یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

در سوگ "فرهاد" عشق!


غلامرضا بقایی


• ایکاش می ماندی و می دیدی بهاران در راه را ، آن روز که آدمکشان دین پناه ، گورشان را گم کرده و رفته اند! ایکاش می ماندی و می دیدی نهال سبز آزادی را در سپیده دمان باغ های پرشکوفه ی میهن مان، که بخاطر آن، زندان پرشکنجه ی شاه، و تبعید تلخ و طولانی ی شرع را تاب آوردی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۹ آبان ۱٣٨٣ -  ۹ نوامبر ۲۰۰۴


از یکشنبه شب که پیغام کوتاه اما انسانی ی ترا دریافتم به طلب یاری ی آن هموطن پناهجو، تا دوشنبه روز که دیگر صدای صمیمی و مهربانت خاموش شده بود، چه فاصله ست!؟
به پاسخ تو نوشتم "... نمی شناسم این هموطن را اما هرچه فرهاد بگوید همان می کنم."، و دوشنبه، صندوق پست اینترنتی را نگاه کردم به جواب تو، و سه شنبه نیز.
ولی دیگر پیغامی نرسید نازنین ! و خبر درد را امروز، سه شنبه، ناباورانه می خوانم و می شنوم در سوگنامه ی یاران سالیان!
تنهاترین بار و آخرین آن، همین ماه های گذشته بود که در "کلن" دیدمت؛ در محل کارت با پوسترها و عکس های پرشمار یاران جان باخته ی عشق. گفتم فرهاد! با این در و دیوار آذین بسته به تصویرهای بیژن و سعید و... ، خاطره ی سبز و سرخ آن عزیزان و آن سالهای پر شور و اشتیاق برایم تداعی می شود. به تکرار، همان تکیه کلام ماندگارت را باز گفتی: مخلصیم!
و آخرین بارهمین هفته های پیش بود که زنگ زدم از این پاره ی زمین و باز همان صدای گرم و صمیمی ات: "کودکان زندانی" را خواندم. عالی بود! خیلی مخلصیم!".
و دو روز پیش آخرین ای- میل تو رسید و خواستت به گرفتن دست آن پناهجوی بی پناه، و من هنوز منتظر که فرهاد عشق بگوید که چه کنم؟!
تنها یک بار دیدمت و شیفته ی آن همه مهربانی شدم! یک بار دیدمت و آغوش گشاده ات به مهر و رفاقت های بی دریغ! آمده بودم به سپاس گزاری ی مهربانی هایت، آن هنگام که دوست مشترکی به استرالیا می آمد، و تو آن سوغاتی های عشق را برایم روانه کردی؛ چند دفتر شعر "سعید سلطانپور" که با چه دقتی چاپ زده بودی.
یک بار یادداشتی نوشته بودم به نقد نگاه و نظرت در باره ی "اکبر گنجی" و "کنفرانس برلین". گویا در "اتحاد کار" درآمد. آن روز ولی تنها نام ارجمندت، "همایون فرهادی" را می شناختم! ولی وقتی آمدم به دیدنت و محل کارت و آن فنجان چای و گرمای ماندگار خنده هایت، باز ندانستم و نفهمیدم که فرهاد عاشقی که می بینم، تو هستی! آخر، رسم ست! دردا که رسم بدی هم شده است که وقتی به نقد نگاه و نظر برخی کسان بر می آیی در گفتگویی یا نوشته ای، معمولا بر نمی تابند این رفتار را! حتا بر تو سخت می گیرند، تا آنجا که دشمنی و آسیب دیدن دوستی ها و رفاقت ها! اما فرهاد نازنین! آن روز تو حتا یک بار از آن گفتگوی قلمی ی چند سال پیش، چیزی نگفتی! و نه اشاره ای، حرفی! نه! چنان مهربانانه و رفیقانه، که گویی عمری ست در کنار هم بوده ایم! نه! آن روز، بزرگوارانه دستم فشردی که باز بنویس! هنوز و همیشه بنویس!
فرهاد عاشق! فرهاد عاشق آزادی! چه زود بود رفتن تو! ایکاش می ماندی! چه زود بود رفتنت! ایکاش می ماندی و می دیدی فردای بهروزی ی مردم را که آرزوی دیرین تو بود!
ایکاش می ماندی و می دیدی بهاران در راه را ، آن روز که آدمکشان دین پناه ، گورشان را گم کرده و رفته اند! ایکاش می ماندی و می دیدی نهال سبز آزادی را در سپیده دمان باغ های پرشکوفه ی میهن مان، که بخاطر آن، زندان پرشکنجه ی شاه، و تبعید تلخ و طولانی ی شرع را تاب آوردی.
فرهاد درد! فرهاد آرزوهای انسانی! فرهاد محبوب رفیقان! در سوگ رفتن نا بهنگام تو، می گریم کودکانه، هرچند می دانم که با هر مویه و گریه و سوگ بیگانه ای!
فرهاد زنده اندیش! یاد و اندیشه ی تو می ماند اما، یاد سبز تو در رهگذر سالیان وفاداری به آرمان های انسانی! یاد و اندیشه ات در نگاه و باور همه ی یاران مان که در این پاره یا آن پاره ی زمین، خاطره های عزیز و ماندنی ات را هنوز و همیشه باز می گویند!
فرهاد نازنین! با نقش خیال مهربان همیشه ات در دلم، به وداع آخرین می بوسمت و برای خانواده، همسر دردمند و فرزندان دلبندت، سلامت و شکیبایی آرزو می کنم.
غلامرضا بقایی

سیدنی- استرالیا
۱۹ آبان ماه ۱٣٨۲


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست