این همه نگرانی های ضد آرمانی و ترس از یک انقلاب دیگر، نوعی محافظه کاری سیاسی را در بخشی از طبقه متوسط شهری در شهرهای بزرگ درونی کرده است. از سوی ذیگر خیزش دی ماه خواست تغییر را به امر تهیدستان جامعه نیز بدل ساخته و جرات مردم در چالش کل نظام فزونی یافته است. همچنین امروز در کنار گسترش گفتمان دمکراتیک و مسالمت جویانه در جامعه با گفتمان‌های اقتدارگرایانه، ناسیونالیسم افراطی و قومی گرایی نیز روبرو هستیم. به حاشیه رفتن گفتان اصلاح طلبی پس از دو دهه سیطره آن در فضای عمومی و در پی خیزش دیماه، دورنمای نوینی پیش رو جامعه قرار داده است و ساختار شکنی را به گفتمان مسلط در فضای سیاسی کشور بدل ساخته است. اندیشیدن به انقلاب کلاسیکی دیگر موضوع روز نیست، اما امید به اصلاح این نظام از درون دیگر به طنز بی مزه ای بدل شده است که حتی بسیاری از مدافعان پر و پاقرص آن دیگر به آن باوری ندارند. جنبش سبز با کشاندن مردم به خیابان، نوع دیگری از اعتراض مدنی علیه کل نظام را به نمایش گذاشت. اما سیطره رهبران اصلاح طلب برآن، مانع از رواج گفتمان ساختارشکن درآن جنبش شد. امروز و درپی خیزش دی ماه گویی نطفه تحول دیگری در اذهان همگانی شکل بسته شده است که جز به عبور از نظام جمهوری اسلامی نمی اندیشد. سکولاریسم، دمکراسی پارلمانی، عدالت اجتماعی و رفع تبعیض (جنسیتی، قومی، دینی و...) به مهمترین خواست های عمومی بدل شده است. شعار جمهوری ایرانی تنها یکی از شعارهای گویای مخالفت با "جمهوری اسلامی" و دفاع از سکولاریسم در ایران بود. حرکت "دختران خیابان انقلاب" علیه حجاب اجباری نیز به رغم محدود بودن کمیت آن نشان داد زنان همچون قربانیان اصلی این نظام در پی زنورانه کردن تحولات سیاسی علیه زن ستیزی حاکم هستند. این که ابعاد این چالش ها تا کجا پیش خواهد رفت، هنوز معلوم نیست. با این همه چهار دهه پس از انقلاب اسلامی شده ایران، نارضایتی عمومی از پیامدهای داخلی، منطقه ای و بین المللی نظام در کنار فشارهای بین المللی به حکومت، جامعه را در انتظار فرصت سیاسی نوینی برای وداع با اسلام گرایی در ایران قرار داده است!
آیران بی شک بار دیگر با جنبش اجتماعی نیرومندی برای چالش استبداد دینی روبرو خواهد شد. با این همه بسیار بعید است بار دیگر جامعه با رهبری کاریزماتیکروبرو شود. امروز گرویدن عاطفی و خود سپاری توده‌ به‌ رهبر کاریزماتیک جای خود را به تمایل به اقتدار عقلانی سپرده است. حتی برآمد جنبش سبز و برخورد مردم با موسوی و کروبی نیز به خوبی نشان می‌دهد عصر اقتدارهای کاریزماتیک در ایران به سر رسیده‌ است. امروز که خیزش دی ماه با خصلتی ساختار شکن و سکولار کل نظام را نشانه رفته است، هیچ بختی برای بروز رهبری کاریزماتیک وجود ندارد. هم از این رو آینده ایران از بخت بیشتری برای اتحادهای فراگیر سیاسی و متکثر برای گذار به دمکراسی به جای "وحدت کلمه" که نطفه استبداد نوینی را در بردارد، برخوردار است!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست