سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شامورتی


محمود طوقی


• شامورتی صدای پر تحکم تقی جانی دارل را از پشت در حیاط شنید که می گفت:«پلیس در راباز کنید.» و دیگر معطل نکرد کتانی های سفید خوش فرمی را که به تازه گی از سه راه ارامنه خریده بود پوشید و خودش را به پشت بام رساند. صدای شکستن درب حیاط را هم شنید و صدای بُرز آبادی پاسبان را که می گفت :«جناب سروان دارد از پشت بام فرار می کند». شامورتی دوست داشت برگردد و به بُرز آبادی پاسبان با آن شکم گنده اش بگوید :«اینقدر پیزر توی پالان این تقی استوار مادر قحبه مامور خفیه آگاهی نکن»اما وقت این حرف ها نبود و باید خودش را به جای امنی می رساند . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۴ آبان ۱٣۹۷ -  ۲۶ اکتبر ۲۰۱٨


 
 شامورتی صدای پر تحکم تقی جانی دارل را از پشت در حیاط شنید که می گفت:«پلیس در راباز کنید.»
و دیگر معطل نکرد کتانی های سفید خوش فرمی را که به تازه گی از سه راه ارامنه خریده بود پوشید و خودش را به پشت بام رساند.
صدای شکستن درب حیاط را هم شنید و صدای بُرز آبادی پاسبان را که می گفت :«جناب سروان دارد از پشت بام فرار می کند».
شامورتی دوست داشت برگردد و به بُرز آبادی پاسبان با آن شکم گنده اش بگوید :«اینقدر پیزر توی پالان این تقی استوار مادر قحبه مامور خفیه آگاهی نکن»اما وقت این حرف ها نبود و باید خودش را به جای امنی می رساند .
یکی دو روزی بود که از نبی کچل و شعبان آهنگر خبری نبود . این ور آنور هم که گوش خوابانده بود کسی اطلاع نداشت . مثل این بود که آب شده اند و به زمین رفته اند .
اینجا بود که خوف برش داشت که هردو دستگیر شده اند. اما مدام به خودش قوت قلب می داد که نبی و شعبان از روی معرفت و مردانگی اسمی از او نمی برند .
خودش هم نمی دانست چگونه توی کار دزدی افتاد. کار و کاسبی درست حسابی که نداشت . اما هرچه بود با شستن سنگ قبر ها در شب جمعه و خرید و فروش کفتر آب باریکه ای می آمد الباقی می ماند پول عمل پدر و مادرش که آن را هم جوری مهیا می کرد .بقول پدرش ؛خدا همه در ها را روی بنده خودش نمی بنده.
اوضاع خوب خوب که نبود اما هر چه بود یک جوری می گذشت . تا ناغافل پدرش سینه پهلو کرد و کارش به بیمارستان کشید .
خرج عمل پدرو مادرش یک طرف پول دوا ودکتر که از کوه قاف هم بالا می زد یک طرف . تا این که سرو کله نبی کچل پیدا شد . و مدام توی گوشش خواند:«محمد علی شامورتی ،ول کن سنگ قبر شستن و کفتر فروشی را .اینقدر گنجشگ روزی نباش .ماهی یک دو شب بیا بزنیم به دل تاریکی و یک ماه مثل آقا زندگی کنیم .»
و او به نبی کچل گفته بود :«داش نبی از من با این قد و هیکل که کاری بر نمی آد.» و نبی کچل گفته بود :«اون با داش نبی .»
و بعد دو نیمه از شب تمام شده رفته بودند بالای پشت بام بازار و نبی کچل گفته بود :«تنها کار تو رفتن پائینه و فرستادن جنس ها بالا » و طناب را به کمر او بسته بود و سر طناب را داده بود دست شعبان آهنگر که بر و بازویی پر وپیمانه داشت و او را از سوراخ بالای مغازه که نور گیر مغازه بود فرستاده بودند پائین و او جنس هارا یکی یکی بسته بود به طناب و شعبان ونبی کشیده بودند بالا . کار هم که تمام شده بود دست آخر طناب را بسته بود کمر خودش و گفته بود :«داش نبی حالا من »و فردا ظهر نبی سهمش را آورده بود در خانه و گفته بود :«داش نبی دزده، اما اهل کلک نیست .بینی بین الله همه را فروختم وسه قسمت کرده ام . هر سهم به تساوی ».
و اون هم نا مردی نکرده بود رفته بود بازار و دلی از عزا در آورده بود .
اول از همه یک بلوز مندیگل خریده بود .مدل مندیگولی که حسن سرباز یکه بزن محله منق آباد می پوشید . واو تا خدا خدایی می کرد چشمش به دنبال این بلوز بود و با خودش همیشه می گفت :«یعنی میشه یه روز محمد علی شامورتی مندیگلی مدل حسن سرباز تنش کنه.»
وبعد یک کفش کتانی سفید خریده بود که هزار سال بود آرزویش را داشت و در آخر دیده بود به این کفش و بلوز یک شلوار لی وایز مشکی می آید و یک لی وایز اصل هم خریده بود . و از همان جا رفته بود دم مغازه سماور سازی اوس عباس چراغساز شوهر عصمت سیمین عذار صاحبخانه شان و گفته بود:« چند ماه کرایه عقبیم »و همه را یک جا تصفیه کرده بود تا از سر و صدای هر ساعته آن زن دهن دریده خلاص شوند و به اوس عباس چراغساز که دهانش از دیدن دسته اسکناس های تا نشده در دست شامورتی باز مانده بود گفته بود :«اوس عباس درِ دنیا همیشه بیک پاشنه نمی چرخه آدم باید معرفت داشته باشه »
و از همان جا سر خر را کج کرده بود ورفته بود شیرینی فروشی حاج ابرام و اول کاری که کرده بود یک نان خامه ای بزرگ برداشته بود و زده بود به بدن و به حاج ابرام که با غیظ و غضب او را نگاه می کرد گفته بود :«حاجی خوف نکن .سه کیلو بکش این یکی را کم کن.» و اسکناس های نو و تا نخورده را گذاشته بود روی پیشخوان استیل و تمیز حاج ابرا م و با پاکت بزرگ نان خامه ای زده بود بیرون .
و از مغازه حاج ابرام در سر بازار تا خانه عصمت سیمین عذار شانه به شانه قبرستان کهنه به هر بچه محلی که رسیده بود نان خامه ای تعارف کرده بود و در جواب آن هایی که گفته بودند :شامورتی گنج پیدا کرده ای گفته بود :یک همچین چیزی .»
و ننه محمد هم که چشمش به سر و وضع نو نوار پسرش افتاده بود هول برش داشته بود که چه شده است و محمد علی را به ریش پر خون حبیب ابن مظاهر قسم داده بود که کار خلاف نکند و محمد علی قسم حضرت عباس خورده بود که کاری درست و حسابی پیدا کرده است و وقتی ننه محمد گفته بود این چه کاری است که روز ها تا لنگ ظهر می خوابی ،محمد علی گفته بود :«کار شب گرفته ام و اگر خدا قبول کند صاحب کارم از زبر و زرنگی ام راضیه »
اما هنوز چندروزی نگذشته بود که سر و کله تقی جانی دارل پیدا شد که شامورتی بسم الله .
بُرز آبادی پاسبان محل خوش خبر بود که ؛«شامورتی جناب سروان دانیالان احضارت کرده »و شامورتی گفته بود :«از کی تقی جانی دارل جناب سروان شده» و بُرز آبادی گفته بود وقتی رفتی آگاهی می فهمی یک من ماست چقدر کره داره . وشامورتی به اداره آگاهی که رفته بود دیده بود که تقی جانی دارل در اداره آگاهی خرش خیلی خیلی میره و همان جا بود که به او گفته بود؛« خبر آورده اند که این روز ها بدجوری دست به جیب شدی و ارواح پدر اسفند دودی ات نان خامه ای پخش می کنی» و شامورتی گفته بود :«روم به دیفار جناب سروان تا کور شود هر آنکه نتواند دید» و تقی جانی دارل گفته بود:« خفه .» و از او پرسیده بود:« از دزدی های بازار چه خبر داری» و شامورتی گفته بود :«من سرم تو یقه بدبختی های خودمه »و تقی جانی دارل گفته بود:« بنفعته که همینطوری که میگی باشه شامورتی و گرنه روی همین تختی که گوشه اتاقه کاری می کنم که مرغان هوا بحالت گریه کنند .» و شامورتی گفته بود :«جناب سروان جسارته اما اسم من محمد علیه نه شامورتی . شامورتی آفتابه ابرام کویتیه که روز های پنجشنبه سر قبرا معرکه میگیره و از هر سوراخش یک دریای آب بیرون می زنه »و تقی جانی دارل گفته بود:« تو هم دست کمی از آفتابه شعبده باز ها نداری با این فرق که از هر سوراخ تو صد تا خلاف می زنه بیرون از دعوا بگیر تا جیب بری .در ثانی مگه شما که بمن میگید تقی جانی دارل بمن برمی خوره»و شامورتی گفته بود :«جانی دارل که عند کارآگاه های دنیاست .یه ایرانه و یه برنامه جانی دارل شب های چهارشنبه .شما کجا و جانی دارل کجا .»و تقی جانی دارل گفته بود :« تو یک ولد زنایی که خدا میدونه »و شامورتی گفته بود :«ببخشید جناب سروان از کی تا حالا ولد زنایی جرم شده» و تقی جانی دارل گفته بود :«گورتو گم گن تا بلند نشدم دندون هایت رو تو دهنت خورد نکرده ام».

شامورتی با دوخیز بند خودش را به پشت بام های روبرو یی رساند و با خودش گفت:« از پشت بام اشرف زاغی که رد بشوم یکی دو پشت بام دیگر به قبرستان کهنه می رسم و از آنجا تا کوچه باغ های راه آهن راهی نیست ،به آن جا که برسم دست پدر وپدر جد تقی جانی دارل هم به من نمی رسه» .
ویک آن ویرش گرفت بر گردد عقب و ببیند تقی جانی دارل که صدای نفس هایش را می شنید با او چقدرفاصله دارد که نا گهان زمین زیر پایش خالی شد . بر گشت و سنگفرش حیاط درندشت اشرف زاغی را دید که چون اژدهایی برای بلعیدن او دهان باز کرده بود .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست