یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

آیا باید سلطنت طلبها را بکشیم؟


کیومرث نویدی


• هم رزمان جمهوری خواه ما باید توجه داشته باشند که با برپا کردن یک جنگ مقدس میان دو جبهه پادشاهی خواه و جمهوری خواه، نه تنها جامعه شهروندی ایران را دچار انشقاقی باطل می کنند و از وزن و توان این جامعه در برابر جمهوری اسلامی می کاهند که ایران فردا را نیز گرفتار یک جنگ حیدری و نعمتی دیگر خواهند کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۹ اسفند ۱٣٨۵ -  ۱۰ مارس ۲۰۰۷


نشست لندن واکنش هائی را در میان هر دو گروه جمهوری خواهان و سلطنت طلبان بر انگیخته است که نمادواره ای از بن بست اندیشه ورزی در تاریخ معاصر ایران هستند.
بخشی از سلطنت طلبها، هم اندیشانشان را که در نشست لندن شرکت کرده اند؛ رفتگان زیر بلیط چپ ها و جمهوری خواهان می نامند؛ بخشیشان هم که به قول رنود خود می خواهند اعلیحضرت آینده باشند، از آنجا با نشست لندن بدند که آقای رضا پهلوی به این نشست نگاهی موافق داشته است؛ بخشی نیز پیرانی بازنشسته اند که در رژیم پیشین کیا و بیا و کر و فری داشته اند؛ به ناحق هم دار و ندارشان را گرفته اند و از میهن رانده اندشان و دارند سالهای آخر زندگیشان را شوالیه وار در جنگی مقدس با آسیابهای بادی سپری می کنند. بهتر است با آنها کاری نداشته باشیم.
باری،
اما ببینیم جمهوری خواهانی که ما جمهوری خواهانِ رفته با سلطنت طلبها را محکوم می کنند، چه می گویند:
اکبر گنجی، با صد و هشتاد درجه چرخش نسبت به نخستین مصاحبه ای که پس از خارج شدنش از ایران، با رادیو دویچه وله داشت (و این انگار برای او عادتی ثانویه شده است.) نوشت که نه تنها دموکراسی خواهی، بلکه، صلح طلبی هم عین جمهوری خواهی است؛ به دنبال او ف ـ تابان (از فعالین اکثریت) نیز شبیه به همین را گفت؛ دکتر کاظم علمداری در مقاله ای (روشنگر مثل کارهای دیگرش) ضمن روشن کردن مفهوم سلطانیسم، جمهوری خواهان را از این که سازمانشان را با سلطنت طلبها یکی کنند منع کرد. دکتر درویش پور نیز هم چنین و بعد جمهوری خواها ن لائیک نوشتند به کنگره فدائیان اکثریت که باید از خطای رفتن با سلطنت طلبها پرهیز کرد (البته نوشتند هم، در همان کنار، که از رفتن با جمهوری اسلامی هم باید پرهیز کرد) و بعد، باز، دکتر درویش پور، در مقاله ای، هشدار داد در باره حمله آمریکا به ایران و چاره کار را در این دید که جمهوری خواهان بر اتحاد خویش بی افزایند؛ نفهمیدم تا چه کنند. ولی منطق او در مصاحبه ای با تارنمای صدای ما (جمهوری خواهان دمکرات و لائیک) این است:
“اگر کل جامعه جمهوری خواه به جای نزدیکی به سلطنت و یا به سمت حکومت اسلامی به یکدیگر نزدیک شوند، به یکی از قدرتمندترین بدیل های جامعه ما تبدیل خواهد شد و از موقعیت مناسبتری برای نزدیک ساختن کل اپوزیسیون دمکراتیک به یکدیگر و تغییر نظام سیاسی در ایران برخوردار خواهد شد. در چنان شرایطی اندیشه اتحاد فراگیر، چالشی در انکار بدیل جمهوری خواهی و تبدیل آن به زائد ه های این و آن نخواهد بود. می دانم دشواری های جنبش جمهوری خواهی بسیاری را به صرافت نقد جمهوری خواهی و “مصیبت هایش” انداخته است. قصد من انکار نکات ارزشمند این نقد ها نیست اما مایلم اضافه کنم ما ایستاده ایم تا از گفتمان جمهوری خواهی و مزایایش در گذار از جمهوری اسلامی به دمکراسی در ایران دفاع کنیم!”
و در ادامه:
“ گرایشی هم در جامعه ما موسوم به جمهوریخواه وجود دارد که گرچه خود را قلبا جمهوریخواه می دانند، اما هویت سیاسی اشان را با جمهوریخواهی تعریف نمی کنند، بلکه بر تقدم دمکراسی بر جمهوری تاکید می نمایند... این گروه در صف بندی های سیاسی بیشتر در کنار هواخواهان احیای سلطنت قرار گرفته اند تا در کنار جمهوری خواهان. با این تاکید روشن است که در میان جمهوریخواهان دمکرات و لائیک اساسا کسانی حضور دارند که بر اهمیت سازماندهی جمهوریخواهان به مثابه راه رسیدن به دمکراسی تاکید دارند”.
دکتر جمشید اسدی ولی، در سلسله بحث هائی با دکتر حسین باقرزاده، نوشت که میان سلطنت طلبی و دمکراسی خواهی تضادی نمی بیند؛ اما، سلطنت طلبان کنونی ایران، از آنجا که در رسانه های همگانیشان کمتر اجازه سخن گفتن به مخالفین می دهند و نیز از انتقاد از رژیم شاه خودداری می کنند، دمکرات نیستند؛ ولی آقای فرخ نگهدار که اعلام کرده بود، قبلا: «ما ایستاده ایم که سلطنت به ایران بازنگردد.»، مانیفست اصلاح طلبی را داد و در آنجا برای اولین بار نوشت که هیچ دلیلی ندارد که سرنگونی طلبان جمهوری خواه و سلطنت طلب با هم متحد نشوند.
این قصه سر دراز دارد باری؛
اما،
از میان هر آنچه در این باره خوانده و شنیده ام، این سخن دکتر درویش پور شگفت زده ترم کرده است؛ بیم حمله یک ابر قدرت به یک کشور فقیر و نحیف می رود. برای نجات میهن همه آنانی که خانه یا ریشه در آن سرزمین دارند باید برخیزند و کاری کنند؛ اما او توصیه می کند که جمهوری خواهان اتحادشان را محکم تر کنند؛ چرا؟ آیا این دوست گرامی من به نتیجه منطقی آنچه نوشته است و پیشنهاد داده است کمی هم اندیشیده یا تنها فرصتی دیگر را مغتنم شمرده است برای حمله ای غیر مستقیم به نشست لندن: ببینیم نتیجه منطقی پیشنهاد دکتر درویش پور چیست: فرض کنیم، در حمله آمریکا به ایران، من جمهوری خواه افتاده باشم به زخم گلوله یا انفجار نارنجک یا بمبی و سلطنت طلبی آمده باشد کنار تن نیمه جانی که من باشم و خواسته باشد جرعه آبی به گلویم بریزد و تیماریم کند، آیا اگر بخواهم بر مبنای پیشنهاد دکتر درویش پور عمل کنم، استنتاج منطقی جز این خواهد بود که باید رو برگردانم و بگویم من فقط جرعه قمقمه هم اندیشم (جمهوری خواه لائیک دیگری) را می پذیرم؛ برو جمهوری خواه لائیک شو و برگرد؟!
آیا دکتر درویش پور به وجوه سلبی آنچه نوشته است اندیشیده است؟ آیا اندیشیده است که حق دفاع از میهن را از دگراندیش گرفتن، یعنی ملیت و هویت میهنی دگر اندیش را مخدوش کردن؟! باری او ننوشته است که تنها جمهوری خواهان باید به فکر میهن باشند؛ اما دعوت از جمهوری خواهان، تا در این موقعیت بر اتحاد خویش بی افزایند، جز این معنی نمی دهد که از هر اتحادی (گو برای نجات میهن) با غیر جمهوری خواهان بپرهیزند؛ تعارف نکنیم؛ جز این نیست.
و این دوست گرامی من یکی از نخستین کسانی ست که روزی، در مصاحبه با رادیو بیست و چهار ساعته لوس آنجلس، گفت: برای رهائی از دست جمهوری اسلامی هیچ چاره ای جز همکاری جمهوری خواهان و سلطنت طلبها نیست (نقل به مضمون و از حافظه.) پس مسئله چیست؟ در پی می کوشم درک و دیدم را نسبت به این موضع گیری ها توضیح دهم؛ به این امید که هم رزمانی که از آنها یاد کردم به پاسخ دهی بر آیند و باری شاید هم آنها من گمراه را به راه راست هدایت کنند. آمین!   

هورکهایمر و شاه
سالها پیش از آن که ما (یعنی مهرداد درویش پور و اکبر گنجی و دکتر کاظم علمداری و ف ـ تابان و من و....) به انقلاب علیه رژیم شاه برخیزیم، آنگاه که شاه به آلمان آمده بود و دانشجویان چپ گرای ایرانی و آلمانی علیه اش تظاهرات کرده بودند، ماکس هورکهایمر، پدر مکتب فرانکفورت، خطاب به آنها گفت: اگر شاه را سرنگون کنید، به احتمال زیاد، گزینه بدتری جانشینش خواهد شد. و به آنها زنهار داد: مارکس اشتباهات زیادی کرده است.
هورکهایمر بی شک شناخت دقیقی از مسائل ایران نداشت؛ ما حق داشتیم به دیکتاتوری شاه معترض باشیم و علیه او قیام کنیم، این کار را هم به سرانجام رسانده بودیم؛ روز پیروزی انقلاب دمکراتیک ما روزی بود که شاه دکتر صدیقی را خواست و به او پیشنهاد نخست وزیری داد، او از آن روز به بعد، دیگر نمی توانست مظهر اقتدار سنتی یعنی یک شه پدر باشد؛ حتی اگر بنای ما بر رسیدن به جمهوری می بود، می توانستیم در فضائی متعارف و به دور از هیجانات انقلابی بر خواست تشکیل مجلس موسسان پای بفشریم؛ ما، اما، دلخوش بدین بودیم که شاه را به عنوان فرد سرنگون کنیم: «شاه باید بَرَد!» در این کلام جادوئی خلاصه شدیم؛ یعنی نفی شدیم؛ یعنی استقلال اندیشه مان را واگذاشتیم؛ چرا که ما منتقمین بودیم نه روشنگران؛ تحقیر شدگانی بودیم که نجات خویش را در کلام پیرمرد خنزر پنزری هدایت باز می جستیم؛ بی اندیشه این که او تشنه آن آمده است که در کاسه سر ما جام پیروزی سر بکشد؛ او دشمن شاه از آن نبود که شاه دیکتاتور بود؛ از آن بود که شاه آزادی به زن داده بود؛ زن وزیر کرده بود؛ جامعه را تا حدودی عرفی کرده بود؛ ارکان اجتماعی را تا حدودی مدرنیزه کرده بود و...
در چرائی وقوع انقلاب اسلامی، در ایران، بسیار نظرها داده شده است؛ ناچارم تا به نتیجه گیری اصلی ام برسم، اینجا به کوتاهی، نکته ای را که کمتر به آن توجه شده است یادآوری کنم: جهان اسلام درگیر یک جنگ داخلی ست؛ این جنگ بر سر آزادی زن است که لازمه استقرار تمدن صنعتی ست؛ این تضاد بنیادین جهان اسلام است؛ یعنی از یک سو، بازگشت به تمدن زراعی ـ فئودالی، دیگر، ممکن نیست و از سوی دیگر، تا تمدن صنعتی بتواند مستقر شود، باید زن به آزادی ها و برابری حقوقی نسبی با مرد برسد و از همینجا مقاومتی فرهنگی که از اعماق می جوشد در برابر این بایستگی شکل می گیرد و نه تنها در ایران، که در همه جای جهان اسلام بدل به جهاد می شود علیه غرب کافر که ظاهرا مقصر صدور چنین تحفه لایتچسبکی به جهان اسلام است (هجمه فرهنگی)؛ در ایران نیز همین تضاد به اسلامی شدن انقلابی انجامید که هر کس از ظن خود یار آن شد. آن هم کی؟ درست در هنگامه ای که فضای روشنفکری ما سرمست دلدادگی سر از پای نشنلسانه ای بود نسبت به یک مفهوم نامتمایز و آوانتوریستی از انقلاب؛ و باری، یعنی درست در هنگامه ای که جامعه شهروندی ما، که می بایست حامل مدرنیته باشد و مهر دمکراسی بر انقلاب بکوبد، دو شقه شده بود: هیچ سازمان سیاسی ای نه از چپ ها و نه از ملیون، تظاهرات بیست هزار زن تهرانی را در امجدیه، که علیه انقلاب اسلامی و به طرفداری از قانون اساسی برپا شد، جدی نگرفت؛ من که آن زمان در کوران کار بودم، حتی یک بیانیه در حمایت از آن زنان ندیدم. کور شده بودیم؛ کر شده بودیم؛ با دو انگشت برافراشته، نه به علامت پیروزی، بلکه با این این پیام مسخره که «دو ماه دیگر!» بنا بود آخر خلافت خمینی فقط دو ماه دوام بیاورد؛ ٍانقلاب فوریه ما تمام شده بود؛ انقلاب اکتبرمان در راه بود و جنگ در همه سازمانهای چپ ما حالی بر سر این بود که کی لنین انقلاب اکتبر ما باشد و کی استالین آن. بسیاری از سازمانها بر سر همین شقه شقه شدند.
باری، بازگردیم به هورکهایمر؛ آیا این شگفت انگیز نیست که یک روشنفکر آلمانی سالها پیش از سرنگونی رژیم شاه و جایگزینی رژیم خمینی، این را پیش بینی کرده باشد که سرنگونی شاه به جایگزینی گزینه ای بسیار بار بدتر از رژیم شاه خواهد انجامید و اما، حتی یک روشنفکر ایرانی چنین پیش بینی ای نکرده باشد؟! راستی کدام جادو ما روشنفکران ایرانی را کر و کور کرده بود؟
توجه کنیم به زنهار هورکهایمر به دانشجویان چپ در باره مارکس؛ «مارکس اشتباهات زیادی کرده است.» هورکهایمر در آن بحث اما، تنها به یک اشتباه مارکس اشاره می کند: «او پیش بینی کرده بود که کارگران فقیر تر خواهند شد؛ اما بر خلاف پیش بینی او، در کشورهای صنعتی، طبقه متوسط به وجود آمد.» هورکهایمر به همین بسنده می کند و نمی گوید که مارکس این اشتباه را با اشتباهی بسیار بار بزرگتر و خطرناک تر دنبال کرد؛ او پرودون را که در «فلسفه فقر» اعلام کرده بود که وضعیت کارگران دارد بهتر می شود، در «فقر فلسفه» به خیانت به پرولتاریا متهم کرد و این بدعت شوم را به جنبش چپ هدیه داد که بر هر بازنگری و تجدید نظری برچسب خیانت بزند و ریویزیون را که اساس اندیشه ورزی ست بدل به یک تابو کند. این اشتباه مارکس به لنین و استالین اجازه داد که هر اندیشمندی را که به خود اجازه شک کردن در احکام آنان بدهد، بکشند؛ اما شاید این هم بزرگترین اشتباه مارکس نبود؛ بزرگترین اشتباه مارکس شاید این بود که اساس نمایندگی سیاسی را به سپهری رازآلود و قدسی سپرد؛ او در نامه ای به انگلس نوشت: «این نمایندگی ای که ما از پرولتاریا داریم، صادره از خود ماست.» و این دیگر یعنی ولایت فقیه. او در عالم خیال، از کارگران صنعتی طبقه ای فرضی و مجرد خلق کرد به نام پرولتاریا و خود را نماینده تام الاختیار آن طبقه دانست و این اجازه را به پیروان خود داد که خود را از زحمت دل به دست آوردن برای احراز نمایندگی مبرا کنند. به این گونه چپ، که قاعدتا بایست اساس کار را بر اندیشه ورزی و نقد و تجدید نظر مدام قرار دهد، خو کرد به قدیس سازی از یک سو و شیطان سازی از سوی دیگر؛ جنبش روشنفکری ما این میراث شوم را در قالب حزب توده به ارث برد و با مشی چریکی به اوج جنون ـ حماسه رساند و ضرب شد این گونه از نگاه به خطاهای شاه و رژیمش و همین شد که درست سر بزنگاه، آنجا که ما داشتیم می رفتیم که هدفهای به سرانجام نرسیده انقلاب مشروطیت را بر آوریم؛ همان بخش از جامعه ما که می بایست انقلاب را به ثمر برساند دو شقه شد.
هورکهایمر ضرورت انقلاب علیه شاه را درک نکرده بود؛ اما این را درست دیده بود که گیج سرانی که ما باشیم گند خواهیم زد؛ و زدیم.
جامعه شهروندی ما در برابر جمود اعماق ـ آتشفشان خاموشی که بنا بود جهالت و درندگی خمینی کبیر را یکباره از خود بازبترکاند و بازبتاواند ـ، بی دفاع شده بود؛ این فقط ما نبودیم که با درکردن چند گلوله در سیاهکل آن فضا را چنان هیجانی کرده بودیم؛ شاه و رژیمش نیز کار را، در واکنشی عصبی در برابر مشی چریکی، به ترور دولتی کشانده بودند و تک حزبی کردنی فرمایشی. نمی شد دیگر؛ آن وضعیت نمی توانست آنگونه ادامه یابد. پایه های تخت او هم در هوا بود؛ همه او را مسئول همه چیز می دانستند؛ حتی بدرفتاری یک پاسبان، مستقیما، به او نسبت داده می شد. او آخرین فرصت خود را برای رفتن به سمت آشتی ملی، پس از اصلاحات ارضی از دست داد؛ مصدق هنوز زنده بود و گمان نمی کنم آن بیانیه درخشان جبهه ملی؟ «اصلاحات آری! دیکتاتوری نه!» بی نظرخواهی از او نوشته شده باشد. (کاش کسانی از جبهه ملی این را روشن کنند) امکان آشتی، هنوز، با وصف چند صد اعدامی از بین نرفته بود؛ می شد علیه دیوی که در اعماق جامعه به بند کشیده شد بود، شهرواندن ایرانی را آشتی داد تا آن بیست هزار زن دلیری که در امجدیه جمع شدند، ٍآنچنان تنها نمانند.
همه اینها باری گذشته است؛ اما، آیا ما از این گذشته دردبار درسی گرفته ایم؟!
آیا اکنون، پس از این همه سال، به خود آمده ایم؟ و یعنی می پرسم از همه ارجمندانی که در آغاز این مقاله نام بردم: اگر بتوانیم زمان را بازگردانیم به روزی که شاه دکتر صدیقی را دعوت کرد به قبول پست نخست وزیری، آیا او را تشویق خواهید کرد به قبول پست و مردم را دعوت خواهید کرد به پایان دادن به انقلاب؟ یا کماکان دنباله گیران آن چند اشتباه کوچک مارکس باقی خواهید ماند: یعنی ۱ هر آن کس را که با سلطنت طلبها برود خائن (این بار به جمهور مردم و نه پرولتاریا) خواهید دانست و ۲ ـ (و این نتیجه منطقی پاسخ مثبت به پرسش نخست است): آیا شما نیز اعتقاد دارید که نمایندگی تان از جمهور مردم به صدور از خویش کافی ست؟ و یعنی اگر جمهور مردم در رفراندم فرضی رای به پادشاهی پارلمانی بدهد، توی دهن آن جمهور مردم خواهید زد؟
نه!
ما نمی توانیم زمان را به آن روز بازگردانیم؛ اما، آنچه اکنون می گوئیم و می کنیم تبلوری است از آنچه که اگر می توانستیم زمان را بازگردانیم، می کردیم.
هنوز اکثریت فدائیان خلق، بی هیچ توضیح منطقی و تاریخی ای، کنگره خود را در سالروز واقعه دردناک، تراژیک و اما کودکانه سیاهکل بر پا می کند که در هر گونه دیالوگی با رژیم شاه را بست و آن رژیم را به پلیسی شدنی دهشتبار کشاند و جمهوری خواهان لائیک ما در پیامی به آن کنگره، به جای هشداری در این مورد، به آنان گوشزد می کنند: مبادا بروید با سلطنت طلبها؛ (یعنی مبادا خودتان را نجس کنید.)
این هیچ، هنوز، بسیارانی از چپ های ما، ۲۲ بهمن، روز سرنگونی دولت دکتر شاهپور بختیار (دومین دولت به راستی مستقل، پس از دولت مصدق در دوران پادشاهی پهلوی) و بر مسند نشست خمینی را جشن می گیرند و ما در برابر آنها داریم به سکوت برگزار می کنیم.
و...
باری، بسیاری از رفقای ما، گرچه در مارکسیسم لنینیسم شک کرده اند و حتی اجازه انتقاد از مارکس به خود می دهند، اما، هنوز رفیق مانده اند؛ یعنی هنوز نگاهشان همان نگاه معتادی ست که جنبش چپ از بدترین وجوه مارکس کسب کرده است (و مارکس بسیاری وجوه خوب و یعنی درست نیز دارد، باری). آنها هنوز نگاهی دارند به جهان سیاست، قدسی مآب. و آن ور این قداست، البته که تنها می تواند نجاست باشد: «نکند حتی به خاطر نجات میهن با سلطنت طلبها بروید! نجس می شوید ها!»

کائوتسکی پیش و بعد از ارتداد
رسم شده بود که نویسندگان ارگانهای مارکسیست لنینیست ما، هر گاه دیگر در چنته مارکس و لنین و انگلس چیز دندان گیری برای توجیه تحلیل های خویش نمی یافتند، می رفتند سراغ کائوتسکی و قولی از او را چاشنی بحث می کردند؛ اما، یادشان نمی رفت که در حاشیه ذکر کنند: «کائوتسکی پیش از ارتداد»
کائوتسکی پیش گوئی کرد که تراشیدن مفهوم موهومی به نام دمکراسی بورژوائی و در تقابل نهادن آن با مفهوم موهوم دیگری به نام دمکراسی پرولتری، به کشتن دمکراسی راه خواهد برد و پیش بینی کرد که سوسیالیسم بدون دمکراسی به برده شدن کارگران خواهد انجامید؛ لنین میراث مارکس را در لجن مال کردن پرودون به اوجی شگفت انگیز ارتقا داد: کائوتسکی را مرتد اعلام کرد؛ خیلی زیاد ولی طول نکشید تا روی مدودف در «دادگاه تاریخ» بنویسد که شیوه تولید در شوروی زمان استالین ملقمه ای بوده است از برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری دولتی، شبه سوسیالیسم و در برخی عرصه ها سوسیالیسم. (و از یاد برد که بنویسد همه اینها در زمان خود لنین شکل گرفته بوده است.)
او ننوشته است کجا ها سوسیالیستی بوده است؛ اما، حتما بوده است؛ در همه جوامع سرمایه داری و حتی فئودالی و حتی برده داری و حتی آدم خواری هم، هر جا سفره مشترکی باشد، می شود از سوسیالیسم حرف زد.
اما برده داری و فئودالیسم و سرمایه داری خواندن آنچه که تحت رهبری های خردمندانه بلشویکها و البته شخص لنین، در شوروی ایجاد شد، گرچه واقعیت دارد؛ اما، متضمن یک ارفاق بزرگ است؛ اینجا به این مسئله نمی پردازم. تنها اشاره می کنم که برده داری شوروی بی هیچ مسئولیتی، حتی در حد تامین بخور و نمیر برای بردگان صورت می گرفت و فئودالیسمش هم گرفتن بهره مالکانه را به حد جنون آمیز مصادره بذر دهقانان کشانده بود و سرمایه داری اش را هم از این سخن طنز آمیز سر زبان کارگران شوروی می شود فهمید: آنها تظاهر می کنند که به ما مزد می دهند و ما تظاهر می کنیم که کار می کنیم.

خلیل ملکی و شاه
باری؛
و با این همه، من نیز همچون فدائیان اکثریت، به یقین، بر این باورم که باید به سوی سوسیالیسم رفت. اما، آیا منظور فدائیان اکثریت، یا دست کم بخشی از آنان، از سوسیالیسم، همانچه نیست که استالنینیسم در اتحاد جماهیر شوروی ساخت؟ من با نگرانی این را از جمهوری خواهان لائیک می پرسم و از دکتر مهرداد درویش پور؛ با این تذکر که در تقابل نهادن دمکراسی در شکل جمهوری با دمکراسی در شکل پادشاهی مشروطه مرا به یاد همان حکم تاریخا اثبات شده کائوتسکی مرتد می اندازد؛ این لجاج می تواند به کشتن دمکراسی برروید. آیا به این توجه دارید که نفی هر شکلی از دمکراسی، اعلام جنگی علیه خود دمکراسی ست؟!
خلیل ملکی پس از انشعاب از حزب توده به دربار شاه راه یافته بوده و گاه با شاه گپ و گفتی داشته است، خواندم جائی، که شاه روزی به او می گوید که خود را سوسیالیست می داند؛ ملکی به او پاسخ می دهد که سلطنت با سوسیالیسم خوانائی ندارد؛ شک ندارم که آن چه ملکی از سوسیالیسم در سر داشته است همان چه بوده است که بلشویسم در اتحاد جماهیر ساخت؛ باری، آن گونه از سوسیالیسم قطعا، تنها می تواند بر مبنای ولایت فقیه مستقر شود؛ یک جرثومه ایمانی و ایقانی ست. باید جمله رهروان کر باشند و کور تا جز فرمان رهبر نشنوند و جز تمثال مبارک او نبینند و این خود گونه ای مونارشی ست و هیچ گونه ای از مونارشی نمی تواند با گونه دیگری از مونارشی آمیخته شود؛ دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند. اما سوسیالیسم غیرمذهبی و یعنی سکولار بر مبنای تجربه های تاریخی متعدد، نشان داده است که می تواند با رژیم پادشاهی پارلمانی هم انطباق داشته باشد؛ نمونه سوسیال دمکراسی های هنوز به بن بست نرسیده اسکاندیناوی که به جرات می توان گفت مستحکم ترین نمودهای سوسیال دمکراسی هستند؛ از دید منطق سیاسی تجریدی (مجرد از الزامات اقتصادی) می شود در این نظامها، روزی را هم متصور شد که مالکیت خصوصی (در عرصه عوامل تولید) به کل مستحیل (توجه کنید نمی گویم ملغا) شده باشد؛ و باز شاه یا ملکه ای هم در قصرش لم داده و مردم را دلخوش به این کرده باشد که پدر یا مادری هویتی دارند. این نقش در جمهوری هائی هم که نخست وزیر در آنها حکومتگر است، باز حتی، به یک رئیس جمهور تشریفاتی داده شده است که راستی هم، مثلا در آلمان، تجدید انتخاب او کمی مضحک است؛ می تواند مادام العمر هم این نقش تشریفاتی را یک نفر بر عهده داشته باشد؛ چرا که مصدر هیچ تصمیم گیری ای نیست؛ حکمی نمی کند و نفوذی در جهان سیاست ندارد.
لجاج جمهوری خواهان لائیک در تن زدن از هر گونه ای از همکاری با سلطنت طلبان مرا به یاد این سخن ملکی می اندازد؛ دکتر درویش پور می گوید در میان جمهوری خواهان هستند کسانی که دمکراسی را با جمهوری یکی می بینند؛ (منظور او گمان کنم خود او هم باشد.) ولی آیا اینجا منظور از «جمهوری» به راستی همان «جمهوری» است یا یک نظم و نظام آرمانی دیگر؟ آیا آن دسته از جمهوری خواهان لائیک، هنوز به دنبال انسان طراز نوین نیستند؟ دلچرکین از انسان موجود و دلخوش کرده به انسانی که در آینده به وجود خواهد آمد؟
مولانا نوشت: دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر... کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
شاعری دیگر که نامش را هیچگاه ندانستم، جائی سروده است:
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ... عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
و هگل فرموده است: انسان این موجودی نیست که هست آن موجودی ست که در آینده خواهد بود.
شک نیست که هر سه این بزرگواران خود را نمونه و الگوی آن انسان متعالی می دانسته اند که باید با چراغ دنبالش گشت و عالمی دیگر برای او ساخت و در آینده منتظر ظهورش بود: انسان طراز نوین یا ابر انسان نیچه. و این خیال جز به کشتن انسان موجود و یعنی کشتن انسانیت راه نمی برد؛ بخشی از هم میهنان ما سلطنت طلبند؛ چه کارشان کنیم؟ به عنوان نمایندگان خودخوانده جمهور مردم، به آنها اعلام جنگ بدهیم یا چه؟ این را تنها حق خواهیم داشت انجام دهیم اگر سلطنت خواهی را در نفس خود ضد دمکراسی بدانیم (بازگردیم به سخن دکتر درویش پور، در قولی که از او نقل کردم.)
اما، آیا سلطنت در نفس خود ضد دمکراسی و ضد جمهور مردم است؟
دکتر جمشید اسدی می گوید: نه! ولی این سلطنت طلبهای ما دمکرات نیستند.

دکتر اسدی و برنشتاین
کائوتسکی با لنین جدال داشت که چرا میان دمکراسی پرولتری ودموکراسی بورژوائی تقابل ایجاد می کند و با برنشتاین جدال داشت که چرا اساسا متمایز بودن پرولتاریا از دیگر طبقات اجتماعی را زیر سوال برده است.
برنشتاین معتقد بود که جدا کردن بخشی از جامعه به نام پرولتاریا و خواهای سروری این بخش بر دیگر بخش های جامعه شدن درست نیست، کل جامعه را عقب نگاه خواهد داشت؛ او توصیه می کرد که باید کل بخش های جامعه دمکراسی را از آن خود کنند؛ تنها در این صورت است که سوسیالیسمی متصور خواهد بود؛ بنا بر نظر برنشتاین، سوسیالیسم دمکراتیزه شدن همه عرصه های هستی اجتماعی و از جمله عرصه اقتصاد است.
باری، دکتر اسدی درست می گوید سلطنت طلبهای ما دمکرات نیستند یا دست کم می شود گفت در حد کمال دمکرات نیستند؛ بدون شک بخشی از آنها در حد مسخره ای به ماستمالی دست می زنند؛ برخی رسانه های همگانیشان بدجوری سانسور می کنند. کمتر اجازه سخن گفتن به مخالفان می دهند؛ از انتقاد از رژیم شاه تن می زنند (بگذریم که یکی از پاهای ثابت در رادیوی سلطنت طلب بیست و چهار ساعته لوس آنجلس همین دکتر مهرداد درویش پور ضد سلطنت طلبی ست) و... و اما اینها چه ارتباطی دارد به آن دسته از سلطنت طلبانی که در نشست لندن نشسته اند، با یک عده مخالف سلطنت، تا با آنها به این توافق برسند که دمکراسی و حقوق بشر مقدم است بر هر سلیقه و پسند سیاسی دیگری و پای میثاقی را امضا کنند که در آن به صراحت قید شده است که حکومت نمی تواند توارثی باشد؟!
خب! بپذیریم که همین دسته از سلطنت طلبها نیز به حد کافی دمکرات نیستند؛ ولی آیا اگر ما جمهوری خواهانِ قطعا دمکرات ـ که نمایندگی از جمهور مردم را به صدور از خویش داریم ـ با آنان بستیزیم دمکرات خواهند شد؟
دکتر درویش پور می گوید در مصاحبه اش که اگر جمهوری خواهان با هم متحد شوند بدیلی قدرت مند خواهند شد در برابر جمهوری اسلامی؛ می پرسم از او، تا بعد با سلطنت طلبان چه کنند؟ از شرکت در رفراندمی که بناست در فردای فرضی پس از جمهوری اسلامی برگذار شود محرومشان کنند؟! آنان را سرکوب کنند؟! به سان آن امیر انگشت درکنند و در جهان، این بار نه قرمطی، که سلطنت طلب بجویند و بر دار کنند؟!
بی هیچ تردیدی تعیین کنندگی باید با جمهور مردم باشد؛ در غیر این صورت نمی توان از دمکراسی سخن گفت؛ اما بر مبنای کدام تجربه تاریخی، تعیین کنندگی جمهور مردم را با رژیم جمهوری می توانیم یگانه بگیریم و پادشاهی پارلمانی را خلاف تعیین کنندگی جمهور مردم بدانیم؟ و باز یادآور می شوم در جهان انسان تنها می توان از ابطال پذیری حرکت کرد و نه از اثبات پذیری؛ من به هیچ رو ادعا نمی کنم که اگر پادشاهی در ایران احیا شود قطعا دمکراتیک خواهد بود؛ اما، می گویم که همین حکم در مورد جمهوری هم صادق است.
هم رزمان جمهوری خواه ما باید توجه داشته باشند که با برپا کردن یک جنگ مقدس میان دو جبهه پادشاهی خواه و جمهوری خواه، نه تنها جامعه شهروندی ایران را دچار انشقاقی باطل می کنند و از وزن و توان این جامعه در برابر جمهوری اسلامی می کاهند که ایران فردا را نیز گرفتار یک جنگ حیدری و نعمتی دیگر خواهند کرد.
به جز دیوانه هائی همچون نرون، بقیه دیکتاتورها، از روی عطش خون آشامی آدم نکشته اند؛ البته مستبد باید استعداد آدم کشی داشته باشد؛ اما، استبداد بیش از آن که پی آمد ابتلائات شخصیتی مستبد باشد، برآمد موقعیت ویژه ایست که شخص مستبد در آن قرار گرفته است؛ یعنی این ناگزیری های بر آمده از موقعیت های ویژه هستند که مستبد را خلق می کنند؛ موقعیت های هیجانی، برانگیختگی های بدون جهت، عصبیت های تصنعی و اینگونه تشنج های اجتماعی زاینده ترور دولتی هستند؛ اگر شخص مستبد در اعمال ترور دولتی مقصر است که هست، در ایجاد موقعیت ویژه ای که زمینه رویکرد او را به ترور فراهم می کند، او تنها مقصر نیست.
با ترسیمی از دو احتمال در آینده پس از جمهوری اسلامی می کوشم منظورم را روشن کنم: فرض کنیم دوگزینه جمهوری پارلمانی و پادشاهی پارلمانی در رفراندم آینده به رای گذاشته شوند؛ ناگزیر یکی از این دو رای خواهند آورد؛ در حالتی که دو بخش جمهوری خواه و پادشاهی خواه جامعه ما، در لجاجی فرساینده با یکدیگر به پای رفراندم رفته باشند؛ هر یک از دو گزینه که اکثریت آرا را بیاورد، خود را از همان آغاز کار، با اپوزیسیونی برانداز مواجه خواهد دید؛ و پس، یا باید میدانی را که اراده اکثریت مردم ایران به او داده است (چه در وجه جمهوری پارلمانی و چه در وجه پادشاهی پارلمانی) واگذارد، که در این صورت به رای اکثریت جمهور مردم پشت پا زده است و یا باید دستور ترور سرخ (یا سیاه) صادر کند؛ در این صورت، جامعه، در هر دو شکل محتمل، به سرعت به سمت پلیسی شدن پیش خواهد رفت؛ اراذل و اوباش سازمان اطلاعات و امنیت را به وجود نامبارک خویش مزین خواهند کرد و ترور دولتی را به مرزهای جنون خواهند رساند.
اگر سلطنت طلبان ما دمکرات نیستند (که البته گمان نمی کنم بسیاری از جمهوری خواهان ما بیش از آنها دمکرات باشند) با قهر کردن از آنها، با بایکوت آنها، با تحریم آنها، ما جز به تقابل با آنها در خود گره گاه دمکراسی نخواهیم رسید؛ یعنی در جنگی که با آنها داریم این اصل دمکراسی راست که ناچار خواهیم کشت. قول برنشتین را به یاد داشته باشیم: او می گفت سوسیالیسم در گرو دمکرات شدن همه بخشهای جامعه است؛ ما نگوئیم سوسیالیسم؛ بگوئیم آینده ای که نمی دانیم چیست و اما بهتر از گذشته و حال باید باشد؛ این آینده در گرو آن است که همه بخشهای جامعه ایران دمکرات تر شوند؛ و این با قهر کردن و تحریم کردن و نجس شمردن و ایجاد قداست در سپهر سیاسی ممکن نمی شود؛ تنها شرط را می توان خداحافظی با اقتدار سنتی قرار داد؛ یعنی خداحافظی با هر گونه اقتداری که توجیه خویش را از سپهری فراتر از جمهور مردم می جوید و توجه کنید به میثاق ها و بیانیه های نشست های برلین و لندن.
و این را به عنوان یکی از جمهوری خواهان نشست لندن اضافه کنم: تجارب تاریخی معاصر، همگی، نشان می دهند که کار روشنفکر، در عین حال که باید مبارزه بی امان با هر گونه ای از اقتدار سنتی باشد، نمی تواند تحمیل یک شکل آرمانی بر جامعه باشد؛ بل تنها می تواند بستر سازی برای آن باشد که جامعه مفروضی، با دردها، گرفتاریها و استعدادهای حتما نسبی اش، بتواند به بهترین برآمدی برسد که برآوردنش از جنم آن جامعه ممکن است؛ خود را الکوی انسانی که در آینده باید به وجود آید قرار ندهیم و به کشتن انسان موجود برنیائیم.
گمان می کنم آن دسته از رفقائی نیز که از مارکسیسم هم قهر کرده اند و حتی منکر وجود طبقات هستند و در اقتصاد به نولیبرالهائی بدل شده اند صد در صد فون هایکی و فریدمنی (توجه کنید به مانیفست آقای نگهدار و مقاله دکتر اسدی)، تا این دید را از خود کنند، باید کمی به خود زحمت بازاندیشیدن در معیارهایشان را بدهند:
هر آنچه را خواسته ام بگویم انگار گفته ام؛ می ماند یک نکته:
در این مقاله، در کنار دکتر درویش پور و دیگران، نام دکتر اسدی و آقای نگهدار هم آمد؛ باید این فرق را بگذارم وگرنه مشغول الذمه خواهم شد: گمان نمی کنم دغدغه این دو بزرگوار دمکراسی باشد؛ برداشت من از مانیفست اصلاح طلبی و مقاله آخر آقای اسدی این است که آنها از آنجا با سلطنت طلبها کارد و پنیرند که نمی شود در کنار سلطنت طلبها بود و با این یا آن جناح جمهوری اسلامی هم نرد مسالمت باخت و انباز (گو مغضوب) مصالحشان شد، در آنچه دارند بر سر ایران می آورند؛ عرض کردم؛ مرزبندی من بدرود با هر گونه ای از اقتدار سنتی ست و در مانیفست اصلاح طلبی آقای نگهدار که در آن دولت و حکومت جا به جا (لابد از سر تسامح) یگانه فرض می شوند، از همه گونه دولت و حکومتی سخن رفته است جز حاکمیت فاشیستی جمهوری اسلامی. و این فاشیسم را به عنوان دشنام به کار نمی برم؛ در این مورد گفته ام و نوشته ام (به مقالٍه «جنگ جهان اسلام در خود یا با غرب» از «نوید کیوان»، در سایت مانی رجوع کنید) و اگر لازم باشد باز می نویسم و می گویم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست