سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

محمد رومئو


محمود طوقی


• برادرم در وزن ۵۲ کیلوگرم آزاد کشتی می گرفت . ومحمد رومئو۴۸ کیلو گرم فرنگی کار بود.
برادرم وسط های راه کشتی را ول کرد .پایش آسیب دید و با دعوای پدرم از خیر قهرمان کشوری گذشت .اما محمد رومئو چیز دیگری بود بقول برادرم خدا برای کشتی گرفتن خلقش کرده بود.
کشتی گرفتن اش را قبلا دیده بودم یک جوری دیگر کشتی می گرفت . از آن کشتی ها که صد بار هم ببینی فکر می کنی مثل این است که تا بحال کشتی گرفتن ندیده ای . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٨ مهر ۱٣۹۷ -  ٣۰ سپتامبر ۲۰۱٨


 با برادرم رفته بودیم استادیوم محمد رضا شاه . جای سوزن انداختن نبود. مسابقه فینال قهرمان کشوری کشتی فرنگی وآزاد بود .
با کشتی غریبه نبودم . هر وقت برادرم برای تمرین می رفت باشگاه شاه حسینی من هم راه می افتادم و می رفتم . و به غُرغُر مادرم هم گوش نمی دادم .
برادرم در وزن ۵۲ کیلوگرم آزاد کشتی می گرفت . ومحمد رومئو۴۸ کیلو گرم فرنگی کار بود.
برادرم وسط های راه کشتی را ول کرد .پایش آسیب دید و با دعوای پدرم از خیر قهرمان کشوری گذشت .اما محمد رومئو چیز دیگری بود بقول برادرم خدا برای کشتی گرفتن خلقش کرده بود.
کشتی گرفتن اش را قبلا دیده بودم یک جوری دیگر کشتی می گرفت . از آن کشتی ها که صد بار هم ببینی فکر می کنی مثل این است که تا بحال کشتی گرفتن ندیده ای .
پدرش پینه دوزی سیار بود و خانه شان چند کوچه ای بالاتر از خانه ما بود .
کوتاه قد و ریزه میزه بود .اما بدن پُر و رزیده اش نمی گذاشت ریزه میزه بودن قدش به چشم بیاید.وقتی لخت می شد و روی تشک کشتی می رفت ،نگاهش که می کردی بنظر می رسید جزء جزء بدنش را با فولاد ریخته اند یا روی سندان آهنگری آن قدر پتک خورده است که دیگر جایی برای فشرده شدن ندارد.
اسمش محمدبود اما محمد رومئو نبود . اسم حقیقی اش محمد جنتی بود .و از روزی که دلباخته زیبا دختر حاج رضا پارچه فروش شده بود بچه ها اسمش را گذاشته بوند ، محمد رومئو.
برادرم می گفت :محمد از موقعی که عاشق زیبا شده است، خواب وخوراک را فراموش کرد ه است یا جلو دبیرستان آذر میدخت زاغ سیاه زیبا را چوب می زند یا ساک ورزشی اش را روی شانه هایش انداخته است ودارد می رود باشگاه شاه حسینی.
بیخود سه ساله نشد .بقول مادرم آخر و عاقبت عاشقی بدبختی است .
درس را در نیمه رها کرد و رفت راه آهن و شد کارگر راه آهن .
زیبا را من ندیده بودم اماآنطور که برادرم می گفت به چشم خواهری خیلی زیبا بود . دوتا چشم آبی داشت که مثل گوهر شب چراغ در صورتش می درخشید .
برادرم می گفت : وقتی از دبیرستان اخراج شد زیبا گفته بود« دیگه بابام امکان نداره منو بتو بده» و محمد گفته بود «بگذاره قهرمان کشور بشوم . بگذار عکس و نامم آذین روزنامه ها بشود آن وقت می بینی که بابات راضی می شه .» وزیبا گفته بود : «اگه نشد ».ومحمد گفته بود .«تا چشم بهم بزنی میرم المپیک و با مدال طلا می آم . یعنی تو فکر می کنی بازهم بابات ترا به قهرمان المپیک نمی ده .»
از این حرف و حدیث ها توی دهان مردم زیاد بود بقول بابام در دروازه را میشه بست . اما دهن مردم را نمیشه بست .
هنوز مسابقه شروع نشده بود . وداور وسط داشت با دوتا داور کنار تشک حرف می زد و لیست هایی را رد وبدل می کرد . برادرم با حسرت می گوید:« خوش بحال محمد .اگه منم زانوم آسیب نمی دید یا پول داشتیم و زانوم را عمل می کردیم همین الان تو وزن ۵۲ کیلو منم می رفتم روی تشک . یکم شانس می آوردم قهرمان کشور می شدم .»
بلند گو اسم محمد جنتی را می خواند.حریفش تهرانی است.برادرم می گوید:«تهرانی ها کشتی گیر های قدری دارند.»
محمد تیز وبز روی تشک آمد .جمعیت صلوات فرستاد. محمد زانو زد و تشک را بوسید.و بعد دور تشک کمی گشت وتا خودش را گرم کند .محمد دو بنده مشکی پوشیده بود.
برادرم گفت:« ببین ، نا مرد دارد چشم چشم می کند ببیند زیبا آمده است یا نه .»
حریفش از تهران بود . آن طور که برادرم می گفت دوره قبل قهرمان کشور شده است . کشیده تر از محمد بود .تن وبدن خوبی هم داشت . تر و فرز روی تشک آمد و خودش را گرم کرد .با دوبنده قرمز کشتی می گرفت .
داور سوت زد و فریاد :«محمد ؛محمد» جمعیت، سالن را لرزاند . به برادرم می گویم :«مو بمو برایم بگو چه می کنند .»برادرم چشمش به تشک بود . محمد کمی به گردنش کش و قوس داد.
مثل همیشه گاردش پای چپ اش بود و با گاردبسته به حریف نزدیک شد . کمی هم را امتحان کردند . داور سوت زد که کار کنند . محمد نگاه گذرایی به جمعیت کرد .پنداری داشت دنبال کسی می گشت . برادرم گفت :« تخم جن می خواد ببینه زیبا اومده یا نه .»
یک دفعه سر و کله محبی پیدا شد .هم کلاس برادرم بود قدی بلند و هیکلی درشت و گوشتی داشت و پای ثابت هر مسابقه ای بود و با صدای پُر و بلندی که داشت نمک مسابقات بود .صدای ؛«اهورمزدا نگه دارت، »که تکه کلام همیشگی او بود جمعیت را متوجه خودش کرد . وهمه دست زدند و محبی ادای احترام کرد . وخودش را به نزدیکی های تشک رساند.
محمد گاردش رامتوسط کرد و خودش را چسباند به حریف. حریف برای بارانداز رفت . محمد بدل زد . و رفت برای بارانداز . تا نیمه رفت و حریف پس زد .و حریف یک خاک گرفت و داور دستش را به علامت یک امتیاز بالا برد و برادرم گفت :« حواسش پی زیباست .»
داور خاک داد .وحریف چسبید به محمد .برادرم گفت:« محاله بتونه محمد رو از روی تشک بلند کنه .لامصب مثل اینه که جوشش داده باشی به تشک.»
داور سوت زد و دو گشتی گیر بلند شدند . محمد یک هیچ عقب بود .
ناگهان صدای رضا محبی چون آسمان غرومبه ای ورزشگاه را لرزاند :« اهورمزدا نگه دارت، محمد، زیبا آمد . » وفریاد «محمد زیبا آمد» لب پر زد از فضای ورزشگاه و بنظرم رسید آن روز تمامی مردم شهر شنیدند که زیبا آمده است برای دیدن مسابقه محمد.
چشم چشم کردم تا زیبا را ببینم .برادرم پرسید «دنبال چه می گردی ؟ ، اومدی مسابقه را ببینی یا زیبا را . »می گویم: «بقول آقاجون این دختر دیدن داره .» وبرادرم می گوید:او را میان این همه جمعیت نمی بینی او با لباس بدل می آید . لباس پسرانه می پوشد. مسابقه که تمام شد نشانت می دهم .
محمد برگشت و برای همه با دودستش بوسه ای فرستاد .
داور سوت زد و محمد به حریف چسبید .
برادرم کمی جابجا می شود و می گوید:«حالا بچه تهرونی می بینه تا بحال هر چی مسابقه داده سوء تفاهم بوده .»
ومحمد رفت برای فن کمر و یک امتیاز گرفت . وجمعیت صلوات فرستاد و دیوانه شد .
برادرم گفت:«محمد داردبرای عشقش کشتی می گیره و بچه تهرون برای مدال . عمراً اگه بتونه پیروز از این تشک بیرون بره .»
محمد رفت برای پیچ پیچک . برادرم از جا یش بلند شد و فریاد زد :«محمد امانش نده . »ومحمد امانش نداد .و سه امتیاز گرفت . وجمعیت صلوات فرستاد و کف زد .
محمد یک پارچه آتش بود . ورفت برای بارانداز. وحریف رابرد روی پل . و فریاد« یا علی یا علی» جمعیت سالن پنج هزار نفری محمد رضا شاه را ترکاند . ومحمد کار را تمام کرد .
برادرم دیوانه شده بود . مدام بمن می گفت:« دیدی که محمد چگونه گارد بسته اش را متوسط کرد و رفت برای گارد باز . وپای مقابلش را چسباند به پای گارد و حریف را جلو کشید و چرخاند» و من با تکان سر می گفتم:« ها.»
و برادرم می گفت:«بگذار پای محمد به تهران برسه . بره تو اردوی تیم ملی ،چند روز غذای تهرانی به بدن بزنه اونوقت می بینی که توی المپیک چکار می کنه .»
آن شب تا صبح من خوابم نبرد ودلم برای برادرم سوخت .ایکاش منیسک پایش که من نمی دانستم چیست پاره نشده بود . وایکاش ما آن قدر پول داشتیم که منیسکش را عمل می کردیم و برادرم هم می توانست شانس خودرا برای قهرمان شدن امتحان کند.
فردای آن روزکاسب های محل جلو پای محمد گاو کشتند و زن ها با اسپند و ساز و دهل به استقبالش رفتند . و شهر را آذین بستند .
اما آن طور که برادرم می گفت ،فلز پدر زیبا با این حرف و حدیث ها نرم نمی شد و نشده بود و به زیبا گفته بود : «این شامورتی بازی ها مال یکی دوروزه از فردا این مردم یادشان می رود که چی بوده و کی بوده . فقط نگاه میکنن به جیبش .کشتی گرفتن هم که نون و آب نمیشه.»
به هفته نرسیده بود که خبری مثل بمب ترکید و شهر را در سوگ فروبرد.تا برادرم بیاید من باورم نبود محمد قهرمان۴۸ کیلوی فرنگی که تا المپیک فاصله ای نداشت خودش را کشته باشد اما برادرم با دوچشم کاسه خون که آمد باورم شد .
محمد وزیبا رفته بودند جای خلوتی و نامه ای نوشته بودند که؛ در این دنیا ما بهم نمی توانیم برسیم شاید آن دنیا این امکان باشد و دو شیشه بزرگ سم را سر کشیده بودند .
برادرم می گفت :« این ها افسانه رومئو و ژولیت را زنده کرده اند .»ومن نمی دانستم رومئو وژولیت که بودند و چه کردند .اما دلم برای آن ها هم می سوخت .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست