آقای سروش! من گواه زنده ی آن فاجعه هستم!
در باره ی «انقلاب فرهنگی» و سرکوب خونین دانشگاه اهواز در سال ۱۳۵۹
غلامرضا بقایی
•
آیا عجیب نیست که چرا «آن گروههای مسلح» دانشجویان یا گروههای سیاسی ی دخیل در دانشگاه در تمام آن روز سراسر وحشت و هجوم، حتا یک تیر هم شلیک نکردند!؟ آیا عجیب نیست که چرا کاربدستان نظامی و امنیتی و خطیب نماز جمعه ی اهواز آقای احمد جنتی هرگز نتوانستند یک نفر را بیابند و به صفحه ی تلویزیون یا آنتن رادیو بکشانند با این ادعا که هدف شلیک گلوله ی «گروههای مسلح دانشجویان» قرار گرفته باشد!؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۵ مرداد ۱٣٨۲ -
۱۶ اوت ۲۰۰٣
آقای عبدالکریم سروش! از پاره ی جنوبی ی گوی زمین - استرالیا - و در پاسخ به یک ادعای سراسر دروغ شما آمده در «رنج نامه» تان که در روزهای اخیر منتشر شد، این یادداشت را می نویسم. من، دانشجوی پیشین و اخراجی ی «دانشگاه جندی شاپور اهواز» در هنگامه ی خون بار "انقلاب فرهنگی"، نیز دانشجوی کنونی ی دکتری ی علوم تربیتی ی در یکی از دانشگاههای استرالیا - سیدنی - هستم.
این یادداشت، گواهی و گزارش منست از آن «فاجعه» در دانشگاه اهواز، تنها به هدف اینکه نشان بدهم روایت شما از «گروه های مسلح» دانشگاه و دانشجویان، بغایت بی پایه ست.
بدون تردید سایرین هم تاکنون و احتمالا بعد از این جنبه های دیگر توجیه گری های ناگزیر و ساختگی تان در این خصوص را بدرستی گفته و باز می گویند.
در عین حال به اطلاع شما برسانم که ببش از پنج سال ست که می خواهم بگونه ای علمی و پژوهشی - که درس آنرا خوانده و آموخته ام - و با سود بردن از مجموعه ای یادداشت ها، نظرگاههای گونه گون و آمار و ارقام و ...، داستان تلخ «انقلاب فرهنگی» در اردیبشهت سال ۵۹ را که منجر به آن جنایت ضد علمی و آن خسارت عظیم انسانی ی دانشگاه و دانشگاهیان کشورمان شد، به تحقیق بکشم. ولی با اندوه باید بگویم که علیرغم این خواست و وجود اسناد و مدارک غیرقابل انکار، و با اینکه خود از نزدیک در میانه ی آن شوم و تلخ بوده ام، نمی توانم، نمی توانم این مهم را به سرانجامی برسانم. یعنی بگذارید بصراحت اعتراف کنم: هربار که عزم جزم کرده ام به بررسیدن این مهم، سردردی فلج کننده مرا زمینگیر کرده است، چرا که یادآوری، تنها یادآوری ی صحن خونین دانشگاه و آن نخل های گیسو پریشان شهر دانشگاهی ی اهواز که آن روز ناظر و سوگوار خانه ی خونین استاد و دانشجو بودند، ویرانم می کند.
صد البته، آقای سروش! ویران تر می شوم وقتی شما پس از ۲۳ سال همان حرفهایی را به ناروا تکرار می کنید که در آن روزها «حاکم شرع» و امام جمعه ی وقت اهواز یعنی «احمد جنتی» همچون رشته ای از یک ترفند و توطئه ی سازمان یافته بارها و بارها در خطبه های نماز شهر گفت و سرانجام آدمکشان حرفه ای را به خانه ی ما یله کرد.
آقای سروش! ۲۳ سال پیش، اردی «بهشت» ما دانشجویان اهواز بدل به «جهنم» ی خوفناک شد، چیزی که در تمام این سالها، کابوس آن رهایم نکرده است. روایت تکان دهنده از این قرارست، بخوانید:
پس از انجام انتخابات انجمن های دانشجویی در دانشکده های مختلف دانشگاه ما، تنها گروه دانشجویی که خود را بازنده ی واقعی ی رای دانشجویان یافت، «انجمن های اسلامی» بودند. شمار بسیار اندک نمایندگان انجمن های اسلامی وقت دانشگاه اهواز در قیاس با برگزیدگان سایر گروه های دانشجویی آن چنان چشمگیر بود که هم نهادهای حکومتی و هم انجمن های اسلامی را کلافه و سراسیمه کرد. قاعدتا در چنین هنگامه ای و یا پس از انجام هر انتخابات آزاد، اگر گروههای اجتماعی و سیاسی دریابند که در یک عرصه ی انتخاباتی صاحب رای نیستند، می باید بروش های انسانی و آزادمنشانه به رای و خرد جمعی گردن بگذارند، و بروند سراغ اینکه چرا انتخاب نشدند، اما نه فقط انجمن های اسلامی و نهادهای حکومتی که تمامی ی امکاتات را در اختیار آنها قرار داده بودند، به این چراها توجهی نکردند، و به رای و نظر دانشجویان هیچ حرمتی نگذاشتند، که آمدند و صورت مسئله را عوض کردند، یعنی امری که بارها در حاکمیت جمهوری اسلامی همگان شاهد آن بوده اند - درست چیزی که در بعدها درباره ی خودتان هم اعمال شد - یعنی حذف خونبار دیگران از طریق کودتایی که نامش را گذاشتند « انقلاب فرهنگی».
آقای سروش! باز شروع شد سردرد بی پدر! انگاری خون به مغزم نمی رسد. ولی قرار نیست که این بار هم رها کنم. پس باید به شما گزارش بدهم که چه گذشت در آن روزها، گرچه بعیدست که بعد از این همه سال این حقایق را شما ندانید:
جلسه های محرمانه ی نهادهای حکومتی همچون سپاه پاسداران، امام جمعه ی وقت اهواز آقای احمد جنتی، استانداری خوزستان، مسئولان امنیتی، و سرکردگان انجمن های اسلامی تشکیل شدند و با هماهنگی ی طرحی از پیش فراهم آمده، هجوم را تدارک کردند. اول از «رادیو اهواز» شروع کردند. گفتند و گفتند و تبلیغ های سراپا دروغ که «دانشگاه توسط گروههای ضد انقلاب سنگر بندی شده. بر بالای ستاد «پیشگام» تیربار کار گذاشته اند، دانشجویان ضد انقلاب پشت جبهه ی کردستان هستند. همگی شان مسلح اند» و . . . همزمان، در دو هفته مراسم نماز جمعه ی اهواز (نیمه ی دوم ماه فروردین سال ۱۳۵۹) آقای احمد جنتی - که در آن سالها هنوز کسی نمی دانست چه جانور درنده و بیرحمی ست - از «توطئه ی استکبار جهانی و ستون پنجم آن در دانشگاهها» گفت.
این را هم محض اطلاع تان بگویم که در آن سال به غیر از برخی دانشجویان دختر دانشگاه اهواز که در خوابگاههای دانشجویی بسر می بردند، اکثریت قریب به اتفاق ما دانشجویان پسر، بصورت مستاجر در محله های اطراف دانشگاه همچون «لشکرآباد»، «کمپلو»، «ناصرخسرو»، «راه آهن»، «امانیه»، و «لشکر» زندگی می کردیم.
بعد از آماده سازی ی شرایط تبلیغی و روانی علیه دانشجویان یا شاید همزمان با آن، شناسایی ی فعالان دانشجویی آغاز شد. ما بارها می دیدیم حضور عوامل امنیتی ی سپاه پاسداران را در محله های دانشجویی. پیش تر از این هم، بدفعات خود شاهد بودیم که از چهره های پرکار دانشجویی چه در زمینه های فرهنگی و صنفی، و چه کوشش های سیاسی و اجتماعی، و در مناسبت هایی چون شرکت فعال در همیاری به مردم خوزستان در رخداد «سیل سال ۵۸» در اهواز و حومه ی آن، برخی دانشجویان انجمن های اسلامی و یا دیگر نهادهایی همچون کمیته انقلاب اسلامی، و سپاه پاسداران می آمدند و از گروههای اعزامی ی دانشجویان به مناطق سیل زده در شهرک «ویس رامین»، «کوت عبدالله» و... عکس و فیلم می گرفتند. اگر آن روزها نفهمیدیم یا زیاد جدی نگرفتیم این قبیل اقدامات امنیتی و اطلاعاتی را، ولی با دستگیری و هجوم به فعالان دانشجویی بعد از ماجرای انقلاب فرهنگی، دریافتیم که در واقع تدارک و تمهید این فاجعه از مدتها پیش از آن دیده شده بود.
در چنین هنگامه ای (روزهای اول و دوم اردیبهشت سال ۵۹) بود که بدستور احمد جنتی، از رادیو اهواز اعلام شد و این اعلام مرتبا در طول چند روز تکرار شد که می خواهند نماز وحدت را در دانشگاه برگزار کنند. اگرچه پیش از این ماجرا، بارها اوباش حزب اللهی که با دریغ باید گفت برخی مردم ساده دل و مومن که متاثر از تبلیغات حکومتی بودند، همراهی شان می کردند در هجوم به گردهمایی های دانشجویی، اما بدلیل شرکت وسیع طبقات غیر دانشجو همچون کارگران «صنعت نفت»، «نورد لوله» و «صنایع فولاد» و فرهنگیان، کاری از پیش نمی بردند، ولی در روز برگزاری ی نماز وحشت به امامت آقای احمد جنتی، حمله و هجوم ابعاد گسترده و وحشیانه ای بخود گرفت. ما آن روز باخبر شدیم که ترکیب قابل توجهی از شرکت کنندگان و برگزار کنندگان نماز وحدت، افراد نهادهای نظامی هستند که بصورت لباس شخصی اما مسلح آمده اند. همچنین باخبر شدیم که تعدادی از افراد شرور و چاقوکش محله های «کمپلو» و «لشکرآباد» در میان جماعت اهل نماز هستند.
در این میان چندین روز بود که دانشجویان برای حفظ دفترهای دانشجویی به گرد آنها حلقه زده بودند تا مانع از هجوم به این دفاتر بشوند. و درست اندکی بعد از انجام نماز وحدت، آقای جنتی یورش به دفتر مرکزی ی «دانشجویان پیشگام» بزرگترین تشکل دانشجویی ی دانشگاه اهواز را فرمان داد.
آقای سروش! گویی حال تان خوب نیست! انگار سر درد من به شما هم سرایت کرد!
چه خام بودیم آقای سروش! چه بی تجربه بودیم ما که فکر می کردیم مگر ممکن ست چنین جنایتی؟! مگر ما چه کرده بودیم؟ تا بخود بیاییم از میان نخل ها، از پشت دیواره های سبز و آشنای شمشادها، از پشت بام های کمین کرده، از حد فاصل ماشین های پارک شده، شلیک شقاوت آغاز شد به دانشجویانی که در خانه ی خویش و در اطراف دفتر دانشجویان پیشگام تجمع کرده بودند. بعد از یک واکنش غریزی در دفاع از خود و با دستان خالی، دانشجویان غافلگیر شده از هر طرف می دویدند و دنبال پناهی و جان پناهی می گشتند. عده ای از پشت نخلستان ها خود را به کناره های رود کارون که در انتهای شهر دانشگاهی واقع شده است، رساندند. اما گویی مهاجمان کمین کرده در میان نخل ها، قبلا محلهای فرار را پیش بینی کرده بودند. راه بر دانشجویان بستند. گروه بیشماری در این مسیر یا با گلوله یا با ساتور و دشنه از پای درآمدند. در انتهای این مسیر و در کناره ی رودخانه کارون، «قصابخانه» ی اهواز واقع ست و از قضا در روزهای بعد از فاجعه برخی از کارکنان همین قصابخانه اجساد گلوله خورده و دریده شده ی دانشجویان را از آب می گیرند. چند نفر؟ نه آن روز و نه اکنون و بعد از ۲۳ سال، کسی نمی داند.
آقای سروش! حال تان خوب ست؟ به مثنوی ی مولوی پناه بیرید. مسکن بدی نیست!
ولی تردیدی ندارم زنده هستند کسانی همانند من که آن روز با چشم خود دیدند که چگونه سینه ی
«طاهره حیاتی» ی چهارده ساله، «دانش آموز پیشگام» یکی از دبیرستان های اهواز با قمه ی یکی از اوباشان دریده شد و خون این نونهال شکفته ی آزادی، میدان ورودی ی «دانشکده ی علوم دانشگاه» اهواز را رنگین کرد.
گروه دیگری از ما دانشجویان به طرف دانشکده ی پزشکی و بیمارستان وابسته به آن که در انتهای شهر دانشگاهی بود، پناه بردیم. گروهی دیگر هراسان و بهت زده، به سمت نرده های جنوبی ی دانشگاه و خیابان های شهر می دویدند. گروهی از دانشجویان دختر سراسیمه و وحشت زده به سمت «کوی استادان» فرار می کردند. البته در همین جا هم اوباشان حکومتی خانه ی امن استادان ما را نیز از یورش ضد انسانی ی خود بی نصیب نگذاشتند و برای دستگیری ی دانشجویان و در برابر چشمان مضطرب خانواده های ساکن در کوی استادان وارد خانه ها می شدند و با مشت و لگد و درحالی که دانشجویان را روی زمین می کشاندند، آنها را تحویل گروههای دیگر می دادند.
ولی حلقه ی محاصره اوباشان حزب اللهی که بعدها دانستیم که شمار قابل توجهی از آنها افراد سپاه پاسداران و کمیته چی ها بودند، به گرد بیمارستان دانشگاهی هر لحظه تنگ تر می شد. استادان، پزشکان و کارکنان بیمارستان تا هر جا که توانستند دانشجویان را پناه دادند و پنهان کردند. برخی را با روپوش های بیمارستانی و بصورت پرستار و یا بیمار با آمبولانس از مهلکه نجات دادند. اما طولی نکشیدکه چاقوکشان و آدمکشان مومن باخبر شدند، و پس از آن نگذاشتند که هیچ آمبولانسی از محوطه بیمارستان خارج بشود.
درست در همین هنگامه بود که استاد دانشکده ی پزشکی و پزشک سرشناس بیمارستان جندی شاپور یعنی «دکتر نریمیسا»، توسط حزب اللهی ها شناسایی و از محل کار خود در بیمارستان بیرون کشیده شد. این انسان دوست داشتنی و فداکار که علاوه بر کارش در دانشگاه، روزانه در «درمانگاه حصیرآباد اهواز» به رایگان بیمارانش را مداوا می کرد، بلافاصله بعد از دستگیری توسط آقای احمد جنتی بجرم محاربه با خدا، به اعدام محکوم و تیرباران شد.
آقای سروش! بی انصاف! اسلحه مان کجا بود؟ ایکاش می داشتیم تا دست کم از جان و زندگی مان دفاع کنیم!
حال، دسته دسته دانشجویان و به پناه آمدگان به بیمارستان، با ضرب و شتم و در حالی که زیر مشت و لگد مومنان خدا بودند، دستگیر و به جاهای نامعلومی برده می شدند. از قرار معلوم زندان اختصاصی ی «سپاه پاسداران» در میدان «چهار شیر اهواز»، دیگر ظرفیتش تکمیل شده! «زندان کارون» واقع در «سپیدار» نیز جایی برای انباشتن دانشجویان و دستگیر شدگان ندارد. به همین دلیل از غروب همین روز وحشت آفرین که با نماز وحدت آقای جنتی آغاز شد، دسته دسته دانشجویان را به یک «گاراژ» مخروبه در «خیابان ۲۴ متری» ی اهواز منتقل کردند. به گزارش تنی چند از دوستان دانشجو که زنده مانده اند در اینجا هرچه به تعداد دانشجویان افزوده می شد خشم و کین حزب اللهی های پاسدار بیشتر و آزار و اذیت دانشجویان اسیر وحشیانه تر. در اعتراض به همین خشونت ها و مشت و لگدهای نوبتی ی حزب اللهی هاست که دانشجویان اسیر اعتراض می کنند و در نهایت بی باوری و در میان بهت و وحشت، پاسداران مسلح حاضر در «گاراژ»، ردیف های جلویی ی دانشجویان را به رگبار می بندند و شمار دیگری از آنها در دم جان می بازند.
آقای سروش! هنوز بخاطر دارم که یک شاهد عینی ی این آدمکشی ی مکتبی می گفت که دانشجویی در نهایت بی پناهی «کلاسور» خود را سپر گلوله ها و کلاشینکف ها کرده بود! ایکاش شما که بعد از ۲۳ سال دروغ پردازانه از دانشجویان مسلح دانشگاهها می گویید، این دانشجویان وحشت زده با دستان خالی را از نزدیک می دیدید و نوع سلاح و تعداد فشنگ هایشان را می شمردید و گزارش می کردید!
از سوی دیگر در همین روزها، محاکمه ی سرپایی ی دانشجویان آغاز شد، و احکام اعدام شماری از دانشجویان دستگیر شده به اجرا درآمد: «مهدی علوی» ، دانشجوی رشته ی ریاضی، «احمد موذن» دانشجوی کشاورزی، «مسعود دانیالی پور» - نمی دانم دانشجوی کدام دانشکده بود - «مسعود ربیعی» دانشجوی فوق لیسانس علوم تربیتی، «غلامحسین صالحی»، دانشجوی دانشکده ی علوم کامپیوتر، «اسداله خرمی»، دانشجوی دانشکده ی علوم تربیتی و . . . نه! یادم نمی آید! آخ! یادم نمی آید!
در هفته ی نخستین بعد از فاجعه ی انقلاب فرهنگی در دانشگاه اهواز که تمام محله های دانشجویی ی شهر در وحشت و اضطرابی طاقت سوز سراسر شب را بیدار و روزهای پر از بهت و خوف آن فاجعه را شماره می کردند، من به همراه چند تن «تحریریه دانشجویان پیشگام» که از مهلکه جان سالم بدر برده بودیم با چه رنجی و خطر کردنی، خانه به خانه ی یاران دانشجو را با همراهی ی مردم و همسایگان و همشهریان جستجو می کردیم به یافتن خبر سلامتی ی دوستان. بسیاری ناپدید شده بودند. روزها بود که خانه های دانشجویان سوت و کور بود. با این همه موفق شدیم نخستین «ویژه ی نامه» ی خونین انقلاب فرهنگی ی اسلامی را که شما از نظریه پردازان آن بودید، منتشر کنیم. در این ویژه نامه که امیدوارم نسخه ای از آن به امانت و گواهی ی تاریخ مانده باشد و روزی به کشف حقیقت و بازگویی ی آن فاجعه بازبینی بشود، به جز اسامی ی اعدام شدگان، اسامی و احتمالا عکس سیزده تا هفده نفر دیگر را منتشر کردیم. تعدادی از همین جان باختگان - اگر اشتباه نکنم - کسانی بودند که حتا بی هیچ دادگاه و بیدادگاهی، پیکر مثله شده ی آنها در میان نخلستان های شهر دانشگاهی پیدا شده بود، یا اجسادشان از «رود کارون» سوگوار شهرمان گرفته شده بود.
آقای سروش! حال تان چطورست؟ خوب نیست؟ خواهش می کنم همچنان در این سفرنامه ی مرگ و جنون مرا همراهی کنید! می دانم. می دانم. شما عادت دارید بیشتر «مولوی» بخوانید و از «عشق و عرفان» بگویید و بنویسید. اما خواهش می کنم با من باشید برای لحظاتی دیگر.
همزمان با کشتار و دستگیری ی استادان و دانشجویان، پرده ی دوم سناریو سرکوب به اجرا درآمد: «دفتر پیشگام دانشگاه اهواز» در حالی که کاملا در هم ریخته بود و بیشتر خرابه های یک جنگ تمام عیار نظامی را تداعی و تصویر می کرد، با دوربین خبرنگاران و عکاسان دولتی این گونه گزارش شد: «عکس های سکسی و قبیحه»، «کاندوم و قرص ضد حاملگی»، و «عکس های همسر شاه سابق»!
آقای سروش! بی شرمی را می بینید!؟ نه! بگذارید همچنان به شما و تاریخ گزارش بکنم: ما در «دفتر پیشگام»، «آرشیو مطبوعات» داشتیم. نسخه هایی از فیلم های سینمایی ی کلاسیک جهان که توسط دانشجویان «اتاق فیلم» بارها برای دانشجویان و فرزندان مردم از سایر گروههای اجتماعی به رایگان نمایش می دادند . در «دفتر پیشگام»، گزارش و عکس و فیلم داشتیم از همیاری ی دانشجویان در رخداد دردناک «سیل خوزستان» در سال ۵۸. نیز، کاست های سرود و تصنیف های انقلابی ی آن سالها، یا پوسترها و نشریات دانشجویی . از آنجا که چنین حمله ی مغول واری به مغز هیچ کس خطور هم نمی کرد، دلیلی نمی دیدیم که حتا این آرشیوها را از دفتر خارج کنیم. یعنی که تنها اموال و ابزار فعالیت ما همین ها بودند.
اما آقای سروش بی انصاف! کارگزاران تبلیغاتی ی رژیم نوپای اسلامی، بارها این عکس های «فرح پهلوی» و «قرص ضد حاملگی و کاندوم» و... را که خود و طی یک برنامه ی از پیش سازمان دهی شده در دفتر ما ریخته بودند، به رادیو و تلویزیون کشیدند به قصد فریب مردم و بدنام کردن شریف ترین دانشجویان دانشگاه اهواز و توجیه جنایت خود، ولی یک حتا یک فشنگ و تفنگ ندیدند و پیدا نکردند تا به اتکا به آن، حرف امروز شما که تکرار دروغ پردازی ی آقای احمد جنتی در آن روزهای فریب، توطئه و سرکوب ست، مستند تاریخی بشود! نیز، از آن «تیربار» ساختگی و دروغین بر «پشت بام دفتر پیشگام» هم هیچ اثری پیدا نشد تا امروز شما به آن استناد بکنید!
آقای سروش! آیا عجیب نیست که چرا « آن گروههای مسلح» دانشجویان یا گروههای سیاسی ی دخیل در دانشگاه که هنوز پس از ۲۳ سال مورد ادعای شماست، در تمام آن روز سراسر وحشت و هجوم، حتا یک تیر هم شلیک نکردند!؟ آیا عجیب نیست که چرا کاربدستان نظامی و امنیتی و خطیب نماز جمعه ی اهواز آقای احمد جنتی هرگز نتوانستند یک نفر را بیابند و به صفحه ی تلویزیون یا آنتن رادیو بکشانند با این ادعا که هدف شلیک گلوله ی «گروههای مسلح دانشجویان» قرار گرفته باشد!؟
آقای سروش! انگاری بجای آن سردرد، عرق شرمی بر پیشانی تان نشسته ست؟ پاکش کنید، اما جنایت عریان را نادیده نگیرید. توجیه اش نکنید. نه! بیایید بعد از ۲۳ سال دست بردارید از این تقسیم بندی ی من درآوردی ی «انقلاب فرهنگی» و «ستاد انقلاب فرهنگی» و اینکه گویا دامن شما آلوده ی اولی نیست و در دومی هم تا آنجا بوده اید که «سفره ی معرفت» برای دانشجویان بگشایید!
آقای سروش! لطف کنید ادامه ی ماجرا را بشنوید تا نشان بدهم چگونه شریک در تمام آن فاجعه بوده اید.
بعد از کشتار دانشجویان، دانشگاه ما همچون سایر دانشگاهها، سوت و کور به ماتمکده ای بدل شد. چاقوکشان و سرکردگان شان، سرخوش از فتح «سنگر استکبار جهانی» ، در شهر دانشگاهی یله شدند. آقای احمد جنتی «نماز شکر» بجای آورد که دانشجویان و استادان «ضد انقلاب» را به سزای اعمال شان رسانده است. خانواده های بی پناه دانشجویان ماهها و در گرمای سوزنده تابستان آن سال از زندانی به زندان دیگر دنبال فرزندان شان گشتند. صدها دانشجوی دستگیر شده در همان روزها، در زندانهای
«کارون» و «چهار شیر اهواز» متعلق به سپاه و . . . اسیر بودند. نیز، دیگر دانشجویان جان بدر برده، به شناسایی ی انجمن های اسلامی و توصیه ی «ستاد انقلاب فرهنگی»، در شهر و روستای زادگاه شان دستگیر و به زندانهای محلی برده می شدند، از اصفهان گرفته تا شیراز، و از تهران تا تبریز. نگاهی به آمار زندانیان سیاسی ی دهه ی شصت خورشیدی و هویت و پیشینه ی این زندانیان نشان می دهد که شمار قابل توجهی از آنان استادان و دانشجویان دستگیر شده در همین فاجعه ی سرکوب دانشگاه و پس از آن هستند. این را دست کم می توانید روزی روزگاری تحقیق کنید. و از قضا این دستگیری ها و زندانی کردن ها در همان زمانی صورت می گرفت که شما بحکم «امام» و به همراه شش نفر دیگر از اعضای «ستاد انقلاب فرهنگی» به پاکسازی ی «ضدانقلاب از دانشگاه» که خواست «امام» بود، مشغول امور مکتبی ی خود بودید. اما این پایان ماجرا نیست چرا که در وقت بازگشایی ی دانشگاه بعد از سه تا چهار سال، هنوز آدمخواران امنیتی دنبال شکار دانشجویان بودند از این قرار که ابتدا بسیاری از همکلاسی های ما حتا آنهایی که هیچ گونه هواداری از گروههای سیاسی نداشتند نامه ای دریافت داشتند برای رفتن و ثبت نام و درست در همان محل «ساختمان مرکزی ی آموزش دانشگاه اهواز» و با تمهیدات قبلی ی عمله ی سرکوب، دستگیر شدند.
آقای سروش! بیشتر سرتان را درد نمی آورم! پیش از این بارها ابعاد جنایت کارانه ی این فاجعه را از زبان دست اندرکاران دانشگاهی ی ما شنیده اید. شنیده اید حقایق تلخ منتشر شده را از زبان «دکتر محمد ملکی» ی مومن و معتقد، و نخستین رییس «دانشگاه تهران» بعد از انقلاب اسلامی در زمینه ی اخراج هزاران استاد و دانشجو که سرمایه ی عظیم ملی ی کشورمان بودند و اینکه چگونه آنان به نابودی کشانده شدند. و لابد آقای ملکی را از «گروههای مسلح» ضد انقلاب در دانشگاه نمی دانید. یا شنیده اید از زبان همکارتان «دکتر صادق زیبا کلام» که بخاطر همین فاجعه، دست کم این شهامت اخلاقی را داشت که آمد و از «پیشگاه خدا و مردم، طلب استغفار» کرد. یا خوب بخاطر می آورید آن جنایت هایی را که بعدها در حق خود شما روا داشتند و با چه خشونتی به کلاس درس تان هجوم آوردند. آیا آن اوباشانی که بارها قصد جان شما را کردند همان جانیانی نبودند که ما را به گلوله بستند؟!
این را هم لابد می دانید نخستین کسانی که در این سالها با شجاعت به دفاع از شما برخاستند در برابر پایمال کردن ابتدایی ترین حقوق تان، ما قربانیان بازمانده از سرکوب گری های دهه ی شصت خورشیدی، و دگراندیشان جامعه بوده ایم.
این یکی را نیز البته هر انسان منصف و واقع بین ایرانی می داند که از آن زمان که فاصله گرفته اید از دستگاه سرکوب و استبداد و آغاز کرده اید تلاش های روشنگرانه تان برای مقابله با استبداد ولایت فقیه را ، نگاه و نظر بسیاری به شما تغییر کرده است نسبت به کسانی که همچنان توجیه گر این سرکوبگری ها هستند.
اما با این حال، همچنان چند پرسش جدی از شما به قوت خود باقی ست: چرا بعد از این همه سال
آمده اید و آن دروغ پردازی های عمله ی استبداد و تبهکاری همچون احمد جنتی را تکرار می کنید که دانشجویان و «گروههای مسلح» در درون دانشگاه نیز در آن فاجعه ی خونین دانشگاه دست داشتند؟ چرا شما که بدون تردید فرد مطلعی هستید و آثار زیان بار علمی، انسانی، اقتصادی، و . . . آن جنایت را خوب می شناسید، همچنان منکر می شوید و نمی خواهید با بازگویی ی آن نزد افکار عمومی، دست کم دامن خود را تا آنجا که درگیر آن بوده اید، پاک کنید؟
آقای سروش! اعتراف به خطا، خطا نیست! شما حتا اگر آن گونه که خود تقسیم بندی کرده اید در جریان «انقلاب فرهنگی»، نبودید، حتما خبردار بودید که چگونه خانه ی ما را بخون کشاندند. پس آیا به اعتراض به آن جنایت نمی باید و نمی توانستید از همان اوان کار، کناره بگیرید و شریک آن خون های ریخته شده در دانشگاه نشوید؟
فرض را بر این قرار می دهیم که نمی دانستید بر اهل دانشگاه در حد فاصله دوم تا نهم اردیبهشت چه رفت! آیا بعد از این همه سال هنوز هم نمی دانید؟ و آیا هنوز نمی خواهید به سهم خویش به کشف حقیقت یاری برسانید؟ کشف حقیقت ارزانی ی شما، چرا به جعل و قلب آن همچنان کمر بسته اید؟!
آقای سروش! باید شرمگینانه بپذیرید که «انقلاب فرهنگی» بروش اسلامی ی آن در اردیبهشت سال ۱۳۵۹ و حاصل بعدی ی آن در «ستاد انقلاب فرهنگی» یک فاجعه بود. آن فاجعه، نسلی از فرهیختگان و دانشجویان میهن مان را در کام بیرحمانه ی خود سوزاند و خاکستر کرد و شما بیش از هر کس دیگر، سهم خود در آن فاجعه را می شناسید.
بر شماست که با رویگردانی از عنصر قدرتمدار که هنوز کلام و کلیت اندیشگی تان را رها نکرده است، و نقد شجاعانه ی آن فاجعه که اعتراف بی پرده پوشی ی شما را طلب می کند، دامن آلوده را از آن جنایت بشویید. نه! هرگز «تنور انقلاب» گفتن، و پناه بردن در پشت چنین توجیه گری ها، کارنامه ی شما را پاک نکرده و نخواهد کرد.
آقای سروش! اطمینان داشته باشید که کارنامه ی این جنایت تا کشف تمام حقیقت آن هرگز بسته نخواهد نشد. نیز، بدانید همه ی اهل خرد نه بخاطر دامن زدن به نفرت و نفرین و انتقام جویی های کور که فردا برای امثال شما چوبه های دار برپا کنند - که حتا ما قربانیان آن خشونت و سرکوب هیچ باوری به آن نداریم - که تنها برای بازداشتن جامعه از یک دور تازه ی خشونت خواهی و انتقام جویی، خواستار بازگویی ی حقیقت از سوی شما هستند.
سیدنی - استرالیا
۲۴ مرداد ۱۳۸۲
|