بیرون از آب
لقمان تدین نژاد
•
آب دریا به چگالیِ قیر مذاب بود. اثری از پرندگان دریایی یافت نمیشد و تیرگیِ ابرها آسمان را خفقان انگیز، و تاریکیهای دریا را سیاهتر و مرموزتر از همیشه نشان میداد. امواجِ قیرِ مُذاب، بدون کف، بیخروش، ساکت و سنگین، به موازات خطِ ساحل میرفتند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۲ اسفند ۱٣۹۶ -
٣ مارس ۲۰۱٨
آب دریا به چگالیِ قیر مذاب بود. اثری از پرندگان دریایی یافت نمیشد و تیرگیِ ابرها آسمان را خفقان انگیز، و تاریکیهای دریا را سیاهتر و مرموزتر از همیشه نشان میداد. امواجِ قیرِ مُذاب، بدون کف، بیخروش، ساکت و سنگین، به موازات خطِ ساحل میرفتند و دورترها در تاریکیهای وهمانگیز گم میشدند. در تاریکیهای نزدیک به تپههای ماسهیی، سایهی جثّهی عظیم جانوری احساس میشد افتاده بر ماسهها. افتاده بر پهلو نگاه بیحالتِ خود را نومیدوار دوخته بود به سیاهیهای دریا که هم در چند قدمی بود و هم دور و دست نایافتنی. از برق ضعیف چشم جانور حسی از نومیدی و غربت و فقدان بیرون میزد. عطر دیر آشنای دریا در بویاییِ او نمینشست و پیشِ رویِ او دریای بیانتهایی بود از قیرِ مذاب آمیخته با سکوتی ناشناخته. ذهن جانور را اوهامی تسخیر کرده بود که سیاهیهای ناشناختهی دریا و آسمانّهای گرفته و سکوت ساحل در موجودات میاندازند.
جثّهی عظیم جانور گاهگاه گرفتار رعشههای خفیف میشد. گویی جهد کرده باشد از سرنوشت و از محتومات بگریزد، اراده کند بخَزَد بطرف دریا، و خود را به آبهای سرد برساند. با هر حرکت خرده خرده به دریا نزدیکتر و نزدیکتر شود، ماسههای زِبر و حس ناخوشایندِ خشکیهای نامأنوس را پشت سر بگذارد، وارد آب شود، بازهم بیشتر تلاش کند، از کم عمقیهای ساحل دور شود تا که خود را بار دیگر شناور بیابد. رفته رفته از ساحل و از کم عمقیها دورتر و دورتر شود و با هر حرکت صدای شِلِپ شِلِپ برخورد امواج بر تن او اوجِ بیشتری بگیرد. با آهنگ برخورد امواج بر تن خود شاد شود و رها و سبکبار سیر کند بسوی دور دورها؛ آفاق آشنایی که هر غروب رنگهای سرخ و بنفشِ آسمان با آبی خاکستریِ دریا و نارنجیِ خورشید درهم میآمیزند، به تخیّل بیننده دامن میزنند، دریا را زیباتر و اسرارآمیزتر نشان میدهند، و شوق دور شدن و گم شدن و ناپدید شدن در آن را بر میانگیزند.
در تاریکیها دُم نهنگ تکانهای خفیف از خود نشان داد. چشم او با برقی نومیدوار هنوز رو به دریای مأنوسی بود که امواج غولپیکر آن خروش میکردند، به ساحل میتوفیدند، در تاریکیهای هراسانگیزِ حفرهی سر او خالی میشدند، نیست میشدند، و بار دیگر همه چیز در سکوتی مطلق فرو میرفت. هنوز هم نشانی از مرغان دریایی نبود و تن نهنگ رفته رفته کرخت تر وکرخت تر میشد و تشنجاتِ ضعیفِ تن و دمِ او خفیفتر و خفیفتر میشد تا در نهایت فرو مرد. در لحظهیی که نه در ساعات شبِ ابری میگنجید، نه در شعور و طبیعت نهنگ، نه در بوتههای خودرویِ میان تپههای شن، و نه حتی در ذهنِ مردمانِ غرقِ خواب شهرکِ نزدیک، بیکباره سیاهیِ شب، ماسهها و بوتههای خودرویِ ساحل، ابرهای غلیظ، و خودِ نهنگ، پس از سلسلهیی از تلاطمهای ناخوشایند، همه باهم در غلتیدند در یک آرامش مشئوم و رفته رفته پردهی آبی-خاکستریِ کدری که از پیشتر کشیده شده بود بر مردمکهای چشمانِ نهنگ هرچه ضخیمتر و کِدِر تر شد. امواجِ ریزِ قیرِ مُذاب همچنان بیصدا، بیخروش، اسرارآمیز، به موازات ساحل میرفتند و آن دورترها در جهت سیاهیهای مشترک میان دریا و آسمان گم میشدند. هنوز هم اثری از پرندگان دریایی یافت نمیشد.
دیرتر، در ساعات پیش از سپیده، ماهیگیرانی که همیشه در تاریکیهای شب به دریا میزدند از دور جار زدند و مردم شهرک را از وجود نهنگ باخبر ساختند. هنوز مدتی مانده بود که خورشید از آن دور دورهای دریا بالا بیاید و رنگ آسمان را از سیاهی به خاکستری ببرد که مردم، از تنها میخانهچیِ شهرک گرفته، تا ژاندارم خِپِلهی میانسال، تا آموزگارِ قدبلند غیر بومی، تا دختر و پسرهای سرخوشِ دبستانی، تا خانمهای خانه دار، و چند ماهیگیرِ پیرِ از کار افتاده، از خط ساحل و از لای تپههای ماسهیی پیدایشان شد و به تدریج به دور نهنگ حلقه زدند. دور آن چرخیدند، حیرتزده نگاه کردند و هی با شور و حیرت و اشتیاق جثّهی عظیم نهنگ و اندازهی چشمان و بالهها و عجایبِ دیگر آن را به یک دیگر نشان دادند. با شور و حرارت دربارهی آن حرف زدند و در اطراف سیرِ حرکت و دریاهای مسیر او، پیدایش نامنتظره، اسرار بقا، سن، و دلایل مرگ او اظهار عقیده کردند، داستانهای مذهبی، اوهام و افسانه، تخیّل و واقعیت، و خواندهها و شنیدههای امروزینِ خود را به هم بافتند، به نتیجهگیریهای خاص خود رسیدند، و با همان بافتهها و راست و دروغها و اغراق و غلوها خود و یکدیگر را متقاعد ساختند در خصوص معمایِ نهنگ و پیدایش او. بچهها اطراف لاشهی نهنگ چرخ خوردند، کنجکاوانه به اینجا و آنجای آن دست زدند و برخیهایشان حتی تلاش کردند از لاشهی لغزندهی آن بالا بروند اما هربار شکست خورده پایین آمدند و در نهایت هم از بازیِ خود دست برداشتند. آنها هم در جهانهای کودکانهی مختص به خود، همپای بزرگترها، خود را سرگرم ساختند با مرگِ غیرطبیعیِ نهنگی که از دریا و تیرهی خود پرت افتاده بود در ساحلِ یکنواختِ شهرک دور افتاده.
نظریات و خیالبافیهای مردم شهرک هرچه بود، و هرچقدر حقیقی و واقعی، یا ضد و نقیض و باور نکردنی، اما از ساعتها پیش دیگر تمام هستی، خاطرات، و صفاتِ نهنگ شده بود جزو جدایی ناپذیری از دریا. بازیهای هرروزهی او، شناهای او از قطب تا استوا و آنسوترها، و بازگشتهای دوباره و چندباره، شیطنت با همنوعان، شوخی با پرندگان و ماهیها و صخرهها، همه باقی مانده بودند در امواج؛ در بانگهایی که بر خورشیدهای طلوع و غروب زده بود، در آوازهای مرموزی که شبهای مهتابی زیر یک تأثیر و طلسم مرموز ناخودآگاه سر داده بود برای ماه، ستارگان ناشناس، و صورتهای فلکی، و در علامتهای مرموزی که از دور داده بود به ماهیگیرانی که آن دور دورها تور میانداختند و هیچوقت اشاراتِ او را درک نمیکردند. تمام اینها آمیخته مانده بودند با رنگ و بوهای سطح آب و با بازتابهای درخشانی که همیشه چشم را میزنند. دریا باردیگر در مقابلِ مردم شهرک، و در بود و نبودِ توأمانِ نهنگ، همچنان موجی بر موجی میغلتید در خاطر او نهنگی که در طول حیات کوتاه خود شکوهمندانه بر آبهای او جولان کرده و بر غلظت و چگالیِ او افزوده بود. دریا به همان فراخی و بیکرانگیِ همیشگی بود، همراه با احساس گُنگی از یک کمبود و فقدانِ مرموز. و پرندگان دریایی همچنان از فرازِ سر مردم از دریا به ساحل و از ساحل به دریا میپریدند،
هیجانهای اولیهی منظرهی نهنگِ جدا از آب تا همان پیش از ظهر فرو نشست و مردم تدریجاً متفرق شدند و رفتند دنبال کارهای خود، و خورشید هم هرچه بالاتر آمد به فرآیند فساد و تجزیهی نهنگ شتاب بیشتری بخشید. دریا اما مثل همیشه آبی بود و امواج بیتوجه به هرچه در ساحل میگذشت، همچنان کف میکردند، خروش میکردند، به ساحل میکوبیدند، و هربار پهن میشدند بر ماسههای خیس. تنِ نهنگ را لمس میکردند، از آن نُتهای ناشنیدنی بلند می شد، با یک وووشِ مرموز به دریا باز میگشتند و از آن نُتهای ناشنیدنیِ دیگری برمیخاست. پرندگان دریایی به روال همیشه با مسیرهایی که بنظر بی ترتیب میرسید از دریا به ساحل و از ساحل به دریا میپریدند، شناور میشدند بر لایههای هوا، مماس با آب و کف هایِ سفیدِ سطح امواج پرواز میکردند، چیزهایی به نوک میگرفتند و بار دیگر اوج میگرفتند تا که دوباره کار خود را از سر بگیرند.
دو سه روز بیشتر نکشید که بوی تعفن لاشهی نهنگ بلند شد و با هر یک نسیم و جریان هوا در آن دورترها رسید به چند خیابانِ سادهی شهرک و روز به روز آزار دهندهتر شد و بزودی از مرز غیر قابل تحمل گذشت. ژاندارم میانسال شکایات مردم را به مقامات منطقه مخابره کرد و یک روز هم نکشید که کاروانی مرکب از یک ماشین آتشنشانی، یک تریلی با یک لودر، سه کامیون بارکش، دو جیپ از ادارهی بهداشت همراه با چند کارمند، و کارگرانی با ماسک و لباسهای ایمنی و با ارههای صنعتی، از جادهی اصلی ظاهر شدند و بدون آنکه وارد شهرک شوند وارد یک جادهی خاکی شدند و یک راست راندند به طرف ساحل.
نهنگی که تا همین دو سه روز پیش با بازیها و حرکاتِ شکوهمند خود منظرهی دریا را حیرتانگیز و الهام بخش ساخته بود امروز بیاستفاده، باد کرده، بدبو، بیاحترام، مطرود، و بدتر از همه انزجارانگیز، به پهلو افتاده بود روی ماسهها و از شکاف زیر بالهی او یک مایع زرشکی-سیاه بد منظره ترشح میکرد: ساحل را آلوده ساخته و نفوذ کرده بود در ماسهها.
مأموران تک و توک آدمهایی را که از سر بیکاری و کنجکاوی آمده بودند به تماشا هدایت کردند به آن دورترها نزدیک جادهی خاکی و تپههای ماسهیی. مأموران ادارهی بهداشت و کارگران آموزش یافته ساعتها کار کردند و با ارّههای مخصوص لاشهی نهنگ را تکه پاره کردند و بار زدند. آخر کار هم یکی از کارگرانِ آموزش یافته سوخت مخصوص پاشید بر ساحل و ته ماندههای لاشهی نهنگ، آتشسوزی کنترل شده به راه انداخت، و بعد از اینکه شعلهها فروکش کرد مواد شیمیاییِ دیگری پاشید بر ماسهها و پایان عملیات را گزارش کرد به مأموری که ایستاده بود آن دورترها و در تمام مدت نظارت میکرد و یادداشت بر میداشت. یک روز بعد جریان شسته شدن نهنگ به ساحل، و مرگ و نابود سازیِ لاشهی آن، در نیم ستون خبر منعکس شد در روزنامهی محلّی منطقه و طبعاً نسخههایی از آن هم رسید به دست مردمِ شهرک.
تا مدتی بعد هنوز از آن محوطهی ساحل بوی سوختهگی میآمد که با هر وزش باد میرفت تا شهرک و آن دورترها تا بوتهزاران بلندیهای مشرف به بندر. سیاهیها و اثر سوختهی بقایای نهنگ تا مدتها دیده میشد بر ماسهها و میان بوتههایِ سرسختِ شیب ملایمِ تپههای شنی، که آنهم البته بعدها با بادهایی که همیشه از دریا به ساحل میوزید بکلی پاک شد و از بین رفت.
از پیدا شدن نهنگ پرت افتاده از دریا، تا تجزیه و تلاشیِ لاشه، و خلاصی مردم از دست آن، رویهم رفته نُه روز هم نکشید. انعکاس جریان در یک نیم ستون خبر در یک روزنامهی کم تیراژ محلی نقطهی پایان داستان مرگ و زندگی، و پیدایش و نابودیِ نهنگ به شمار میآمد و پس از آن زندگی در شهرک دورافتاده بار دیگر افتاد به جریان همیشگی.
جریان نهنگ پرت افتاده از دریا بزودی کم و بیش از یاد همه رفت غیر از بچههای دبستانی که تا چشم برهم میزدی هرچه بزرگتر و بزرگتر میشدند و در شصت هفتاد سال آتی و تا قبل از مرگ خود بارها و بارها هروقت مناسبتی پیش میآمد تعریف میکردند برای دیگران. بعضی از آنها حتی قاب شدهی بریدهی روزنامهی آن سالها را هم نشان میدادند در تأییدِ بیشترِ داستانِ زندگیِ خود.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۳ ژوئن ۲۰۱۷
|