سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یک روزِ بارانی


لقمان تدین نژاد


• مولای زمان، با دستار سیاه، محاسن سفید، از صدر مجلس بر مَخَدَه جابجا شد آماده ی تقریر. هیکل فربه او، پیچیده در قبای تیره، تکان خورد، و نگاه پلشتِ او ثابت شد بر گچ بریِ سه کنج سقف. پایین پای مجلس، کاتبِ تقدیر، آخوندی دون پایه، زرد رو، لاغراندام، چهارزانو نشسته پشت میزِ چوبیِ کوتاه، تکه کاغذ را با سینه ی دست صاف کرد، قلم نی را از گوشه ی میز برداشت، نوک آن را فرو کرد در شیشه ی مرکب و منتظر ماند خیره به دهانِ مولای زمان. کاغذ کهنه ی هوازده آماده ی ثبتِ کلمات. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲٣ دی ۱٣۹۷ -  ۱٣ ژانويه ۲۰۱۹


 مولای زمان، با دستار سیاه، محاسن سفید، از صدر مجلس بر مَخَدَه‌ جابجا شد آماده‌ی تقریر. هیکل فربه او، پیچیده در قبای تیره، تکان خورد، و نگاه پلشتِ او ثابت شد بر گچ‌بریِ سه‌کنج سقف. پایین پای مجلس، کاتبِ تقدیر، آخوندی دون‌پایه، زرد رو، لاغراندام، چهارزانو نشسته پشت میزِ چوبیِ کوتاه، تکه کاغذ را با سینه‌ی دست صاف کرد، قلم نی را از گوشه‌ی میز برداشت، نوک آن را فرو کرد در شیشه‌ی مرکب و منتظر ماند خیره به دهانِ مولای زمان. کاغذ کهنه‌ی هوازده آماده‌ی ثبتِ کلمات.
از پایین پای اتاق، مادر، پیچیده در چادر چیتِ گلدار، حرکت مشئوم قلم را دنبال کرد، از گوشه‌ی میز، تا دهانه‌ی شیشه‌ی مرکب، تا لحظه‌یی که نشست اول خط بر تکه کاغذِ رنگ‌باخته. با کفِ دست سردِ عرق کرده پنجه‌ی دخترانه‌ی عذرایِ کوچکِ خود را فشرد، کمر او را گرفت به خود نزدیک تر ساخت، و هراسان خیره ماند به دهان مولای زمان.
مولای زمان پشت بر مخده‌ی نقش‌دار، نگاه نافذ او بر سقف، متمرکز شد، و صدایی خالی از ‌انعطاف پژواک یافت در فضا. قلم نیِ کاتبِ تقدیر لغزید بر کاغذ، منحنی های بزرگ و کوچک زد، حروف شکسته نستعلیق بجا نهاد، نقطه گذاشت، فاصله، زیر و زبر، و جلوتر و جلوتر رفت. مرکبِ خیسِ تیره لحظاتی برق زد بر کاغذ و بسرعت خشک شد، مات شد، و نقش ابدیِ آن تثبیت شد بر تکه کاغذ کهنه هوازده. نگاه مادر قلم نی را دنبال کرد تا حاشیه‌ی کاغذ، تا سرِ سطرِ تازه، پژواک کلام مولای زمان در گوش او:
«خونِ دل و جامِ می، هریک . . . »
مادر وا رفت در چادر چیتِ گلدار. بر چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی او غباری خاکستری نشست. در برزخ میان بغض و گریه و خویشتن‌داری سرِ عذرای تازه بالغِ خود را، پوشیده زیر چادرِ دخترانه‌ی گلدار، گرفت خواباند روی شانه‌. دست کشید بر سر او، نگاهی انداخت به چهره‌ی او، دلش بیشتر گرفت، برگشت با بیم و امید نگاه کرد به مولای زمان بر صدر، بلکه تخفیفی، امیدی، گشایشی در نظر گرفته شده باشد در نیم بیتِ بعدی. عُذرای نگونبخت چشمانش بسته نابسته، با ‌گناهی نه از آن خود، بی‌پناه، سر بر شانه‌ی مادر نهاده، مفهوم حکم مولای زمان را درک کرده نکرده، مژه‌هایش خیس شد از دیدن حالت مادر. جانور که دنده‌هایش از زیر پوست بیرون زده بود، با خون خشکیده بر زخمِ تازه‌ی پوست شکم، بیزبان، ناتوان، چهار دست و پا نشسته بر درگاه، خشمگین، خُرخُر ‌کرد رو به مولای زمان، کاتب تقدیر، عذرای نگونبخت، و مادر افسوس‌های ازلی.
کاتب تقدیر، آخوند دون‌پایه، کم‌دان، معذور، قلم نی را در مرکب فرو کرد آماده نگاه‌ داشت بالای تکه کاغذ. صدای خشن مولای زمان بار دیگر پیچید در اتاق و صدای کشیده شدن قلم نیِ قهوه‌یی رنگ آمد بر تکه کاغذِ هوازده.
جانورِ لاغر استخوانی غمگنانه گردن کشید رو به افلاک، زوزه کشید خطاب به ناشناخته ها. باد صدای پاسخ جنّیان، سگانِ ولگرد بیابانهای حاشیه‌ی شهر، و راسو‌های منزویِ پای بوته‌های بیحاصل را آورد تا گوش جانور و او بار دیگر گردن کشید رو به آسمان‌ها و زوزه‌ سر داد. مولای زمان بر صدر اتاق، جابجا شد بر نشیمنگاه فربه خود، دست و آستین قبایِ تیره‌ی او بالا آمد، فریاد کشید، «اُسْکُت!». جانور به آرامی خزید از درگاه دور شد رفت تا آجرفرش زیر درخت نارنج، جمع شد در خود. کاتبِ زرد‌رویِ سوداوی تکه کاغذ مشئوم را چند لا کرد دراز کرد طرف مادر.
بیرون، از کوچه‌ی تنگِ شهر چند هزارساله، فریاد هلهله بلند شد. اوباشان، رقاصان، دلقک‌ها، رمّالان، همه قهقهه‌زنان، دست زدند، آوازهای لوس بیمزه سر دادند و دسته جمعی افتادند به راه کوچه‌های باریک، بن‌بست‌های مُتعفّن، ساباط‌های کپشت، به دنبال دنبک‌زن افیونی سیه‌چرده که با هر خنده فکّین بی دندان او بیرون می‌افتاد. مطربِ پیر، اوباشانه بر دنبک می‌کوبید، بدور خود می‌چرخید، و همراه دیگران تمسخر می‌کرد دلقکی را که خوانچه‌ی رویینِ شادمانی بر سر گرفته بود، بی‌وقفه می‌رقصید، و از جلو می‌رفت. صدای شاد اوباشان، رقاصان، مطربان ارزان، دلقک‌ها، و رمّالان آمد که از خانه‌ی عُذرای نگونبخت دور می‌شدند کوچه‌‌های سرازیری را می‌رفتند تا ساحل، به پیشواز ابرِ سیاه باران‌زا که داشت بی‌ هیچ مانعی از دور دورهای وسط دریا پیش‌تر و پیش‌تر می‌آمد.
در کوچه‌های لعنتیِ شهرِ چند هزارساله باران شومِ نابهنگام صدا می‌کرد در ناودان‌ها، آب باران جاری بود بر سنگفرش کوچه، و حباب‌های نازک یکی دو وجب نرفته می‌ترکیدند بر سطح آب و به آبهای سطحی می‌پیوستند. از دور صدای آوازهای شاد اوباشانه می‌آمد. مادر، عُذرای بیگناه خود را چسبانده بود به خود، نومید، بهت‌زده، ناباور، بی‌چاره، خیره مانده بود به کاغذِ تاشده‌ی حُکم مولای زمان، به خطّ کاتبِ تقدیرِ سوداوی.
زیر درخت نارنج، جانورِ بیمارِ ناتوان به دور خود حلقه زده بود خیره به نقطه‌ی نامعلومِ گوشه‌ی دورِ حیاط، و بیرون، مردمِ محله‌های رو به دریا از صدای باد و غُرّش امواج، بارانِ بدیُمن، و آوازِ دورِ اوباشان، یکی بعد از دیگری دریچه‌ها را بر بیرون می‌بستند و پشت دیوارهای خانه پناه می‌گرفتند.

لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۲۱ دسامبر ۲۰۱۸


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست