سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دختر چاق
آندره دوبوس


علی اصغر راشدان


• لوئیزو شانزده ساله که بود، پسری تو یک کبابی بوسیدش، پسر مست بود، زبانش را تو دهن لوئیز فرو کرد و دستهاش را رو باسن هاش بالا و پائین خیزاند. پدرش اغلب می بوسیدش. پدرش باریک و مهربان بود و نگاهش که میکرد، لوئیز میتوانست پرتوهای عشق و دلسوزی را تو چشمهاش ببیند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۵ خرداد ۱٣۹۷ -  ۲۶ می ۲۰۱٨


 
Andre Dubus
The Fat Girl
آندره دوبوس
دخترچاق

          لوئیزوشانزده ساله که بود، پسری تویک کبابی بوسیدش، پسرمست بود، زبانش را تودهن لوئیزفروکردودستهاش راروباسن هاش بالاوپائین خیزاند. پدرش اغلب می بوسیدش. پدرش باریک ومهربان بودونگاهش که میکرد، لوئیزمیتوانست پرتوهای عشق ودلسوزی راتو چشمهاش ببیند.
    قضیه ازنه سالگیش شروع شد. مادرش گفت « بایدمواظب خوردنت باشی، می ببینم سوخت وسازمنوداری. »، لوئیزگیس های بلوندپریده رنگ مادرش راداشت. مادرش ترکه ای وخوشگل بود، خودراشق – رق نگاه میداشت وکم میخورد. هردونفرشان تنهانهارمی خوردند، برادربزرگش ساندویچ وسیب زمینی سرخ کرده می خورد. درفاصله ای که مادرش سیگارمی کشید، لوئیزظرف نان، آبدارخانه ویخچال راخیره نگاه می کرد. مادرش می گفت « این کارخوب نیست، پنج سال دیگه تودبیرسانی، اگه خپله باشی، پسرادوستت نمیدارن، ازت نمیخوان باهاشون بری بیرون. »، پسرهاهنوزپنج سال باهاش فاصله داشتند. میرفت تواطاق وحول حوش یک ساعت منتظرمی شد، میدانست مادرش دیگربه اوفکرنمی کند، آهسته توآشپزخانه می خزید، حرف زدن مادرش باتلفن یاازپله هابالارفتنش راگوش میداد، درظرف نان، درانبارآشپزخانه، درمرباوکره بادام زمینی رابازوساندویچ رازیرپیرهنش قایم میکردومیرفت بیرون یاتوحمام می خورد.
    پدرش وکیل بودوپول زیادی درمیاورد، واردخانه که میشد، شادوپریده رنگ به نظرمیرسید. مارتینی زیرپوستش رارنگ آمیزی وسرشام بازن وبچه هاش صحبت میکرد. به مادرلوئیزمی گفت « آه، یه سیب زمینی بده لوئیز، اون یه دختربزرگه دیگه. »، صدای مادرش تندوتیزمی شد
« اگه اون یه سیب زمینی بخوره، دیگه نباید دسربخوره.»، پدرش می گفت « هردورابایدبخوره. »، به لوئیزنزدیک می شدوگونه، دست یابازوش رانوازش می کرد.
    تودبیرستان دونفردوست دخترداشت. شب هایاتعطیلی هاباماشین می گشتندیامی رفتندسینمامی. توسینمامجذوب ستاره های چاق می شد، فکرمی کردچراچاقند. میدانست خودش چراچاق است، چاق بود، چراکه لوئیزبود، چراکه خداآن شکلی ساخته بودش، چراکه شبیه دوستهاش جوآن ومارجوری نبود، آنهاشیرمی نوشیدندوبعدازمدرسه خودراتکان میدادندوپوست واستخوان بودند. ستاره های سینماچه؟ بامهارتشان، باچهره پهن وپروپیمانشان؟ آنهاهم مثل اسقف هامفری وزنش که گاهی شام مهمانشان بودندوبه گفته مادرش، میان امکانات رفاهی خم برداشته بودند، بی پروامی خوردند؟ سعی کرده اندوزن کم کنند؟ گرسنه وعصبانی اطراف پرسه زده وبه غدافکرکرده اند؟ لوئیزفکرکردآنهابادوستهاشان گوشت بی چربی وسالادمی خورندوتوخانه که می روند، باباگت فرانسوی ساندویچهای گنده ی عجیب درست میکنندومیخورند، امابیشتر باورداشت آنهادست به این اشتباهات نمی زنند. آنهاچاق بودند، چراکه چاقی رابرگزیده بودند. به چیزی دیگرهم اطمینان داشت ومیتوانست توچهرشان ببیند: آنهاپنهانی چیزی نمی خوردند، خودش این کاررامی کرد. نه ساله که شد، دزدکی وشادمانه توآشپزخانه می خزید. تومراسم دبیرستان، شیرخوری فریبکاربود. دونفردوستش هم رازش رانمی دانستند. جوآن باریک ودرازبودوپستانهای برجسته ای داشت وبه اندازه کافی جذاب بود، تمام چیزی که لازم داشت، یک لحظه نگاه کردن کسی توصورتش بود، مدرسه بزرگ بودوتوهرکلاس دخترهای خوشگل زیادبودندوتوتمام راهروهاراه میرفتند، هیچکس هیچوقت احتیاج نداشت یک لحظه نگاه توصورت جوآن بیندازد. مارجوری هم باریک اندام بود، یک دخترسیگاری شدید، باخنده شکننده وخیلی باهوش، دربرابرپسرهاخجالتی بود، میدانست به این دلیل که ضریب هوشیش ازآنهاربالاتراست وناراحت شان می کند، نمیتوانست بفهمدیانمیتوانست به سطح زندگی آنهااعتقادداشته باشد. قبل ازگرفتن دکتراازدانشگاه کالیفرنیا، بایدگرفتاریک انهدام عصبی می شد. جائی که بعد بایک فیزیکدان ازدواج وشوروشوق عملیات سکسی نامحدودرادرخود کشف کرد. رونیمکت، روفرش، تووان حمام وروماشین لباسشوئی باشوهرش عملیات سکسی داشت. آن زمان درگیرحوادث زیادی بودوهیچوقت به لوئیزفکرنمی کرد. جوآن سرآخربزرگ شدن رامتوقف وباحس اعتمادو جذابیت، شروع به حرکت کرد. توکالج یک جفت عاشق داشت، توشش سال اقامتش دربوستون هم عاشق های زیادی داشت. سرآخربامردی میانه سال ازدواج کردکه ویراستاربودودوپسردراوایل ۱٨سالگی داشت. شوهرش زیادمی نوشید، نرمخووازمعاشقه پسروارش بااو قدرسناش بود. زن قبلیش بامردمحبوبش، دریک کوهنوردی درهمشایرکشته شده بود. جوآن هم به لوئیزفکرنمی کرد، جزاوایل که هنوزعشاق گوناگون داشت وهنگام همخوابی باهرکدامشان به طرزعجیبی هیجانزده می شد. گاهی، شب هنگام که میان بازوهای یک مرددرازشده بود، به لوئیزمی گفت چطورتودبیرستان هیچکس سراغش نمی آمده، چراکه باریک وصاف وساده بوده(جوآن هنوزهم معتقدبودکه صاف وساده بوده که هرگزواقعیت نداشته)وتو تعطیلی های آخرهفته وگشت های شبانه، طرف دوستی بایک دختر هوشمند روانپزشکی و یک دختر چاق خجالتی رانده شده. جوآن باکمک اسکاچ ودلسوزی نسبت به خود، بامبالغه تعریف می کرد، چراکه نیازداشت مردبیشترمیان بازوهای خودفشارش دهد.
    جوآن ومارجوری درباره لوییزمی گفتند« هیچوقت چیزی نمیخوره. »، آنهاتومدرسه نهارمیخوردندومی دیدندلوئیزسیب زمینیها، راویولی(خوراکی ایتالیائی)وماهی سرخ کرده راپس میزند. هرازگاه فقط برای یک سالادتوصف کافه تریامی ایستاد. لوئیزرادختری این شکلی به خاطرمی آوردند: دختری بیچاره که تقدیرش بااندامی خپله رقم خورده. توخانه میرسیدو ساندویچ هائی راکه درست می کردومیبردتواطاقش، هیچکس نمیدید. هیچکس فروشگاه راه شیری و انگشت های چرب شده باروغن بادام وشکلاتهای هرشی رانمی دیدکه ته کمدوپشت وسائل وعروسکهای دوران کودکیش پنهان شده بودند. لوئیزمزورنبود. بیرون خانه که بود، واقعاباورداشت رژیم دارد. شیرینیهارافراموش میکرد – شبیه مردی که تودفترش جلوی ضبط صوت حرف میزندو ممکن است عکسهای هرزه ی پنهان توکفش کهنه توی کمدش رافراموکند. وقتهای از خانه دوربودنش، درانتظارتمایلش، به شیرینی فکرمی کرد. یک شب باماشین ازسینمامیرفتندخانه، مارجوری گفت « توخوشبختی، سیگارنمی کشی، پنهان کردنش ازخانواده، واسه م وحشتاکه.» ، لوئیزطرفش برگشت، رازآمیزوزیرکانه خندید. آرزوداشت توخانه وتورختخواب باشدوتوتاریکی آخرشب شکلات بخورد. لوئیزاحتیاج به سیگارکشیدن نداشت، ایرادویرانگردیگری درانزوای خودداشت.

*
    باخودبردش کالج، فکرکردپشت سرمی اندازدش. حرکتی ازجائی به جای دیگر. یک اطاق تازه، بدون قفسه خالی کمد، کاری می کندکه خودش نمیتوانست بکند. لباسهای گشاد خودراجمع کردورفت. دوهفته مشغول نام نویسی، خجالت زدگی وکلاسهابود، بعدخودراتوخانه حس کرد. اطاقش ازاطاق متل بزرگترنبود. دیوارهادیگرنمی پائیدنش، حس کرددوستهاش هستند، لوئیزرازهاش رابه آنهاداد. دورازمادرش، لازم نبودمواظب اوضاع باشد، شیرینی هارا توکشوش می گذاشت.
    کالج درماساچوست وکالجی دخترانه بود. کالج راانتخاب وشب درباره ش باپدرومادرش صحبت که کرد، همه قدردان بودند، ازحرف زدن درباره پسرهاکه گاهی انگارگفتگودرباره هیچ چیزنبود، جزپسرها، خودداری کردند، حرفهای عاقلانه زدند. آنجاهیچ پسری نیست، مجبورنیستی بااین قضیه برخوردکنی. درنگاه پدرش دلسوزی وشهامت ودرنگاه مادرش نومیدی وصداش شکننده بود. درباره کلاسهای کوچکی هم که لوئیزبایدبیشتردقت کند، حرف زدند. لوئیزخودراتواین کلاسهای کوچک مجسم کرد،خودرازیرنگاه یک معلم مجسم کرد، مثل دخترهای دیگر، احتیاج به دقت خاصی نداشت.
    دخترهای کالج ازخانواده های ثروتمندبودند، امابیشترلباس های مردم طبقات دیگررامی پوشیدند: پیرهن کاروشلوارجین، خیلی شان روپوش می پوشیدند. لوئیزهم روپوشهائی خرید، آنقدرآنهاراشست تابه رنگ آبی کمرنگ تیره درآمدندوتوکلاسهامی پوشید. توکافه تریابه سبک دبیرستان غذامیخورد، نه طوری که وزن کم کند، حتی دروغهای خودراهم تحمل نمی کرد. کم خوریش درمیان جماعت، تبدیل به یک عادت خوب شده بود. همه توسالن ورزش ورختکن بادخترهای دیگرحرف میزدندوتومحوطه بازی والیبال وبدمینتون، شورت می پوشیدند، لوئیزازاندام خودمتنفربود. اندام خودراهنگامی خیلی دوست داشت که برآن آگاهی نداشت: شب تورختخواب وبعدازرهائی ازشرروزوغافل ازخود، توخوابی نجیبانه بود.قسمت هائی ازبدن خودرادوست داشت، چشمهای قهوه ای خودرادوست داشت، هرازگاه توآینه نگاهشان می کرد، چشمهای ورم آورده ای نبودند. فکرکردچشمهاش پنجره های یک روح لطیف ویک قلب خوب هستند. لبهاوبینی وچانه به زیبائی شکل گرفته بین گونه های پهن وورم آوده خودرا دوست داشت. بیشترازهمه گیس های بلندبلوندپریده رنگ خودرادوست داشت. دوست داشت آنهارابشویدوخشک کندولخت تورختخواب درازبکشد، بوی شامپوراببویدوگیس های نرم راروگردن وشانه وپشتش حس کند.
   تنهادوستش توکالج کاری ترکه ای بودوعینک ته استکانی میزد. شب تواطاق لوئیزاغلب گریه می کرد. لوئیزنمیدانست کاری چراگریه میکند. کاری گفت: گریه میکند، چراکه شادنیست. نتوانست چیزبیشتری بگوید. لوئیزگفت:اوهم شادنیست، کاری باهاش هم اطاق شد. یک شب درباره پدرومادرش ورفتاری که باهم داشتند، ساعتهابارنج واندوه حرف زد. هق هقش راکه پایان داد، لوئیزباهاش رفت تورختخواب، بعدکاری تواطاق تاریک راه رفت وگفت:
« لوئیز، خواستم بگم، هفته پیش یه شب ازخواب بیدارشدم، رختخوابت بوی شکلات میداد. هروقت دوست داری بخوری، دوست دارم جلوی من بخوری. »
    لوئیزتورختخواب شق – رق شد، نتوانست به گفتن چیزی فکرکند. درسکوت، ترسیدکاری فکرکندخواب است وفرداصبح یافرداشب حرفش رادوباره تکرارکند. سرآخرگفت:
« اوکی، اگه خواستی بگو، خودتم آزادی ورداری، شکلاتاتوکشوبالائیه. ازیادآوریت ممنونم. »
   چهارسال هم اطاق بودند، تابستانهانامه ردوبدل میکردند. اول هرپائیزهم رادرآغوش می گرفتند، باخنده واشک، خوشامدگوئی می کردندومی رفتندتواطاقشان که درتابستان خالی وتمیزمانده بود. هیچکدامشان تابستان راخوش نداشتند. کاری دوست نداشت توخانه باشد، پدرومادرش هم رادوست نداشتند. لوئیزتوشهرکوچکی درلوئیزیانازندگی می کرد. تابستان را دوست نداشت، تماسش باجوآن ومارجوری قطع شده بود، هم رامی دیدند، اماباگذشته فرق داشت. دوست داشت تنهاباپدرش باشدونه باهیچکس دیگر. لکه های ناامیدی درچشمهای مادرش درفرودگاه، طلایه داریک لشگرازفامیل وآشنای منتظربود. آنهادرخیابانها، توفروشگاهها، توکلوب شهرک حومه ای، توخانه وخانه های خودشان، لحظه اول خوشامدگوئی، نگاههاشان به لوئیزمی گفت « توکه مثل اولاوتموم مدت که به خاطرمی آوریمت، حالام که رفتی کالج وبرگشتی، هنوزم خپله ای، لویز! »، چشم که برمی داشتند، لوئیزدلتنگ کالج وکاری می شدو برای دوستش نامه می نوشت. این قضیه هم اندوهگینش می کرد. تحملش آسان نبودکه کاری تنهادوستش بود. کالج راتمام که می کردند، دیگرهیچوقت هم رانمی دیدند. وجودش درجهان ازهمه جداافتاده بود. این قضیه وقتی شروع شدکه بچه بودوتوآشپزخانه می خزید. حالاجدائی خیلی تندوتیزتربود. دوستی بی تناسبش باکاری درمخاطره به نظرمی رسید. دنیائی که مقدرشده بوددرآن زندگی کند، درمقایسه باشبهای صمیمی اطاقشان درکالج، هیچ چیزی نداشت.
    تابستان قبل ازسال آخرکاری عاشق شدودرباره عشقش به لوئیزنوشت، بیشترازآن ننوشت وبیشترازآن که کاری بخواهدنامه نوشتنش راقطع کند، لوئیزراناراحت کرد. پائیزکه برگشتند اطاقشان، باهم نزدیک ومیانه شان گرم بود، کاری هنوزگوش وقلب لوئیزرالازم داشت، شبهادرباره پدرومادروتکرارعصبانیش ومنبع هرگزکشف نشده ی دوستی دودوست، حرف میزد. کاری تویک تعطیلی هفته، ناگهان بلیط اتوبوسی خریدورفت بوستون که دوست پسرش آنجادررشته موزیک تحصیل میکرد. درطول هفته اغلب درباره سکس حرف میزد. مطمئن نبودکه عملیات سکسی راخوش می داشته، لوئیزشکلات میخوردوگوش میداد، مطمئن نبودکاری واقعیت رامی گفت. برپایه نامه هائی که تابستان گذشته نوشته بود، کاری آن حالتهای لذتبخش که ممکن بودلوئیزهیچوقت تجربه نکندراپنهان میداشت.
   کاری یک شب یکشنبه ازبوستون که برگشت وکیسه شبش رابازمی کرد، لوئیزرانگاه کردوگفت « امشب تواتوبوس داشتم درباره توفکرمی کردم. »
   لوئیزچهره نگران ومصمم کاری رانگاه وخودرابرای تحقیرآماده کرد.
کاری حرفش رادنبال کرد« درباره تووبعدازفارغ التحصیل شدنمون فکرمی کردم. میخوای چه کارکنی؟ میخوای ازخودت چی درست کنی؟ همونجورکه من عاشقتم، میخوام توهم عاشق من باشی. لوئیز، اگه کمکت کنم، واقعاکمکت کنم، میخوای رژیم بگیری؟... »

    لوئیزواردمرحله ای اززندگیش شدکه همیشه به خاطرمی آورد - راهی که بعضی افرادفقیرراتحمل پذیرمی کند. رژیم گرفتنش روزبعدشروع نشد. کاری گفت « دوشنبه جوری غذابخورکه انگارروزآخرزندگیته. »ولوئیزبرای اولین مرتبه ازدوران مدرسه ابتدائی، واردیک کافه تریای کالج شدوهرچیزی که میخواست، خورد. سرصبحانه، نهاروشام، اطراف میزراپائیدتاببیند دخترهای دیگرمتوجه خوراکهای توسینیش هستندیانه، کسی متوجهش نبود. حس کردتوقضیه حکمتی فراترازدرک اوست. شب تواطاق، چهارشکلات بازمانده راهم خورد. کاری درطول روزیک یخچال کوچک اجازه کرد، یک کتری برقی، یک مخلوط کن برقی ویک گرماسنج حمام خرید.
لوئیزصبح سه شنبه روی ترازوایستادوکاری تودفتریادداشت نوشت : ۱۴اکتبر، ۱٨۴پوند. یک فنجان قهوه سیاه واملت یک تخم مرغ برای لوئیزدرست کردوموقع خوردن کنارش نشست. کاری برای صبحانه به اطاق نهاری خوری که رفت، لوئیزمدت سی دقیقه دراطراف کالج راه رفت، راه پیمائی بخشی ازبرنامه تومحوطه کالج قشنگ بود، حداقل یکی ازهردرخت نیوانگلندتوچمن هارشدکرده بود، لوئیزتوگرمای صبحگاهی احساس امیدواری کرد. ظهرهم راتواطاقشان ملاقات کردندوکاری یک تکه همبرگربراش سرخ وباکاهوازش پذیرائی کرد. بازدرفاصله نهارخوردن کاری تواطاق پذیرائی، لوئیزراهپمائی کرد. ازگرسنگی بیحال بودواحساس تهوع میکرد. درطول کلاسهای بعدازظهرعصبی وگرفتارکشیدگی بود، مدادش رامی جویدوپاشنه پاهاش راروزمین می کوبیدوساقهاش رابه هم میمالید. عصردیرگاه تواطاق که برگشت، خیلی خوشحال شدکه کاری توآغوش کشیدش. حس کرده بودیک دقیقه دیگرهم نمیتواندگرسنگی راتحمل کند، اماحالاوباکاری، فهمیدمیتواندحداقل تمام شب راهم دوام آورد، میخوابد، فرداکه فرارسید، باهاش روبه رومی شود. کاری یک تکه استیک سرخ وباکاهوازش پذیرائی کرد. درفاصله شام خوردن کاری، لوئیزمطالعه کرد. بعدباهم بیرون رفتندتاقدم بزنند.
    تمام باقیمانده سال، مراسم رژیمش به همان صورت گذشت. کاری به تناوب، شام ماهی، سینه مرغ واستیک کباب می کرد، هرروزتقریبابه بدی روزاول بود. لوئیزغروبهاتندمزاج بود. تمام زندگیش ازخلق وخوی بیمارگونه رنج نبرده بود، حالادرمدت گرسنگی، میدیدشکلی شیطانی برروحش مسلط است. اغلب باتندی باکاری حرف میزد. یک مرتبه توراهپیمائی بعدازشام، کاری ازشبهای اندوهگین حرف زد، ازاین که تاریکی چقدرخودآگاهیش راتندمی کندونمیداندچراتوکالج است. چراتحصیل می کند، چرابامردم دیگرروی زمین راه میرود. آنهاروی یک پل چوبی ایستاده بودند، پائین وآبگیرتیره رانگاه می کردند. کاری حرفش رادنبال کرد. احتمالاکمی بعدگریه می کرد. لوئیزناگهان گفت:
« من ازکاهوتهوعم میگیره، توباقیمونده زندگیم، دیگه نمیخوام یه باردیگه یه لاخ کاهوببینم، ازش متنفرم. دیگه نبایداونوبخریم، اون زشته. »
   کاری ساکت بود. لوئیزبهش خیره شد، دردوآزرگی توچهره کاری، ساکت وشرمنده ش کرد. کاری پیش ازابرازتاسف ، برگشت طرفش ونجیبانه گفت :
« میدونم، میدونم رژیمت چقدروحشتناکه. »
    کاری تمام خریدبیرون رامی کرد، به لوئیزمی گفت:
« میدونم گرسنه که هستی، رفتن توسوپرمارکت چقدرسخته. »
    لوئیزهمیشه گرسنه بود. تورژیم، نوشابه های سبک می نوشیدوشروع کردبه کشیدن سیگارهای کاری، یادگرفت ازتوریه بردن دودلذت ببرد. درباره سرطان ونفخ معده فکرکرد، امابه اندازه ی پسرهائی که مادرش درنه سالگی، درباره شان حرف زده بود، ازآنهادوربود. توجشن های تنکزگیوینگ، روزانه بیشترازیک پاکت سیگارمی کشید. کاری وزنش راتودفتریادداشتش ۱۶۲پوندنوشته بود. کاری می ترسیداگرلوئیزروزهای تنکزگیوینگ برودخانه، رژیم راکناربگذارد، لوئیزتعطیلی راباکاری درفیلادلفیاگذراند. کاری درباره رژیم داشتن لوئیز، برای خانواده ش نوشت. لوئیزتوتلفن گفت:
« احساس یه تختخواب رودارم. دخترکوچکی که بودم، یه دوست داشتم که میامدوشب میموند. مادرم یه تکه لاستیک رودشک می انداخت، همه مون وانمودمیکردیم تکه لاستیک رودوشک نیست ودوست دخترم دوشک روخیس نکرده - حتی من که کنارش میخوابیدم. »
   شب تنکزگیوینگ پدرکاری دوتکه نازک گوشت سفیدتوبشقابش که گذاشت، لوئیزنگاهش راپائین بردوظرف خوراک بخارکننده راطرف کاری سرداد.
کریسمس به خانه که رفت، وزنش ۱۵۵پوندبود. توفرودگاه مادرش شگفتزده شد. پدرش خندید، درآغوشش گرفت وگفت « چیزی ازتوواسه عاشق شدن نمونده!»، پدرش باسیگارکشیدن لوئیزمسئله داشت، اماتنهایک مرتبه یادآوری کردوگفت « توخیلی خوشگلی ومثل همیشه، چشمام ازعشق به توخیس میشه. »
درطول تعطیلی درازمدت، برپایه گفته کاری، مادرش براش غذامی پخت. کالج که برگشت، وزنش ۱۴۶پوندبود.
    طرف شمال پروازکه می کرد، نگاههای متعجب وتبریک گویانه فامیل وآشناهارابه گرمی به خاطرآورد. جوآن ومارجوری راندیده بود. به بازگشتش به خانه درماه مه و۱۱۵پوندوزنی فکرکردکه کاری درماه اکتبربرنامه ریزی کرده بود. به بردباری روزهای پیش رونگاه که می کرد، احساس قدرت کرد. به روزهای گرسنگی پائیزواوایل زمستان فکرکرد(حالاهم گرسنه بود، بااخم وتقریباخشم، سرش راتکان دادوازپذیرفتن پیناتهاازمهماندارهاسرباززد. )، هفته های اول رژیم که هنوزگروگانی تندخوودرشرایط آنوقت خودبود، میتوانست هرلحظه اختیارش راازدست بدهد. به شبهائی فکرکردکه سعی می کردبخوابد، اماشکمش قاروقورمی کرد. به اعتیادش به سیگارفکرکرد. به افرادکالج فکرکرد: نه یک معلم ونه یک دختر، درباره کم کردن وزنش حرف نزده بودند، حتی درباره غبیتش ازسالن غذاخوری هم چیزی نگفته بودند – وبدون اخطاربه سقوط روحیه ش. احساس توانائی نکرد، احساس نکردموفقیت رسیدن به هدفی موجودرابرنامه ریزی می کرد. حس کردبه نوعی، بیشتروبیشترپوندهای چاقیش راازدست داده، گاهی وقتهادرطول رژیم، خودراهم ازدست داده. سعی کردبه یادآوردوحس کندپیش ازشروع زندگی کردن باتنهاگوشت وماهی، لوئیزچه شکلی بود، مثل بزرگ سال ناشادی به نظرمیرسیدکه به دلیل ازدست دادن بکارت وامیدش، کودکی غم آلودش رابه خاطرآورده بود. زمین دورپائین رانگاه کرد، به نظرش رسیدروحش، شبیه جسمش، توهواپیماوخارج ازکشور،درنوعی پروازبی ریشه است. نه مقصدرامی دانست ونه مبدارا. درپروازی بودکه نمیتوانست حتی مشخص کند.
    درطول چندهفته بعدآهسته تر وزن کم کرد، یک مرتبه دفتریادداشت کاری هشت روز روی۱٣۶پوندثابت ماند. لوئیزصبح بیدارشدوبه ۱٣۶فکرکرد، روی ترازوایستاد، اعدادتوذهنش منعکس شدند. لوئیزتواعدادغرق شد، روزی نبودکه اعدادراباصدای بلندنگوید. اعدادطی شبانه روزتوذهنش حک می شدند. اگرمعلمی توکلاس درباره اعدادحرف میزد، لوئیزدهن بازمی کردکه حرف بزند، به کاری می گفت:
« اگه منظورش من باشم چی؟ منظورم اینه اگه وزن واقعی من ۱٣۶باشه ودیگه نتونم وزن کم کنم چی؟ »
   باناامیدیش که فاصله ی زیادی تابه واقعیت پیوستن داشت، دست دردست هم راه میرفتند، فاصله زیادباهاش توافق داشت وتضعیفش میکرد، روزبه روزذهنش تیره ترمی شد. شب روزی که خودراوزن کردوصدوسی پنج ونیم پوندبود، باورنداشت. بااندوه به ماههای پیش رووکم کردن بیست ونیم پوندآخرفکرکرد.
    روزیکشنبه ایسترکه توخانه کاری بود، خودراوزن کردو۱۲۰پوندبود، باکاهویش یک حلقه نازک آناناس خورد، ازخوردنش لذت نبرد. حس کردبادشمنی سرکش دوست است که یک مرتبه سعی کرده نابودش کند. پدرومادرکاری ستایش انگیزبودند. لوئیزدوست داشت، وقتی باهاش تماس داشتندوموقع گفتگو، همدیگررانگاه کنند. حدس زدکاری که آنجاراترک کند، ازهم جدامی شوند. باخودعهدکردازدواج خودش توام بامهربانی وحساسیت باشد. حالادیگرمیتوانست درباره ش فکرکند: ازدواج. توکالج تویک روزنامه بوستون خوانده بودکه این تابستان سیرسیرک هاازخواب زمستانی ۱۷ساله شان در« کیپ کود » بیدارمی شوند، یک ماه باهم زندگی می کنند، بعدمیمیرند، بچه هاشان راپشت سرمیگذارندکه نقب بزنندوبروندزیرزمین و۱۷سال آنجابمانند. لوئیزبه کاری گفت:
« این قضیه منه، فقط خواب زمستونی من ۲۱سال طول می کشه. »
مادرش اغلب تونامه وتلفن هاش ازرژیمش می پرسید، لوئیزجوابهای مبهم میداد. اواخرماه مه که به خانه پروازکرد، خودراوزن کرد، ۱۱٣پوندبود. مادرش توفرودگاه گریه کردودرآغوشش گرفت ودوباره وچندباره گفت:
« چقدرخوشگل شدی! »
چهره پدرش گلگون شدوبراش یک مارتینی خرید. فامیل هاوآشناهاروزهای زیادی بهش تبریک می گفتندوتاآخرتابستان تونگاههاشان تشویق موج میزد. لوئیزعاشق نگاههاشان بودوتواستخرکلوب شهرک شنامیکرد، بعدازدوران کودکیش، باراولی بودکه شنامی کرد.
    توخانه زندگی می وبه همان روالی که مادرش می پخت، غذامیخوردوهرروزصبح باترازوی حمام خودراوزن می کرد. مادرش دوست داشت ببردش فروشگاه وبراش لباس بخرد. لباسهای قدیمش راتوکیسه هدیه به فروشگاه لباسهای ارزانقیمت گذاشتند. لوئیزبه زندگی لباسهای کهنه درتن زن تهیدستی فکرکردکه دراثرخوردن غذاهای ارزان چاق شده. مادرش عکاسی رابه خانه دغوت کرد. لوئیزرونیمکت نشست، زیردرخت کاج سرزنده ایستاد، تویک صندلی کهواره ای بافته شده باترکه، کناربوته آزالیانشست وعکس گرفت. لباسهای تازه وعکسهاوادارش کردحس کندانگاربه کشوری دیگرمیرودیاازکشورتازه ای شهروندی گرفته. پائیزکاری نادلخواه گرفت که سرخوراگرم کند.
    اواخرپائیزجوانی حقوقدان به شرکت پدرش پیوست، یک شب، شام مهمانشان شدوآنها شروع کردندبه دیدن هم. بعدازبوسه توکبابی درسن شانزده سالگی، حقوقدان اولین مردبیرون ازخانواده بودکه اورامی بوسید. لوئیزتنکزگیوینگ راباپوشیدن لباس برنجی وکلوچه سیب زمینی شیرین وتکه های کوچک گوشت وکیک کدو، جشن نگرفت، بلکه بادادن بکارتش به ریچاردجشن گرفت. به نظرخودش، درآخرین لحظه ی موجودیتش، سیزده ماه پیش هدیه کردن خودرابه ریچارد شروع کرده بود – آن روزسه شنبه اکتبرکه کاری براش یک فنجان قهوه سیاه واملت یک تخم مرغ درست کرده بود. قضیه رابرای کاری نوشت، کاری درجواب نامه، شادی خودراابرازکرد. لوئیزباخیره شدن وخندیدن ناخودآگاه، جریان رابه مادرش هم گفت. لوئیزضربان قلب خودراتحت کنترل گرفت، چراکه ریچارددرضمن عملیات سکسی بادخترشریک ودوست خود، احساس گناه می کرد. بهارازدواج کردند. مراسم ازدواج وسیع بود، توکلیسای « اپیسکوپال » انجام شد، کاری ازپوستون به آنجاپروازکردکه شاهدعقدباشد، پدرومادرش ازهم جداشده بودندوکاری باموزیسین زندگی میکرد،هنوزقربانی بیقراریهای پیش بینی ناپذیرش بود، شب قبل ازمراسم ازدواج لوئیزبازگرفتار بیقراری شد، لوئیزتاساعت سه باهاش بیدارماند. صبح که بیدارشد، آنقدرسنگین بودکه نمی خواست رختخواب رارهاکند.
    ریچاردمردی باریک، بلندوپرانرژی بود، باسوخت وسازیک مدادتراش. هرخوراکی که میخواست، لوئیزآماده می کرد. خوراکهای ایتالیائی دوست داشت ولوئیزدستورپختش راازمادرش می گرفت، درضمن خوردن پیش غذاونوشیدن شیانتی، اسپاگتی خوردن ریچاردباسس راویولی ولازانیارا تماشا می کرد. ریچاردپول زیادی جمع وقرض کردوخانه ای خریدندکه چمنزارهاش تاکناره ی دریاچه ای پائین میرفت. اسکله وخانه ی قایق داشتند، ریچاردقایقی خرید، دوستهاشان رامی بردنداسکی بازی روی آب. برای لوئیزماشین خرید. تعطیلیهاراتو مزیکو، کاناداوباهامامیگذراندند. سال پنجم ازدواجشان رفتنداروپاوبرپابرنامه شان، لوئیزدرپاریس آبستن شد. توهواپیمای بازگشت، لوئیزازپنجره بیرون وپشت دریای براق، کشورش رادیدوحس کردکشور، خانه ی کنار دریاچه، پدرومادرودوستهای خوب روزهای قایق سواری واسکی روی آب، منتظرش هستند. به ازدواج همراه باگرماوپول زیادواین که بالاغرکردن خودچطورتوشادی غرقه شده بود، فکرکرد، خودرانیرنگ بازحس کردودرخودخندیدودست ریچاردراگرفت.
    این لحظات موفقیت اندک بودند. بیشترروزهادرآرامشی عادی که دراطرافش جریان داشت، می گذراندکه ازحس اطمینان به خودومهربانی لاقیدانه ناشی میشد. گاهی که بادوستان یاریچاردیاتنهاتوخانه بود، ناگهان موردهجوم این احساس قرارمی گرفت که سوارقطاری اشتباهی شده وبه مکانی رسیده که هیچکس نمی شناسدش، مکانی که نبایدآنجا می بود. تورختخواب اغلب ازدوران چاق بودنش باریچاردحرف میزد:
« نفراولی بودم که دوستیموباکاری شروع کردم، من اونوانتخاب کردم، گفتگورومن شروع کردم، وقتی فهمیدم دوستمه، به درک یه چیزدیگه رسیدم. اونوباهمون دلیل انتخاب کردم که جوآن ومارجوری روانتخاب کرده بودم. اوناهمه شون ترکه ای بودن. همیشه فکرمی کردم آدمامنوکه نگاه می کنن، چی می بینن، نمیخواستم دوتادخترخپله روکنارهم ببینن. تنهاکه بودم، چاقی برام مهم نبود، هوس میکردم ازخونه بزنم بیرون، اینجوروقتادوست نداشتم مثل خودم خپله به نظربرسم. توخونه اهمیت نمیدادم، غیروقت لباس پوشیدن یاوقتی که مادرم نگام می کرد. مادرم نگام که می کرد، نگاهش نمی کردم. توکالج وباکاری که بودم، حس خوبی داشتم، اونجاهیچ پسری نبودوهیچ دوست دیگه ای نداشتم، وقتیم باکاری نبودم، درباره اون فکرمیکردم وسعی میکردم آدمای دیگه دوربرموندیده بگیرم. سعی می کردم جزء موجودات حسابشون نکنم. تواین کارموفق بودم. آدم عجیبی بودم وحس می کردم یه خبرچینم. »
حوصله ریچاردازحرف های تکراریش سرکه میرفت، بروزنمیداد، لوئیزمتوجه بودتعریف هاش برای ریچاردچندان چنگی به دل نمیزند. میتوانست درباره یک بیماری دوران کودکی یابستن نوعی کمربندیاشکستن قلبی درشانزده سالگی حرف بزند. ریچاردنمیتوانست لوئیز رادردوران چاق بودنش ببیند. لوئیزحس کردسعی میکندیک عشق خارجی رادرباره زندگیش درایالات متحده تعریف کند، اگرمیتوانست زبان راهدایت کند، ریجاردمی فهمیدولوئیزرادوست میداشت وبه طورکامل حسش می کرد. بعضی آشناهای دوران کودکی لوئیز، حالاهم دوستش بودند، انگاردوران چاقیش رابه خاطرنمی آوردند.
   دوباره هیکلش درشت می شد. باراول لباس زایمان راکه پوشید، ازوحشت لرزید. ریچاردسیگارنمی کشیدوباصدائی کمی درخواست مانندگفت« تودوران آبستنی، سیگارروکنار بگذار. »، لوئیزدیگرسیگارنکشید. به جای سیگار، هویج وکرفس می خورد، توکوکتیل پارتی هاسعی می کردچیزی نخورد، امابعدازاولین نوشیدنی، آجیل وپنیروکلوچه وسیب زمینی می خورد. ریچاردتواینطورپارتیهاهمیشه بادوستهاش حرف میزد، پیش ازرانندگی طرف خانه، لوئیزبه ندرت باهاش حرف میزد. حالاکنارمیزمیزبانی متوجهش که شد، خندید، اطاق راگذشت، پشت به گروهش کرد، باخنده ودستش روبازوی لوئیز، بهش گفت توکارهادست وپاچلفتی است وبه عنوان شوهر، بهترین کمکش به لوئیزدرزمان زنانگی رازآمیزش است.
    وزن اضافه میکرد، اماباخودمی گفت « این تنهابچه ست وباتولدش وزنم کم میشه.»، امابه روشنی کامل میدانست انضباطی که سال گذشته درکنارکاری به خاطرش آن همه مبارزه کرده بودراازدست میدهد. مثل دوران کالجش، همیشه گرسنه بودوبین وعده های غذائی وبعدازشام، سعی میکردفقط هویج وکرفس بخورد، امانفرتش ازآنهابالامیگرفت واشتیاقش به شیرینی، به شرارت مدتهای پیش بود. توخانه نان ومربامیخورد، زمان خریدازفروشگاه، یک بسته آب نبات می خریدودرصمن رانندگی طرف خانه میخورد، پوششهاش راتوکیفش میگذاشت وبعدتوسطل زباله زیردستشوئی آشپزخانه میریخت. گونه هاش ورم آورد، چربیهااززیرچانه ش آویخت، بازوهاوران وساقهاش چاق وچله شدند. مادرش نگران بود، ریچاردهم. یک کلوچه میوه وشیرتواطاق نشیمن آوردکه تلویزیون نگاه میکردند، ریچاردگفت:
« سرشامم یه تکه خوردی که! »
لوئیزبهش نگاه نکرد. ریچاردگفت « داری وزن اضافه می کنی، اوناتمومش آب نیست وچربیه. داره تابستون میشه وبایدلباس شنابپوشی. »
کلوچه گیلاس بود. لوئیزباچنگالش دوتکه ونگاهش کرد. کلوچه راپخش وبردطرف دهنش، تو شربت قرمزتوبشقاب مالید. ریچاردگفت:
« هیچوقت عادت به خوردن کلوچه میوه نداشتی، فکرمی کنم بایدکمی مواظب باشی.   تابستون برات سخت میشه. »
    توهفت ماهه گی آبستنیش، ازپله هابالارفتن پیش ازازدواجشان طرف آپارتمان ریچاردرابه طورلذتبخشی به خاطرآوردوبه دنیای خشنودی رازآمیزخودبرگشت، پنهان کردن شکلاتهاتوکشو لباسهای زیرش راشروع کرد، درطول روزوشب وموقع خواب بودن ریچارد، آنهارامی خورد، سر میزصبحانه پربشان ومنتظربیرون رفتن ریچاردبود.
    پسری زائیدوبه خانه آورد، هم ازپسرش، هم ازاشتهای خودپذیرائی می کرد. درطول مدت بی همخوابی، ازگذاشتن پستانش تودهن پسرش لذت می برد. درضمن مکیدن پستانش، سروپشت بچه رانوازش می کرد. شکلاتهاراپنهان میکرد، زیاده خوریهای دیگرش راپنهان نمی کرد. کشیدن سیگارراشروع کرد، بین غذاهاهم میخورد، پابه پای ریچاردشام میخورد، ریچاردبه سردی نگاهش میکردوکج خلقیش اوج می گرفت. تاریخ منع همخوابگی شان تمام که شد، بی اعتنابه هم، گذاشتند که بگذرد. اغلب مادرش بعدازظهربه دیدنش می آمدوسرزنشش میکرد. لوئیزمی نشست، بچه رانگاه میکردوچیزی نمی گفت، سرآخرحرفهای مادرش تمام که می شد، قول میدادرژیم بگیرد. پدرومادرش شام که مهمانشان بودند، پدرش می بوسیدش وبچه رابغل میکرد، مادرش درباره هیکل لوئیزچیزی نمی گفت وصداش خشن بود. ریچاردازمحل کارکه برمی گشت، بشقابهاوگیلاسهای نشسته ی روی میزوکنارصندلیش راطوری نگاه می کردکه انگارنشانه هائی ازخیانت راکشف کرده. هرشب سرمیزشام دعواداشتند.
ریچاردگفت « نگاه کن، لازانیا، به خاطرخدا. کی میخوای شروع کنی؟ ساده نیست، توهیچ وزن کم نکردی، وزن اضافه می کنی! میتونم اونو ببینم. تورختخواب که میری، نمیتونم حست کنم. به زودی هم وزن من میشی ومن رویه « ترامپولین»(نوعی وسیله ورزشی)می خوابم. »
« تودیگه هیچوقت منولمس نمی کنی. »
« من نمیخوام لمست کنم دیگه. واسه چی من؟ تورومیخوام که خودتونگاه کنی؟ »
لوئیزگفت «توبی رحمی، هیچوقت نمیدونستم اینقدربی رحمی. »
   درحالی که ریچاردرانگاه می کرد، می خورد. ریچاردنگاهش نمی نکردوروبشقابش خیره می ماند. مثل یک مردباعجله پشت پیشخوان، باکاردوچنگال ورمیرفت.
لوئیزگفت « منم روتوحساب نمی کنم دیگه. »
شب ریچاردکه خوابید، یک کلوچه حلقوی شبیه راه شیری برداشت ورفت توحمام. مدتی توتاریکی ایستادوشیرینی راخورد. بعدلامپ راروشن کرد. هنوزشیرینی رامی جوید، خودراتوآینه نگاه وچشمهاوگیسهای خودراپائید. روترازوایستاد، ارقام بین پاهای خودرانگاه کرد:۱۶۲پوند،هشت روزپیش رابه خاطرآوردکه ۱٣۶پوندبود. یادآوری آن هشت روزدوست داشتنی ورضایت بخش بود، املت تخم مرغ جشن ایستررادرسن شش سالگی به خاطرآورد. ازروی ترازوپائین رفت، فشارش دادزیرکاسه توالت ودیگرروش نایستاد.
    تابستان بودولباسهای گشادخرید، ریچارددوستهاش رابه قایق سواری که برد، لوئیزلباس شنایامایونپوشید، دوستهاش نگاههای شیطنت آمیزتحویلش می دادند، ریچاردنگاهش نمی کرد. لوئیزقایق سواری رامتوقف کرد، گفت میخواهد بابچه بماند. توخانه نشست وتاشنیدن صدای رفتن قایق، بچه رادرآغوش گرفت. بردش روچمن های جلوی خانه، زیرسایه درختهاقدم زدندو درباره زاغچه هاوپرنده های مقلدمیناوسینه سرخ هاکه روشاخه هامیدید، باهاش حرف میزد. گاهی می ایستادودوستهاش که دنبال قایق روی اب اسکی بازی می کردندرانگاه میکرد.
    ریچاردهرروزدعوامی کردوبه دلیل خشمش، دیگروضع وزن وشکلش رادنبال نکرد. لوئیزحس کردازجریان رژیم گرفتن حذف شده وبالایه های گوشت وروحیه آرام توخانه ماندوناامیدی وناتوانی جنسی خودراتماشاکرد. ریچارواقعاباورکردتمام بگومگوشان درباره وزن لوئیزاست. لوئیزبهتر میدانست، میدانست پشت این بگومگوهااین قضیه نهفته که ریچاردکیست؟ به خنده هاش کنارچرخ قایق ودخترترکه ای دوست داشتنی مدتهاپیش فکرکرد – دخترشریک ودوستش. لوئیز کاری وگفتن این که بوی شکلات میدهدوپائیدن شکلات خوردن هرشبش توتاریکی رابه خاطرآورد. به ریچاردخندیدوعصبانیتش رادست انداخت.
      ریچاردعصبانیست. وسط اطاق نشیمن می ایستدوتندگوئی وبچه رابیدارمی کند. لوئیززیرصدای ریچاردگریه ملایم رامی شنودوتوقلب خودحسش میکند، آهسته ازروی صندلی بلندمی شودوازپله هابالامیرود،وارداطاق بچه می شودوازگهواربرش میدارد، می آوردش تواطاق نشیمن، می نشیندورودامنش می گذاردش. باملایمت رولایه های چربی باسن خودمی فشاردش. ریچاردخواهش میکند. لوئیزنجیبانه به کاری که تواطاقشان گوشت وماهی سرخ میکردوغروبهاباهاش راهپیمائی می کرد، فکرمی کند. فکرمی کند« کاری هنوزم گرفتاربی قراری میشه؟ شایدواسه یه دیداربیاداینجا. »، بچه درآغوش لوئیزخوابش میبرد.
ریچاردمی گوید « من کمکت می کنم، هرچی تومیخوری، منم میخورم. »
    توچهره ش دلسوزی وصمیمیت وعشقی دیده نمی شودکه لوئیز، بنابه تشخیص فعلیش، دربدترین سالهای زندگیش، دروجودکاری دیده بود. جزگرسنگی ووعده های غذائی اطاقش، هیچ چیزازآن سالهابه خاطرنمی آورد. حالاهم گرسنه است. بچه راتورختخوابش که بگذارد، یک بسته شکلات ازاطاق خودبرمیدارد، همانجا، رودرروی ریجاردمیخورد. به زودی این اطاق مال خودش می شود. لوئیزاین احتمال رامی پذیرد، تمام این اطاق ها، چمن جلوی خانه که میتواند هرکاردلخواهش رابکند. میداندریچاردبه زودی آنجاراترک می کند. تمام تابستان این قضیه را توچشمهاش دیده.
    لوئیزبلندمی شود، باکمک یک دستش خودراازتوصندلی بیرون می کشد. بچه راتاگهواره ش می برد، روی پستان بزرگ خودحسش میکند. حس میکنداندام خفته ش روح اورالمس می کند. باموج تندی ازحمایت وآرامش، درآغوش می فشاردش، پیشانیش رامی بوسدوتوگهواره می گذاردش. میرودتواطاق خواب، توتاریکی یک بسته شکلات ازکشوش برمیدارد. آهسته پله هاراپائین میرد. لوئیزمیداندریچاردمنتظراست، جدائیش راهم باشادی حس می کند، وارداطاق نشیمن که می شود، کاغذشکلات رابازمی کند، ازدیدن ریچاردآنجاایستاده تعجب می کند....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست