سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

Richard Ford / Rock Springs - ریچارد فورد ؛ راک اسپرینگز


علی اصغر راشدان


• ادنا و من شروع کرده بودیم از کالیس پل طرف سانتا پاپت پائین آمدن، جائی که هنوز دوستهائی از روزهای باشکوه قدیم که گرفتار پلیس نشده بودم، داشتم. به خاطر ترتیب دادن چند فقره چک ناجور، درکالیس پل، درگیرقانون شده بودم، که یک زندان جنائی درمونتاناست. فهمیدم ادنا دنبال کارهاش است و به یک جابه جائی فکر می کند. بار اول نبودکه در زندگیم درگیر قانون شده بودم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۹ اسفند ۱٣۹۶ -  ۲٨ فوريه ۲۰۱٨


 

    ادناومن شروع کرده بودیم ازکالیسپل طرف سانتاپاپت پائین آمدن، جائی که هنوزدوستهائی ازروزهای باشکوه قدیم که گرفتارپلیس نشده بودم، داشتم. به خاطرترتیب دادن چندفقره چک ناجور، باقانون رادرکالیس پل، درگیرقانون شده بودم، که یک زندان جنائی درمونتاناست. فهمیدم ادنادنبال کارهاش است وبه یک جابه جائی فکرمی کند، باراول نبودکه درزندگیم درگیرقانون شده بودم. ادناهم همیشه گرفتاریهای شخصی خودراداشته، ازدست دادن بچه هاوجلوگیری ازشوهر قبلیش، دنی، که درطول ساعتهای کاریش به خانه هجوم میاوردووسایلش رامیدزدید. من پاپیش گذاشته بودم که جاوموقعیت بهتری هم برای دخترکوچم شریل دست وپاکنم.
    میدانی بین من وادناچه بود؟ تنهابه ساحل رسیدن باجزرومدها، وقتی آن پائین هستی. گرچه تاآن جاکه میدانم، عشق دلیل محکمتری بوده دراین قضیه. بعدازبه خانه که آمدن، فقط پرسیدم: « دوست داری وسائلو همینجابگذاری وبامن بیائی فلوریدا ؟ »
ادنا گفت « چراکه نه؟ دفتریادداشتم هنوزکامل نیست. »
   ادناومن هشت ماه باهم بودیم، کمابیش زن وشوهر، گاهی بیکاربودم، گاهی تومسیرتعقیب وتربیت سگهابه عنوان مربی کاروبه اجاره خانه کمک میکردم. دنی هم دوراطراف پیداش که می شد، باهاش حرف میزدم. دنی ازمن میترسید، ادنابهش گفته بودمن به خاطرکشتن یک مرد، مدتی توزندان فلوریدابوده م، گفته ش واقعی نبود. توزندان تالاهاسی که بودم، تایردزدیده وتومزرعه روستابامردی دعواکرده بودم، مردیک چشمش راازدست داده بود. من به کسی صدمه شدیدنزده بودم. ادناقضیه راناجورتعریف کرده بودکه دنی بترسدودست به کارهای دیوانه وار نزندوادناراواداربه پس گرفتن بچه هانکند. ادنابرنامه ی خوبی ریخته بودکه ازبچه هانگهداری نکند. من خودم ازشریل نگهداری می کردم. آدم خشنی نیستم، هیچوقت چشم مردی رادرنیاوده م وکسی رانکشته م.
   زن قبلیم هلن، ازساحل وایکیکی، راه درازی میامدکه قضیه رابررسی کند. هیچوقت باهم خشونت نداشتیم. برای پیش گیری ازخشونت، توخیابان قدم زدن وبیرون وایستادن راقبول دارم، دنی این رانمیدانست.
    وسط راه ویومینگ بودیم، طرف بزرگراه ۱-٨۰میراندیم، درباره همه چیزحس خوبی داشتیم که چراغ روغن ماشینی که دزدیده بودم، روشن شد. میدانستم، علامت بدی بود.
    ماشین خوبی برای سفرمان دست وپاکرده بودم، یک مرسدس بنزتمشکی، ازپارکینگ یک چشم پزشکی تووایت فیش مونتانادزدیده بودم. بنزرادزدیدم، چراکه فکرکردم برای راه طولانی وحمل ونقل مان ماشین خوبیست. فکرکردم مایلجش زیادنیست، اینطورنبود. توزندگیم هیچوقت یک ماشین خوب نداشته وفقط شوی های کهنه وتراکهای دست چندم داشته م. ازبچگی باکوبائی هاتومزارع مرکبات جمعی کارمیکرده م.
    تمام ماشین های بزرگراه ساخت آمریکابودند. شیشه پنجره هارابالاوپائین کشیدم. ادناجوکهائی می گفت وقیافه ش راکج وکوله میکرد. ادنامیتوانست سرزنده باشد. چهره ش مثل یک چراغ دریائی برق میزدومیتوانستی زیبائیش راببینی که معمولی نبود. همه ی اینهاگیجم می کردوباسرخوشی مستقیم، طرف بوزنمن راندم وتوپارکینگ هتل جکسون پارک کردم. یک استودیوی جشن عروسی، توکوالیتی کورت جکسون اجاره کردم. شریل وسگ کوچکش دوک راگذاشتم بخوابند. من وادناباماشین رفتیم یک رستوران دنچ، تابعدازنصف شب آبجونوشیدیم وخندیدیم...
   برای تمام مان یک شروع تازه بود، خاطرات بدراپشت سرگذاشتیم که افقی تازه بناکنیم. من خیلی کارمی کردم. یک تاتوروبازوم کندم، بااین مضمون « زمانهای مشهور » وادنا یک کلاه بیلی بایک دسته پربومی روش وچنددستبندفیروزه ونقره ای برای شریل خرید. درست لحظه ای بودکه خورشیدتو اسنیک ریورشعله ورمی شد، تومحوطه پارکینگ کوالیتی، روصندلی عقب ماشین عشق بازی کردیم ودرپایان، همه چیزمثل رنگین کمان به نظرمیرسید.
    درواقع اوضاع خیلی پراشتیاق بودووادارم کردماشین رابه عوض پرت کردن تورودخانه ودزدیدن یک ماشین دیگر، یک باردیگرنگاهش دارم، همان کاری که قبلاکرده بودم. جائی که ماشین خراب شد، شهریایک خانه توچشم انداز نبود، تنهاکوه پایه هائی درفاصله پنجاه یاصدمایلی دیده می شد. یک حصارسیم خارداردرهردوطرف ودشت وسیع خاکی بود. تعدادی قوش توفضای غروبگاهی قایق سواری وحشرات راشکارمیکردند.
    پیاده شدم نگاهی به موتوربیندازم، ادناباشریل وسگ پیاده شدندکه بگذاردشان کنارماشین شاش کنند. آب ومیله روغن راوارسی کردم، هردوکامل بودند. باکلاه روسرش آمده وکنارماشین ایستاده بود. ادناچیزهارافقط برای خودش اندازه می گرفت، پرسید:
« اون لامپ روشن معنیش چیه، ارل؟ »
گفتم « نبایدبااین ماشین راه می افتادیم، یه چیزی باروغنش راست ریست نیست. »
ادنااطراف وشریل ودوک کوچولورانگاه کردکه مثل یک جفت عروسک، کنارهم پهلوی تنه ی ماشین درحال شاشیدن بودند. بعدکوههاکه سیاه ودردوردست گم می شدندراپائیدوگفت:
« ماداریم چی کارمی کنیم؟ »، هنوزنترسیده بود، خواست بدانددرباره چه فکرمیکنم.
گفتم « بگذاردوباره امتحانش کنم. »
گفت « نظرخوبیه. »
   همه برگشتیم توماشین. استاردکه زدم، موتورروشن ولامپ قرمزخاموش شد، هیچ سروصدائی نبودکه آدم رانگران نامیزانی چیزی کند. گذاشتم یک دقیقه درجاکارکند، دنده راجازدم ولامپ قرمزرانگاه کردم، هیچ لامپی روشن نبود. فکرکردم خیال کرده م چراغ قرمزرادیده م، یاانعکاس نورخورشیدبوده که ازگوشه شیشه آنجاافتاده بوده. یاازچیزی ناشناخته صدمه دیده بوده م.
شریل ازروصندلی عقب پرسید« ماشین چی شده ددی؟ »
برگشتم عقب نگاهش کردم، النگوی فیروزه خودراتودستش وکلاه ادناراپس سرش وسگ کوچک هاینتزرارودامنش گذاشته بود. شبیه یک دخترکوچک گاوچران توفیلم هابه نظرمیرسید.
گفتم « چیزی نیست عزیزم، همه چی اوکیه. »
خندیدوگفت « من که جرینگ جرینگ کردم، دوک کوچیکم جرینگ جرینگ کرد. »
ادناعقب رانگاه نکرد، گفت « توهردوتاتون هستی. »
ادنامعمولاباشریل خوب بود، امامیدانستم، الان خسته است. به اندازه کافی نخوابیده بودیم. خوابش دیرکه می شد، گرایش به کسل شدگی داشت. گفت:
« تواولین فرصتی که پیداکردیم، بایداین ماشین لعنتی روپرت کنیم تورودخونه. »
گفتم « کجااولین فرصت روداریم؟ »
میدانستم درجریان نقشه هست. ادناسرزنش گونه گفت:
« راک اسپرینگز، ویومینگ، توفاصله سی مایلی این جاده. »
طرف جلواشاره کرد. درطول تمام راه خواستم، مثل یک داستان باپیروزی کامل، ماشین رامسقیم برانم توفلوریدا. امافهمیدم دراین باره، حق باادناست ونمیتوانستیم این شانس لعنتی راداشته باشیم. تنهابه ماشینم فکرکرده بودم ونه به چشم پزشک، اینطوربودکه گرفتاراین دخمصه شدیم، گفتم:
« فکرمی کنم بایدبریم راک اسپرینگزودرباره ماشین جدیدمون حرف بزنیم. »
خواستم وانمودکنم همه چیزراست وریست است وسرخوشی مان راحفظ کنیم. ادناخودراطرفم تکیه دادولبهام راسفت بوسید، گفت:
« این یه فکربزرگه! »
شریل گفت « بگذارین همین الان خودمونوازاینجابیرون بکشیم...»

    غروب، زیباترین آفتابغروبی بودکه همیشه به خاطرمیاورم. خورشیدحاشیه افق راکه لمس کرد، یک باره فضادقیقابه شکل جواهرات وپولک های گلگون آتش گرفت که هیچوقت پیش ازآن ندیده بودم وبعدازآنهم ندیده م. همه جای غرب، حتی فلوریدا، هرغروب این حالت رادارد، جائی که ظاهرامسطح است، امانصف اوقات، درختهاجلوی چشم اندازت رامیگیرند.
   مدتی رانده بودیم، ادناگفت « الان ساعت کوکتله، بایدیه چیزی بنوشیم ویه جشنی بگیریم.»
      ازاین که فکرمیکردمیرویم تاخودراازشرماشین خلاص کنیم، حس راحت تری داشت. ماشین مطمئناگرفتاری های تیره ومقولاتی داشت که بایدپشت سرمی گذاشتیم. ادنایک شیشه ویسکی وچندفنجان پلاستیکی بیرون آورده بودوبادرقوطی جوراب اندازه گیری میکرد. نوشیدن رادوست داشت، دوست داشت توماشین بنوشد. ازعادتهای مونتانابود، منع قانونی داشت وبه طورعجیبی می طلبید، اگرگیربازرسی مامورهای بدمی افتادی، یک سال میرفتی توزندان دیرلاج.
ادناگفت « میدونستی من یه وقتی یه میمون داشتم؟ »
   نوشابه م راروداشبورد، برای وقتی که اماده بودم، تودسترسم گذاشت. خلق وخوی خوشش بالارفته بود. یک دقیقه آنطوربودبعدشادیش فروکش کرد.
گفتم « فکرنکنم اینوهیچوقت بهم گفته باشی، این قضیه کجابود؟ »
پای لختش راروداشبوردوفنجان ویسکی راروسینه ش گذاشت، گفت
« میساولا، تواموتزگارسون بودم. قبل ازدیدن توبود. یه روزیه نفربایه میمون اومدتو. یه میمون خفاشی. به شکل یه جوک گفتم« سراین میمون باهات یه دورمهره بازی میکنم. »
یاروگفت « فقط یه دوربازی میکنی؟ »
گفتم « حتمایه دوربازی میکنم. »
   میمونوروپیشخوان بارگذاشت، فنجون مهره هاروبلن کرد، تکون دادومهره هاروروزمین ریخت. من اوناروجمع کردم وتوفنجون ریختم، تکون دادم وریختم رو زمین: پنج وسه، برنده شدم. وایستادم ویارورونگاه کردم. اون یه جورآدم رهگذر، حدس میزنم یه دامپزشک بود. یه نگاه عجیب توصورتش داشت – مطمئنم ازنگاه من عجیب ترنبود. یه جوری غمگین ومتعجب به نظرمیرسیدویه مرتبه خوشحال شد.
گفتم « میتونیم یه دوردیگه بازی کنیم. »
گفت « نه، من درباره هیچ چی، هیچوقت دوباربازی نمی کنم. »
« نشست ویه آبجونوشید. مدتی ازاین چیزواون چیزودرباره جنگ اتمی وساختن یه پناهگاه محکم یه جائی توبیترروت حرف زد. اون هرچی می گفت، من حواسم رومیمونه بودوفکرمی کردم یاروکه رفت، باهاش چی کارکنم. یاروکمی بعدبلن شدوگفت:
« خب، خداحافظ، چیپر،»، اسم میمونه بود. قبل ازاین که بتونم چیزی بگم، اون رفت بیرون. میمونه تموم اون شب روپیشخوان بارنشست. نمیدونم چی منوبه اون فکرانداخت، ارل. فقط یه چیزمرموز. ذهنمومیگذارم پرسه بزنه. »
گفتم « خیلی جالبه. »
یک قلپ ازنوشیدنیم نوشیدم. بعدازیک دقیقه گفتم« من هیچوقت یه میمون نداشته م. اوناخیلی زشتن. مطمئنم شریلم میمون دوست میداره، مگه نه عزیزم؟ »
شریل پائین روصندلی بودوبادوک کوجولوبازی میکرد. عادت داشت همیشه درباره میمونها حرف بزند. درجه سرعت رانگاه کردم وپرسیدم« همیشه بامیمونه چی کارمی کردی؟ »
حالابایدباسرعت کمتری میراندیم، چراکه لامپ قرمزچشمک زدنش راادامه میداد. برای خاموش نگاهداشتنش، آهسته ترمیراندم. تقریباباسرعت سی وپنج میراندم، یک ساعت به تاریکی مانده بود. امیدواربودم راک اسپرینگ درفاصله خیلی دوری نباشد.
ادناگفت « توواقعا میخوای بدونی؟ »
نگاه سریعی به من انداخت، بعدرودشت خالی خیره شد، انگارآنجابزرگ شده بود.
گفتم « حتما. »
   هنوزخوشحال بودم. متوجه شدم میتوانم درباره توراه ماندن نگران باشم، امابگذارم دیگران تواین فرصت شادباشند.
ادناگفت « یه هفته نگاهش داشتم. »
    ناگهان گرفته به نظررسید، انگارجنبه ای ازداستان رادیدکه قبلاهیچوقت ندیده بود، حرفش راادامه داد« بردمش خونه، تونوبتای کارم، می آوردمش اموتز. هیچ گرفتاری به وجودنمی آورد. پشت باریه صندلی براش درست کردم که روش بشینه، مردم ازش خوششون میامد. صدای خوشایندتیلیک آهسته ای ازخودش درمیاورد. اسمشوعوص کردیم وگذاشتیم ماری، واسه این که مسئول بارتشخیص داداون یه دختره. توخونه، هیچوقت باهاش راحت نبودم. حس کردم دوست داره خیلی نگام کنه. یه روزیه نفراومدتو، یکی که مدتی توویتنام زندگی کرده وهنوزیه کت کهنه تنش بود. یاروبهم گفت « نمیدونی یه میمون تورومیکشه؟ اون قدرتی بیشترازاونچه توتموم تنت داری، توانگشتاش داره. توویتنام، میموناآدمای زیادی روکشته ن. یه گروه ازاونا،وقتی خوابیدی، می کشتنت وروتوبابرگامی پوشونن. یه کلمه ازحرفاشوباورنکردم. توخونه که رسیدم ولخت شدم واطاق رووارسی کردم، دیدم ماری توتاریکی روصندلیش نشسته ومنوتماشامیکنه. ازترس لرزیدم. بعدازمدتی بلن شدم ورفتم بیرون سراغ ماشین، یه سیم بندلباس ورداشتم. برگشتم، سیم روبه حلقه نقره ای کوچک گردنش انداختم وبستم به دستگیره در. برگشتم وسعی کردم بخوابم. حدس میزنم تویه خواب مرده وارفرورفتم – گرچه به خاطرنمیارمش – بیدارکه شدم،دیدم ماری صندلیشوعقب کج وخودشو باسیم آویزون کرده.سیموخیلی کوتاکردم»
   داستان انگارادنارابدمتاثرکرد، روصندلی پائین سرید، طوری که نمیتوانست ازروداشبوردبیرون راببیند.
« اون یه داستان شرم آورنیست، ارل؟ اتفاقی که واسه اون میمون کوچیک افتاد؟ »
« من یه شهرمی بینم!من دارم یه شهرمی بینم! »
   شریل روصندلی عقب شروع کردبه دادن زدن، همزمان دوک کوچک هم شروع کردبه هاپ هاپ کردن. ناگهان تمام ماشین افتادتویک راکت پرانی. مطمئنا همانقدرکه میدید، کافی بود، گرچه من ندیده بودم. احتمالاراک اسپرینگزویومینگ، پائین یک تپه درازبود. یک جواهردرخشان توصحرا، درفاصله ٨۰/۱مایل رانندگی طرف شمال ودشت سیاه پهن شده پشت سرمان.
گفتم « همونه، عزیزم، همونجاست که داریم میریم. تواول دیدی. »
شریل دست دورگردنم پیچاندوبغلم زدوگفت « ماگشنه ایم، دوک کوچولو یه کم ماهی میخواد، منم اسپاکتی میخوام. »
گفتم « حتمابهش میرسی، هرچی میخوای، میتونی داشته باشی. ادنام همینجور، دوک کوچولوم. »
باخنده، ادانارانگاه کردم. ادنابانگاهی عصبانی، خیره نگاهم کرد.
پرسیدم « چی شده؟ »
گفت « اون اتفاق بدی که واسه م پیش اومد، برات مهم نیست؟ »
لب ودهنش توهم فشرده شده بودو نگاهش به عقب وشریل ودوک زل زده بود، انگارآنهازجرش میدادند.
گفتم « حتماواسه م مهمه، فکرکردم اون یه حادثه ناجوربود. »
نمیخواستم عصبانی باشد. ماتقریبارسیده بودیم، بدون این که بگذاریم چیزی ناراحتمان کند، خیلی زودمیتوانستیم بنشینیم ویک خوراک واقعی بخوریم.
ادناگفت « میخوای بدونی بااون میمون چی کارکردم؟ »
گفتم « حتما میخوام بدونم. »
گفت « تویه کیسه زباله سبزکردم وگذاشتمش توصندوق عقب ماشینم. بردمش محل تخلیه زباله، انداختمش توزباله ها. »
به شکلی تیره بهم خیره شد، انگارداستان واقعابراش به معنی چیزی مهم بودوتنهااو میتوانست ببیندوبقیه مردم دنیااحمق بودند.
گفتم « خب، قضیه وحستناکه، امانمیدونم تومیتونستی چی کاردیگه ای بکنی. منظورت کشتن اون نبود. اگه اونونگاه میداشتی، یه جوردیگه اون کارومی کردی. بایدیه جوری خودتوازشرش خلاص می کردی. نمیدونم میتونستی چی کاردیگه باهاش بکنی. دورانداختن اون احتمالابایدبه نظریه نفردیگه ناخوشایندبیاد، امانه واسه من. گاهی تنهاکاریه که میتونی بکنی وبه این که یه نفردیگه چی فکرمی کنه، اهمیت نمیدی. »
   سعی کردم بهش بخندم. پیدال گاز رافشارکه میدادم، لامپ قرمزدایم روشن میماند، سعی کردم اندازه گیری کنم ماشین پیش ازاین که به کلی خاموش شود، میتواندمارابه راک اسپرینگ برساند. دوباره ادانارانگاه کردم.
گفتم « چه چیزدیگه ای میتونم بگم؟ »
عقب وبزرگ راه رانگاه کردوگفت « هیچ چی، بایدمیدونستم که تودرباره ش اینجوری فکرمی کنی. توشخصیتی داری که یه چیزائی روبیرون میندازی، ارل. ازخیلی پیش اینو فهمیده م. »
گفتم « وهنوزتواینجاهستی، کارخیلی بدیم نمی کنی. اوضاع میتونست خیلی بدترازاین بشه. سرآخرهمه مون اینجاباهمیم. »
گفت « اوضاع همیشه میتونه بدباشه، تومیتونی همین فردابری روصندلی الکتریکی. »
گفتم « درسته، احتمالایه کسی یه جائی میره، تنهاتونخواهی بود. »
شریل گفت « من گشنه م، کی میخوایم غدابخوریم؟ یه متل پیداکنیم. من ازاینجوررفتن خسته شده م، دوک کوچولوم خسته است.
   جائی که ازخرخرکردن وایستاد، تاشهرمقداری فاصله بود. میتوانستی ردیف روشنای مرزبین ایالتی راتوتاریکی پشت راک اسپرینگ که آسمان راروشن میکرد، ببینی. میتوانستی صدای تراکتورهای بزرگ که فاصله معابرراپرمی کردندوتندمی گذشتندکه ازکوههابالاروندرابشنوی. چراغ هاراخاموش کردم.
ادناعصبانی نگاهم کردوباتندخوئی گفت « حالامیخوائیم چی کارکنیم؟ »
گفتم « دارم رواین قضیه فکرمی کنم، کارسختی نخواهدبود، هرچی هست، تومجبورنیستی هیچ کاری بکنی. »
گفت « من امیدوارنیستم.»
طرف دیگررانگاه کرد. صدیاردجلوتر، کنارجاده وروپهنای اراضی خشک، چیزی شبیه یک شهرعظیم ازخانه های کاروانی به نظرمیرسید، بایک کارخانه یاپالایشگاه، نوعی روشنائی پشتش درنوسان کامل بود. روشنائیهائی بوددرمیان خانه های کاروانی بی شمار. ماشین هابین شان وتوجاده حرکت میکردند. نزدیک بزرگراه وتویک مایلی راهی دیگرپایان می یافت. چراغ های توخانه های کاروانی دوستانه به نظرم رسیدند، بلافاصله فهمیدم بایدچه کارکنم.
دررابازکردم وگفتم « بیابیرون. »
ادناگفت « میخوایم پیاده بریم؟ »
گفتم « هولش میدیم. »
ادناگفت « من هل نمیدم. »، جستجوودرطرف خودراقفل کرد.
گفتم « خیلی خب، پس توفقط ماشینوهدایت کن. »
ادناگفت « تاراک اسپرینگ ماروهل میدی، ارل؟ بیشترازحدودسه مایل به نظرنمیرسه؟ »
شریل ازروصندلی عقب گفت « من هل میدم. »
« نه عزیزم، ددی هل میده، توفقط بادوک کوچولو پیاده شووازتودست وپابروکنار. »
    ادنانگاه ترس آوری تحویلم داد، انگارمن سعی کرده م کتکش بزنم. خارج که شدم، خزیدجای من وفرمان راگرفت. باعصبانیت مستقیم روبه جلووچوب پنبه های چیده شده خیره شد.
شریل ازبیرون وتوتاریکی گفت « ادنانمیتونه ماشینو برونه، اونومیندازه توگودال. »
« میتونه، عزیزم. ادنابه همون خوبی من میتونه ماشینوبرونه، شایدم بهتر. »
شریل گفت « نه، نمیتونه، نه اصلانمیتونه. »
فکرکردم آماده گریه کردن است، نگریست. به ادناگفتم ماشین وچراغهای نورپائین راروشن نگاهداردکه بتواندببیند، بالارانگاه نکندوماشین راداخل چوب پنبه هاهدایت کند. شروع که کردم، ادناماشین رامستقیم تودرختها هدایت کردومن هل دادن راتاجائی ادامه دادم که بیست یاردتومحل پوشیده بودیم وطایرهاتوماسه نرم فرورفتندوازجاده هیچ چیزپیدانبود.
ادناپشت فرمان نشسته، گفت « حالاماکجاهستیم؟»
صداش خسته وخشن بود. فهمیدم بهانه خوبی داردکه منفجرشود. ادناطبیعت خوبی داشت ومتوجه شدتقصیری ندارد، اشتباه ازطرف من بوده. دوست داشتم بتواندبیشترامیدوارباشد.
گفتم « شماهمینجا بمونین، میرم توپارکینگ اون تریلیراوباتلفن یه تاکسی میگیرم.
ادنا گفت « کدوم تاکسی؟ »، دهنش پیچ وخم برداشت، انگارهیچوقت توزندگیش چیزی شبیه گفته ی من نشنیده. سعی کردم بخندم ، گفتم:
« اونجاتاکسی هائی پیدامیشه، اونجا، تموم جاهاش تاکسی هست. »
« اینجاکه اومد، میخوای چی بهش بگی؟ بگی ماشینی که دزدیدیم، خراب شده، مارویه جائی برسون؟ ازکجامیتونیم یه ماشین دیگه بدزدیم؟ این یه ضربه بزرگی میشه، ارل. »
گفتم « من حرف میزنم. توفقط ده دقیقه رادیوگوش کن، بعدبیرون قدم بزن، انگارهیچ چی مشکوک نیست. تووشریل نایس رفتارکنین. لازم نیست اون قضیه ماشینو بدونه. »
ادنابالاوبیرون ومن دورازچراغ روشن ماشین رانگاه کردوگفت « نه اینه که الان به اندازه ی کافی مشکوک نیستیم؟تودرست فکرنمی کنی، اینومیدونی، ارل؟ توفکرمی کنی دنیااخمقه وتوزرنگ. اماقضیه اینجورنیست. برات احساس تاسف میکنم. توبایدیه چیزی می بودی، اماقضیه تویه جائی کارش به دیوونگی میکشه. »
    من درباره دنی بیچاره فکری داشتم. دنی یک دامپزشک ومثل یک موش کثیف بودوخوشحال بودکه توتمام این قضایانبود. سعی کردم صبورباشم وگفتم:
« فقط بچه روبیارتوماشین، منم مثل توگشنه م. »
ادناگفت « من ازاین وضع خسته شده م، دوست داشتم تومونتانامونده بودم. »
گفتم « میتونی فرداصبح برگردی، واسه ت بلیط می خرم وسواراتوبوست میکنم، اماقبل ازاون نمیتونم. »
روی صندلی زیرش کوبیدوگفت « فقط واسه این قضیه یه کاری بکن، ارل. »
بایک پاش چراغ نورپائین راخامووباپای دیگرش رادیوراروشن کرد...

    اجتماع خانه های کاروانی به همان بزرگی بودکه همیشه دیده بودم. یک جوری وابسته به کارخانه روشن پشتش بود. توانستم ماشینی راببینم که یکی ازخیابان های خانه های کاروانی راترک کردوطرف کارخانه پیچید، ازسرعتش کاست وداخلش شد. توکارخانه همه چیزسفیدبودو میتوانستی ببینی خانه های کاروانی هم سفیدرنگ شده بودندودقیقاشبیه کارخانه به نظر می رسیدند. همهمه ای عمیق ازکارخانه بیرون میامد. نزدیکترکه شدم، فکرکردم محلی نیست که همیشه خواسته م توش کارکنم.
      طرف اولین تریلیررفتم که یک چراغ داشت. رودرفلزیش آهسته کوبیدم. عروسک های بچه روشن های اطراف پله های کوچک چوبی ویلوبودند. توانستم گفتگوی تلویزیون رابشنوم که بلافاصله خاموش ودرتمام قدبازشد.
یک زن سیاه کت وکلفت باخنده ی پهن دوستانه توچهره ش، توچارچوب درایستاد. روبه من خندیدوطرف جلوحرکت کرد، انگارمیخواست ازخانه خارج شود، روپله ی بالاایستاد. یک پسرسیاه کوچک پشت سرش بودوازمیان پاهاش سرک می کشیدو باچشمهای نیمه بسته تماشایم می کرد. تریلیرحال وهوائی داشت که انگارهیچ کس دیگرتوش نبود. حسی داشت که ازش آگاه بودم.
گفتم « متاسفم که مزاحم شدم، امشب گرفتارکمی بدبیاری شدم. اسمم ارل میدلتونه. »
زن اول من وبعدبیرون وشب وبزرگراه رانگاه کرد، انگارآنچه گفته بودم رامیخواست ببیند. دوباره پائین ومن رانگاه کردوگفت « چیجوربدبیاری ؟ »
گفتم« ماشینم توفریوی خراب شد، خودم نمیتونم تعمیرش کنم. فکرکردم اجازه دارم ازتلفنت استفاده ودرخواست کمک کنم.»
زن آگاهانه بهم خندیدوگفت « مابدون ماشین نمیتونیم زندگی کنیم، میتونیم؟ »
گفتم « کاملادرسته. »
بامحکمی گفت « اونامثل قلبای ماهستن. »
صورتش زیرلامپ های کوچک حباب مانندروشن کناردر، درخشید. « محل ماشینت کجاست؟ »
برگشتم وتوتاریکی رانگاه کردم، نمیتوانستم چیزی ازجائی که گذاشته بودمش راببینم. گفتم:
« اونجاست، توتاریکی نمیتونی اونوببینی. »
زن گفت « دیگه کیاباهات هستن؟ زنتم باخودت آوردی؟ »
گفتم « بادخترکوچیک وسگمون توماشینه. دخترم خوابه، وگرنه باخودم آورده بودمشون. »
زن اندکی جلوآمدوگفت « نبایدتوتاریکی تنهابمونن، اون بیرون خیلی ناامنه. »
گفتم« بهترین کاری که میتونم بکنم، هرچه زودتربرگشتنمه.»
سعی کردم خودراصمیمی نشان دهم. گرچه جزخواب بودن شریل وادنازنم بودن، بقیه حرفهام واقعی بود. واقعیت چیزیست که اگراجازه دهی، بهت خدمت میکند، من هم میخواستم بهم خدمت کند.
گفتم « پول تفلنمو میدم، اگه تلفنوبیاری دم در، ازهمینجاتلفن میکنم. »
زن دوباره نگاهم کرد، انگاردرجستجوی حقیقتی ازخودش بود، دردل سیاه شب . حول حوش شصت ساله بود. امانمیتوانم بااطمینان بگویم.
انگارجوکی بین مان باشد، خندیدوگفت « نمیخوای بچاپیم که، میخوای، آقای میدلتون؟ »
خنده ای واقعی کردم وگفتم « نه امشب، امشب واسه این کارآماده نیستم. ممکنه یه وقت دیگه. »
« پس فکرکنم من وترل بدون بودن ددی توخونه، میتونیم بهت اجازه بدیم ازتلفن مون استفاده کنی، میتونیم ترل؟ این نوه م، ترل جونیوره، آقای میدلتون. »
دستش راروسرپسرک گذاشت، پائین واورانگاه کرد « ترل نمیخوادحرف بزنه، اگه میخواست، می گفت تومیتونی ازتلفن استفاده کنی. اون پسرشیرینیه. »
جارچوب درراخالی گذاشت که داخل شوم. تریلیربزرگ بود، بافرش وکاناپه نوویک اطاق پذیرائی ومیرفت که فضای یک خانه واقعی راداشته باشد. چیزی خوش بوتوآشپزخانه می پخت. تریلیرحسی راداشت که انگارخانه راحت تازه یک نفراست نه یک جای اضطراری. من توتریلیرزندگی کرده بودم، عقب آنها حلزونی بود، باتنهایک اطاق بدون توالت. آنهاهمیشه تنگ وناراحت کننده بودند- گرچه فکرکردم شایدمن توآن تریلیرهااحساس ناراحتی می کرده م.
   یک تلویزیون سونی بزرگ آنجاومقدارزیادی اسباب بازی روزمین پخش وپلابود. فکرکردم یک اتوبوس گری هاوندبرای شریل بردارم. تلفن کناریک تختخوابشوچرمی بود. زن سیاه دفترتلفن رابه من دادواشاره کردکه بنشینم. ترل شروع به انگشت کاری عروسک ها کرد. موقع تلفن کردنم، زن روکاناپه نشست، خندیدونگاهم کرد.
   سه لیست شرکتهای تاکسی رانی بود، تمامش بایک شماره متفاوت. تمام شماره هاراگرفتم وجواب ندادند، جزشماره آخر، بانام شرکت دومی جواب داد.
گفتم « من توهایوی پشت خط ایالتی مونده م، زن وخانواده م احتیاج به کمک دارن که برده بشن توشهر، تابعدواسه بکسل کردن وبردن ماشینم آماده شم. »
توفاصله دادن آدرس محل، دنبال دوخدمات دهنده گشتم که به راننده تاکسی بدهم، اگرپرسید. گوشی راکه گذاشتم، زن سیاه نشسته ومثل همان وقت که توتاریکی بودم، نگاهم میکرد. نگاهی که انگارخواستارواقعیت بود، گرچه می خندید. چیزی سرخوشش میکردکه من یادآورش بودم.
گفتم « این یه خونه ی خیلی نایسه. »
   روکاناپه تختخوابشوکه شبیه صندلی راننده ی مرسدس بنزبودومن باشادی روش نشسته بودم،خودراراحت تکیه دادم.
زن سیاه گفت « این خونه مانیست، آقای میدلتون، مالکش شرکته. مجانی بهمون دادن، ماخونه شحصی خودمونوتوراکفوردایلینویزداریم. »
گفتم « اینجافوق العاده ست. »
« وقتی مجبوری ازخونه دورباشی، هیچوقت فوق العاده نیست، آقای میدلتون. گرچه مافقط سه ماه اینجائیم. ترل جونیورمدرسه مخصوص شوکه شروع کنه، وضح راحترمیشه. میدونی، پسرمون توجنک کشته شدوزنش بدون ترل جونیور، گذاشت رفت. لازم نیست شمانگران باشی، اون نمیتونه حرفای ماروبفهمه. احساسات کوچیکش لطمه نمی بینه. »
دستهاش رارودامنش جمع کردوباحالتی رضایتبخش، خندید. زن دلچسبی بود، لباس آبی وبنفش گل دارتنش بودکه گنده ترنشانش میداد، همانطورکه یکی درست روکاناپه می نشیند، روکاناپه نشسته بود. تصویرخوشایندی داشت وخوشحال بودکه باپسرکوچک عقب مانده ش بودوجائی زندگی میکردکه هیچکس باعقل سالم، حاضرنبودیک دقیقه آنجازندگی کند. باهمان روال همدردانه خندیدوموءدبانه پرسید:
« کجازندگی می کنی، آقای میدلتون؟ »
گفتم « من وخانواده م رهگذرهستیم، من یه چشم پزشکم، داریم برمی گردیم فلوریدا، جائی که من اهل اونجام. تویه شهرکوچک که تموم سال گرمه، تمرین می کنم. هنوزتصمیم نگرفته م کجاموندگارشم. »
گفت « فلوریدایه جای فوق العاده ست. فکرکنم ترل اونجارو دوست داره. »
گفتم « میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟ »
زن گفت « حتمامیتونی. »
ترل شروع به کشیدن اتوبوس گریهاوندخودروی صفحه تلویزیون کرده بود، خراشی به وجودمیاوردکه هیچ تماشاکننده ای نمیتوانست ندیده بگیریدش.
زن باتندی گفت « نکن اون کارو، ترل جونیور! »
اماترل کشیدن اتوبوس راروشیشه تلویزیون ادامه داد. روبه من کردودوباره خندید، یعنی این که هردونفرمان چیزی اندوهگین رامی فهمیم. میدانستم شریل هیچوقت یک تلویزیون راخراب نمی کند. شریل برای چیزهای قشنگ احترام قایل بود، برای زن متاسف شدم که ترل مثل شریل نبود.
زن پرسید « میخواستی چی بپرسی؟ »
« تواون کارخونه یانمیدونم چی، پشت این تریلیراچه کارمیکنن که تموم چراعاش روشنه؟ »
زن خندیدوگفت « طلا. »
گفتم « اون چیه ؟ »
زن سیاه مثل تمام وقتی که من آنجابودم، بازخندیدو گفت« طلا، اونجایه معدن طلاست. »
به انجااشاره کردم وگفتم « اون پشت دارن طلااستخراج می کنن؟ »
باسرخوشی خندیدوگفت « هرروزوهرشب. »
گفتم « شوهرتم اونجاکارمی کنه؟ »
گفت « اون تست کننده ست. کیفیت طلاروکنترل میکنه. سالی سه ماه اونجاکارمیکنه. بقیه سال روتوراکفوردزندگی می کنیم. مدت زیادی منتظراین کاربودیم، ازداشتن نوه مان خوشحال بوده ایم، نمیخوام بگم ازرفتنش متاسف میشویم. ماآماده ایم زندگی جدیدمونوشروع کنیم. » به پهنای صورتش به من وبعدبه ترل که ازروزمین کینه توزانه نگاهش می کرد، خندید.
زن گفت « گفتی یه دخترداری، اسمش چیه؟ »
گفتم « ایرماشریل، اسم مادرموروش گذاشته م. »
گفت « خیلی نایسه، واون سالمم هست، میتونم اینوتوصورتت ببینم. »،بادلسوزی ترل رانگاه کرد.
گفتم « فکرکنم من خوشبختم. »
گفت « حتماهمینجوره، امابچه هاواسه آدم دردورنجم میارن، همونجورکه شادی میارن. قبل ازاین که شوهرم این کارشو تومعدن طلاپیداکنه، مدت زیادی ناراحت بودیم. حالاترل مدرسه شوشروع که میکنه، مادوباره بچه می شیم. »
بلندشدوگفت « ممکنه تاکسی توازدست بدی، آقای میدلتون. » ورفت طرف در، گرچه اصراربه بیرون کردنم نداشت، خیلی زن باادبی بود.
گفت « اگه ما نمیتونیم ماشین توببینیم، راننده تاکسیم حتمانمیتونه ببینه. »
گفتم « کاملادرسته. »، ازروتختخوابشوکه خیلی روش استراحت کردم، بلندشدم وگفتم:
« هیچکدوممون غذانخوردیم، بوی غذات منووادارمیکنه که بدونم همه مون چقدرگشنه ایم. »
زن سیاه گفت « توشهررستورانای خوبی هست، میتونین پیداشون کنین. متاسفم، شوماشوهرمنو ملاقات نکردی، اون یه مرد فوق العاده ست. اون واسه من همه چیزه. »
گفتم « درباره تلفنم، ازش تشکرکن. تومنونجات دادی. »
گفت « محافظت کردن ازت سخت نبود. روزمین اومدنمون، تمومش واسه حفظ کردن آدما بوده. من فقط ازاونجاکه گیرکرده بودی، ردت کردم. »
برگشتم وقدم توتاریکی گذاشتم وگفتم « بگذارامیدوارباشیم که این گذشتن خوب باشه. »
« منم امیدوارم، آقای میدلتون، ترل ومن باهم امیدواریم. »
   دستم رابه نشانه خداحافظی تکان دادم. بیرون، طرف ماشین پنهان شده توتاریکی شب، راه افتادم.

    آنجاکه رسیدم، تاکسی هم رسیده بود. توتمام راه، چراغ های قرمزوسبزروسقفش راتودشت خشک میدیدم. تمام مدت میترسیدم ادناچیزی بگویدکه گرفتاردردسرمان کند، درباره ماشین واین که ازکجاآمده ایم، چیزی بگویدکه مشکوکمان کند. فکرکردم خودم هم هیچ وقت برنامه ریزیهام به اندازه کافی دقیقا نبوده. همیشه شکافی بین برنامه ریزی واتفاقات پیش آمده وجودداشته. متکی به مقولات بعدی وامیدواربوده م مشکلاتی پیش نیاید. درقانون نگاهها، یک مجرم بوده م. امادرموردمجرم نبودنم، فکری متفاوت داشتم، قصدارتکاب جرم نداشتم، که درست بود. یک روزرویک دستمال سفره خواندم: بین عقیده وعمل یک قلمروسلطنت فاصله است. من دراثراعمالم که اغلب مجرمانه وعقایدم که به خوبی طلاهای درخشنده ای که معدنچیهای آنجااستخراج می کردند، بوده، خیلی سختی کشیده م.
      خیابان راکه گذشتم، شریل گفت « مامنتظرتوهستیم ددی، تاکسیم اینجاست. »
گفتم « می بینم، عزیزم. »
   شریل رامحکم بغل کردم. راننده تاکسی باچراغ های روشن بغل، روصندلیش نشسته وسیگارمی کشید. ادناکلاهش راسرش گذاشته وتوسایه روشن، خودراعقب تاکسی تکیه داده بود. نزدیکش که شدم، گفتم:
« بهش چی گفتی؟ »
گفت « هیچ چی، چی واسه گفتن هست؟ »
« اون ماشینو دید؟ »
ادناطرف درختها، جائی که مرسدس بنزراپنهان کرده بودیم، خیره شد. توتاریکی هیچ چیزی پیدانبود. صدای جست خیزدوک کوچولوکه چیزی رادراطراف دنبال میکرد، میتوانستم بشنوم. قلاده کوچکش جرنگ جرنک میکرد.
ادناگفت « حالاکجاداریم میریم؟ من خیلی گشنه م، دیگه تحمل ندارم. »
شریل گفت « ادناتووضع وحشتناکیه، اون منو فشارداد. »
گفتم « مام خسته ایم، عزیزم، سعی کن نایس ترباشی. »
شریل گفت « اون هیچوقت نایس نیست. »
گفتم « بدودوک کوچولوروبگیروباعجله برگرد. »
ادناگفت « فکرکنم سئوالای من اینجاجوابی نداره، درسته؟ »
دستهام رادورش پیچاندم وگفتم « این درست نیست، »
« توتریلیرایکی روپیداکردی وترجیح دادی باهاش بمونی؟ خیلی وقت گم گوربودی. »
گفتم « چیزی واسه گفتن ندارم، تموم مدت سعی داشتم چیزاروراست ریست کنم که توزندون نیفتیم. »
ادناکمی بلند خندید که خوش نداشتم بشنوم، گفت « یعنی منظورت اینه که باکسی نبودی؟ »
گفتم « درسته، من باکسی نبودم. من فقط هلندی میمونم. »
   به بیرون وبه مجموعه ساختمانهای بزرگ سفیدروشن وروشنای پشت مجموعه تریلیرهاوگلوله های دودسفید اوج گیرنده توآسمان بدون قلب ویومینگ خیره شدم. تمام مجموعه ساختمانها شبیه قصری باورناپذیربه نظرمیرسیدودرروءیائی پیچیده وهمهمه گردورمی شد.
گفتم « میدونی تموم اون ساختمونای اونجاچیه ؟ »
ادناازجاش تکان نخورد، واقعابه نظرنمیرسیدبراش مهم باشدکه دیگرهیچوقت حرکت کند.
گفت « نه. امانمیتونم بگم مهمه، واسه این که اون متل یارستوران نیست. »
گفتم « یه معدن طلاست. »
   به معدن طلائی خیره شدم که بعدازرفتن توشهرک تریلیرهاشناخته وفهمیده بودم بامافاصله زیادی دارد، چون بزرگ وعظیم بود، درمقابل آسمان سرد، نزدیک به نظرمیرسید. فکرکردم به جای تنهاچراغ هاوفنس، بایددورش دیوارونگهبانهائی داشته باشد. به نظرمیرسیدانگارهرکسی میتواندبرودداخل وهرچه میخواهدبردارد، به همان شکل که من رفتم توتریلیرزن سیاه وازتلفن استفاده کردم، درحالی که این قضیه واقعادرست نبود.
   ادناشروع کردبه خندیدن. نه به معنی خندیدنی که من دوست نداشتم، خندیدنی که پشتش به چیزی توجه داشت، خنده ی تمام وکمالی که لذت یک جوک رادرخودداشت. من به خندیدن باراولی که توچشمهاش خیره شدم، می خندم – درمیساولاوبارایستگیت درسال ۱۹۷۹، خنده ای که عادت داشتیم باهم بخندیم، وقتی شریل هنوزپیش مادرش بودومن سفت وسخت روتراک کارمی کردم وماشین دزدی وچک های جعلی به تجارردنمی کردم. دورانی بهتر، درهمه ی اطرافم. صداش راکه می شنیدم، خنده ام میگرفت. هردونفرمان توتاریکی پشت تاکسی ایستادیم وبه معدن طلاتوصحراخندیدیم. من، بادستهایم دوراو. شریل باسوت دوک کوچولورا صدامیکرد. راننده توتاکسی سیگارمی کشیدومرسدس بنزدزدی مان که قبلاامیدوارم بودم مارابه فلوریدابرساند، تاسپرهاش توماسه فرورفته بود، درجائی که دیگرنمیخواستم هیچوقت ببینمش.
ادناهنوزمی خندید، چشمهاش راپاک کردوگفت « همیشه فکرمیکردم یه معدن طلا، وقتی ببینمش، چی شکلیه. »
گفتم « منم همینطور، همیشه درباره ش کنجکاوبودم. »
درحالی که قادربه خندیدن کامل نبود، گفت« مایه جفت احمقیم، مگه نه، ارل؟ هردوتامون ازیه جنسیم. »
گفتم « میتونه نشونه خوبیم باشه. »
هنوزمی خندید « چیجوری میتونه اینطورباشه؟ اون معدن طلای مانیست. اونجاهیچ پنجره ورودی ئی نیست. »
اشاره کردم وگفتم « اون درست اونجاست. معنیش اینه که داریم بهش نزدیکترمی شیم. بعضی آدماهیچوقت اونو نمی بینن. »
گفت « توچشم خوک، ارل، من وتواونوتوچشم یه خوک می بینیم. »
برگشت ورفت توتاکسی که برویم.

      راننده تاکسی درباره ماشین ماوکجابودنش، هیچ چیزی نپرسیدکه به معنی متوجه عجیب بودن بعضی چیزهاشده باشد. ناگهان وادارم کردحس کنم به طورتمیزی ازماشین جداشده ایم وتاخیلی دیرنشده، اگرنه برای همیشه، نمیتوانیم باهاش مرتبط شویم. راننده درضمن رانندگی، خیلی درباره راک استرینگزحرف زد. گفت:
« به خاطرمعدن طلا، فقط توشیش ماه، مردم زیادی به اینجاکوچ کردن، مردمی ازهمه جا، به اضافه ی نیویورک، بیشتراونام توتریلیرا زندگی می کنن. فاحشه های نیویورک سیتی که من بهشون میگم بی- گرلز، اومدن توشهر، باجزرومدوکادیلاکای باشماره نیویورک، هرشب توخیابونای کوچیک پرسه میزنن. خیابوناپره ازسیاپوستائی باکلاهای بزرگ که فاحشه هارواداره می کنن. حالادیگه هرکی داخل تاکسیم میشه، میخواد بدونه فاحشه هاکجان. بهش تلفن کردم، تقریبانمی آمد، واسه این که تریلیرها فاحشه خانه هائین که معدن واسه مهندسا وکامپیوترچیای دورازخانه ترتیب داده. من ازرفت وآمدتوشهرک تریلیراواین شغل زشت، خسته شده م دیگه. هر۶۰ دقیفه یه برنامه توراک اسپرینگزپیش میاد. نتیجه شم یه انفجاربوده تو « چیین »، هیچ کارشم نمیشه کرد، جزاین که رفاه شهروترک کنه. این قضیه میوه رفاهه، من ترجیح میدم نادارباشم، که واسه م یه خوشبختیه. »
راننده تاکسی نفس تازه کردوگفت « اجاره ی تموم متلاخیلی بالاست، اماشوماخونواده هستین، میتونم یه متل نایس نشون بدم که مناسب وضع تون باشه. »
گفتم « مایه جای درجه یک میخوایم، جائی که حیوونم داشته باشن، پولشم مهم نیست، واسه این که مایه روزبدی داشتیم ومیخوایم تویه جای عالی تلافی کنیم. »
میدانستم پلیس جاهای کوچک دورافتاده دنبال آدمهای مشکوک میگرددوپیداشان میکند. آدمهائی رامی شناخته م که همیشه تومتلهاومحوطه های گردشگری دورافتاذه ی ارزانقیمت دستگیرشده بودند،جاهائی که قبلاهیچ اسمی ازشان شنیده نشده بود. هیچوقت تو « هتل این » هایا «تراول لژ » هادستگیری صورت نگرفته بود.
    ازراننده خواستم ببردمان وسط شهروجاهائی که شریل بتواندایستگاه ترن ببیند. توفاصله ای که آنجابودیم، یک پونتیاک بنفش باشماره نیویورک ویک تلویزیون هوائی ویک سیاه پوست بایک کلاه بزرگ پشت فرمانش، توخیابان تنگی که بارهای زیادویک رستوران چینی داشت، آهسته حرکت می کرد. کادیلاک چشم اندازعجیبی داشت، چیزهائی که هیچوقت انتظارش رانداشتی.
    راننده تاکسی باقیافه ای اندوهگین گفت « اون یه عنصرتمیزجنایته. من واسه آدمائی مثل شماکه شاهددیدن اون طورچیزاهستین، متاسفم. مااینجایه شهرنایس داشتیم. امایه عده ای هستن که میخوان شهروواسه همه خراب کنن. بایدیه راهی واسه برخوردباآشغالاوجنایتکارا باشه، اماانگاراون روزاواسه همیشه رفته. »
ادناگفت « تواینوگفتی. »
به راننده تاکسی گفتم « شما نبایداجازه بدین اینجورپائین کشیده شین، آدمای مثل شما ازاوناببشتره. همیشه م هست، شمابهترین مبلغا، به نفع این شهرین. حتم دارم شریل تورو همیشه به خاطرمیاره، تورو، نه اون مردرو. مگه نه عزیزم؟ »
اماشریل دوک کوچولورادرآغوگرفته وروصندلی تاکسی خوابش برده بود.
   راننده تاکسی مارابرد متل « رامادااین » تومرزبین ایالتی. ازجائی که ماشینمان خراب شده بود، فاصله زیادی نداشت. زیرحفاظ متل راماداکه راندیم، کمی دردتاسف درخودحس کردم که چرابه عوض تاکسی قراضه کرایسلر،بامرسدس بنززرشکی رنگ آنجانرسیده ایم، گرچه متوجه شدم دربهترین وضعیم، بهتربودباآن ماشین نباشیم. واقعابهتربودتوهرماشینی باشیم، غیرازمرسدس بنزکه نشانه ی بدی بود.
    تومتل بااسم جعلی نام نویسی کردم وباپول نقدکرایه اطاق راپرداختم که جای هیچ سئوالی نباشد. جلوی پرسش شغل، نوشتم « چشم پزشک »، بعدازاسمم، نوشتم ام. دی. گرچه اسم من نبود، اما نگاه کردن بهش نایس بود.
به اطاق عقبی که خودم خواسته بودم، رسیدیم. شریل رارویکی ازتخت هاودوک کوچولوراکنارش گذاشتم که بخوابند. شام نخورده بود، فرداصبحش خیلی گرسنه بودومیتوانست هرچه میخواهدانتخاب کندوبخورد. یک وعده غذانخوردن، برای بچه بدنیست. خودم به سن اوکه بودم، خیلی ازوعده های غذائیم راازدست داده م وچیزیم نشده.
ادناازحمام بیرون که آمد، گفتم « بریم یه کم جوجه کباب بخوریم. راماداجوجه کبابای خوبی داره، دیدم بوفه هنوزبازه. شریل میتونه همونجاباشه، تابرمی گردیم، جاش خوبه.»
ادناگفت « فکرکنم دیگه گشنه م نیست. »
   روبه روپنجره ایستادوتوتاریکی بیرون خیره شد. بیرون وجلوترازاو، توانستم مقداری مه زردرنگ راتوآسمان ببینم. یک لحظه فکرکردم معدن طلاست که تودوردست شب میدرخشد،گرچه معدن تو مرزایالتی بود.
گفتم « میتونیم هرچی دوست داری، سفارش بدیم. رودفترتلفن یه صورت غداهاست. میتونی فقط یه سالادسفارش بدی. »
گفت « توهرچی میخوای بخور، من پاک اشتهاموازدست داده م. »
   روتخت وکنارشریل ودوک کوچولو نشست ودوست داشتنی نگاه شان کرد، دستش راروگونه شریل طوری گذاشت که انگارتب دارد، گفت:
« دخترکوچیک دوست داشتنی، همه تورو دوست دارن. »
گفتم « تومیخوای چی کارکنی؟ من میخوام یه چیزی بخورم. ممکنه جوجه کباب سفارش بدم. »
گفت « واسه چی سفارش نمیدی؟ غذائیه که دوست داری. »وازهمان روتخت بهم خندید.
   روتخت دیگرنشستم وبه اطاق سرویس تلفن کردم. جوجه، سالادتازه، سیب زمینی، یک رل نان ساندویچی، یک تکه کیک سیب داغ ویک آیس تی سفارش دادم. متوجه شدم تمام روزچیزی نخورده م. گوشی راکه گذاشتم، دیدم ادنانگاهم می کند، نه بانفرت ونه باعشق، طوری که انگارمی گویدچیزی رادرک نمی کندومیرودکه درباره ش ازم بپرسد.
بهش خندیدم وگفتم « ازکی تماشای من اینقدسرگرم کننده شده؟ »
سعی می کردم رفتارم دوستانه باشد. میدانستم چقدربایدخسته باشد. بعدازساعت نه بود.
گفت « داشتم فکرمیکردم چقدرمتنفرم که تویه متل باشم، بدون داشتن یه ماشین مال خودم. جالب نیست؟ شب گذشته داشتم حس می کردم اون ماشین قرمزمال من نیست. حدس میزنم اون ماشین فقط ویلی روبه من داده بود، ارل. »
گفتم « یکی ازاون ماشینای بیرون مال توست، فقط اونجاوایستاوسوارشووببرش بیرون. »
گفت « میدونم، امااون فرق میکنه، اینجورنیست؟ »
جستجوکردوکلاه آبیش رابرداشت، روسرش گذاشت، مثل « دیل ایوانز »، پس سرش گذاشت. تودل بروبه نظرمیرسید.
گفت « میدونی، من معمولا دوست داشتم برم متلا، یه چیزرازآمیزدرباره اوناوآزادی هست – امامن هیچوقت نمی پرداختم. ادم ازهمه چی محفوظ وحس میکردآزاده هرکاردوست داره بکنه، واسه این که تصمیم گرفته اونجاباشه وقیمتاروبپردازه، تموم قضایای باقیمونده، بخش خوبش بود، میدونی، سکس وهرکاردیکه. »
باحالتی خوش خندید. گفتم « حالااینجوری نیست؟ »
   روتخت نشسته بودم ونگاهش میکردم، نمیدانستم منتظرباشم که چه بگوید.
ازپنجره بیرون خیره شدوگفت « فکرنمی کنم اینجورباشه، ارل. من سی ودوساله م ودارم میرم که دست اززندگی تومتلاوردارم. دیگه نمیتونم بگذارم این فانتزی ادامه داشته باشه. »
گفتم « اینجارودوست نداری؟ »
اطراف اطاق رانگاه کردم. ازرنگ آمیزی مدرن، میزچارپایه کوچک وتلویزیون بزرگش خوشم آمد. به اندازه کافی جای نایسی به نظرم رسید. جائی روکه بودم، موردقبولم بود.
ادناباسرزنشی جدی گفت « نه، من اینجوری فکرنمیکنم. توعادتم نیست که به خاطراین واسه تودیوونه بشم. تقصیرتونیست. توهرکارکه بتونی، واسه همه به بهترین وجهش میکنی. هرسفریه چیزی بهت یادمیده. منم یادگرفتم که احتیاج دارم، قبل ازاین که اتفاق بدی پیش بیاد، متل گردی رو ول کنم، متاسفم. »
گفتم « منظورت ازاین حرفاچیه؟ »
   واقعانمیدانستم توذهنش برای انجام دادن، چه دارد، گرچه بایدحدس میزدم.
گفت « فکرمیکنم اون بلیطی روکه یادآوری کردی، بایدبگیرم. »
   بلندشد، روبه روپنجره وایستادوگفت « فرداصبح زود، ماهنوزماشینی پیدانکردیم که تومنوببری جائی. »
گفتم « خیلی خب، اون یه فکرنایسه. »
نشسته روتخت، حس کردم شوکه شدم. خواستم چیزی بگویم، باهاش جروحث کنم. امانتوانستم فکرم رامتمرکزکنم وچیزمناسبی بگویم. نمیخواستم نسبت بهش دیوانه شوم، اماقضیه داشت دیوانه م میکرد.
گفت « توحق داری نسبت به من دیوونه بشی، ارل. امافکرنمی کنم بتونی منوسرزنش کنی. »
برگشت وتوصورتم خیره شدوروچارچوب پنجره نشست. دستهاش راگذاشت روزانوش. یک نفردرزد. دادزدم سینی رابگذاردوصورتحساب رابگذاردتوش.
گفتم « فکرمی کنم بایدتوروسرزنش کنم. »
   عصبانی بودم، درباره گم شدنم تومجموعه تریلیرهاوبه موقع برنگشتن برای سروسامان دادن اوضاع وتحت کنترل گرفتن همه چیزوکمک کردن به همه، وقتی وضع شان بدبود، فکرکردم.
ادناطوری بهم خندیدکه میخواست درآغوش بگیرمش، گفت « نه، دوست دارم این کارونکنی، هرکی، اگه میتونه، بایدفرصت انتخاب خودشوداشته باشه. توبه این قضیه عقیده نداری، ارل؟ الان من اینجام، تواین بیابون، جائی که هیچ جی ازش نمیدونم، تویه ماشین دزدیده شده، تویه متل بایه اسم جعلی، بی هیچ پولی مال خودم، یه بچه که مال من نیست وتحت تعقیب مجری قانونم. فقط یه انتخاب واسه م مونده که ازشرتموم این قضایارهاشم، سواریه اتوبوس شدن. توچی کارمیکنی؟ من دقیقامیدنم توچی کارمی کنی. »
گفتم « توفکرمی کنی این کارومی کنی. »
    نمی خواستم درباره تمام کارهائی که میتوانستم بکنم ونکردم، باهاش واردجروبحث شوم. چراکه به نتیجه خوبی نمیرسید. آدم واردمرحله بگومگوکه میشود، ازنقطه ای میگذردکه بتواندنقطه نظرات کسی راتغییردهد. حتی اگرهم راهی دیگروجودداشته باشدوامکان عملی شدنش روبعضی افرادهم ممکن باشد، بهترین راه بی خیال شدن است.
    ادناخندید، طول اطاق راگذشت، همانطورکه روتخت نشسته بودم، دستهاش رادورم پیچاند. شریل درجاچرخید، نگاهمان کردوخندیدوچشمهاش رابست. اطاق ساکت بود. به همان طریقی که کارهمیشه م بود، شروع کردم به اندیشیدن به راک اسپرینگز. شهری درگودی نشسته، پرازجنایات وزشتیهاوناراحتیها. مکانی که زنی ترکم می کند، برخلاف جائی که روزگاری همه چیزرارویک تراک راست ریست کردم. جائی که یک معدن طلادیدم.
ادناگفت « جوجه کتابتوبخور، ارل. بعدمیتونیم بریم تورختخواب. خسته م، امادرهرحال دوست دارم باهات عشق کنم. هیچ کدوم اینانمیتونه جلوی عشقموبه توبگیره، خودتم اینو میدونی. »
خیلی ازشب گذشته، ادناخوابیده بود. بلندشدم، رفتم بیرون وتوپارکینگ قدم زدم. هروقت میتوانستم آنجاباشم، چراغ های خط بین مرزی آسمان کوتاه یخزده آنجاراروشن نگاه میداشت وتابلوقرمزرامادابی حرکت توشب وزوزمیکرد، هیچ کذام ازچراغ های شرقی، صبح بعد روشن نمیماند. پارکینگ پربودازهمه جورماشین های پارک شده روبه دیوار، بیشترشان باچمدانهای بسته بندی شده روسقف، دراثربارهای زیادصاحبانشان که ازجای حرکت شان، برای رفتن به خانه جدیدیا گذراندن تعطیلی، توماشین ریخته بودند، اغلب لاستیک هافرونشسته بودند.
بعدازخوابیدن ادنا، مدت زیادی روتخت درازشده وقهرمانان آتلانتاراتوتلویزیون تماشاکردم. سعی کردم توذهنم مجسم کنم که روزبعدوموقع حرکت اتوبوس ادنا، برگشتن ودراطراف گشتن وروبه روی شریل ودوک کوچولوایستادن،جزخودم، هیچکس رادوروبرشان ندیدن، چه حسی خواهم داشت. اولین کاری که خواهم کرد، به دست آوردن یک اتوموبیل وعوض کردن پلاک وشماره ش خواهدبود. برای شریل ودوک کوچولومقداری صبحانه می گیرم وهمه مان میرانیم توراه طرف فلوریدا. درفاصله دوساعت رانندگی، احتمالامرسدس بنزپنهان شده کشف میشود. روشنای روزراپنهان میمانیم وشب سفرباسرعت دنبال می شود. ازوقتی شریل راباخودم داشته م، همیشه ازش مواظبت کرده م. هیچ کدام اززنهااین کاررانکرده اند. حتی هیچ کدامشان نشان نداده اندکه دوستش داشته اند. گرچه به همان شکلی که من مواظب شریل بوده م، آنهاازمن مواظبت می کرده اند. ادناناگهان که میرفت، میرفت که همه چیزمشکل ترشود. گرچه چیزی راکه ازهمه بیشتردنبالش بودم، مدتی فکرنکردن درباره قضیه بود. سعی میکنم بگذارم ذهنم فلج باشد، بعدبرای انجام باقیمانده کارهائی که باید بکنم، قوی ترمی شد. فکرکردم تفاوت بین یک زندگی موفق ویک زندگی ناموفق، بین من درآن لحظه وتمام مردمی که صاحب ماشین هائی بودندکه باسرتوپارکینگ پارشده بودند،ممکن است بین من وزن داخل آن تریلیرنزدیک معدن طلا، آنقدرخوب بودکه توقادربودی مقولاتی شبیه این راازدهنت بریزی بیرون وازبودن شان ناراحت نباشی. ممکن هم هست باخیلی ازگرفتاریهای شبیه این یکی، مجبورباشی درطول زندگی رودرروشوی. به طورتصادفی یابرنامه ریزی شده، همه کمابیش درگیرگرفتاریها شده باشندوبا شخصیتهای شخصی شان، هرچه زودترفراموش کرده باشند. این همان چیزی است که من خواستارشم. گرفتاری کمترویادآوری کمترگرفتاریها...
   رفتم طرف یک ماشین، یک پونتیاک باپلاک اوهایو، یکی ازماشینهای بابسته بندیهاوچمدانهای بسته روی سقف، خیلی هم توصندوق عقبش. جان میدادبرای رانندگی. ازپنجره راننده داخلش رانگاه کردم، نقشه هاوکتابهای جلدکاغذی وعینک آفتابی وگیره های پلاستیکی کوچک به شیشه پنجره هاچسبیده، برای قوطیهائی که ازدیوارپنجره هاآویزان بودند. روصندلی عقب اسباب بازیهای بچه ها، چندمتکاویک قفس گربه بود، گربه توقفس نشسته، بالاومن راکه انگاریک ماه هستم، خیره نگاه میکرد. همه چیزبه نظرم دوستانه رسید. همه چیزشبیه آنچه بایدتوماشینم میداشتم، اگرماشینی میداشتم. هیچ چیزتعجب آورو متفاوت به نظرنمیرسید. گرچه درآن لحظه احساسی خنده آورداشتم، برگشتم، بالاوپنجره های عقب رامادااین رانگاه کردم. جزدوتا، همه تاریک بودند. اطاق من ویکی دیگر. تصورکردم چراقضیه خنده داربه نظرمیرسد، اگرمیدیدی یک مردنصف شب ازشیشه، توماشینهای پارک شده توپارکینگ رامادااین رانگاه می کند، چه فکرمیکردی؟ فکرمی کردی مردسعی میکندکله ی خودراتمیزکند؟ فکرمی کردی مردسعی میکندخودراآماده کندبرای روزکه گرفتاری رویش فرومیریزد؟فکرمی کردی دوست دخترش داردترکش میکند؟ فکرمی کردی مردیک دختردارد؟ فکرمی کردی اوهم کسی مثل توست؟....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست