دکتر مهدی حمیدی شیرازی
اینچنین در سرافرازی، آنچنان در آن بازی
منیر طه
•
در بهارِ گریخته از بستانم، در خزانِ پیوسته به تابستانم ، در گذارِ زمستان و گذر از برگ ریزانم، و هنوز در بلندای متبلور تاریخ ایرانم، سرزمینی که چندان ستم بر جانش رفت و چندین باز میرود، خاک عزیزی که آسمانش گریست و زمینش به استقامت زیست، می درخشد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۴ اسفند ۱٣٨۵ -
۵ مارس ۲۰۰۷
این دو شعرِِ حمیدی ، از دست نویس های زمان دانشجوییاست که شاید از روزنامه ها رونویس شده ، شاید کم و کسر هم داشته باشند . این دو شعر و دیگر شعر هایِ زمانِ نهضت ملی و ملی شدنِ صنعت نفت ، صعودِ شور و شوق و تب و تاب رسیدن به آزادی و استقلال است که هنوز هم ،
سر در پیَش افکندهام ، دیوانهواری میروم
از خویشتن درکندهام ، بیاختیاری میروم
شوق به جان افشردنش , در خلوتِ دل بردنش
خون در رگانم میدواند ، میگساری میروم
شوریست درهم ریخته ، شوقی بهمآمیخته
آشفتهاحوالی ، پریشان ، بیقراری میروم
منیر ۰ طه
××××
پیام ملتِ من و پیام من که میبرد سلام ملت من و سلام من که میبرد
بنام ملت من و بنام من که میبرد بکام ملت من و بکام من که میبرد
به جانبِ مدینه السلام من که میبرد
سلامِ مخلصانهای بدان جزیره دار ها
که ای ز ریشهکندگانِ بیخِ قومِ پارسی که ای عزا گرفتگانِ عهدِ شوم دارسی
دراین دو سی شکستگان بنای بیشمار سی چه میکنید اگرکسی ببیند این دو بار سی
ز صد خطایتان یکی و یا ز صد هزار سی
که سوی لاهه میروند و میبرند کارها
مرا و ملت مرا دل است و دیده ریش از این که قوت دشمنان دهد کَنَد بنایخویش از این
که شهد و انگبین دهدخورَد هماره نیشازاین نخورده و نمیخورد بهیچ عهد و بیش از این
ز خونِ پاکِ ملتی نه بعداز این نه پیش از این
که میخورید خون ما و خورده اید بار ها
گمان برید بیگمان شما بزرگ مایــــگان که خفته همچو اژدها به روی گنجِ رایگان
که دشمن شما همین مصدق است و شایگان بقائیاست و مکیاست و آن دگر خدایگان
ولیک غافلید از آن ، که هر رئیس و بایگان
اگر نبوده مادرش زجمع نابکار ها
گرفتهاید دُورِ ما به توپتان و تیرتان به رزمناو و کشتی و به ناله و نفیرتان
به حیله های روبهی نشسته شیرِ پیرتان ولی چو دُم علم کند به گیر ودار شیرتان
بگیرد آتشِ خدا به قهر دیر گیرتان
به توپ های نعره زن ز پشت کوهسار ها
کسی بزرگ میکند بدان صفت ملیک را که بال میدهد چنین به کشوری دریک را
بلی چو گم کند کسی ز حیله راه نیک را به آسیا کشد چنین سپاه بلشویک را
ز راه او برافکنَد نظامی و چریک را
به محو قورخانه ها و سیل انفجار ها
کند چو رخنه در جهان به یاریِ ددان کند ددان دیو خوی را بزرگ موبدان کند
نبهرگان سفله را رئیس بخردان کند گدای خانه دوش را امیر خاندان کند
فضای ملک بوعلی به خانه سدان کند
زخشم مردم افکند به جان خود شرار ها
به حیله کوسِ خسروی به نامِ پهلوی زند سرانِ دشمنان خود به تیغِ خسروی زند
ز هر کران که بنگری جهان دم از نوی زند دم از نوی زند جهان که او دم از قوی زند
کنون که تیشه میزند به شاخِ معنوی زند
ز جانِ چون مدرسی برآورد دمار ها
زهی دیار سفلهای که در هوای زندگی غلامی از میان برد نهد اساس بندگی
چو عنکبوت گوشهای کمین کند به گندگی کشد قبای عابدان به پیکرِ درندگی
ضعیفی و زبونی و سکوت و نرم دندگی
وز آن طرف تپیدن و شکنجه های تار ها
به نام دوستی کشند از آن جهان به دشمنی میانجئی که برکَند ز بن بنای ایمنی
چو بسته شد پس از جدل شرایط هریمنی فرو نیاورند سر ز خوی آهریمنی
مگر که جان تازهای دهد به نفت مردنی
فریبشان و مکرشان چنانکه داد بار ها
دگر ره از ره دگر روند و رای دیگری کشند طرح دیگری و نقشه های دیگری
به سال ها برآورند از آن ، بلای دیگری کنند جامه دگر تنِ رضای دیگری
نه جای دیگری بود نه جای پای دیگری
مگر میان صخره ها و سنگ ها و خار ها
شبی چو موی زنگیان برآید از کرانهای ز هر کرانه وا شود دهان زنگیانهای
فرو رود به هر دهان سری پی بهانهای چو برق در هوا جهد درفشِ تازیانهای
زبان خلق برکند به دوزخی زبانهای
چنانکه بیمِ آن شود مثَل به روزگار ها
دیارِ من دیارِ من کنون که خواب نیستی ندیده رنج تشنگی از این سراب نیستی
وزان سبوی جانستان نخورده آب نیستی ز تازیانه زمان ندیده تاب نیستی
چو کودکان ز کودکی پیِ حباب نیستی
که بیست سال دیدهای عجایبِ خمار ها
به گوش خود شنیدهای صدای قلب مادران به چشمِ خویش دیدهای اسارت برادران
به پیچ و تاب رفتهای ز اشک چشم دختران به دست ذره خواندهای مهار ذره پروران
به پشت خوردهای لگد ز حاکمیت خران
به دست خود نمیکنی بنای غمگسار ها
مصدقِ رشید را ز کف رها نمیکنی به درد چشم دشمنان بهین دوا نمیکنی
به نفع خصم خانهکَن جدل بپا نمیکنی بنامِ حفظ مملکت بد و جفا نمیکنی
کس ار جفا بدو کند ، بدو وفا نمیکنی
نمیخوری چو ابلهان فریبِ رنگ مار ها
××××
شعله ور ، سوزان ، چون آتش گرم گرم تر از همه تابستان ها
نور خورشید به صحرا می تافت در دلِ کوره نخلستان ها
بر لب رود چو دریای طلا غلط میخورد نیستان از دور
لابلای نیِ چون آتش تیز شعله ها می زد سر چشمه نور
شاد و سر مست و کف آورده به لب مژده می برد به دریا کارون
که سحر کشتی دریا سالار گشت از باد به دریا وارون
لشکر موسی از آب گذشت قوم فرعون فرو ریخت به نیل
آخر از کجرویِ پیلِ زمان پست شد بر لب دریا چرچیل
جوش میزد به دلِ کارون آب بر لبِ کارون خلقی جوشان
بود پیدا شغبِ رستاخیز در دلِ مقبره خاموشان
لب پر از هلهله جان پر فریاد چشم ها بر لبِ بامی نگران
که بر آن بیرق ایران میکوفت دست چرب و خشنِ کارگران
اشک ها از خوشی و شادی و شور گشته بر گونه مردان جاری
بانگ بیزاری از شرکت نفت رفته زیرِ افق زنگاری
رزمناوی خشن و خیره و مست آمده بر لب دریا مانده
کس نیندیشید از کینه و قهر که کنون غرق شده یا مانده
خشمِ صد ساله ، چو دریای گران کف نشسته به لب ایرانی
ناو ای ناوِ سیه بخت بدان خشمگین دریا ، شب طوفانی
دمبدم غرش یک دریا خلق گشته با مشت گره کرده بلند
شهر چون شیر به خود میپیچد حذر از شیر در افتاده به بند
راست گفتی همه آبادان از سرِ خشم به هم ریخته است
جنگ اینجاست که گر نعره زند صلح از عالم بگریخته است
خون به جوش آمده اما آرام کارگر ها همه بر می گشتند
چون به فرمان مصدق شب و روز دور از فتنه و شر میگشتند
مکی امروز به ایشان گفتست که بپایند و ز جا در نروند
ز آتشِ حیله بیداد گران هر چه جوشد دلشان سر نروند
نکند کارگری خشم آگین سر کشد بیهده از فرمانی
یا کند جنگ و جدالی بر پا که شود پیرهنِ عثمانی
از قضا کارگری بر سرِ کار هر چه کوشید کمی دیر رسید
کارفرمایِ فرومایه پست خشمگین آمد و چون شیر رسید
گفت: دیوانه کجا بودی؟ گفت: پرچمِ ایران میکوبیدم
گفت: بر بام چه میکردی؟ گفت: روی آن بام و تو را میدیدم
گفت از آن کار خوشت آید؟ گفت: هر چه پنداری از آن بیشترک
گفت این کارِ تو هم اینجا ماند شانه انداخت که یعنی به درک
چهره لندنیِ دیوانه گشت چون آهنِ تابیده کبود
سیلیِ سختی بنواخت بر او که دلِ کارگران شد پر دود
بانگ برخاست ز هر سو که بزن بیم از این احمقِ حمّال مکن
بزنش ما همه دنبالِ تو ایم نامِ یک ملک لجن مال مکن
آفرین بر تو توانا مردی که خوری سیلی و سیلی نزنی
و اندر آن دم که خدا نیست بیاد باز در یاد و هوای وطنی
غم مخور آنکه دگر دیر نماند کارزوی تو برآورده شود
وین سگِ سفله که شیر فلک است سگ این کاخ و سراپرده شود
××××
شرم آورا ، مکی ، یارِ بخت برگشته و جدا شده از مصدق و ملت ایران، اینهمه اعتماد و اعتقاد را قدر نمیداند و پاس نمیدارد و آن « سربازِ وطن » حرمتِ این لقب و مرتبتِ حماسیِ آن را نمیشناسد . جبهه جانبازی و سنگرِ فخر و سرافرازی را رها میکند و درِ خانه را به روی بیگانه میگشاید .
( از جبهه جانبازی/ با فخر و سرافرازی/ ... باز آمد/ سربازِ وطن مکی ) . کلام نقطه چین یادم نیست . این را به وقتِ خلع ید که مکی از آبادان به تهران برگشت ، میخواندند .
همچنین بقائی ، آن معلم فاقدِ اخلاق ، که به مصداقِ زلفعلی ، عین علی و چماق علی در دانشکده ادبیات درس اخلاق میداد ، و در ماجرای کثیف و نفرت بارِ قتل افشار توس طراح و مدرس ممتاز شده بود ، روزیکه پس از کودتای فراهم آورده وارد دانشکده شد دانشجویان تف به رویش انداختند .
سست مایگان سبک استخوانی ، که شور و شوق و احساس پاک مردم را به هیچ گرفتند و فریب رنگ مار ها را خوردند هرچند خود را اژدهای مارکُش میپنداشتند . آنچنان آلوده نام ماندند و اینچنین آلوده نام مردند . تفو بر این خیانت ، تفو بر آن جنایت .
اسف بارا ، خیراندیشِ بهنگام ، و خدمتگزارِ فرهنگِ نگون فرجام هم ، پس از به روزکردنِ اینچنین خیر و برکت در حق حمیدی شیرازی و آنچنان شوخ رقصی و بازی ، فورانِ خروش ملیِ حمیدی را شنیدنی و گفتنی نمیداند . و بهنگام ، با شمشیرِ دو سر ، دیروز در زنده بودنش ، امروز در خاموشی و نبودنش زخمی و آش و لاشش میکند .
×××
بیکفایت بود و مملکت را به باد داد .
فاطمی ، بختیار و هر آن دیگر کهنسالان و جوانان قربانیانِ این بیکفایت بودند .
محاکمهی ملّت ایران در محکمهی همین بی کفایت بود .
بازگشت به بی کفایت ، تا میرآخورِ بیکفایتِ دارا چه تدبیری اندیشد . ( داستانکم و بیش بدین
گونهاستکه پساز جنگ و جدال قرار بر آن شدکه اسب دارا و دیگر مدعی پادشاهی به میدان درآیند اسبِ هرکس زودتر شیهه کشید او پادشاه شود . میرآخورِ دارا تدبیری اندیشید . یک روز پیش از روزِ موعود اسب دارا را در همان میدان با مادیانی نزدیکی داد . صبح روز بعدکه اسب ها وارد میدان شدند اسبِ دارا به شوقِ آنچه روزِ پیش اتفاق افتاده بود شیهه کشید و دارا پادشاه شد . ( کتابِ بی کفایتِ درسی ، دوره ابتدایی ) .
اینهمه بی کفایت در صحنه و صفحه تاریخ ایران نه تنها بس که زیادی هم است .
« قصابِ میدان» سُم در سُم کوفت : قربان ، حسب الامرِ بیکفایت ، گوسفندان را قربانی کردیم .
حلیم چربِ گوسفندان ، کلّه پاچهی گربهی ایران ، صبحانهی کم کفایتِ گوسفند چران .
ـ چی دارین می نویسین .
ـ عنوان مقاله هاست .
ـ تند و تیزه .
ـ چو با سفله گویی به لطف و خوشی فزون گرددش کبر و گردنکشی ( سعدی )
ـ من اگر جای شما باشم یک کتاب مینویسم در مرثیتِ بیکفایت ها . ضمناً میخواستم بگم بعداز شروعِ نامه های شما در نشریه ره آورد ، و سرگردانیش در بخش ادب و هنر ، شعر دیروز و امروز ، یاد
ها و خاطره ها و بالاخره جا دادنش روی چهار پایه کنار راننده ،
ـ ممکن بود به بخش اموات هم بره که از روی همان چهار پایه ، ترمز ، دستی دستی ، را کشیدم و
از گور بگوری نجاتش دادم .
ـ و جا دادنش روی چهار پایه کنارِ راننده ، « بر مبنای مذاکره تلفنی» ، ( به پیشنهاد سردبیر ) ، مبلغی نامه های یک طرفه هم همانجا چاپ شد با تقلید همان وزن و قافیه عنوانِ نامه های شما .
ـ با اینهمه سخن فروشی و بازیگوشی ، وزن و قافیه ، زمین های نا محدودِ محدوده نیست که هر کسی در آن دخل و تصرف کرد قافیه را نبازد . تقلید وزن و قافیه عنوان هم مهم نیست . مهم آن است که تقلیدش در توانِ استخوانِ این کسان نیست . بعلاوه ، آدم ، که تقلید نمی کنه .
ـ میمون تقلید می کنه . داروین گفته . یا بهِش بستن .
ـ منُو درگیرِ میمون ها ی داروین نکن . چه معلوم که هر کی هرچی گفته درسته ، می بینی که تو این دمکراسیِ هرکی به هرکی ، هیشکی به هیشکی نیست . شاهد مثالِ اسناد و مدارک و قولِ دست اندرکاران هم ، همه حرفِ مُفته . تا چه برسد به زبان درازیِ داروین اندر خلقتِ آدم از میمون و دیگر مناسباتش . از اینها گذشته ، به فتوای مفتیِ مست و محتسبِ چراغ به دست ، هر آنچه را که پنجاه سال از رویش گذشته باید مچاله کرد و ریخت توی آشغال دونیِ دو هزار و پانصد ساله . این همیشه یادت باشه .
ـ راستش خیلی دوست داشتم روده درازی کنم و با همین خُرده معلوماتِ کالبد شکافیم دل و رودهی آدم ها را بشکافم و بگذارم کفِ دستِ میمون ها ولی دعای لعنتی شیخِ اجل حواسم را پخش و پلا کرد . می خواهید با هم دعا کنیم ؟ ای دو صد لعنت
ـ نه . تا همینجا هم کم نشکافتی .
ـ حالا اینهمه مقاله کجا چاپ می شه ؟
ـ بازار نو فروشان
ـ کهنه خرها نمی خرندش
ـ تو کاری به کهنه خر های دارالسلطنه و عتیقهی ملاخورش نداشته باش برو خون های لباست را پاک کن .
ـ این خون ها از همان روز که قصابا گوسفند ها رُو قربانی می کردند روی لباسم مونده و با هیچ خشک شویی و تَرشویی هم پاک نمیشه .
ـ چقدر گفتم تویِ بازیِ گرگم و گلّه میبرم نرو . چقدر شنیدی آدم وقتی به مهمونیِ گرگ میره ، سگِشم همراه میبره .
خونی که برجهید و روان شد پنداشتی زِ دیده نهان شد ؟
خون است خون ،کجا شود از دیده ها نهان از فتنه ایکه از سرِ خون برجهد فغان . چنانکه برجهید و برخواهد جهید که « خون هرگز نخسبد» : ( کلیله و دمنه ) . ولی هنوز هم ،
ذوقِ شکار دارد صیادک و نداند دیریست در شکسته این تیر در کمانه
عبرت نمی پذیرد از آنچه رفت و آمد در بندِ آشیان است ، رانده زِ آشیانه
اما فتوای تازه اینکه « عصرِ تکرارِ تاریخ گذشته است » یعنی جوان ها برای اینکه سرشان زیرِ برف
بماند ، و برای اینکه ندانند آبشخورِ بدبختیِ امروز در کجای دیروز است ، « بهتراست به جای خواندن
خاطرات دست دوم و سوم به سراغ گفت و شنود رستم و اسفندیار... و صحنه های شاهکارهای جهان
بروند» و کاری بهکار« دسیسه های دولتمردان ، زد و بند ها ، خود فروشی ها ، بزرگ نمایی ها ، کین و مهر مورانِ کمر بسته بر در و دشت و مگسان شیرینی طلب .... » نداشته باشند .« هشتصد سال طول کشید تا کتاب جبر و مقابله خیام را به زبان فارسی به چاپ برسانیم . اکنون خاطرات مربوط به فلان وزیر در مدت دو سه سال چندین بار تجدید چاپ میشود . خواندن این ورق های زرین (!) به طرح آینده ایران ما در سده بیست و یکم چه کمکی می تواند کرد ؟ » ( نقل قول ها : فضل الله رضا ، ره آورد شماره ۶۵ ص ۱۵٨، ۱۵۹) .
این وزیر که خواندن «ورق هایزرین (!)» خاطراتش به طرح آینده ایران ما در سده بیست و یکم کمکی نمی تواند کرد ، گویا همان وزیر و دولتمرد « پاکدل» استکه از سوی همین نویسنده ، در شماره ۶۲ ره آورد ، ص ۲۰۱و صفحه های دیگر به نام و رابطه ای تنگاتنگ در درگاه ، و مرتبت و منزلتی در بارگاهش اشارت میرود :« بخت یاریکرد که موجبات سفر حمیدی برای مداوا به لندن فراهم شود. توجه وزیر دربار وقت و معاون کاردان ایشان دکتر محمد باهری، نیت خیر و پیشنهاد این خدمتگزار فرهنگ را جامه عمل پوشاندکه شرحش را در نامه حمیدی ملاحظه میفرمایند» . « در کشور های جهان سوم ، با اقتصاد لنگان ، بیشتر مردم از درمان ها بی نصیب میمانند ، مگر این که خیر اندیشان ، بهنگام ، دولتمردانِ پاکدل را بیاگاهانند» .
«کجاست قصرِ با شکوهیکه مردمانِ بیکفایت» در آن حکم نمیرانند ؟ و به خون آشامی خون در رگ آدمیان نمیجنبانند ؟ ( نقل قول : پاره ای از کلام شکسپیر) .
ـ اولاً ، خاک بر سرِ آن تشکیلاتی که یکی در دامِ گرسنگی گردنش خم میشه ، یکی هم در بندِ پُرخوری درکارِ خم و چم . ثانیاً ، تو خاطرات « آقا بزرگ» خوندم که این جنابِ کاردان، مثل ارباباش
که خزانه مملکت رُو بلند کردن و در رفتن ، قلک حزب توده را بلندکرده و در رفته :
« علوی ـ ........
جنگ به پایان رسید و شورویها ۶ ماه پس از آن ایران را ترک کردند و بعد پیشه وری و ( نامفهوم) از ایران گریختند و به باکو پناه بردند . جمعی خیال میکردند با پایان یافتنِ جنگ ، یک حکومت دمکراتیک در ایران بر قرار خواهد شد ولی روسها رفتند و آب از آب تکان نخورد ، نا امید شدند و از حزب کناره گرفتند و میدانیمکه چند نفر از آنها و تعدادشان را خود شما بهتر میدانید مثل « باهری» ، « هدایتی» و غیره از دستگاه شاه سر در آوردند .
احمدی ـ جریان باهری و بالا کشیدن او از صندوق کمک مالی حزب توده را که میدانید ، سر و صدایش را آن روز در نیاوردند .
علوی ـ بله بله ... » (خاطرات بزرگ علوی به کوشش حمید احمدی ، ص: ۲٨۶ ) .
« علوی ـ ... در دوره حکومت « شریف امامی» و وزیرانی مانند « نهاوندی» که منشیِ « فرح »
بود و « باهری» که روزی اقرار کرد که پول حزب توده را دزدیده و به فرانسه رفت که درس بخواند ، مملکت به اینها اداره نمیشود . » ( خاطرات بزرگ علوی به کوشش حمید احمدی ، ص: ٣٣۶ ) .
حالا ما آنقدر بیکار نیستیم که این قصر ها رو دونه دونه بچرخیم و کج دست ها و بیکفایت هاشونو سرشماری کنیم ولی من فکر میکنم بلند کردنِ صندوقِ حساب حزب توده ، یکی از دلایلکاردانی ایشاناست علیالخصوص که یکسره رفته باشه توی همان قصری که شکسپیر میگه و حساب و کتاب قلک و حزب را گذاشته باشه کف دست وزیر که به نسبت کاردانی با هم رسیدگی و قسمتش کنند و از همینجا دوستیشون گلکرده و بعداز آن هر کی و هرچی به تورشون خورده ، به همان نسبت ، رسیدگی و قسمتش کردهاند . ولی گمان نمیکنم جناب وزیر ایشان را در پس برگشتِ گردش بازی های اعلیحضرت سهیمکرده باشه . در اوراق زرین به این اشاره ای نشده . ثالثاً ، درست است . سر در آوردن از خوابگاه های منطقه ای و تن بازی های زمینی و هوایی سلطان به پا اندازی و لقمه برچینیِ سراپرده دار ، رابطه مستقیم پیدا میکنه با غیرت زیر تشک خفته نایب السلطنهاش . این دو ضرر داره . اولی اینکه سلاطین بی تاج و تختِ خونگی را هم به این دغدغه گرفتار میکنه که خوابگاه های محلی در پارک ها و گردشگاه های دور و بر راه بندازن و غیرت وزیر داخله را هم زیر تشک خفه کنند . دومی اینکه به چشم هم چشمیِ تایب السلطنه ، وزرای داخله هم هوش و حواسشون میره دنبال حساب کتاب و بلند کردن های آقا و بی غیرتی واگیر میشه . حالا جوانانش با شما .
ـ رابعاً به جوانان چه مربوط است که شاه و وزیر و امیر و دیگر کاردانانش چگونه کهنسالان و نو رسیدگان را به قتلگاه سپردند ، چگونه خوردند و بردند ، چگونه تاریخ رو سیاه را رو سیاه ترکردند ، چگونه متجاوزانِ نابخرد خرد و غیرتِ آزادگان را به شلاق و تازیانه تنگدستی بستند تا کمرشبشکند وگردنش هم به روی دستش خم شود . سر در آوردن از این فتح الفتوح ها به جوانان نیامده . بهتر است به جای اینگونه کتاب ها و مقاله های زیان بار ، تاریخ بیهقی را دریابند که « سلطانمسعود غزنوی ، پسر محمود به چه تزویر و تدبیر سیاسی و تشکیل مجلس محاکمه علنی ظاهر آراسته فرمایشی، پدرشان را ازمیان برداشت . » ( نقل قول : ره آورد شماره ۶۵ ص ۱۵۹ همان نویسنده ) .
و لابد یادت است دوخط متنافر دوخطی اند که کاری بهکار یکدیگر ندارند یکی را خواب می بَرد و دیگری را آب . جوانان هم بایدخوابشان ببَرد وکاری بهکار سیل و سیلاب نداشته باشند . به همین جهت است که دانشِ رمیده از سیاست هم یا به گرانگوشی روی توپ و تانکِ کودتاچی ها چُرت می زند ، یا با جلیقه نجات روی سیل و سیلاب انقلابیون شناور است و دانشمندانش در این گریزِ سیاسی ، ناگزیر ، گاهی میانبُر میزنند تو در رُویِ علی آقا ، گاهی می پیچند به بُن بستِ آقا رضا . امّاجوانان نه زیر توپ و تانک چرتشان برده ، نه برای ِشناوری جلیقه نجات بهکمر بستهاند ، تا کار را به سامان نرسانند و ناکسان را سرِ جایشان ننشانند به رغمِ رد یا قبولِ آنچه که امروز منتشر و رو می شود ، در بند و نگرانِ ندانسته های خود از تاریخ بیهقی و داستان های شاهنامه و شوقِ برآمده از چاپ جبر و مقابله خیام نخواهند بود . این حقایق تاریخی و این اسطوره های قهرمان آفرین همانقدرکه از سوی اینچنین دانشمندان و فرهنگ چرخانان خوانده و به نسبت همان گریز و گزیر بایگانی یا بازگو شده است ، برای هفت پشت این جوانان همکفایت میکند .
آنکه شاهنامه بداند و بیهقی به حق بخواند ، حمیدی را به دریوزگیِ « ورق هایزرین (!) » نمیکشاند .
عیاشی ، عیش و نوش ، تفریحات امیران و چاکران ، بوق و کرنایِ زن ستانی ، زر و زیور افشانی ، غلام بارگی ، بنده پروری ، دروغ ، چاپلوسی ، فریب ، خیانت ، رشوه خواری ، دغلکاری ، قتل، غارت ، توطئه ها ، دسته بندیها ، ظلم و ستم به مردمیکه برای رهایی ، از دست آن ستمگر در پای این ستمکار پناه میجوید ، هنوز همگرفتار است ، و هر آن مشابه دیگر که دیروز داشتیم و امروز هم داریم ، گزارش تاریخ بیهقی است یعنی آیینه روز و لحظه هایِ تاریخِ عصر حاضر در آن سویِ روزگاران و بالعکس ، که همان است و همین است گرگِ مستِ زمان .
ـ آدم وقتی این ها رُو میبینه و میخونه تازه میفهمه که چرا آن مملکت داغون شد . نگوکه آن انفجار ، انفجار اینهمه علم و دانش و راهنماییِ خیرخواهانه و دستگیری دربار پسندانه بودکه قدرش را ندانستند ، و در گرفتاری با آنهمه تزویر و حقه بازی سیاسی و تشکیل محاکمه علنی ظاهر آراسته فرمایشی ، از مقابله با مسعود و رهانیدنِ محمود غافل ماندند . حمیدی عمری معلم و مدرس دانشگاه و فرهنگ بوده برای معالجه چشم و قلبش چرا باید به درِ دربار کوبیده شود ؟ چرا باید اعضای بدنش را بفروشد ؟ چرا باید قلب و چشمش چوب حراج بخورد ؟ چرا ؟
ـ خیلی ها را دیروز آنطور به تنگدستی خریدند و امروز اینطور به سرمستی میفروشند : « سپاس فراوان حمیدی از بانیان سفر های استعلاجی او ( شاه و امیر و وزیر و نگارنده ) نمودار بزرگواری و حقگزاریِ شاعر شیراز و منش بلند مردم نجیب کشور ماست .» ( فضل الله رضا ، رهآورد شماره ۶۲ )
چنین گفت آنکسکه ناخواسته به بخشش کند جانش آراسته
وگر بر ستاننده دارد سپاس نه بخشنده ، بازارگانی شناس (فردوسی)
چرا باید شاعر شیراز حقگزار تنگدستی و ترحم باشد ؟ چرا باید برای دریافتِ حق و حقوق خود
سپاسگزار شاه و امیر و وزیر و صغیر و کبیر باشد ؟ چرا باید بوقلمون را مردم نانجیب ایران بخورند ، شکرگزاریش را مردم نجیب ایران بکنند ؟ آیا مردم نجیب ایران همیشه باید تملق گوی مردم نا نجیب ایران باشند ؟ آیا حرمت و آبروی مردم نجیب ایران باید با دستگیریِ مردم نانجیب ایران دستمالی شود ؟ تا کی باید مردم نجیب ایران هندوانه منشِ بلند را حمل کنند ؟ این اشتهای کرنش ستانی به چندین هزار سالیانی ، سیری پذیر نیست ؟ آیا « عصر تکرار تاریخ گذشته است » ؟
(نقل قول: همان نویسنده ، ره آورد شماره ۶۵ ) .
« در کشور های غربی همه شهروندان از این گونه رفاه بهداشتی و آسایش ها برخوردارند و نیازی به شکرگزاری نیست . ولی درکشور های جهان سوم ، با اقتصاد لنگان، بیشتر مردم از درمان ها بی نصیب میمانند ، مگر اینکه خیراندیشان ، بهنگام ، دولتمردان پاکدل را بیاگاهانند ..» ( ره آورد ، شماره ۶۲ همان نویسنده) و درماندگان از شکر گزاری غافل نمانند . « به توصیه این ناچیز و به همت بعضی دولتمردان فرهنگ دوست ، ترتیبی داده شد که شاعر شیراز برای مداوای قلب و چشم دو سفر به لندن و یک سفر به سانفرانسیسکو برود و کلیه هزینه ها را وزارت دربار و دولت بپردازد . » ( ره آورد شماره ۶۲ ص ۲۰۲ ) . بدان که هرخصلتیکه آن ستایشِ توانگران است ، هم آن خصلت نکوهش درویشان است (قابوس نامه) . « در این سال ها ، بر اثر راهنمایی فرهنگیان نیکخواه ، دولت جمهوری اسلامی ، هزینه های بیماری دکتر عبدالحسین زرین کوب ، استاد فقید دانشگاه تهران را در امریکا تقبل کرد . » : پانویس ( ره آورد شماره ۶۲ ص ۲۰۱ همان نویسنده ) .
ـ به این میگن حواس جمعی . از این که بگذریم ، خیلی ها حواسشون جمعه .
ـ عجب که در کنفِ شیخ و شاه میبالند .
ـ سپس زِ دستِ همین شیخ و شاه مینالند . من گفتم .
ـ حکایتیست زِ هر سفره لقمه برچیدن . نمیشود که از عنایتِ شاهنشاهی گفت ،کرامت جمهوری اسلامی را پشتِ گوش انداخت . بخصوصکه برعکسِ سلطان مسعود ، نه تزویر و ریائی در گفتار و رفتار و کردارش بوده نه مجالس محاکمه علنیِ ظاهر آراسته فرمایشی داشته و نه خون از دماغ کسی رانده است . « سخت عجب است کارِ گروهی که یکدیگر را برخیره میکُشند و میخورند ...... و در این چه فایده است یا کدام خردمند این اختیارکند .» ( تاریخ بیهقی) .
ـ خُب دیگه به خاطرِ حواس جمعی ، اشکالی نداره آدم ها همدیگر را بخورند و بکشند . کسب وکار به این کار ها کاری نداره . سبک سنگین کردنِ خردمند ها هم بستگی داره به سبک سنگینیِ قوّه بویائی آنها در رابطه با مجامله کاری و دیگر مشتقاتش . حالا ، سرانگشتی میشه حساب کتابو سر راست کرد : چپاولِِ درآمد و سرمایه مملکت به کج دستیِ دولتمردان پاکدل از ستیغ جقه شاه تا نعلِ نعلین هر آنچه کج دست است ، برابر است با اقتصاد لنگان ، تنگدستی مردم از جمله حمیدیِ استاد دانشگاه ، دست اندرکار شدن و تکلمِ خیراندیشان ، بهنگام ، حراجِ قلب و چشم های شاعر ، چوب حراج همچنان در دست بیکفایتِ وزیران و کمکْ وزیران ، خفت و خواریِ آبروداران و شکر گزاریِ مردم نجیب ایران ، از بوقلمون های نا نجیب ایران .
ـ و یک بار سفر به سانفرانسیسکو ! .
اینهمه بار و بنه سنگین وزنِ سبک مایه پشت کوه را خم میکند تا چه برسد به حمیدیِ سبک اندامِ سنگین فرجام .
« سخن درشت میگوید،... از سپاه دشمن هم بیم ندارد. پشتش را میتوان شکست ، چنانکهبیماری و پیری او را در هم شکست ، اما گردنش خم نمیشود .» که آن را هم میتوان خم کرد . (نقل قول : ره آورد شماره ۶۲ ص ۱۹۹ همان نویسنده ) .
چه رأفتیست پشتکوه را شکستن و بر ستیغِ خمیده درگریبانش نشستن! و چه آفتی ست « ببرِ استخوان بشکسته» را به آغل گوسفندان بستن و سرکشیده به میر آخورانِ شه پیوستن . و چه دولتی
ست از این دام و دانهدان درجَستن .
« در نامهای به فریدون توللی بی هیچ پروا و بیم از حکمرانان زمان مینویسد :
چو کرمِ پیله از تاری که رشتم درونِ خانه خویشم به زندان
لگد مالم به پایِ گاوریشان گرفتارم به دستِ ریشخندان
به ببرِ استخوان بشکسته مانم که بهراسم ز سُمّ گوسفندان
برای این که میدان وسیع این شعر ، به ویژه بلندای بیت سوم را بهتر در یابیم ، میباید یک دقیقه
جدول بندی های سیاسی و ملی را از ذهن خود بدرکنیم و آزاده وار به حال مردم محروم و مظلوم جهان بیندیشیم . ....
حمیدی حال محرومان بی گناه را در برابر گروه مأموران انتظامیِ کم دان ولی پرخاشگر خوب مجسم میکند . ببر استخوان شکسته در برابر گروه گوسفندان . این بیت در برداشت بنده نمونه شعر
ناب جهانی است . » ( همان نویسنده ، همان شماره ، ص ۱۹۹ )
ـ خلاصه اینکه کاری به کار اینکه کی تو سری خورد و کی تو سری زد و این تو سری از کجا سر در آورد و بهکجا سر برد نباید داشت . ملی را هم از ذهنت بنداز بیرون اصلاً حرفشو نزن این فضولی ها آدمو هم کاسه و هم کیسه میر آخوران شاه نمیکنه که هیچ ، میندازه تو جدول همون آدم های محروم و مظلوم که باید به حالشون بیندیشیم . گمان کنم آزاده وار را هم به معنی هالو مصرف کرده باشه . ولی حالیم نشد منظور از رُفت و روبِ ملی چیه . آیا چون حمیدی ملی و هواخواه مصدق بوده ، نباید در شعرش آن را احساس کرد ؟ یا این شعر مربوط به وقت ملاهاست ، خوب ، ملاها که ملی نیستند پس اصرار برای حذف کلمه ملی برای چیه ؟ شاید چون به دام گوسفندها گرفتارش کرده ، از ملی بودن تطهیرش میکنه . اون بالا هم ، میگه بی هیچ پروا و بیم از حکمرانان زمان ، بعد شعر را میبنده به ناف مأموران کم دان ولی پرخاشگر . یه جایی هم میگه « حمیدی در کار سیاست نبود» به نظرِ من بود . شما چی میگین ؟
ـ در کارِسیاست بودن ، آدم کشی و آدم ربایی ، وزیر و وکیل و سفیر شدن و در این دکانداری دارایی ملت و مملکت را خرید و فروشکردن نیست . هر آنکس به سیاستِ جهان و بخصوص رابطه اش با حقوق انسان و آنچه که در مملکتش میگذرد توجه کند ، تا آنجا که بدان شدت و حدّت قلمش را در مسیر نهضت ملی و سیاسیِ کشورش بجوشاند و بخروشاند ، هم ملی است و هم سیاسی است . فکر هم نمیکنم حمیدی قلم درشت و سنگین خود را به خاطر مشتی مأمور نفهم ( نه کم دان ) و دریده دهن ( نه پرخاشگر ) ، سبک و ریز ریز کند و باز فکر نمیکنم دنبال سُم گوسفند های جهان و محرومان و مظلومانش رفته باشد . این ترجمه ها گمراه کردن خواننده و رهانیدن گوسفندهای دور و بر از بیانِ ببرِ بیان است . آدم هایی که نه ملی باشند و نه سیاسی باید هوای گوسفند ها را داشته باشند . کلمه ملی آنچنان لقمه درشتی است که همیشه در گلوی بسیاری از جنابان میپیچد و اگر بتوانند ، آن را نه تنها از لغت نامه ها بل که از زبان فارسی حذف میکنند .
ـ منم حرف های دیگه داشتمکه توی همین جارو پارو کردن ها ، تو گلوم پیچید .
ـ این مصدق بود این مجلس بود لقمه نان به گلویم پیچید : ( از دیگر شعرِحمیدی )
( آن روز ها حرف های نمایندگان از بلندگو پخش میشد و همه میشنیدند . این بیت متعلق به مجلسی است که جمال امامی و دیگر نمایندگان جاروکشِ انگلیس ، نطق مصدق را مرتب قطع میکردند و نمیگذاشتند حرف بزند . این شد که مصدق به میدان بهارستان در آمد و آنچه را که مجلس از شنیدنش طفره میرفت و میهراسید ، با مردمِ مشتاق به شنیدنش در میان گذاشت):
">www.akhbar-rooz.com
این مجلس است و آنجا مجلس نیست
سینه برافراخته به میدان آمد
دیو درانداخته به دیوان آمد
شیرِ دمان بند درگسسته خروشید
با نفسِ داغِ بهارستان جوشید
دست برافراشت گفت : مجلس اینجاست
ملّت هرجا که هست دولت آنجاست
منیر ۰ طه
در آن وقت موج کوچکی بودم در این اقیانوسِ جوشان و خروشان و این نخستین قدمِ مبارزه ملّی و
میهنیِ من بود .
××××
آن روز ، آن روزِ تابناکِ آرزومندی ، با همان پیوند و با همان خرسندی ، همیشه ، در بهارِ گریخته از بستانم ، در خزانِ پیوسته به تابستانم ، در گذارِ زمستان و گذر از برگ ریزانم ، و هنوز در بلندای متبلور تاریخ ایرانم ، سرزمینی که چندان ستم بر جانش رفت و چندین باز میرود ، خاک عزیزی که آسمانش گریست و زمینش به استقامت زیست ، می درخشد .
باز نگری و افزوده های دیگر ، ونکوور ، سوم مارچ ۲۰۰۷
بخشی از این نوشته ، بتاریخِ می ۲۰۰۴ در فصلنامه ره آورد منتشر شدهاست
|