یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

نامه به فرزند یک بازجو- شکنجه گر!
درباره ی کشتار زندانیان سیاسی در زندان یونسکو دزفول (تابستان ۶۷)


غلامرضا بقایی


• من همچون یکی از قربانیان زنده ی دیروز، و هزاران خانواده ی جان باخته و شکنجه شده بدست دستان بیرحم پدرت و همه ی همکاران او در زندانها و سیاهچال های جمهوری ی اسلامی، می خواهم به شما اطمینان بدهم ما هرگز به فردای انتقام نمی اندیشیم. ما تنها خواهان کشف حقیقت آن جنایت ها، خاصه فاجعه ی کشتار عمومی ی زندانیان سیاسی درتابستان و پاییز سال ۶۷ هستیم... ولی ما نمی خواهیم و نخواهیم گذاشت آن فاجعه ی شوم و شرم آور فراموش شود، تا جلو بگیریم از تکرار آن در هر آینده ی احتمالی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٣ شهريور ۱٣٨۴ -  ۴ سپتامبر ۲۰۰۵


اشاره : در اواخر تیرماه سال ۱٣۶۷ همچون بسیاری از شهرهای دیگر میهن مان، در «دزفول» و شهرهای مجاور (اندیمشک، شوش، هفت تپه، شوشتر)، شمار چشمگیری از زندانیان سیاسی ی آزاد شده ی پیشین، و برخی کوشندگان سیاسی که پیشتر دستگیر نشده بودند، دستگیر و در زندان «یونسکو» این شهر، بازجویی و زندانی شدند. شماری از این افراد، به همراه سایر زندانیان اسیر در زندان، اندکی بعد همگی تیرباران شدند. برخی نیز توانستند زنده بمانند و بعدتر آزاد بشوند. من از گروه دوم این دستگیر شدگان بودم که ماهها در
سلول های انفرادی، و توسط یکی از همسالان پیشین خود در دبیرستان پهلوی سابق، و بازجوی وقت این زندان یعنی «شمس الدین کاظمی» بازجویی شدم. دراین هنگامه و در وقت بازجویی های نفس گیر، بارها شاهد بودم که بازجو، با خانه اش و فرزند خردسالش تلفنی صحبت می کرد. از شیوه سخن گفتن کودکانه ی بازجو کاظمی و ازقضا کلام مهربانانه ی او با فرزندش، دریافتم که «علی» پسر اوست، واحتمالا  کودکی چهار- پنج ساله.
دوسال پیش، بدنبال انجام یک تحقیق در باره ی زندان «یونسکو» در دهه ی شصت خورشیدی، خاصه فاجعه ی ملی ی کشتار زندانیان سیاسی دراین زندان و انتشار آن، نیز برخی گفتارهای من در رسانه های فارسی زبان برون مرزی در این باره، باخبرشدم که این روشنگری ی مستند در میان هم میهنان و همشهریانم در شهرهای جنوبی ی کشورمان بازتاب گسترده ای داشته است، بگونه ای که برخی شاگردان پیشین من در مدارس دزفول، آن نوشتار تحقیقی را حتا شبانه به خانه ی بازجو کاظمی و بستگان او انداخته اند. نیز با خبر شدم که «علی کاظمی» فرزند بازجو کاظمی، که امروز باید جوانی ۲۰-۲۱ ساله باشد، بخاطر کارنامه ی سیاه پدرش در بازجویی، شکنجه و قتل دهها تن از کودکان، نوجوانان و جوانان زندانی، مورد سرزنش و شماتت همسالان خود واقع شده است.
اگر همچنان بر خود وظیفه می شناسم که تا کشف حقیقت آن جنایت گسترده، و بازگویی و بازشناسی ی آن فاجعه، و معرفی ی همه ی فتوا دهندگان و مجریان اش از جمله «شمس الدین کاظمی» لحظه ای درنگ نکنم، ولی نگاه ناروای شماتت بار و سرکوفت عمومی نسبت به فرزند یک بازجوی شکنجه گر قاتل و بخاطر پیشینه ی سیاه پدرش را ناانسانی و ناسزاوار می دانم. این نوشتار کوششی دیگرست پیرامون ان جنایت، و نقش ویرانگر شمس الدین کاطمی در بیش از دودهه بازجویی در «دادستانی انقلاب اسلامی» و به مسلخ فرستادن دهها تن نهال های جوان شهر و میهنم. نیز، گفتگویی ست انسانی با فرزند یک شکنجه گر، که بدلیل نفرت عمومی ی همشهریانم از پدرش، احتمالا سخت آزرده دل ست.
 
 
آقای علی کاظمی!
هرگز ترا ندیده ام. اما پدرت و عموهایت را خوب می شناسم. آخر، شهرما آن قدر بزرگ نیست که مردم کوی و برزنش همدیگر را نشناسند. این شناخت خیلی جدی ترست وقتی کسی یا کسانی در جایی ایستاده باشند که به مرگ دیگران فرمان برانند. به مثل، همان گونه که تو هم می دانی عموهایت و بستگانت همچون دیگر همشهریان مان، انسان هایی معمولی اند. دست شان به خون کسی آلوده نیست. اما پدرت «شمس الدین کاظمی» به درستی به نام  یک شکنجه گر، بازجو، و آدمکش شهره ی شهرست، تا جایی که حتا عموهایت بیزاراز کردار و رفتار پرخشونت و ضدانسانی ی برادرشان سالهاست ازاو فاصله گرفته اند. این را هم خوب می دانی که این شهرت به بدنامی واقعیت دارد و بدلیل شغل پدرت در «دادستانی انقلاب اسلامی» ست. من البته پدرت را بسیار بسیار پیشتر از این می شناسم. من و پدرت، سالیان نوجوانی را در «دبیرستان پهلوی» سابق گذراندیم. این را هم داشته باش که من بعدها آموزگار شدم در شهرمان. وارد دانشگاه شدم. در اعتصابات دانشجویی ی سالهای پنجاه توسط رژیم شاه اخراج شدم. بعدتر (پس ازانقلاب اسلامی)، هم از کارم در آموزش و پرورش و هم دانشگاه جندی شاپور اهواز، توسط رژیم اسلامی اخراج شدم. چرا؟ به جرم دگراندیشی و همان باورهای فکری ام که در رژیم گذشته داشتم.
پدرت به کجا رسید؟ او بازجویی و شکنجه گری پیشه کرد که حاصلش ویران کردن عمر و زندگی ی صدها تن از زندانیان سیاسی در زندان یونسکو و مرگ دهها تن از جوانان و نوجوانان و کودکان شهرمان و دیگر شهرهای جنوبی ی میهن مان.
 
آقای علی کاظمی!   نه قصد آزارت را دارم نه هرگز ترا و خانواده ات را به خاطر آنچه پدرت کرده و می کند، سرزنش می کنم. اما می خواهم تنها گوشه هایی از کارنامه ی شغلی- عقیدتی ی پدرت را نشانت بدهم تا او را آن گونه که بوده و هست، بیشتر بشناسی. هر چند شنیدن این واقعیت ها برایت خوشایند نباشد.
به گمانم شما باید در سالهای آغازین دهه ی شصت خورشیدی به دنیا آمده باشید ، زیرا در تیرماه و شهریور ماه سال ۶۷ که هفته ها و روزها چشم بسته به اتاق کار پدرت در «دادستانی انقلاب اسلامی» برده می شدم، و توسط او بازجویی می شدم، شاهد تلفن های او به شما بودم. خوب بخاطر دارم که در آن روزها، گاه و بی گاه پدرت به تو تلفن می کرد، از قضا چه پدرانه و مهربانانه با شما حرف می زد؛ درست مثل هر پدر دیگری با فرزندش، و با کلمه ها و واژه های انسانی ی مثل " علی عزیزم!"، "پسر گلم!" یا مانند اینها. اما آیا می دانید که در آن روزها و ماهها، و نیز سالهای پیش از آن، چه مادران و پدرانی بدست پدرت تباه شدند، و چه کودکان خردسالی که برای همیشه از سایه سبز پر مهر پدر و مادر محروم شدند؟ آیا می دانید کودکان بسیاری از این زندانیان پدرت، هرگز کودکی نکردند، و تنها امید کوچک کودکانه شان این بود که از این ماه تا آن ماه، تنها چند دقیقه ای، پدر یا مادر دردمندشان را پشت دیوارهای ویران کننده زندان ببینند؟ راستی می دانید که دختر خردسالم در آن تابستان جهنمی، نخستین کلمه ها و حرفهایش را در پشت همین دیوارهای «زندان یونسکو» و اتاق بازجویی ی پدر شما آموخت؟!
 
آقای علی کاظمی! به تازگی ها، برخی همشهریان از خانواده های شکنجه دیدگان و جان باختگان زندانیان سیاسی، به من خبر می دهند که "در این سالهای اخیر، آقای شمس الدین کاظمی، افتاده ست به ریاضت کشی و چله نشینی! یا همراه با یکی دو تا آدم مسلح می رود به خانه ها و محله های فقیرنشین شهر و گوشت قربانی و نذری میان آنها قسمت می کند و..."!
در این باب، می خواهم به شما یادآوری کنم که من با هیچ مومن و باورمندی که از سر خیرخواهی و انسان دوستی دست به چنین کارهایی بزند، مشکلی ندارم. اما شما باید بدانید این کارهای اخیر پدرتان، نه از سر خیرخواهی و انسان دوستی، که ازقضا عوام فریبی، و وحشت و ترس از نفرت و بیزاری ی مردم از اوست. حتا تردید بسیار دارم که اگر شمس الدین کاظمی امروز "کار خیر"؟! می کند، شاید به خاطر عذاب وجدانی ست که از آن همه کردار سیاه گذشته اش، بدان دچار شده باشد.
البته بعید نمی دانم که پدرت هر شب بجای تجربه ی آرامش خواب، مچاله ی کابوس های وحشتناک شبانه ی خود ست، کابوس هایی که اطمینان دارم هرگز رهایش نخواهند کرد. در این کابوس های مکرر سال و ماه، شاید او هر شب، مادری سیاه پوش را می بیند که دستش را گرفته، به گشت و گذاری در دالان های شکنجه و مرگ در زندان یونسکو می برد:
«... ۴۰ بند و سلول، ٣۵۰ زندانی ی اسیر نیمه جان، شش سیاهچال قرنطینه، زیرزمین زندان (شوا دون)، در اعماق تاریکی. به اینجا که می رسند، پدرت خوب بیاد می آورد که او و همکارانش به این تاریکخانه زجر و شکنجه، (اتاق تمشیت) می گفتند! پدرت گویی از این همه سیاهی ی اعماق اتاق تمشیت می ترسد. گوش هایش را با هر دو دست می گیرد تا ناله های پر درد را نشنود. مادر سیاه پوش، اما دستهای پدرت را از گوش ها رها می کند و می گوید: نترس! این صداهای آشنا را باید خوب بشناسی؛ صدای دخترم! صدای پیرمرد دردمند دیگری به گوش می آید: پسر نوجوان پرپر شده ام! صدای مادری دیگر: نوعروسم! و ارکستر بزرگ ضجه ها و ناله ها و فریادهای کودکان و صفیر شلاق و...
همچنان مادر سیاه پوش، پدرت را به همراه خویش می برد. حال رسیده اند به حیاط زندان و ایستاده اند روبروی چند درخت زخمی ی "کنار". برای پدرت باورکردنی نیست. چشم می مالد و با ترس و شگفتی به منظره آشنای لذت بخش آن سالها چشم می دوزد؛ کودکان و نو جوانانی را می بیند که به گرداگرد درختان کنار بسته  شده اند با سینه های دریده و خون شتک زده بر شاخه ها و ساقه ها. آنها را خوب می شناسند: عبدالرضا زنگویی (۱۵ساله)، حمید آسخ (پانزده ساله)، غلامرضا گلال زاده (شانزده ساله)، مسعود والی زاده (شانزده ساله)، منوچهر نظری (هیجده ساله)، ضیا رکنی و... پدرت با خشم فریاد می زند: ما که دستور دادیم تا این درختان لعنتی را از بیخ و بن قطع کنند تا از شر شهادت و گواهی شان در روز جزا...! مادر سیاه پوش تنها لبخندی تلخ برلب دارد. حال، پدرت رسیده به حجله گاه های آذین بسته ی زیباترین و جوان ترین نو عروس های شهر. اینها را هم خیلی خوب می شناسد. آخر، پرونده های بازجویی ی آنها در آن سالها زیر دست پدرت بوده اند: فرزانه ی اکیری، شهین حیدری، صغرا قلاوند و...  پدرت انگاری ولی سخت مات و مبهوت مجلس پایکوبی ی این نوعروسان ست. او اشتباه نمی کند. درست می بیند: بدنبال هر نوعروس با تور سپید بلند بر تنش، تابوتی روان ست. پدرت، باز دچار وحشت شده است. باز گوشهایش را می گیرد تا صدای بلند "کل" زدن و «بادله سوزون" خواندن مادران سیاه پوش را نشنود! فریاد می زند: من که تنها نبودم! برادر«هردوانه» هم بود! بردار «عبدالرضا سالمی»! برادر«کفشیری»، و «حاج آقا آوایی». او به نفس نفس افتاده است: نه! همه شان ضد انقلاب بودند! حکم شرعی داشتیم از آقا! اقا!  آقا...»
 و با فریادی جنون آسا از خواب آشفته ی کابوس زده اش  بیدار می شود. مادرت را می  بیند که مضطرب در گوشه ی اتاق کز کرده است، با دعاهای شبانه و طلب بخشش برای همسری که سالیان دور و نزدیک  با قصابی و قساوت و جنون، همسران و مادران و پدران بسیاری را داغدار و ویران کرد.
 
آقای علی کاظمی! قساوت و قصابی ی پدرت در زندان یونسکو، در تابستان و پاییزسال ۱٣۶۷ به اوج خود رسید. دراین سال اقای خمینی با یک حکم دو خطی فرمان داد "همه ی کسانی" که بر "سر موضع نفاق هستند"، "محارب و محکوم به اعدام" اند. در این فرمان و فتوا، سه نفر به نیابت از طرف «امام جماران» مسئول کشتار شدند: نماینده ی دادستانی، نماینده ی اطلاعات، و حاکم شرع. از تهران و شهرهای بزرگ شروع کردند به کشتار زندانیان سیاسی دربند که پیشتر توسط خود دادگاههای اسلامی به حبس محکوم شده بودند و حال یک بار دیگر با آن فرمان و فتوای جنون، اعدام می شدند. هزاران را کشتند تا به شهر ما دزفول رسیدند. در زندان یونسکو دزفول، پدرت و محمد حسین احمدی (حاکم شرع) دو نفراز ترکیب آن هیات مرگ و اعدام بودند. دسته دسته زندانیان سیاسی را به مسلخ می آوردند با چند پرسش ساده از طرف پدرت و نماینده وزارت اطلاعات که: سازمان سیاسی تان را محکوم می کنید؟ نماز می خوانید؟ به جبهه می روید؟ روی مین می روید؟ پاسخ منفی به هر کدام ازاین پرسش ها یعنی فرستادن به صف مرگ که انتظار آنان را می کشید. از قضا، حاکم شرع احمدی با این آدمکشی ها مخالفت می کند. ولی از آنجا که در فتوای آقای خمینی آمده بود که "رای اکثریت" هیات مرگ برای اعدام کافی ست، مخالفت او به جایی نمی رسد. پس او این جنایت های تکان دهنده را به گوش آیت اله منتظری می رساند. ازاین روی ست که تمامی ی این ماجراها بگونه ای مستند و تکان دهنده در خاطرات منتظری آمده و منتشر شده است، و من نیز پیشتر مشروح آنرا در همان نوشتار که  بصورت شب نامه، جوانان همشهری ی ما به خانه تان انداخته اند، دیده و خوانده ای، نقل کرده ام (۱). پس اینجا دیگر تکرار نمی کنم.
اما بازمی خواهم به شما یادآوری کنم که پدرت در آن روزها، پس از فراغت از صدور رای احکام اعدام، شبانه و به همراه شماری از همکاران خود، ده ها زندانی ی اسیر را چشم بسته به سمت «پادگان کرخه» حرکت می دهند. او و دیگر شکنجه گران یونسکو بشدت زندانیان اعدامی را زیر مشت و لگد می گیرند. بعد آنها را وادار می کنند تا کفن بپوشند، و سرانجام آنها را بصورت دسته جمعی در میدان تیر این پادگان، به گلوله می بندند، و سپس پیکرهای غرقه به خون انان را در محل گورستان لاشه های خودروهای نظامی ی پادگان، دفن می کنند.
همان طورکه پیشتر نوشته ام بسیاری از اسرار این جنایت خوف انگیز توسط یکی از این محکومان به اعدام در یک گروه ۴۴ نفره که در یک شب ۴٣ نفر آنها اعدام شدند و او یعنی «محمد رضا آشوغ» آن شب مرگ به شکل معجزه آسایی موفق به فرار شد، بعد ها افشا شد.
 
آقای علی کاظمی! هنوز هیچ کس نمی داند در فاصله ی تیرماه تا شهریور ما ه ۱٣۶۷ چند سرو ایستاده در زندان یونسکو به خاک افتادند. هنوز بدرستی نمی دانیم اجساد تیرباران شده ی فرزندان مردم در کدام گوشه ی خاک شهرمان پنهان شده اند. سالهاست که مادران سپید گیسوی درد، و پدران خمیده ی داغدار بی پناه نمی دانند چرا و به چه جرمی فرزندان شان، قربانی ی آن جنایت خوف انگیز پنهانی شدند. اما دست کم می دانیم که پدرت یکی از مجریان و عاملان ان کشتار و فاجعه ست. او نه تنها خود مسبب و مجری ی آن کشتار بوده، که از جزییات محاکمه و شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی در زندان یونسکو با خبرست.  مردم شهرما و شهرهای جنوبی ی کشورمان خوب می دانند که حاصل بازجویی های ضدانسانی ی پدرت چیزی نبوده است جز به مسلخ بردن فرزندان آنان. این ست راز آشکار نفرت و بیزاری ی همشهریان ما از پدرت و دیگر آدمکشان و شکنجه گران دادستانی ی انقلاب اسلامی و زندان یونسکو. این ست دلیل اضطراب ها و دلهره های پنهانی ی مادرت که نگران فردا و آینده ی شماست. این ست راز کابوس های پر از وحشت پدرت که هر شب چون بختگی مهیب بر سینه اش می افتد. راز عوام فریبی های پدرت در «چله نشینی» و نذری دادن و گوشت قربانی به میان گرسنگان بردن، همین کارنامه و کردار
سیاه ست.
اما من همچون یکی از قربانیان زنده ی دیروز، و هزاران خانواده ی جان باخته و شکنجه شده بدست دستان بیرحم پدرت و همه ی همکاران او در زندانها و سیاهچال های جمهوری ی اسلامی، می خواهم به شما اطمینان بدهم ما هرگز به فردای انتقام نمی اندیشیم. اگر این کنیم چه تفاوتی ست میان ما و پدرت و دیگر آدمکشان و شکنجه گران اسلامی؟ ما تنها خواهان کشف حقیقت آن جنایت ها، خاصه فاجعه ی کشتار عمومی ی زندانیان سیاسی درتابستان و پاییز سال ۶۷ هستیم. ما خواهان دادخواهی ی کشتار بیرحمانه ی مادران و پدران و فرزندان این میهن تلخ و تباه شده، و محاکمه ی همه ی دستور دهندگان و مجریان آن هستیم. ما بیزاریم از هرگونه خشونت و خون. ما سالهاست با صدای بلند فریاد می زنیم که مجازات اعدام و شکنجه، وهن بشریت ست و می باید یک بار برای همیشه از قوانین قضایی و حقوقی ی کشورمان برچیده شود، حتا برای پدر تو و همه ی فتوا دهندگان و مجریان اعدام و شکنجه. ولی ما نمی خواهیم و نخواهیم گذاشت آن فاجعه ی شوم و شرم آور فراموش شود، تا جلو بگیریم از تکرار آن در هر آینده ی احتمالی.
 
آقای علی کاظمی! سخت متاثر می شوم وقتی می شنوم که بخاطر پیشینه ی سیاه پدرت مورد شماتت و سرزنش دوستان و همسالان ات هستی. از سوی دیگر می دانم که برای تان آسان نیست که این همه تباهی و خشونت و سیاه کاری پدر را ببینی و بشنوی و بخوانی، و رشته ی عاطفی ی پدر- فرزندی را پاره کنی. اما باید قبول کنی که این ها واقعیت های زشت و ضدانسانی ی پدرتوست. سطر سطر این کتاب سیاه در حافظه ی نسل ها می ماند. پس شما می باید از این کارنامه ی خون و جنون فاصله بگیرید.
همچنین بر شما وظیفه ست که بخاطر زدودن نگاه نفرت آفرین اما ناروای دیگران نسبت به خود و
خانواده ات می باید به همدلی و همصدایی ی همه مادران و پدران دردمندی بکوشید که گل های نورسیده ی باغ زندگی شان بدست پدر تو و همکاران انسان ستیز او پرپر شدند.
 
سیدنی - استرالیا
  شهریور ۱٣٨۴  
 
(۱)- برای خواندن یک گزارش تحقیقی درباره ی فاجعه ی ملی  ی کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱٣۶۷ در «زندان یونسکو- دزفول» به نشانی ی زیر نگاه بکنید:
www.iran-chabar.de


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست