سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

میرزاقاسمی و گوجه سبز!
(نقدی بر روایت، و روایتگری)


الف. ع. خ


• به نوشته های روشنفکران ما نگاه کنید، همه آنچه که می گویند روایت است! روایت از کانت، هگل، هایدگر، هوسرل و دیگران است. فرقی نمی کند! روایت! روایت است، چه تو از امام حسین روایت کنی و چه از یک فیلسوف قرن نوزده یا بیست. وای به روزی که! آنچه که روایت می کنی خود نفهمیده باشی! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۹ اسفند ۱٣٨۵ -  ۱۰ مارس ۲۰۰۷


توضیح اول: این یادداشت یک توضیح آخر نیز دارد!

چرا ما ایرانیان قرنهاست که "علم" تولید نمی کنیم؟ چرا تقریبا درهمه حوزه ها مصرف کننده "علم" هستیم؟ چرا برخی از ما ایرانیان، وقتی از بستر فرهنگی خود جدا می شویم، و در جوامعی که سابقه ای دیرینه در تولید علم دارند، قرار می گیریم، نقش برجسته ای در تولید "علم" ایفا می کنیم؟ اما مادامی که در بستر فرهنگی ایران! قرار داریم، نقشی سترون از خود نشان می دهیم؟ چرا حتی ما در مصرف "علم" نیز، قواعد علمی آن را رعایت نمی کنیم؟ به راستی "علم" برای ما چه معنا و مفهومی دارد؟ رمز سترونی و بی خاصیتی ما در تولید علم و مصرف آن در چیست؟ به راستی اشکال کار در کجاست؟
پاسخ های فراوانی به این پرسشها داده شده است. یکی می گوید همه بدبختی ها از ورود اسلام به ایران ناشی شده است. دیگری می گوید، اسلام به درستی پیاده نشده است! یکی می گوید "دین خویی" قدرت تفکر را در ما ممتنع گردانیده و باعث عقب ماندگی ما شده است. دیگری می گوید "کفر" و "الحاد"، تمام قدرت فکر و توانایی ما را بر باد داده است. یکی می گوید، موقعیت مناسب تاریخی و جغرافیایی، و اخیرا نیز وجود نفت! باعث هجوم و برخورد بیگانگان در این منطقه شده و زمینه عقب ماندگی ما را فراهم آورده است. دیگری می گوید، "کم آبی" شرایط سیاسی، اجتمایی و اقتصادی سختی را بر ایرانیان تحمیل کرده است، به طوری که این عارضه (کم آبی)، شرایط حاکمیت استبداد را فراهم آورده، و امکان توسعه و پیشرفت همه جانبه را در این سرزمین غیرممکن ساخته است. یکی می گوید دخالت پی درپی بیگانگان راه پیشرفت را بر ما سد نموده است. دیگری می گوید، تنبلی و بی خاصیتی، اصل و اساس عقب ماندگی ما را تشکیل داده است، تا حدی که عادت کرده ایم، همواره ناتوانی خود را به گردن دیگران بیاندازیم!
این همه در حالی است، که حتی وجود دانشمندان، سخنوران و شاعرانی برجسته در فواصل قرن سوم تا نهم، بازهم نتوانسته، مانع از شکل گیری و بروز برخی از این علت ها و دلایل باشد، با وصف براین، عده ای اصرار دارند برای عقب ماندگی ما ایرانیان دلایل مطلق تاریخی جستجو کنند، اما من در این یادداشت قصد ندارم به دلایل اشاره شده در بالا، بپردازم، هر چند که برخی از آنها، خصوصا موقعیت جغرافیایی، کم آبی و دخالت پی درپی بیگانگان را، در نوسانات تاریخی بوجود آمده برای ایرانیان، خالی از حقیقت نمی دانم.
در این یادداشت سعی خواهم کرد از زاویه ای دیگر به این مسئله نگاه کنم، زاویه ای که می تواند تا حدی دلایل مشروحه فوق را نیز تحت پوشش خود قرار دهد.
ابتدا باید تعریف موجز و مختصری از "علم" ارائه دهم، به راستی علم چیست؟
در اینجا نمی خواهم تمام زوایای "علم" را از منظری فلسفی مورد ارزیابی قرار دهم، بلکه فقط به یک تعریف دم دستی، بدانگونه که برای بحث ما کفایت کند، اکتفا می کنم. منظور از "علم"، دست کم آن گزاره ای است که در دوره ای هر چند محدود و مشخص، مورد توافق کثیری از عقلا (یعنی به غیر از مجانین) قرار گرفته باشد.
متاسفانه بنابه همین تعریف ساده از "علم" نیز، مشاهده می کنیم که در تاریخ، تولید چندانی، به عنوان "علم" نداشته ایم.
"علم" ممکن است از هر طریقی به ذهن انسان خطور کند، اما بی واسطه ترین شکل آن "دریافت مستقیم" از طریق مشاهده و تجربه است. آنچه که ما برای "فهم جهان" اختیار کرده ایم، نه "دریافت مستقیم"، بلکه "دریافت غیرمستقیم"، آن هم از طریق "روایت از روایت های دست چندم" است!
"دریافت غیرمستقیم" و با واسطه، صحت علم را با تردیدهای فراونی روبرو می کند. گاهی ممکن است این دریافت ها آنچنان با واسطه باشد، که فراوانی واسطه ها، کار "تفکر" را به حالت تعلیق درآورد. چون هر چه که به ذهن وارد می شود، اندیشه و تفکر را به خود مشغول می کند. گاهی ممکن است انسان به جای "دریافت علم" به روایت واسطه ها بپردازد، روایت واسطه ها نیز، ذهن را اشغال، تفکر را معلق و "دریافت علم" را ممتنع می گرداند.
علوم دریافت شده، اگر عرضه نشوند، اصولا وجود ندارند، ظهور علم در گرو عرضه آن است، علم یا هر اندیشه ای تنها از طریق "زبان" به جامعه عرضه می شود و امکان ظهور می یابد، حتی شرایط ایجاد و بروز تفکر و اندیشه را نیز، نوع "زبان" فراهم می آورد.
همه متفکرین برای عرضه علوم دریافت شده خود، به "توضیح" و "تشریح" روی می آورند، ممکن است همین توضیحات نیز، نوعی "روایت" تلقی شوند، اما به دلیل بی واسطه بودن این توضیحات، حتی اگر "روایت" تلقی شوند، روایت های دست اول خواهند بود! حتی از میان همین توضیحات بی واسطه و یا روایت های دست اول، مواردی که به عنوان "علم" شناخته شوند، بسیار اندک هستند. بدین ترتیب می توان نتیجه گرفت "روایت"، حتی در بی واسطه ترین شکل آن، نمی تواند همواره به عنوان "علم" تلقی شود و جزء "فهم" و "دریافت" ما از جهان قرار بگیرد، پس چگونه می توان "گذشته" و تاریخ را با وجود هزاران واسطه! نه "فهم"، بلکه حتی روایت کرد؟ و چگونه از میان آن روایت ها، موردی را می توان یافت که ارزش علمی داشته باشد؟ تا که شاید به فهم ما از جهان کمک کند؟
من در این یادداشت، به نقد "روایت های دست چندم" یا به عبارتی "روایت از روایت های دست چندم" خواهم پرداخت، و برای ساده کردن مطلب، واژه "روایتگری" را به جای آن، به کار خواهم گرفت.
شرایط زبانی ما به گونه ای است که امکان "دریافت مستقیم علم" را با مشکل مواجه ساخته است. رواج غیرمتعارف روایتگری در زبان فارسی، "دریافت غیر مستقیم و با واسطه" را، به عنوان تنها راه شناخت هستی پیش روی ما گذاشته است. اینگونه "دریافت" نیز کمتر به "دریافت علم" منجر خواهد شد! غرق شدن در روایت ها، قبل از آنکه ما را به "دریافت علم" رهنمون کند، پیش از آن، ما را به "از دست دادن فکر" دچار می کند. در این صورت ما تمام "قدرت فکر" خود را صرف تولید، توزیع، توضیح و تمجید هر چه بهتر روایت ها خواهیم کرد.
"روایت با واسطه"، عقل را به تعلیق در می آورد، ما به دلیل آلودگی زیادی که به "روایتگری با واسطه" داریم، هر کدام یک "عقل معلق" را به یدک می کشیم! "روایت" به "فهم" و "دریافت" ما از هستی آسیب زده است! هر بار که بخواهیم به علم محض بپردازیم، بازهم به "روایت" گریز می زنیم، معتاد روایت شده ایم! "روایت" که شیوه ای برای ارائه آفرینش های علمی است، متاسفانه به مقوله ای اصلی در اندیشه های ما بدل شده است!
روایتگری، آنهم بر اساس روایت های دیگر، مسیر تفکر را لغزنده می کند، و امکان سقوط در وادی       "بی فکری" را افزایش می دهد. برای مه آلود کردن این مسیر لغزنده، بلاغت نیز به کمک اش می آید، همان بلاغتی که "زبان" ما به داشتن آن افتخار می کند. می خواهم بگویم "روایتگری" ما را از مسیر مستقیم و بی واسطه "علم جویی" منحرف نموده است، حتی نقاط قوت زبان ما را برای تعمیق این انحراف به خدمت گرفته است.
در فضای لغزنده ای که روایتگری ایجاد می کند، سرسره بازی با واژه ها نیز، می تواند هر چیزی را به چیز دیگری مربوط کند، بسیاری ازچیزهایی که در حالت "دریافت مستقیم" هیچگونه ارتباطی با یکدیگر ندارند، در حالت روایتگری یا درحالت "دریافت با واسطه" به همدیگر ربط داده می شوند.
فضایی که روایتگری ایجاد می کند، می تواند به فردیت انسان آسیب جدی وارد آورد، در چنین فضایی، کمتر کسی خود را به عنوان یک واحد انسانی به رسمیت می شناسد. در فضای روایتگری برای "من" جایی باقی نمی ماند، هر چه هست، اوست! اویی که همواره غایب است!
وضعیتی که "روایت زدگان" بدان دچار هستند چیزی شبیه وضعیت مصیبت زدگان است! سیل زدگان، زلزله زدگان و سونامی زدگان را هنگام فاجعه تصور کنید! آنها برای ماندن و ادامه حیات، دست به هر چیزی می زنند، هر کاری که انجام می دهند غیرارادی و از روی هیجان و وحشت است. روایت زدگان نیز چنین می کنند، با این تفاوت که اینان همواره در فاجعه اند!
متاسفانه "زبان" ما ایرانیان هنوز در شکل "روایی" باقیمانده است. زبان ما یکی از هنرهایش این است که گذشته ها را در قالب "روایت" و"حدیث" عرضه می کند. این زبان نتوانسته است از شرایط "روایی" و "حدیثی" گذر کند. زبان روایی و حدیثی فقط می تواند در گذشته غوطه بخورد، اگر زبان از این گرداب گذر نکند، نخواهد توانست شرایط مناسب را برای زایش "علم" بوجود آورد، به طریق اولی، چنین زبانی هرگز نخواهد توانست علوم شکل گرفته در ذهن را بروز و ظهور دهد.
"روایت زدگان" تنها زمانی به آنچه که تو می گویی توجه نشان خواهند داد که ببینند تو چگونه "روایت"    می کنی علی را در صدر می نشانی یا معاویه را! بر حسین گریه می کنی یا که بر یزید لبخند می زنی!
اگر تو از امروز سخن بگویی، گویی که افسانه سروده ای! حتما لازم است که موضعت را نسبت به آنچه که در اعماق تاریخ گذشته، مشخص کنی؟ باید مشخص کنی یزیدی هستی یا حسینی؟ در لابه لای آنچه که تو می گویی، کسی دنبال "دریافت" مطلب جدیدی نیست، حواس همگان به آن است که به چه روایتی گرایش داری؟
البته، مثالهایی که زدم، نمی خواهم بگویم، "روایت زدگان" تماما از جنس شیعه هستند، بلکه معتقدم، تمام ما فارسی زبانان به این درد مبتلا هستیم، منتهی مصداق علی و معاویه در هر کدام از ما تفاوت دارد.
"علم" زمانی در اروپا تکانی خورد که افرادی مثل "دکارت" دست رد به سینه "روایت" زدند، احادیث و روایت های به جای مانده از گذشتگان را به کناری نهادند و اندیشیدن را با "شک" از خود شروع کردند، از تجربه "گالیله" سود جستند، و شیوه ارائه مفاهیم علمی را تغییر دادند، اگر گالیله برای نفی عقاید گذشتگان ایده های خود را مطرح نمود و جان خود را در خطر قرار داد، دکارت بر خلاف او، ایده های خود را در قالب اثبات خویشتن آشکار ساخت، و بدین ترتیب زندگی خود را از تعرض کلیسا مصون داشت.
اگر گالیله "فهم" و "دریافت" جدیدی را برای نفی و رد روایتهای گذشتگان می آورد، ما "روایتی" را برای نفی روایتی دیگر می آوریم! حتی اگر روایت خود را بدون نفی روایت دیگران بیاوریم، باز هم شاید قدمی به جلو برداشته ایم، اما تو گویی همواره اثبات ما در گرو نفی دیگران است. به عبارت دیگر تو گویی اگر دیگران را نفی نکنیم اصلا وجود نداریم!
قضایا را همواره با گوش و چشم گذشتگان می بینیم و می شنویم، گویی برای همه ما "حقیقت" در گذشته ها جا مانده است! تلاش ما بر این است که آن را از میان خروارها خار و خاشاک به بیرون کشیم.
همین امر گوش و چشم و دیگر حواس ما را عاطل و باطل کرده است، چرا که حواس هرکس، بیشتر به درد احساس شرایط "حال" و "اکنون" می خورد. وقتی در گذشته سیر کنی مجبور هستی به دیده ها، شنیده ها و احساسات گذشتگان اکتفا کنی، احساساتی که به "خیال" بیشتر شبیه است تا به واقعیت!
هرگز نمی گوییم، "من خورشید را دیدم که از پشت کوه به درآمد". عادت کرده ایم که بگوییم، اسفندیار خورشید را دیده است که از پشت کوه به در آمده است! گویی به خود اعتمادی نداریم، یا آنکه احتمالا خورشید فقط در گذشته دیده می شده است. اینجاست که دیگری تلاش می کند که بگوید، نه این اسفندیار نبوده است که خورشید را دیده است! بلکه کوهیار بوده است که خورشید را دیده است. بدین ترتیب جنگ و مغلوبه آغاز می شود، و ما به خاطر شخصیت های خیالی که در گذشته ساخته ایم، با یکدیگر گلاویز می شویم. این مسئله ما را به کلی از دورانی که در آن زندگی می کنیم و واقعیت هایی که با آن روبرو هستیم غافل می کند. حواس ما را آکبند و دست نخورده به حال خود رها می کند!
بدین ترتیب ذهن ما به انبانی از تصورات و خیالاتی تبدیل می شود، که به هیچ وجه واقعیت ندارد. این خیالات و تصورات را نیز دانسته های خود می دانیم، سعی می کنیم آن را به دیگران منتقل کنیم، آن را به روایت های جدیدتری آلوده می کنیم تا تصور شود که امروزیست و ارزش "دانستن" دارد، سپس همانها را به عنوان علم در دانشگاهها و مدارسمان تدریس می کنیم. این را می گویند "هنر در گذشته ماندن" و "فکر را تعطیل کردن"!
همه تلاش می کنیم با توسل به روایت و حدیث، "گذشته" را از شر روایات و احادیث دیگر نجات دهیم. یکی می خواهد دین را دموکراتیک کند، یکی دیگر تلاش دارد دین را غیر دموکراتیک و خشن نشان دهد.
یکی در درون کشتی شکسته و در حال غرق! نشسته، نه تنها از کثرت بلکه از تفرقه سخن می گوید، اما وقتی به ساحل فلسفه و پهنه تاریخ می رسد، سخن از وحدت و یکی شدن سر می دهد.
یکی، بسیاری از چیزها را خدشه ناپذیر می داند و از"فرهنگ اسلام ناب محمدی" سخن می گوید، دیگری برای رد آن، به درستی هر چیزی را خدشه پذیر می داند، اما با این حال باز هم از فرهنگ ناب و خدشه ناپذیر "سیمرغی ایران" سخن می گوید. خوب است که هر کس ساز خود را بنوازد، اما عدم هماهنگی در نواختن این سازها، هیچ سمفونی قشنگی را عرضه نمی کند!
مسئله بر سر ایجاد مناقشه در "تنوع سازها" و یا "چیزهای ناب" نیست، بلکه مسئله بر سر این است که ما همواره وجود چیزهای ناب را در گذشته و از حلقوم یک "ساز" جستجو می کنیم، در واقع، به نوعی "بنیادگرا" هستیم.
مسئله این است که "گذشته گرایی" ما به حدی است که باور نداریم، به اینکه، اگر حتی "چیز نابی" در گذشته وجود داشته، انسان می تواند با تلاشی که در حال حاضر انجام می دهد، "چیز نابتری" را در آینده بسازد.
این مسئله به جای آنکه تلاش ما را به "کشف راه و روشی جدید" برای ساختن جهانی بهتر معطوف کند، در عوض ما را به یوغ مقدسات عتیقه! و پرستش آنها می کشاند، اینجاست که چراغ بدست در دالان تاریک تاریخ به دنبال راه پیموده شده گذشتگان می گردیم تا از میان فراوان راههای رفته، راهی به نظر درست را بیابیم و آن را به ساز (معبود) خود، نسبت دهیم، تا شاید که از این کار بتوانیم ساز (معبود) دیگران را بشکنیم. چنین کاری جز معطل کردن "فکر"، و "اندیشه"، سرانجام دیگری ندارد.
برخی ها، مانند معدنچیان طلا در قعر تاریخ به دنبال طلا می گردند، چیزی که معیار و میزان سنجش چیزهای دیگر باشد! حال، آنچه که میزان و معیار می آفریند، "فکر خلاق" است نه "شبه فکر روایی"!
موتور "فکر کردن" و اندیشیدن به طلا احتیاج ندارد، هر معیار و میزان ثابتی "فکر" را می سوزاند، موتور "فکر کردن" به سوخت احتیاج دارد، سوختش نیز شبیه چیزی مثل ذغال سنگ و نفت است، ماده ای سیاه و لجن! معیارها را نمی توان "سوخت" تفکر نمود، بلکه آنان به جای آنکه، خود! سوخته شوند، فکر را می سوزانند، جلال و شکوه آنان "فکر"را درسایه خود محو و نابود می گرداند.
آخر چه کسی برای گرم شدن و انرژی گرفتن خود، معیارهایش را می سوزاند؟ آنکس که چنین کاری می کند، اگر در ایمان به معیارهای خود صادق باشد! قطعا ابله است، کاری که سیاسیون شیعه می کنند، علی و امام حسین را می سوزانند تا خود را گرم کنند! چنین کاری می تواند برای نمونه های دیگر نظیر داریوش و کوروش نیز اتفاق بیفتد!
سوخت اصلی "فکر کردن"، واژه ها و مفاهیمی هستند، که تباری بلند، متنوع و متغیر دارند، سوخت اصلی "فکر کردن"، گزاره هایی هستند که آدم ها در دوره هایی مشخص، جملگی هر چند محدود و موقت بر سر آنها توافق داشته، و کماکان بر سر برخی از آنها توافق دارند، سوخت اصلی "فکر کردن" اینگونه چیزها هستند! نه مقدسات و طلا ها!
"گذشته گرایی جزم اندیشانه" و "آینده نگری آرمانگرایانه" دو روی یک سکه هستند، همانطور که با عشق به دنبال طلا و معیار، در دالان های تنگ گذشته غوطه می خوریم، در مقابل نیز با هزاران امید، به آرمانها و رویاهای فراخ و گسترده در آینده، نظر داریم! کمتر اتفاق می افتد که در حال حاضر، خواسته های محدود و مشخصی را تعیین نموده و راهی را برای تحقق آنان جستجو کنیم.
برخی ها می گویند ما در انقلاب ۵۷ می دانستیم که چه نمی خواهیم، اما نمی دانستیم که چه می خواهیم. اما من می گویم انسان (به جز مجانین) در همه حال می داند که چه می خواهد و چه نمی خواهد، البته ممکن است که "نخواسته هایش" محدود و مشخص باشد، اما همواره خواسته هایش نامحدود و متنوع است. راههای فراوانی برای رسیدن به خواسته های متنوع وجود دارد، تنوع خواسته ها به تنوع راهها می انجامد، تنوع راهها مآلا به تشتت و تفرقه می انجامد.
عدم تشخیص خواست هایی معین و فراگیر و به تبع آن عدم کشف و گشایش راهی معین که دستیابی به آن خواست ها را تسهیل کند، مرضی است که هم در انقلاب ۵۷ و هم در حال حاضر، جنبش مدنی ما را رنج می دهد.
ما اگر خواسته هایمان را محدود و مشخص نکنیم، همچنین اگر به "شیوه مشخصی" برای رسیدن به آنچه که می خواهیم، نپردازیم، هر چقدر هم که چیزهای خوب زیادی را بشناسیم، و بدانیم! که داشتن همه آنها، ما را به جهانی ایدآل می رساند، دردی از ما را دوا نمی کند.
قطعا راهی که من می گویم آن نیست که در قایق شکسته و در حال غرق شدن! سخن از ضرورت تفرقه بگوییم و در وادی تاریخ و فلسفه سخن از وحدت و یکپارچگی!
ما از تمام هستی فقط تاریخ را برگزیده ایم و از تاریخ نیز، فقط روایتگری را پیشه کرده ایم و تنها ماجراهای گذشتگان را "روایت" می کنیم، به میان دعواهای آنان می رویم، خود را به داوری افعال آنان مشغول می کنیم. یک حدیث را به جای حدیث دیگری می نشانیم. نقش افراد را در روایت ها تغییر می دهیم، رفتارهای گذشتگان را توبیخ یا تمجید می کنیم، تمام انرژی خود را صرف تردید در یکی و تائید و تبلیغ در دیگری می نماییم. فکر و اندیشه امروز را به فضای کوچک و بسته دیروز می بریم، مسئله دیروز را به مسئله امروزمان تبدیل می کنیم، در گذشته ای غوطه می خوریم که واقعیت ندارد، در این صورت به کلی از حال و آینده دور می افتیم، با این کار از واقعیت و حقیقت پیرامون خود غافل می مانیم. سوژه های بکر امروز را برای اندیشیدن از دست می دهیم، و به سراغ سوژه های قدیم می رویم به خیال آنکه تاریخ را مرغوب می نگاریم، حال آنکه فقط در خیال خود، با گذشتگان سر می کنیم. فرقی نمی کند، انسان می تواند هم بر روی برج ایفل با گذشتگان سر کند، هم در زیر درخت چنار در باقرآباد!
تمام تاریخ ما، مملو از حدیث و روایت است، جامعه شناسی ما روایت است، سیاست ما روایت است، فیزیک، شیمی، ریاضی و همه چیز ما روایت است. روایت از چی؟ روایت از چیزی که اصلا وجود ندارد. تاریخ شیعه تاریخی سرشار از روایت است، آلترناتیو شیعه نیز برای آنکه کم نیاورد همواره به روایت روی آورده است. روایت بنیاد اندیشه را از میان برمی دارد، روایت شرایط شکل گیری علم در ذهن انسان را برباد می دهد، حتی در حال حاضر نیز برخی از ما به جای آن که بر بستر مفاهیم آشنای خود به تولید علم بپردازیم، فقط "علوم" تولید شده در غرب را "روایت" می کنیم، این در حالی است که حتی در پاره ای مواقع، آن علوم را به درستی نمی فهمیم. شگفت انگیز است که در این حالت نیز تصور می کنیم در حال تولید علم هستیم، حال آنکه، حتی روایت علم نیز، تولید علم محسوب نمی شود. روایت علم، اگر به درستی و با فهم درست اولیه ای از آن همراه باشد، فقط آموزش و تبلیغ علم است، نه تولید علم! کافی است نگاهی بیندازید به نوشته های روشنفکران ما، همه آنچه که می گویند روایت است! روایت از کانت، هگل، هایدگر، هوسرل و دیگران است. فرقی نمی کند! روایت! روایت است، چه تو از امام حسین روایت کنی و چه از یک فیلسوف قرن نوزده یا بیست. وای به روزی که! آنچه که روایت می کنی خود نفهمیده باشی!
اگرفضای شکل گیری اندیشه های متفکری مانند هگل، با فضای شکل گیری اندیشه های ما، تفاوت ماهوی داشته باشد، ممکن است، از اندیشه هگل برداشتی وارونه و نابجا داشته باشیم! اگر روایتی نادرست و نابجا از اندیشه های هگل را دلیل روایت دیگری قرار دهیم! نه تنها به روایت جدید حقانیتی نبخشیده ایم، بلکه شاخی بزرگ را نیز بر کله هگل رویانده ایم!
از بس که ما اقوال و افعال نامربوطی را به گذشتگان نسبت داده ایم، اگر بنا بر آن باشد که روزی دوباره متفکران، فیلسوفان، پیامبران، پادشاهان و پیشوایان گذشته، زنده شوند، قطعا به شکل موجوداتی عجیب و خارق العاده و با شاخ های فراوانی بر سر به نظر خواهند آمد!
دریافت ها و برداشت های وارونه و نابجا را، فقط در بازار "روایت"ها، می توان سراغ گرفت، هر چقدر سفره "روایتگری" پهن تر باشد، بازار "وارونگی" گرم تر است.
"وارونگی" زمینه "وارونه کاری" را گسترش می دهد، وارونه کاری چیست؟ وارونه کاری آن است که تو به جای آنکه به دریافت و شناخت بی واسطه جهان بپردازی، و شرایط امنیت و آسایش خود و دیگران را جستجو کنی! برعکس، از میان انواع روایت ها، روایتی را بسازی و ترویج کنی که دور تسلسل ناامنی، خشونت و عدم آسایش را نتیجه بگیری! فرقی نمی کند، حال بخواهی نویسنده باشی یا متفکر! جامعه شناس باشی یا سیاستمدار!
در این صورت است که تو می توانی هر چیزی را به چیز دیگری ربط دهی، مثل من که میرزاقاسمی و گوجه سبز را به این یادداشت ربط خواهم داد! چون همه ما در درون روایت ها لول می خوریم! همه         می توانیم با واژه ها سرسره بازی کنیم، همه می توانیم روایت مخصوصی را برای خود بسازیم! در چنین گستره ای است که واقعیت با خیال تفاوتی نمی کند، عین با ذهن فرق چندانی ندارد!
اگر روایت از هستی، برای اندیشمند مورد نظر ما، مبنای مشخصی داشته باشد، "روایت" از "روایت"، هیچ مبنایی ندارد!
اینجاست که نوشته های ما به درد اشتهای خودیها و اشتهار خودمان می خورد، نه به درد اشتها و اشتهار جامعه! اینجاست که میرزای خود و خودیهایمان می شویم، یعنی میرزای شهرت خود و محشر دیگران!
میرزایی که باید "قاسم" جهان باشد! به میرزای آقای "قاسمی" تبدیل می شود، اینجاست که نوشته های میرزا برای عده ای از خودیها تبدیل می شود به یک "میرزا قاسمی" خوشمزه!
این خودیها، با سلام و صلوات "میرزا قاسمی" تولید شده را با اشتهای تمام، نوش جان می کنند. میرزا نیز به عشق اشتهار، از این خورده شدن ها، بسی لذت می برد! تازه این داستان مربوط به میرزاهای "خوشمزه" ماست!
اما میرزاهای "ترشرو" و "بد مزه"، حکایتی دیگر دارند، آنها اوقات جهان را ترش می کنند، چنین میرزاهایی هر چند خاطر عده معدودی را شیرین می کنند اما قطعا اوقات عده زیادی از جهانیان را ترش    می نمایند، از نوشته های چنین میرزاهایی که بیشتر "فرنگی" هستند، به سرخی "گوجه" خون می ریزد، اما با وصف این در تلاش اند، نوشته هایشان را سبز و باصفا نشان دهند، اگر ذره ای از آنها را بالا بیاندازی! ترشی اش، دمار از روزگارت در می آورد! آنها چیزی شبیه به "گوجه سبز"می نویسند، چیزی که دهان عده ای! و چشمان عده ای دیگر را آب می اندازد، و ترشی اش به تلخی دهشتناکی می زند که سگرمه های جهان را درهم می پیچد!
در دوره ای که ما زندگی می کنیم "میرزاهای" متنوعی وجود دارند، الان دیگر مانند قدیم نیست که قحط میرزا باشد، الان مدل های مختلفی از میرزاها وجود دارند، قبلا اگر "میرزاها" بنابه تشخیصِ شخصی خود و برای تامین منافع بیشتری برای خود، اقدام به نوشتن می کردند، الان میرزاهایی هستند که بنابه سفارش دیگران می نویسند.
آن میرزاهایی که امروز با روایتگری، "جزم اندیشی" را ترویج می کنند، در هر معرکه ای یافت می شوند. آنچه که اینان می سازند "اندیشه" نیست، بلکه این دشنه ها! ابزارهای مستعملی هستند که می توان آنها را حتی در بازار کالاهای "استوگ" نیز تهیه نمود.
الان هر کسی می تواند میرزاهایی که قدرت تولید "جزم اندیشی" را دارند، در سر هر چهار راهی خریداری نماید! الان تولید انبوه این فیلسوف نماها به حدی شده که در هر کوی برزن به حراج گذاشته شده اند، همین ها هستند که "فلسفیدن" را از قداست انداخته اند. کار اینان یعنی، "فکر" در خدمت قدرت و سرمایه! "اندیشه" در خدمت زور و اسلحه!
اگر اندیشه های نیچه و هایدگر ناخواسته در خدمت فاشیزم قرار گرفتند، اکنون "اندیشه کارانی" هستند که با سفارش پیشین، دست به ساختن اندیشه می زنند! همانطور که کارخانجات اسلحه سازی، اسلحه تولید می کنند، کارخانجات "تفکر سازی" باید زمینه را برای استفاده آن تولیدات مرگبار فراهم آورند، تامین این هدف، فقط در گرو آن است که فکر "جزمی" و "جنگی" تولید شود.
الان فیلسوفان واقعی را به سختی می توان از فیلسوفان ساختگی بازشناخت! به نظر من فیلسوف و روشنفکر واقعی کسی است که با "جزمیت"آفرینی و جزم اندیشی فاصله معناداری داشته باشد.
فقط در بستر روایت و روایتگری است که جزمیت و جزمیت گرایی تولید می شود، وگرنه "دریافت          بی واسطه و مستقیم" از جهان، همواره دانشی را پدید می آورد که یکپارچه و هماهنگ با "دریافت" دیگران، و دیگر دریافت های آدمیان باشد!
بنابه آنچه که گفته شد، امروز آنچه که ما آن را "علم" می نامیم، همه "روایت" است، روایتی که نه دست اول! بلکه دست چندم است. این "روایت ها" هستند که ما حافظه خود را به اشغال آنها درآورده ایم، این محفوظات عتیقه را غربیها چندی است که به آرشیو خود و به حافظه کامپیوترها سپرده اند، البته هر از گاهی به تناسب حال و روز ما و برای پیگیری منافع خود! آنها را از آرشیوها بیرون می کشند، گرد و خاکش را می زدایند و در قالب "جنگ های صلیبی" و "برخورد تمدنها" دوباره زنده می کنند. البته این نفس های دوباره را ما به آنها می دهیم! ما پزشکان حاذقی هستیم که به راحتی روایت های مرده را زنده می کنیم! آنها این   مرده ها را برای زنده کردن به دامن ما گسیل می کنند.

توضیح آخر: خوانندگان محترم شاید در همان ابتدا، عنوان مطلب مرا با متن آن بی ربط دانسته باشند، اما همانطوری که مشاهده شد! اگر با واژه ها سرسره بازی کنی! یا سر کیسه "روایتگری" را شل کنی! همه چیز به همه چیز ربط پیدا می کند! یعنی ما با دست دلبازی تمام، هر چیزی را به هر چیز دیگر ربط می دهیم! حتی اگر آن ارتباط، ارتباطی بی مزه و مسخره باشد!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست