سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آقا محسن


محمود طوقی


• وقیح و گستاخ نگاهم می کند و دهان منحوسش باز می شود و لبخندی شیطانی تمامی صورتش راپر می کند. بال هایش را با سرعتی باور نکردنی بهم می کوبد . تا توی دل مرا خالی کند . نگاهش می کنم تا از رو برود اما دست بر دار نیست .
-«ویز ،ویز. آقا محسن مالیدی»به کنایه می گوید که لو رفته ام.
لو رفته ام که رفته ام . از سیاهی که بالاتر رنگی نیست . آخرش که چی ؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۹ آذر ۱٣۹۷ -  ٣۰ نوامبر ۲۰۱٨


 -«ویز ،ویز»
توی چشمان وق زده و مشبک اش خیره می شوم .مشتی شیشه های خرد شده رنگی پاشیده اند که هر تکه اش هزار آدم را در خود جا می دهد.
وقیح و گستاخ نگاهم می کند و دهان منحوسش باز می شود و لبخندی شیطانی تمامی صورتش راپر می کند. بال هایش را با سرعتی باور نکردنی بهم می کوبد . تا توی دل مرا خالی کند . نگاهش می کنم تا از رو برود اما دست بر دار نیست .
-«ویز ،ویز. آقا محسن مالیدی»به کنایه می گوید که لو رفته ام.
لو رفته ام که رفته ام . از سیاهی که بالاتر رنگی نیست . آخرش که چی ؟
مگر عمر یک چریک چند ماه است ؟اگر شانس بیاورد و همه موارد ایمنی را رعایت کند ، خانه پرش شش ماه.ارواح ننه پدر سگت سه سال است که مخفی ام و دست اربابان امپریالیسم ات به گرد پایم هم نرسیده است.
دستگیر هم شدم که شدم فدای سر رفقا .اما تو چی؟.یک عمر خونخوار بودی . مرگ بر امپریالیسم جهانخوار ،مرگ بر پشه خونخوار .
من مانده ام چرا رفقا بجای شعار مرگ بر امپریالیسم جهان خوارنمی گویند: مرگ بر پشه خونخوار .
خونخوار تر از پشه کیست .من که نمی شناسم .
حالا مثل اون پرستار قرشمال خودت را کج و کوله کن و در پسله بخند و بگو :«آقا محسن مالیدی . ویز ویز .رفقا با امپریالیست ها دارند یخنی می خورند فقط مغز گچی توست که توی دوران بوق دارد یک قول دو قول بازی می کند» .
ویز ویز و مرض. بدبخت بد ترکیب .آخر ویز ویز می کنی که چه. فکر می کنی اگه آقا محسن را دستگیر کنند یک استکان از خونش را می گیرند و می گذارند جلو حضرتعالی و می گویند:«بفرمائیدحضرت مستطاب پشه ».
نه جانم از این خبر ها نیست . هر کس از این حرف ها تو گوش حضرتعالی کرده است شکر خورده است .این پرستار لپ گلی ماتیک مال مگر خونی برای آقا محسن گذاشته . هر روز صبح یک قرابه خون آقا محسن را می کشد برای آنالیز آن هم توسط یک دکتر اپورتونیست .همین دیروز بود که دکترقائم مقامی را دیدم از آن حزبی های تیر است . گفتم :«آقای دکتر روم به دیفال تمامی تشخیص های تان اپور تونیستی است ».اون هم نه گذاشت و نه بر داشت گفت:« آقا محسن من بی تقصیرم . تقصیر خونتان است . دگماتسیم چپ تمامی خونتان را مسموم کرده است . »
می گویم :«نه آقای دکتر خلاف بعرض تان رسانده اند همین خانم حسن زاده پرستار گرامی بخش هر روز از من کلی خون می گیرد و جایش مرکوکرم تزریق می کند . خون پرولتاریا از شکم مادر نسبت به هر اپورتونیسمی واکسینه است .می گوئید نه بلا اشکال است به همین پشه عزیزتان بفرمائید در همین رگی که جلوی روی شما دارد بخاطر انقلاب جهانی می طپد خرطوم مبارکش را فرو کند تا دستگیرتان بشود آقا محسن چه می گوید . خیلی وقت است که در رگ های آقا محسن دیگر خونی جریان ندارد .»
صبح تا شب تو گوشم خواندند که درخت انقلاب احتیاج به خون دارد . چرخ انقلاب از خون جوانان وطن به حرکت در می آید . به سنگفرش ها نگاه کنید و خون را در خیابان ها ببینید . آخرش ذله شدم و گفتم :«بفرمائید این هم پنج لیتر خون ناقابل با آن هر چرخی را که می خواهید به حرکت در آورید.»
بر گشتند گفتند :«خون تو خصلتی است ». پرسیدم :«خصلتی دیگر چه درد بی درمانی است» گفتند :«خون بودنش خون است اما خون یک انقلابی تمام عیارنیست . خون یک خرده بورژای بی شناسنامه است . دیدم این درد را آقا محسن نمی تواندتحمل کند.گفتم :«خب آقا محسن باید چکار کند تا خونش پرولتری ناب بشه» گفتند:« باید این قرص هارا روزی سه نوبت بخوری ،شاید هم سی نوبت و شایدهم سی هزار نوبت »و معده آقا محسن شد گورستان قرص و شربت و باسن مبارکش هم شد گاراژ انژکسیون های وقت و بی وقت خانم حیدری پرستار بخش.
دکتر های عینکی و پرستار های کرمکی رفتند و آمدند تا ویروس خرده بورژازی را درتن آقا محسن بکشند.که ناگهان خبر آوردند که چرخ انقلاب دیگر با خون نمی چرخد باید کار توده ای کرد . یک لباس شندره پندره تن آقا محسن کردند و خدا به امید تو، توی قهوه خانه ها و میدان ها دنبال عمله و فعله .
هزار بار به آن ها گفتم :«بابا از این عمله و اکره چیزی در نمی آد.» اما مگر به خرج این پرستار فیس فیسو و پر افاده بخش رفت . چپ می رود و راست می آید می گوید :«آقا محسن جهان دانه است .هر چه بکاری همان درو می کنی ». اما راست حسینی این پرستار بخش هم عجب دانه ای است دل آدم واسه اش غش می رود .مخصوصا وقتی قرشمال بازی در می آورد .
اما من می گویم باید رفت . تو کت آقا محسن نمیره که باید ماند و مقاومت کرد .وقتی همه قرار ها سوخته و همه امکانات باد هواشده چطوری میشه مقاومت کرد . مادرم می گوید :«محسن ما جلودر و همسایه آبرو داریم . توهم که این ویلون کوفتی از دستت نمی افته . ویلون آلت شیطان است ». راست هم می گوید؛ شیطان با همین ویلون بود که فرزندان حضرت آدم را فریب داد و از کوه پائین آورد و در هول و ولا انداخت که که حالا دستگیر می شوند ،فردا دستگیر می شوند یا پس فردا . مخفی کاری هم تا کجا . تا قیام قیامت که نمی شود مخفی کاری کرد آخر که چه ؟خلاصه آدم شیر خام خورده است جایی اشتباه می کند .
مدتی در قبرستان خوابیدم سگ های تربیت شده شان بو کشیدند و مرا پیدا کردند . از دست سگ ها فرار کردم رفتم بالای درخت ،کلاغ های شان را فرستادند و نشستند توی کاسه چشم آقا محسن ،غار غار .آقا محسن اینجاست . گفتم سیاه بد ترکیب ترا صنه نم .آقا محسن هر جا که باشه چی گیر تو میاد خبر چین بدبخت . از در خت پائین آمدم رفتم در خرابه ای پنهان شدم لشکر پشه ها آمدند ویزویز آقا محسن لورفتی .آخر یکی نیست از این حضرات که خودشان را قطب عالم ممکن می دانند بپرسد از جان این آقامحسن چه می خواهید لو رفتم که رفتم چی گیر شما می آید .اگر گرفتنی است که ین همه دنگ و فنگ ندارد.پشه می رود کلاغ می آید کلاغ می رود سگ می آید سگ می رود گدای عصا بدست می آید فکر می کنند آقا محسن خر است .نمی داند آنچه که در دست گداست عصا نیست فرستنده است .یکی نیست از این آقایان بپرسد اگر احتیاج به مامور ویژه دارید که این قدر بالا پائین کردن ندارد از هفت سالگی دارید مرا کنترل می کنید بابا به تمام مقدسات عالم قسم آقا محسن همانی است که شما می خواهید .من به یقین سه تشدید رسیده ام . آخر چقدر آزمایش ؟چقدر مامور و باز پرس ؟یک روز به من می گوئید اگر به ما ایمان داری بگو سه نفر را کشته ای . کو کلوس کلان ها که آمدند گفتم :«سه نفر را کشته ام» . تا می خورد مرا کتک زدند . پرسیدند چرا روز اول نگفتی .گفتم :دچار عذاب وجدان شده ام .پرسیدند محل دفن جنازه ها کجاست .گفتم بیابان های قم.تمام عالم و آدم راه می گیرند طرف علی آباد قم . خب چه جنازه ای چه کشکی . همش آزمایش و امتحان.
می پرسند :«جناز ها کجاست» .؟ می گویم از این جا تا قطب شمال رااگر خوب بگردید حتماً پیدا می کنید . حالا نزن کی بزن . می پرسند: «بگو کجاست ». می گویم پیش سیمر غ اند . خب می پرسند؛ سیمرغ کیست و آدرسش کجاست . می گویم :«اگر پیدا کردید سلام مرا خدمتش برسانید . یک عمر است که من دنبالش ام اما هر چه بیشتر جستجو می کنم کمتر می یابم ». خودشان را به کوچه علی چپ می زنند . فکر می کنند آقا محسن نمی داند که خودشان از بچه های سیمرغ اند .
پوست از تنم می کنند اما آقا محسن لب از لب باز نمی کند از بزن بکوب که خسته می شوند می پرسم:«آقامحسن قبول شد. »؟می گویند :«خفه شو مرتیکه دیوانه گورت را گم کن برو ».این هم حرف آخرتان . بجای این که بگوئید: آقا محسن بخاطر این هم مقاومت دستت درد نکند انگ می چسبانید . حرف می زنیم می گوئید؛ بریده ای . مقاومت می کنیم می گوئید دیوانه ام .
به سلول که بر می گردم می گوئید :«اگه راست می گویی دستت را بگیر به سیم برق ». می گیرم مثل اعلامیه می چسبم به دیوار، من که می دانم برق هم از شماست .و آسیبی به آقا محسن نمی رساند .خب سیم های برق اتصالی می کند و تمام برق ها قطع می شود و آنوقت سرو کارم می افتد با مشتی کله پوک .حالا نزن کی بزن.می پرسند :«چرا دست به سیم برق زدی از بیرون خط دادند .پدر سوخته می خواستی برای بوق های امپریالیستی خوراک تبلیغاتی درست کنی» .
خب شما بگوئید چه کنم . ؟حالا هم یک پشه زشت و بد ترکیب را فرستاده اید «ویز ویزآقا محسن لو رفتی».
آقا محسن که می داند همه این برنامه ها سرکاری است و گرنه آقا محسن کجا و مجسمه سازی کجا .
گفتید :اگه راست می گویی مجسمه نیما را بساز فهمیدم که اسفندیار خان نوری هم از بچه های شما بوده است . گفتم :بچشم . ساختم . با خود نیما مو نمی زد . گفتید صادق هدایت را بساز . ساختم . انگار مثل این بود که پیر مرد خنزر پنزر از لای کتاب بیرون آمده بود. بعد گفتید عبادتش کن . کردم . دیگر تیمور دیوانه را برای چه فرستادید .«که ای بت پرست کافر تو همانی که گوساله سامری را ساختی» . وبا بیل بکوبد توی سرم و وقتی می پرسم تیمور چرا می زنی . بگوید من تیمور نیستم من ابراهیم بت شکنم و ماموریت دارم تمام بت های عالم را خرد و خاکشیر کنم .
آقا محسن که بچه نیست .شستش خبر دارشد که شما فکر می کنید آقا محسن چابلوسی میکنه آن وقت آن پیر مرد توده ای را فرستادید که« آقا محسن شنیده ام که نقاشی، اگر راست می گویی عکس مرا بکش.» اسم خودش را هم گذاشته بود سرهنگ شمسی . بعد نامه ای به من داد در قالب غزل . آدم حیران می ماند که شعرا جملگی افسرند یا افسران جملگی شاعرند . غزل را که خواندم. جوابش را با غزلی سنگین دادم . با اقتباس غزلی از حضرت حافظ،شاه شیرین سخنان .دوباره برایم نامه ای نوشت در قالب یک قصیده . از حضرت فرخی بیتی را قرض گرفت و پاسخ دادم . ناگهان دیدم شاعر شده ام . گاهی غزل و قصیده ،گاهی مثنوی و شعر نو و این رفت و بر گشت نامه ها شد یک دفتر قطور از شعر و ناغافل گفتید« آقا محسن مالیدی . همه را آتش بزن ». پرسیدم :چرا؟ گفتید« کتاب، حجاب عارف است ». فهمیدم که ابو سعید ابی الخیر هم به درد من گرفتار بوده است.همان طور که ابو سعید تمامی کتاب هایش را در بیابان خاک کرد من هم تمامی شعر هایم را سوزاندم .
خب آخرش این بود که یک پشه ویز ویزو را بفرستید سروقت آقا محسن که چی ؛ «آقا محسن مالیدی».
می دانم که رو ی شاخک هایش فرستنده کار گذاشته اید و دارید همین الان صدای مرا می شنوید و به ریش آقا محسن می خندید .
دست بردارید از این کار ها . این رسم رفاقت نیست .آقا محسن در کمیته مشترک بود که فهمید مالیده، همون موقعی که تهرانی چکش اش را توی سرم جا گذاشت و سردرد آنی رهایم نمی کرد.
یک روزرفتم پیش عضدی ،گفتم :«آقای عضدی تهرانی چکشش را توی سر من جا گذاشته است و شب ها خوابم نمی برد» . عضدی بهم گفت: آقا محسن «از امروز ببعدمالیدی».


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست