سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ملاقاتی


علی اصغر راشدان


• مغموم رو نیمکت گوشه سالن نشسته و سر تو گریبان گرفتاریها و فشارهای درونی و بیرونی خودم داشتم. مامور بلندگو به دست، هر از گاه با صدای بم و گوش خراشش اسامی سه چهار نفر را اعلام می کرد. صاحب هر اسم اعلام شده از رو نیمکتی از گوشه سالن بلند می شد، با اشک اشتیاق تو چشمش حلقه زده، مختصر هدیه اش را برمی داشت و میرفت طرف در سالن و راهی راهرو دراز ملاقاتی هامی شد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۵ فروردين ۱٣۹۷ -  ۱۴ آوريل ۲۰۱٨


 
      مغموم رونیمکت گوشه سالن نشسته وسرتوگریبان گرفتاریهاوفشارهای درونی وبیرونی خودم داشتم. ماموربلندگوبه دست، هرازگاه باصدای بم وگوش خراشش اسامی سه چهارنفررااعلام میکرد. صاحب هراسم اعلام شده ازرونیمکتی ازگوشه سالن بلندمی شد، بااشک اشتیاق توچشمش حلقه زده، مختصرهدیه اش رابرمی داشت ومیرفت طرف درسالن وراهی راهرودرازملاقاتی هامی شد.
    زنی حول وحوش پنجاه ساله باموهای بلندیکدست پنبه خالص، به فاصله نیم متری، کنارم رونیمکت نشسته بود. گیس هاروشانه ها، دورگردن وازروگوشهاودوطرف گونه ها، روسینه اش افشان بود. ته لبخندی خوشایندداشت. حجب وحیای شهرستانیهاوجناتش رادرخودگرفته بود. لباسی بلندباگل وبوته های زنده ی رنگارنگ به تن داشت. یک کیسه متقالی ساده کنارش رونیمکت گذاشته بود، هرازگاه دست نوازشی روکیسه می کشیدونگاه دلنوازانه ای روش می انداخت. حرکات، وجنات، شخصیت، گیسهاوته لبخندش خیلی جاذبه داشت. کم حوصله وتنگ خلق بودم، حال وهوای تحمل کسی رانداشتم، امانتوانستم بی تفاوت ازکنارزن تماشائی بگذرم.
    کمی طرف کیسه اش خزیدم، به سبک خودش، دست نوازشی روکیسه کشیدم. سرش را بالاگرفت، زیرچشمی نگاهم کرد، ته لبخندش بدل به خنده شد. توصورتم خندید، دستش رارودستم که روکیسه بود، گذاشت، انگشت هاوپشت دستم رانوازش کرد. تاجاداشت، خودرابه کیسه چسباند، اول گونه هام رانوازش وبعدمن رابوسید. ازنفس گرمش گرگرفتم. نگاهی لبریزاز مهرمادرانه بهم انداخت، گفت:
« ازاول که دیدمت، مهرت تودلم افتاد،توخیلی شبیه دخترم هستی، ایناروواسه پسرم آورده م.»
دست وانگشتهاوگیسهای افشانش رانوازکردم وصورتش رابوسیدم، خیلی دلم میخواست گریه کنم، انگاراشکام خشک شده بود، گریه نکردم، پرسیدم:
« اهل کجاهستی؟ »
« بابلی هستم. »
« اومدی ملاقات شوهرت؟ »
« اومده م ملاقات پسردکترم. تازه دکترشده. دانشجوی پزشکی دانشکده پرشکی تبریزه، همین روزاقراره تحصیلشوتموم کنه ودکتراشوبگیره.»
« به چه جرمی دستگیرشده وافتاده توزندون؟ »
« نمیدونم، دفه پیش که اومدم ملافاتش، زیرگوشم آهسته گفت دررابطه بایه گروهائی گرفتنش. گفتم ننه جون توبه کن، بگوغلط کردم. هرچی گریه زاری کردم، دست ازکله شقیش ورنداشت وقبول نکرد. مونده م متحیر، داره وقت تموم میشه، نمیدونم چراصدام نکردن...»
هنوز حرفش تمام نشده بود، ماموری داخل سالن شد. یک بسته لباس وسائل کنارکیسه متقالی گذاشت وگفت:
« دیگه لازم نیست بیائی ملاقات مادر...»
مامورباسرگشتگی وجنات زن راوارسی کرد، اخمهاش توهم رفت، جرات نکردواقعیت رابه زن بگوید، سرش راکنارگوشم آوردوپچپچه کرد:
« پسرش امروزصبح اعدام شد، یه جوری بهش بگو...»
    ماموربلافاصله وبی حرف از درسالن بیرون زد. رونیمکت نشسته خشم زد. غم های خودرافراموش کردم. حالتم راحفظ وسعی کردم خودرانبازم. کیسه متقال وبسته لباس ووسائل پسرش رابرداشتم وطرف دیگرگذاشتم، خودرابهش چسباندم، سر، صورت، شانه، گردن وگیس های افشانش رانوازش کردم، حالادیگراشکم سیل آساسرازیروازاختیارم خارج شد. صورت واشکهام راروگونه هاوپیشانیش مالیدم. سکسکه کردم ونالیدم :
« منوببخش، پسرت صبح امروزاعدام شده!...»
ماتش برد، پشت وسرش راروعقب نیمکت تکیه دادومجسمه شد. مدتی درازبه همان حال ماند. ترسیدم، فکرکردم درجاسکته کرده. دوباره سروصورت وگیسهاش رانوازش کردم، سرش راروسینه م چسباندم. خبری نشد. سرش راروپشت نیمکت تکیه دادم، نفهمیدم چه مدت گذاشت، اشک رو گونه هاش راه برداشت، سرآخرآهسته سکسکه کرد. جدای ازمن وماودیگران، باپسرش زمزمه ورازونیازمیکرد:
« خودت بهترمیدونی، یه عمررختشوری وخونه نظافت کردم، زمین ودستشوئی ومستراح شستم، چیقدرمرارت کشیدم تاازتو، پسرکم یه دکترساختم... هیچوقت یادم نمیره، بچه وتودست وبالم ول بودی، لباسارومی شستم وروبندمی انداختم، بادلباسای روبندروبه رقص درمیاورد، تورونگاه که می کردم، لباسارونمی دیدم، به جاش گندمزاررومی دیدم که بانازوعشوه توبادمیرقصیدن!...»   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست