سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

حسین سگ باز


محمود طوقی


• محمود چشم آبی را که زدند حسین به دلش بد نیاورد . فقط به نبی گفته بود «برو سرو گوشی آب بده ببین محمودرا کیا زدند ».و نبی رفته بود و خبر آورده بود که محمود را سر بازار سوار یک پاترول می کنند و می برند بیرون شهر واز پاترول پیاده اش می کنند کمی که از ماشین دور می شود برگبارش می بندند به خیال این که مرده است می روند . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۱ آبان ۱٣۹۷ -  ۲ نوامبر ۲۰۱٨


 
 بدون شک صدای کفش هایش را که به عادت نوک پا هایش می انداخت و روی زمین می کشید شنیده بودندو به احتمال زیاد «صبر کنید آمدمِ » با لکنتش راکه علامت مشخصه اش بود را هم شنیده بودندو حتی صدای نفس هایش را از پشت در که می خواسته کلون پشت در را بر دارد و دیگر امانش نداده بودند و اورا بارگبار گلوله به در دوخته بودند .

طرف های ظهر بود که نبی دوکله و حسین مسجدی آمده بودند ،هراسان و دلواپس.وحسین سایه خوفناک ترس را در چشم هر دو دیده بود و پرسیده بود :«چه خبر ؟». و نبی گفته بود :«داش حسین خبر های بد.»
محمود چشم آبی را که زدند حسین به دلش بد نیاورد . فقط به نبی گفته بود «برو سرو گوشی آب بده ببین محمودرا کیا زدند ».و نبی رفته بود و خبر آورده بود که محمود را سر بازار سوار یک پاترول می کنند و می برند بیرون شهر واز پاترول پیاده اش می کنند کمی که از ماشین دور می شود برگبارش می بندند به خیال این که مرده است می روند .
محمود نخست بیهوش می شود . اما کمی که می گذرد بهوش می آید و خودش را تا سر جاده می رساند . راننده های عبوری پیدایش کرده بودند . به شهر نرسیده جان داده بود و حسین دستی به موهای صافش که حالا جو گندمی شده بود کشیده بود و گفته بود :«خدا بیا مرزدش . رفیق با مرامی بود» .
اما وقتی احمد ملک را زدند.احساس بدی سراغ او آمد . احمد ملک آدم شری بود اما نه به این عصر و زمانه . شری او بر می گشت به آن سال هایی که او بچه بود . و وقتی که او برای خودش کسی شده بود . احمد ملک پیر مرد بی آزاری بود که همیشه خدا مست بود .و گه گاه هم در عالم مستی به کسانی فحش می داد .حسین بنظرش نیامد چار تا فحش احمد ملک این قدر قیمت داشته باشد که شب بروند سراغش و آبکشش کنند .
حسین احساس کرد نبی کلافه است و کلام در دهانش می چرخد اما منعقد نمی شود وبهمین خاطر به نبی گفت :«خوف نکن بچه آخر همه این داستان ها مردنه . بالاتر از سیاهی که رنگی نیست . اون هم آدم هایی مثل ما که در تمام زندگی با جانمان خطر کردیم تا شکممان را سیر کنیم» .
ونبی گفته بود:«داش حسین بهتره یک مدتی بری یک طرفی .همه برو بچه های دور و نزدیک زدند به گرد جاده و خودشان را گم و گور کرده اند ». و حسین پرسیده بود: «مثلاٌ کجا ؟».و نبی گفته بود «هرجا که اینجا نباشه ».و حسین گفته بود :«من بچه این خاکم .خونه ام و زندگیم و رفقام همه اینجایند .من که دیگه کار خلافی نمی کنم » وبعد ویرش گرفته بود گرگی و برفی را بفرستد جای امنی وبه نبی گفته بود:«سگ هارا ببرید خانه تان تا ببینیم روزگار بر چه مداری می چرخد . چشم از گرگی و برفی بر ندارید ».و حسین مسجدی گفته بود :«داش حسین بگذار باشند اگر کسی نا غافل وارد حیاط بشه پارس می کنند» و حسین گفته بود :«بترس از آدم نامرد که به سگ ها هم رحم نمی کنند.» و نبی گفته بود :«پس ما باشیم اگه بیان چند نفره میان» و حسین گفته بود :«نه هر چی قسمت باشه همون میشه .شما نباشید خیالم راحت تره » وبعد رفته بود سروقت سعله اش و همه کبوتران را پرواز داده بود تا هر جا که دوست دارند بروند.و نبی و حسین زده بودند زیر گریه و حسین گفته بود :«خجالت بکشید من که هنوز نمرده ام .»
وبعد رفته بود ودراز کشیده بود و نا غافل یاد اولین دعوایش با داش عیدی افتاده بود .
داش عیدی قاپ ها را پرت کرده بود و با چوب تلکه گیری اش کوبیده بود به سر او و فریاد زده بود:«مگه عیدی مرده که تو میخوای کاسه کوزه بشی.کون عیدی توی این ولایت پاره شده .یک جای بدنش بدون خال چاقو نیست تا برای خودش شده داش عیدی حالا پسر حسین بی ننه میاد تو چشمای عیدی نگاه می کنه و میگه داش عیدی ما هم هستیم ».
واو گفته بود :«داش عیدی احترام شما واجبه »و عیدی جوشی تر شده بود و گفته بود:«کدوم احترام . ؟احترام شوهر کرد و حالا سه تا بچه داره».و سیگار اوشنویش را در آورده بود و گیرانده بود و چند پک محکم زده بودو و دود غلیظ سیگار را از بین سبیل های پر پشت اش رها کرده بود و بر گشته بود و چوب تلکه گیریش را بر داشته بود وقاپ ها را از جیبش در آورده بود و ریخته بود وسط زمین و گفته بود :«داش عباس بسم الله ».
قمار که تمام شد عیدی قاپ ها را در جیبش گذاشته بود و آمده بود به سمت او که در سایه دیوار خرابه نشسته بودو داشت با چوب کوتاهی روی زمین چیز هایی می نوشت و دست او را گرفته بود و او را از زمین بلند کرده بود و گفته بود :«از دست داش عیدی دلخور نشو . آخر این کار یا چاقوی یک تمام باخت است یا گشنگی . اما اگه همه چیز رو با خودت واکندی .بسم الله .از فردا بیا بنشین کنار دست داش عیدی شاگردی کن ».
و او صورت داش عیدی را بوسیده بود وگفته بود :«زمین خوردتیم داش عیدی .»و عیدی کمی پول مچاله شده در جیب حسین گذاشت و گفته بود :«دست خالی خونه رفتن واسه مرد ننگه».
و او به خانه رفته بود و ننه اش داشت کشک می سابید وبا دلخوری گفته بود :«بازهم آش»و ننه حسین سر بلند کرده بود و گفته بود :«با کدوم رو برم دم دکان قصابی ؟،مصطفی قصاب میگه ننه حسین چوب خط ات پر شده . منم یک شاگردم، اگه دخلو پر نکنم جوادسلاخ جوابم می کنه.راست هم میگه .»و او پول های مچاله شده ای که عیدی در جیبش گذاشته بود جلوی مادرش گذاشته بود و گفته بود :«به مصطفی قصاب بگو یه چوب خط دیگه بهت بده »
وننه حسین پرسیده بود :«با عیدی چرا کل کل می کنی.خبر آوردند عیدی با چوب زده به سرت . الهی که دستش بشکنه. میخوای برم واسش». واو کمی توی آینه شکسته روی رف نگاه کرده بود و دستی به موهای صافش کشیده بود و گفته بود :«ننه .چی می شدبابام از داربست گچ کاری نمی افتاد و من هم درسمو می خوندم وواسه خودم می شدم کسی . یعنی از کرم خدا چیزی کم می شد . ».
وننه حسین دست از کشک سابیدن کشیده بود و گفته بود :«چه می دونم . ما که از حکمت خدا سر در نمی آوریم حتما حکمتی تو کار بوده».
وحسین رفته بود و نفس به نفس ننه اش نشسته بود و گفته بود :«فکرایی دارم که اگه همه اش راست و ریس بشه از این فلاکت بیرون میای و تو هم واسه خودت میشی کسی و دیگه لازم نیست این خونه واون خونه بری رختشویی مردمو بکنی.».
وننه حسین دست از سابیدن کشک کشیده بود و و کمی توی چشم های پسرش نگاه کرده بود که پنداری دارد دنبال چیزی می گردد .
و از فردا شده بود دست راست داش عیدی .و حساب دست قمار باز جماعت آمده بود که با بودن حسین سگ باز ور دست داش عیدی تاوان ندادن و دبه در آوردن و زیر بازی زدن قدغنه و گرنه سر و کارت با چاقوی ضامن دار کار زنجان حسین سگ بازه .
مدت زیادی هم نگذشت که عیدی هم رخت خواب شد. خلط خونی امانش نمی داد و راهی بیمارستان وآسایشگاه مسلولین شد و او شد داش حسین . و قمار از داخل حیاط خرابه کشیده شده به خانه درندشتی کنار کوه های مستوفی   که تو یکی از همین قمار ها خریده بود.
وکم کم دور برش شلوغ شد و از این طرف و آن طرف فشار آوردند که :«داش حسین سود تو مواده .یه تومن زاهدان میخری ده تومن تو شهر میفروشی. » برای او کار سختی هم نبود هم آدمش بود و هم دل و جیگر کارش .
و حسین باز یادش آمد حریف ننه اش نشد تا اونو با خودش به خانه درندشت کنار کوه های مستوفی ببره .پیرزن هم حق هم داشت . یک عمر با این مردم زندگی کرده بودو به دیدنشان عادت داشت وحالا سر پیری باید برود همسایه گرگ های بیابان و و جغد های کوه های مستوفی بشود .
بالاخره از خیر بردن ننه ش گذشت و یک خونه نقلی تو سرویراب خرید و مادرش رااز کرایه نشینی راحت کرد . بعد خودش ماند وگرگی و برفی و کفتر هاش و خانه ای درندشت در کنار کوه های مستوفی.
کمی خوابش برده بود و شاید هم نبرده بود . که با صدای در بیدار شد . ابتدا بنظرش رسید دارد خواب می بیند اما نه خواب نبود کسی یا کسانی داشتند در حیاط را می زدند. از اتاق بیرون آمد . بنظرش رسید شب از نیمه گذشته است و دارد می رود تا در آستانه صبح بشکند.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست